عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Thursday, September 09, 2004

٭ 
يکشب صدای گريه من را شنيد باد
با آن صدا به قلب سیاهی دوید باد
در آن ميانه تکه ابری نشسته بود
آن ابر تيره را به تکانی دريد باد
غريد ابر و از فرياد رعد آن
در لابلای برگ درختان خزيد باد
برقی زد آسمان و فراری ز نور او
تا انتهای بيابان رسيد باد
او ميدويد و درختان ز ترس او
عريان شدند و جامه ز تن-شان کشيد باد
بگريست آسمان که چنين ديد قصه را
تا صبح و رفت تا به مکانی بعيد باد
القصه بغض ما كه نشد باورت هنوز
رفتيم آنچنان كه مكاني گزيد باد




........................................................................................

Wednesday, September 01, 2004

٭ 
با اين رفتارهای بچه گانه شان نميدانم چرا دائم از حسرت روزهای کودکی ميگويند...



........................................................................................

Wednesday, August 18, 2004

٭ 

هميشه ميگفتي كه فقط مرگ ميتواند بين ما جدايي بيندازد و براستي من مدتهاست كه مرده ام...




........................................................................................

Sunday, July 18, 2004

٭ 
تو هم بیا و ببین..
باور میکنی یا نه لابلای آن همه تصویر هیچ لحظه ای از من ثبت نشده بود...



٭ 
و من باز هم به تو شکایت میکنم...
به تو.. تو که اجتماعی می آفرینی و انفرادی حساب میکشی...




........................................................................................

Saturday, June 12, 2004

٭ 



بیرق فوتبال به ياد جوانی و تیم محبوب و البته همیشه مغلوب افراشته ميشود. خدا کنه لااقل اين بازی 5 دقيقه ديگه رو آبروداری کنه



٭ 

فقط آدمهای تنها هستند که به همه اعتماد ميکنند.



........................................................................................

Tuesday, June 08, 2004

٭ 

وقتی میگفت آدمها بدون آرزوهايشان هيچ نيستند با خودم ميگفتم چه حيف ميشد اگر تو بودی.. چون آنوقت من هيچ نبودم



........................................................................................

Sunday, June 06, 2004

٭ 
حرف حساب جواب ندارد..
جواب حرف ناحساب هم خاموشی است..
طفلکی حق داشت که هميشه سکوت ميکرد.



........................................................................................

Wednesday, June 02, 2004

٭ 
بيا تعطيلاتمان را با هم به مناطق زلزله خيز برويم.. دوست دارم يكبار هم شده وقتي ميبينمت دلم بلرزد



........................................................................................

Thursday, May 20, 2004

٭ 
آن رفيقانی كه دم از من سراسر ميزنند
چون كه مشكل ميرسد از پشت خنجر ميزنند

آنچنان از مهر تو در وقت شادي حرف هست
گوييا تاجي تو و آن تاج بر سر ميزنند

حرف تو حتي غلط در حكم قرآن است و بس
بر اشارت هاي چشم الله اكبر ميزنند

گر لبانت تر شود پيش از كلام اولت
سينه ها چاك است و در پاي تو پرپر ميزنند

صبر كن تا مشكلي پيش آيد و آنگه ببين
نام تو بر خرس و خوك و گاو و عنتر ميزنند

تو همان هستي كه بودي بهترين در دوستي؟
حاليا بنگر كه حُكمت را چو كافر ميزنند

در تكاپو و تلاشي بلكه راهي يافتي
ليك لاتدخل به هر راه و به هر در ميزنند

گرچه در پايان و در آغاز بسيارست و كم
ختم را بي هيچ حرف انگار بهتر ميزنند




........................................................................................

Monday, May 17, 2004

٭ 
از بستنی ها، بستنی سالار را دوست دارم.. چون رويه بيرونی و محتوای درونيش با هم ترکيب ميشود و حس خوبی را ايجاد
ميکند. اما بقيه بستنی های روکش دار لايه ای به تو نشان ميدهند که هيچوقت با محتوای درونشان يکی نميشود.. مگر زمانی که همه را در دلت بريزی!
از آدمها آنهايی را دوست دارم که شبيه بستنی سالارند!



