عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Friday, December 21, 2007

٭ 
این کلاهت که قاضی کرده ای اصلا پشم ندارد

بیربط اینکه مرزها را دارند برمیدارند. پایه پراگ؟



........................................................................................

Sunday, December 16, 2007

٭ 
تو نَفَس منی که به تنگی افتاده است...



........................................................................................

Monday, December 10, 2007

٭ 
آنقدر در كارهايم موش دواندي كه مجبور شوم برايت گربه برقصانم



........................................................................................

Thursday, December 06, 2007

٭ 
هستی و به چشم نمی آیی...
نیستی و به چشم می آیی...



........................................................................................

Saturday, October 27, 2007

٭ 
یادگارت، همه چیزهایی که به من ندادی...



........................................................................................

Wednesday, October 24, 2007

٭ 
آخرین برگی را که مانده بود رو کرد: برگ آخر شناسنامه...



........................................................................................

Saturday, September 01, 2007

٭ 
دیگر نتوانست سرش را بالا بگیرد، از بس که سر سنگین شده بود...



........................................................................................

Wednesday, July 18, 2007

٭ 
دلم را به آن چه که داشته ام خوش میکنم.. به آن شبی که راه راههای آبی لابلای تیرگی شب خودشان را نشان دادند.. به شبهایی که میان آن همه شلوغی روبرویت نشستم.. به شبهایی که آنقدر از هم متفاوت بودند که آقای مهربان آن کافه هم تشابه شان را پیدا نکرد.. به مسیرهای کوتاه شبانه و صبح بخیرهای هر از گاهی...
میگویی چیزی نگو و من سکوت میکنم.. اما بگذار فکر کنم که فردایی هست.. مثل همه شبهایی که دستهایت را توی جیبهایت گذاشتی... شالت را روی دهانت کشیدی.. سرت را توی یقه ات فروبردی و من نگاه میکردم که چطور آرام آرام دور میشوی.


Download




........................................................................................

Wednesday, May 23, 2007

٭ 
دوست داشت بداند در دلم چه میگذرد ... دلم را شکست.



........................................................................................

Friday, May 11, 2007

٭ 
اینقدر گریه کرده ای چشمت شور شده است



........................................................................................

Tuesday, May 08, 2007

٭ 
سخت ترین محرومیتها، محرومیت از حق ناامید شدن است!



........................................................................................

Wednesday, April 18, 2007

٭ 
سرد و گرم چشيده:
دلش را كه آتش زدند از همه چيز دلسرد شد.



........................................................................................

Friday, April 13, 2007

٭ 
گاهی خداحافظی تنها بهانه در دسترس برای سلام کردن است.



........................................................................................

Thursday, April 12, 2007

٭ 
این روزها
ظاهرا دارم خودم را عادت میدهم به چیزی عادت نکنم



........................................................................................

Tuesday, April 03, 2007

٭ 
آنقدر شیشه قلبش را شکستند که وجودش پر از شیشه خرده شد



........................................................................................

Monday, March 26, 2007

٭ 
سلام،
امیدوارم که حالتان خوب باشد و این روزهای آغازین سال جدید را با لب خندان و دل خوش سپری کنید. اولی را که میدانم همیشه دارید، اما دومی را فقط خدا میداند که کی دارید و کی به آن تظاهر میکنید. صد البته میدانم که خیلی وقتها هم هست که علیرغم تظاهری که به نداشتنش میکند از آن بهره مندید.

از احوال ما اگر بپرسید، ملالی نیست جز دوری شما که آن هم چیز جدیدی نیست. اما خب نمیدانیم چرا مثل خیلی چیزهای دیگر به آن عادت نمیکنیم. باقی امور هم که از اساس بدون حضور شما تفاوتی ندارد که چطور باشند. کما اینکه در حضور شما هم تفاوتی نمیکنند. مهم همین حضور و عدم حضور شماست که فعالیتها را مایه آسودگی خیال یا آزردگی خاطر میکند. این چند روز ابتدایی سال به مدد پروردگار گذشت و ما همچنان هیچ هدفی را برای امسال درنظر نگرفته ایم. فعلاً همینطور درگیر اهداف کوتاه مدت این روزهاییم که همانا خواب مهمترین آنهاست. البته دستیابی به این هدف تا بخش زیادی هم محقق شده. هدف بعدی اینست که تا جایی که ممکن باشد خود را در معرض دید مادرجان قرار بدهیم که جبران کم کاری و کاهلی طول سال شده باشد. صدالبته گفتن ندارد که مادرجانمان تنها کسی است که به وجود جوان رعنایی مثل ما همیشه مفتخر است و حیف است که ما این روحیه افتخار را در او تقویت نکنیم.