........................................................................................

Friday, May 14, 2004

٭ 

يادم ميماند که باران بر دريا هم قطره قطره ميبارد...



........................................................................................

Tuesday, May 11, 2004

٭ 

اگر وبلاگ نوشتن بلد نيستی، وبلاگ ننوشتن که بلدی...



........................................................................................

Wednesday, May 05, 2004

٭ 
تئوری توطئه!
درسهايی که در مدرسه به ما آموختند چند دسته بودند:
يک دسته هندسه و جبر و رياضی بودند و امثال اينها.. قضيه و قاعده ای بهمان ميگفتند و سرمان گرم ميشد به همانها.. بعد امتحانمان ميکردند که چقدر بلدیم از آنها استفاده کنيم.. شروع را برايمان مشخص ميکردند و خاتمه بايد برای همه مان يکسان مي بود. اولويت و ترتیب استفاده از قواعد را ميگذاشتند بعهده خودمان..
دسته ديگر فيزیک و شيمی و امثال اينها.. اينها به نظرم مشابه همان دسته قبلی اند.. اسم قواعد را ميگذاشتند تئوری و جا را باز ميگذاشتند که شايد سالهای ديگری که از عمرمان بگذرد کسی پيدا شود و تئوری جديدی بدهد و قبلی ها را بفرستد که توی کتابها خاک بخورند.. مابقی درست همان بود.. شروع از جايی که ميگفتند و ختم به يک جا از هر راهی که تئوری ها تاييد ميکردند..
يک دسته ديگر داشتيم از تاريخ و جغرافی و دينی و اين قبيل.. هر چيزی که دوست داشتند به ما ميگفتند و ما مي پذيرفتيم و بعد امتحانمان ميکردند که چقدر از چيزی که به خوردمان داده اند را ميتوانند ازمان پس بگيرند..
لابلای تمام اين درسها و امتحانها دو تا امتحان داشتيم که يک جورهايی متفاوت بودند از بقيه.. يکی املا بود.. املا که مينوشتی بايد همه چيز را همانگونه مينوشتی که به تو ديکته ميکنند.. يعنی به اندازه يک واو هم اجازه نداشتی در چيزی که به تو ديکته ميکنند دست ببری. ديگری انشا بود. انشا را آزاد بودی.. موضوع را که به تو ميگفتند ميتوانستی هر چيزی را دوست داری بنويسی.. محدوده اش را خودت تعيين ميکردی.. کم و زيادش.. عمق و سطحش .. همه بستگی به خود تو داشت..
املا و انشا از درسهايی بود که خيلی جدی نميگرفتيم.. در حالی که بزرگترين آموزش اجتماعی در آن ها نهفته است! در امتحان های همزمان املا و انشا! انشا را کنار املا امتحان ميگيرند که يک وقت احساس نکنيم هر کاری بخواهيم ميتوانيم بکنيم.. بلکه حواسمان باشد که هنوز ديگرانی هستند که به ما ديکته ميکنند.. که اگر هوس آزادی کردی، حواست به ديکتاتورها باشد!



........................................................................................

Friday, April 23, 2004

٭ 
به نظرم اگر روزی در چهار راه ها گل يا روزنامه بفروشم، در کارم موفق نخواهم شد، چون دائماً در اضطراب اتمام به موقع کار پيش از پايان چراغ قرمز هستم. درست مانند اضطراب زمانی که چراغ سبز به من نشان ميدهند



........................................................................................

Wednesday, April 21, 2004

٭ 
استمداد
بدينوسيله از عموم ملت هميشه در صحنه تقاضا میشود با ارسال ميل به آدرس الکترونيک mohammadreza@gmail.com ضمن کمک به شرکت گوگل برای رفع عيوب سرويس جديد، وبلاگنويسی را از غم بی ميلی نجات دهند.



........................................................................................

Tuesday, April 13, 2004

٭ 
بارالها!
چراغهايی که روشنگر راهم بودند شکسته اند...
و راهنماهايی که مسيرم را می نماياندند خاموش گشته اند...
تازه کيلومتر شمار هم خرابه، پس کی اين زانتيای ما رو بهمون ميدی؟



........................................................................................

Monday, April 05, 2004

٭ 


آنقدر دستش را در عسل زد و در دهان ديگران گذاشت که هيچکس نفهميد دستش نمک دارد...



........................................................................................

Saturday, March 27, 2004

٭ 
و بدان ای عزيز که نوروز در حکم دهانست و تو دندانی هستی در اين دهان و صحبتهای مهمانان نوروزی طعام و شراب. دندان لاجرم بايد در دهان بنشيند و گذر اطعمه و اشربه را از کنار خويش تحمل کند و در مقابل سايش و اصطکاک آنها سستی نشان ندهد و با ملاطفت و صبوری آنها را به نرمی کشاند. اما دندان را اگر به حال خويش وارهی پس بپوسد و چنانچه اضافات طعام را از آن نزدايی کِرم زند. وای بر تو اگر آب يخ بنوشی و اثر آن از بين نرفته چای داغ سر کشی. پس حتی اگر در يک گوش در ساخته ای و بر گوش ديگر دروازه بنا کرده ای و بر سرت فرمان داده ای که هر از چند گاهی به نشان تاييد تکانی بخورد و زبانت به سبيل عادت بله بگويد، باز هم از نزديکی زمان ديدار آنها که به شدت دارای تضاد افکارند اجتناب کن و در اين ميان تفاوتی نيست بين نوع اختلاف که ميخواهند ديندار باشند يا بی دين، سلطنت طلب باشند يا دوستدار جمهوری اسلامی، مدافع فلسطين باشند يا طرفدار اسرائيل...



٭ 
بدينوسيله به آندسته از دی وی دی بينان عزيز که موفق به ديدن فيلم "سينما پاراديزو" شده بودند و آندسته که موفق نشده بودند، پيشنهاد ميگردد اگر تمايل دوباره به ديدن آن ندارند، بروند و "What dreams may come" را ببينند!



........................................................................................

Saturday, March 20, 2004

٭ 
امسال هم فروردين آمد.. امسال فروردين آمد و من خاموشتر از سال قبل گوشه ای نشستم. شايد تو هم گوشه ای نشسته بودی.. گوشه ای نشسته باشی.. خاموش. شايد منتظر بودی تا پيغامی از من تو را به پاسخگويی وا دارد. شايد ...
امسال هم فروردين ميگذرد.. مثل سال قبل... همراه خودش دو تا عيد می آورد و من هنوز هم عيدی هايت را کنار هم ميچينم و تماشا ميکنم... امسال هم فروردين ميگذرد.. مثل فروردين قبل



........................................................................................