روزها دارد میگذرد و در این مدت کار خاصی جز همانها که عرض شدم نکرده ایم. علاوه بر آنها، جمع بزنی یک کتاب خواندیم که به سلیقه کتاب نخوان ما به لعنت خدا هم نمی ارزید. دو تا هم فیلم دیدیم که به هر زحمتی بود تا آخر به پایشان نشستیم. البته میدانی که ما اصولا تا آخر پای همه چیز هستیم. مهم اولش است که بشود شروعشان کرد. همه اینها را گفتیم که دق نکنیم از بی آبرویی جلوی این جماعت بافرهنگ کتابخوان فیلم بین. باقی ساعات هم یا به دید و بازدید ایام عید گذشت که بسی ملال آورست، یا به خواب شیرین. صد البته که خوب میدانی از شیرین فقط خوابش به ما رسیده و باقی قسمت فرهاد هم نشد، چه برسد به ما که تا امروز کوه که نکندیم هیچ، حتی کوه هم نرفتیم. دروغ نگفته باشم رفتیم ها، ولی خب به سبک و سیاق همین روزهامان که هی دارد این شکم مبارک را رو به جلو هل میدهد. میفرمایید چگونه؟ اینگونه که به مدد از سرگیری فعالیتهای روزانه ادارات، امروز سر صبح ساعت 10 بلند شدیم رفتیم بانک که یک چکی را که یادگاری آخرین روزهای سال قبل بود نقد کنیم. به حول و قوه الهی نقد شد، منتها نه اینکه مال این بانکهای خصوصی بود که چهار گوشه شهر چهار تا شعبه زده اند که ما هم هستیم، بدتر از آن طاقت ما هم طاق شده بود که الا و للا باید رنگ پول را در همان روز اول سال دید، ما را کشاند تا یکی از همین گوشه ها که دست بر قضا غرب پایتخت بود. هوا هم که خوب بود، جای شما خالی یک نم باران هم که زده بود، از همه مهمتر باک بنزین هم که پر بود، گفتیم برویم در هوای پاک کوهستان یک نفسی بکشیم. پس تا جا داشت و اسبمان سواری میداد رفتیم بالا تا رسیدیم به جاده خاکی. البته میدانی که کوهنوردی هم این روزها وسایل و تجهیزات میخواهد. مثل قبل نیست که سرت را بیندازی پایین و با یک بادگیر و یک لا پیراهن وقتی تجریش برف میاید سر از توچال دربیاوری. این روزها امکانات از هر چیزی مهمتر است. این بود که دیدیم درست نیست بدون امکانات از ماشین پیاده شویم و برگشتیم.

حالا هی آدم مینشیند و از امکانات میگوید. که چی؟ امکانات بعضی وقتها خوب است ولی همین امکانات بعضی وقتها آدم را دق میدهد. نمونه اش همین لپ تاپ شرکتی است که این روزها مثل آینه دق جلوی چشممان است. هر چقدر بی اعتنایی هم بکنیم فایده ندارد. هی داد میزند که این هفت هزار تا ایمیل سال 85 را اگر از الان ننشینی دسته بندی کنی، فردا دیگر فرصت نمیکنی ها. فایلهایش را هم اصلاً بی خیال. خودش همین نظم نصفه و نیمه ای که دارد بس است. اما ما گوشمان را به این حرفها بدهکار نمیکنیم. اینقدر بدهکاری به این و آن داریم که نگو و نپرس. مثلا به همین خودمان. نمونه میخواهی همین ایرج که تا چند ساعت دیگر میرود. اصلا شاید همین الان که اینها را برای شما مینویسیم فرودگاه باشد. یادم هست آن شبی که برای اولین بار به مدد مسابقه اسم وبلاگش یک شام سرش خراب شدیم. حالا امشب باید زنگ بزنم و خداحافظی کنم. آدم دلش میسوزد وقتی میبیند این مملکت آدمهایش را چطور از دست میدهد. دلش برای خودش هم میسوزد البته که چرا این چند سال استفاده نکرده از وجود این آدمها. که انگار نه انگار که اینها همه اش فرصتهایی بود که از دست رفت. این وسط هیچ فهمیدی که سرت به چه جیزهای دیگری گرم شد؟

خب به گمانم که کم کم سرت دارد گرم میشودو خودت هم نفهمیدی. البته به شرط اینکه تا اینجا را خوانده باشی. اگر نخوانده ای که هیچ، اما اگر خوانده ای من دیگر سرت را گرم نمیکنم. باشد که هر چی گرما هست بماند برای دمت. زیاده عرضی نیست.
باقی بقایت
رضا



........................................................................................

Friday, March 23, 2007

٭ 
همیشه کاری برای انجام دادن باقی مانده است!
درست روزی که فکر میکردم همه فعالیتهای کاری سال 85 تموم شده، تو راه برگشت به خونه یه تلفن باعث شد که به صورت اتفاقی سر از جایی دربیارم که تو برنامه نبود. فردای اون روز تو برنامه کاریم بود، اما برای جمع و جور کردن میز و مدارک و مستنداتم که این قضیه باعث شد به کل داستان آخرین روز کاری سال عوض شه.

"محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم!"
خیلی دلم میخواد بدونم تو اون پاکتایی که آخر سال تو اتاقای در بسته میخواستن بهم بدن و نگرفتم چقد بود. خیلی از کارا هست که با توجیه شروع میشه. کافیه توجیه کنی برا خودت و اولی رو بگیری. مثل خیلی کارای دیگه که دفعه اولش انجام شد و گنترل دفعه های بعدش سخت شده. اما دوست دارم بدونم چقد قیمت گذاشتن روم!

"عیدانه فراوان شد .. تا باد چنین بادا"
تو عیدیایی که امسال گرفتم اولیش از طرف یکی از همکاراست. گفت تا دیدمش یاد تو افتادم و خریدم برات. یه تقویم کوچیک تصویری که برای هر هفته یک نقاشی کمیک و یک جمله داره با این عنوان: 52 درس برای آدمیت! کادوهای من همچنان جهت دار انتخاب میشن.

"دزد شب گردد تو فارغ روز روشن می‌بری"
این ماشین تا حالا کلی برام داشته تو همین کمتر از یه سال. شیشه شکسته و پخش دزدیده شده ش هم مال آخرین شب سال. اما اگه تو باشی میدونی تنها نکته منفی میتونست این باشه که دیگه اون شب صداش در نمیومد که اون دو تا چشم سیات. گس هاو ماچ ای واز هپی دت نایت! گس!

"مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام"
کلی پیغام کوتاه (ضرورت شعر، کنایه از اس ام اس) رسید شب عیدی.. کلی.. 99 درصد هم یا مال آدمای کاری بود، یا اونایی که سالی یه بار پیداشون میشه که از سر لطف تبریک عید بگن. اونایی که اگرم تبریک نگن آب از آب تکون نمیخوره!

"نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست"
داستان وبلاگ نوشتن من، یا بهتر بگم تلاش من برای وبلاگ نوشتن البته داستان تاره ای نیست. چیزی که انگار همیشه تازه ست ناتوانی من در نوشتنه و انگار که هر روز هم این ناتوانی شکل تازه ای به خودش میگیره. و گرنه در این زندگی اتفاقایی میفته که بشه از اونها گفت و نوشت.

"برآمد باد صبح و بوی نوروز ... به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال ... همایون بادت این روز و همه روز"
سال نو مبارک!



........................................................................................

Wednesday, February 21, 2007

٭ 
آب را گل آلود میکنی
از آب گل آلود ماهی میگیری
ماهیهایت را هر وقت از آب میگیری تازه اند



........................................................................................

Wednesday, February 07, 2007

٭ 
مقصد... راه:
از مراد گذشت... ولی به مراد نرسید



........................................................................................

Friday, February 02, 2007

٭ 
مو:
زبانم که مو درآورد، تازه فهمیدم چقدر موی دماغت شده ام.



........................................................................................

Tuesday, January 16, 2007

........................................................................................

Saturday, January 13, 2007

٭ 
یک روز از هزاران...
یکم – ساختمان شلوغی است. با آدمهایی که نسبت به هم غریبه اند اما غربت نگاهشان را یک جایی قایم میکنند. میدانند که باید چند صباحی را کنار هم سر کنند و کاری به کار هم نداشته باشند.
دوم – خیابان بلندی است. به اندازه کافی طولانی که چند بار بالا و پایین رفتن وقتت را پر کند. برای زمانهایی که باید در تنهایی بگذرند شلوغی نسبی اش را میشود به بی انتهایی اتوبانها ترجیح داد.
سوم – اتاق خلوتی است. یک کامپیوتر و یک خط تلفن برای وصل شدن به دنیا دارد. یک بالش و یک زمین سرد و یک بخاری دیواری. یک میز پذیرایی نه چندان بلند که پایت را رویش بگذاری زمانی که مجاور بخاری روی زمین سرت را به بالش گذاشته ای.
چهارم – جمع آشنایی است. با دغدغه ها و افکار و ذهنیات و عقاید خیلی متفاوتی. رشته معلومی به هم وصلشان کرده و هر کدامشان را از یک گوشه دنیا به هم رسانده. حسنش به اینست که اتصال معلومست و عیبش اینکه روشنی اتصالش دلیلی بر قربت و غربت نمیشود، ولو اینکه از همه قربا و غربا قابل اطمینان ترند.
پنجم – چمدانها را ببندیم؟



........................................................................................

Thursday, January 04, 2007

٭ 
بس ناجوانمردانه سرد است... آی ی ی
برای گرم شدن آمدیم.. یکی دلگرمی و یکی سرگرمی



........................................................................................

[Powered by Blogger]