Friday, March 19, 2004

٭ 
چند ساعت ديگر که بگذرد ديگر از 82 فرصتی باقی نميماند. ميرود و ما ميمانيم و باقي قضايا. چند ساعت ديگر که بگذرد، اخلاق آدمها يک کمکی متفاوت ميشود. يک کمکی از حالت دائميشان خارج ميشوند. عمومشان از يکديگر سراغ ميگيرند و حال و احوال ميپرسند. بزرگترها به کوچکترها عيدی ميدهند. در خانه ها هفت سين ميچينند. اما من هنوز نميدانم تفاوت اين شنبه که دارد می آيد با آن شنبه قبلی که گذشت در چه بود. يا با شنبه هايی که پس از آن خواهند آمد. قرار گذاشته ايم که اين شنبه مان با بقيه متفاوت باشد. قرار گذاشته ايم که جمعه از بقيه روزهای هفته متمايز باشد. قرار گذاشته ايم که شب آخرين چهارشنبه سال از بقيه متمايز باشد. قرار گذاشته ايم که اولين شب زمستان را متفاوت سپری کنيم.... زندگيمان را از قرارداد پر کرده ايم. قراردادهای عمومی... قراردادهای خصوصی.
برخی قراردادها را من و تو نميگذاريم. حدودش دست ما نيست. شرايطش دست ما نيست. رضايت ما شرطش نيست. تعهد که نکنی به آن، خسارتش را از تو ميگيرند. حالا شايد تو نه تضمينش را بدانی، نه از قوای قاهره اش آگاهی داشته باشی، نه از چگونگی تعليق و نه از شرايط فسخش. اسمش هر چه ميخواهد باشد: دين، قانون، عرف، سنت، طبيعت يا هر چيز ديگری... فردا که بيايد روز ديگری شروع ميشود مثل تمام روزهای گذشته، مثل تمام روزهای آينده. تفاوتش برای من در عنوانش نيست. ميخواهد 82 باشد يا 83، بهار باشد يا زمستان، قرارهای من بر پايه عنوانهای ديگريست...



........................................................................................

Friday, March 12, 2004

٭ 
دی وی دی نداريد؟ اهل فيلم نيستيد؟ از ديدن فيلمهای طولانی کسل ميشويد؟ "شبهای روشن" حالتان را بد ميکند؟ عاشق نشده ايد؟ در عشق شکست خورده ايد؟ عاشقيد؟ خوره فيلميد؟ ايتاليايی بلد نيستيد؟ انگليسی تان خوب نيست؟ حالتان چطور است؟
اهل هر چيزی هستيد يا نيستيد، اگر تا به حال نديده ايد، "سينما پاراديزو" را ببينيد!

پيامهای بازرگانی: يخچالهای جديد، با سه ورودی DVD مجزا



٭ 
حالا يک نفس عميق:
(چون پيدا کردنش سخته، همشو همينجا مينويسم!) 9 اسفند - قسمت سوم، شعر:
اجازه می دهی اينبار هم کلک بخورم؟
که زخم کهنه شوم باز هم نمک بخورم؟
دوباره بيست و سه سال از خودم عقب بروم
وتوی مشت تو آلوچه و پفک بخورم؟
توسنگ گنده بيندازی و فرار کنی
ومن بايستم و جای تو کتک بخورم؟
ببين!ببين! به خدا حاضرم به خاطر تو
دوباره از همه ...حتی خود تو چک بخورم
بيا تو بچه شو و تب کن و بزار که من
به جای نان و پلو دردمشترک بخورم
تو سنگ گنده بينداز و دربرو تا من
به جای شيشه همسايه تان ترک بخورم
ببين چقدر صميمانه دوستت دارم
نزار تو لجن عشق تو کپک بخورم
هنوز بيست و سه سال از خودم عقبترم و
هنوز صاف و زلالم...اگر محک بخورم
اجازه می دهی هردو دوباره بچه شويم؟
اجازه می دهی اينبارهم کلک بخورم؟



........................................................................................

Tuesday, March 09, 2004

........................................................................................

Sunday, March 07, 2004

٭ 
تف:
عصبانی نشست و تف هايی را که دوست داشت به صورت ديگران بيندازد درون ليوان انداخت. حالا ديگر مي توانست نيمه پر ليوان را ببيند...



........................................................................................

Wednesday, March 03, 2004

٭ 


فرق است حتی اگر برای قربانی شدن هم انتخاب شده باشی به اندازه عيد قربان و ظهر عاشورا...



........................................................................................

Friday, February 27, 2004

٭ 
"دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را"
سدی است در مقابل از جنس سنگ خارا

"کشتی شکستگانيم، ای باد شرطه برخيز"
باشد که ختم گيرد تلاش، دست و پا را

"ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون"
نيکی که حرف مفت است، از آن بَتَر مُدارا

ای صاحب کرامت افزون مکن وقاحت
با زهر نيشخندی درويش بی نوا را

آسايش دو گيتی گذاشتنش تو پيتی
پيچيدنش تو چيتی فرستادن بخارا

"در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند"
پس من چگونه آخر جبران کنم قضا را؟

هنگام تنگدستی، معطل چه هستی؟
وقتی که نيست فرقی، پادشه و گدا را

رضا ز خود نگويد الفاظ بی محبت
"ای شيخ پاکدامن معذور دار ما را"



........................................................................................

Wednesday, February 25, 2004

٭ 
کاسه...
با تو مي گويم تا بدانی من کاسه صبرم را زير نيم کاسه گدايی محبت ديگری نميگذارم تا کسی بتواند در کاسه من بگذارد



........................................................................................

Monday, February 23, 2004

٭ 
به بهانه دو سال و نه روز وبلاگ نويسي مستمر!

ديگر نمانده حرفي در اين بلاگ عالي!
كو لينك و حرف و مطلب؟ حتي در اين حوالي

لينك از كجا بگيرم؟ در حسرتش ميميرم
لينكي چو نيست ما را، اندوه در تعالي

ثابت بمانده كانتر، مانند نقش بر گِل
وقتي چنين شده وِل، حاشا به اين توالي

ميلم نميرسد هيچ، چشمان من شده قيچ*
از بس كه ري فِرِش** شد، اين ميل باكس خالي

زين رشته سر ندارم، لينك و نظر ندارم
وبلاگ نوشتنم چيست؟ بزن به بي خيالي


* چپ
** refresh



........................................................................................

Sunday, February 22, 2004

٭ 
شور عشقم بعد از نزديك 10 سال امروز صبح پاره شد. ديگر صداي او را نخواهم شنيد. زماني براي اتصال اين ارتباط از هم گسيخته نخواهم گذاشت. ديگر با او در هيچ سفري زمزمه نخواهم كرد. ديگر از شور عشق من فقط يك قاب باقي مانده، قابي كه تنها يادآور خاطرات گذشته است...













منابع آگاه اعلام كرده اند "شور عشق"، اولين نواريست كه از زمان نصب پخش جديد روي ماشين منهدم شده است.



........................................................................................

Friday, February 20, 2004

٭ 
صرفاً جهت عريضه نويسی: پا تو کفش بزرگان يا چرا من کيل بيل را دوست ندارم؟!

کارگردان هر فيلم البته شخصيتی است که اسمش قبل از هر چيز ميتواند در شما برای ديدن يک فيلم کشش ايجاد کند. اما برای من که از فيلم و سينما چندان سر در نمي آورم فرقی نميکند که کارگردانش بزرگ باشد يا نباشد! "به نظر من اولین پارامتر و مشخصه ای که یک فیلم باید داشته باشد سرگرم کننده بودن آن است که شاید بتوان آن را با اصطلاحات جذابیت و کشش هم مترادف دانست." به اين ترتيب از اين به بعد من با احتياط بيشتری سراغ فيلمهای تارانتينو خواهم رفت. حتی اگر آن فيلم چيزی مشابه "داستانهای عامه پسند" باشد که آن را قابل مقايسه با اين يکی فيلمش نميدانند!
آن بخشی که بی هيچ شبهه ای واقعا نقطه ضعف کيل بيل است انتخاب موسيقی در برخی جاهای فيلم است. به خصوص در انتهای فيلم که آهنگی از موريکونه پخش ميشود. به دوستانی که خاطره خوبی از اين آهنگ دارند توصيه ميکنم از ديدن اين فيلم به کل منصرف شوند. (آهنگش دم دست نيست که اينجا بگذارم، اگر فيلم گيرتان آمد اول تيتراژ پايانيش را ببينيد تا متوجه شويد کدام آهنگ منظورم است!) البته در مقابل در صحنه نبرد اما ترومن و لوسی يو که از آن شمشير بازی های آرام سامورايی است که هر از چند گاهی يکی از طرفين در آن تکانی ميخورد، موسيقی فيلم که از قضا کمی هم تند است تلفيق خوبی با صحنه پيدا کرده است.
از ديگر مشخصه های فيلم داستان غير جذابش است. در مقابل سعی شده تا با تزريق هنرهای رزمی و شمشير بازی و ترفندهايی از اين دست، به نوعی شما را به ادامه ديدن فيلم تحريک کند. در مجموع بايد بگويم که اگر اين فيلم را ببينيد متوجه خواهيد شد که چرا دست اندر کاران سينمای ايران آن را برای پخش در کشورمان انتخاب کرده اند. اميدوارم دست کم اين اتفاق فقط در سينماهايی بيفتد که مراجعه کنندگان آن در زمره طرفداران جمشيد هاشم پور و بروس لی هستند.
خودتان را رها کنيد و از ديدن کيل بيل منصرف شويد، مگر اينکه نسخه DVD آن در دسترس شما قرار داشته باشد!!!

پيامهای بازرگانی: VCD ميبيند؟ اشتباه ميکنيد، DVD ببينيد!



........................................................................................

Friday, February 13, 2004

٭ 



ديدی که حرفهای دلم باز دفن شد
در پشت خش خش برگ و صدای رود

جايی که خنده به لب نقش بسته بود
با ياد تو ولی دل من گريه مينمود

ديدی که غرش دريا و موج بحر
اطرافيان مرا غرق خود نمود

اما خودش ز تحير به گوشه ای
بر موجهای دلم سجده کرده بود

وقتی که نيستی چه تفاوت برای من
دارند کوه و آتش و دريا و رود و دود؟



















........................................................................................

Thursday, February 05, 2004

٭ 
چون فقط تا نوک دماغش را ميديد، شروع به دروغ گفتن کرد به اميد اينکه دامنه ديدش بيشتر شود.



........................................................................................

Tuesday, February 03, 2004

٭ 
با اينکه فقط تا نوک دماغش را ميبيند، نميدانم چرا تصميم گرفته دماغش را عمل کند!



........................................................................................

Saturday, January 31, 2004

٭ 
دهن کجی: سکونت در اتاق 206 است زمانی که ميخواستی يک هفته از آن دورباشی و زمانی که در عوالم ديگری سير ميکنی.



........................................................................................

Thursday, January 29, 2004

٭ 
فرض کن سرزمينی هست که مردمانش سفيد ميپوشند.
فرض کن در اين سرزمين محلی هست که همان مردمان سبز ميپوشند.
فرض کن که در اين محل عابران را به نوازش تيغ مهمان ميکنند.
فرض کن مسافری بار سفر به اين سرزمين بسته باشد.
فرض کن در آستانه سفر چشمانش هر سويی را جستجو ميکند.
فرض کن ميخواهد با حضوری دلش را محکم کند.. بدون کلام.. بدون حرف.
فرض کن آن مسافر منم.
آنوقت جلو بيا و به من بياموز: خدا کافيست مرا



........................................................................................

Monday, January 26, 2004

٭ 
اينجا که مينويسم يک عده ميگويند عاشق شده. وقتی نمينويسم همان عده باز ميگويند عاشق شده. دوباره مينويسم ميگويند دلتنگ عشقهای پيشين است. دوباره نمينويسم، ميگويند شکست خورده در عشقی ديگر است. هر عکسی که گذاشتم تعبير خودتان را از آن کرديد. از هر نوايی آنچه خودتان دوست داشتيد برداشت کرديد. بگذار يکبار برای همه آنهايی که ميپرسند، يا برايشان سئوال شده و نمی پرسند، يا برای آنهايی که برايشان سئوال شده و خودشان جوابش را داده اند و حکمشان را صادر کرده اند بگويم. اصلاً بگذار برای آنهايی بگويم که می آيند و ميروند و بدون اينکه سئوالی در ذهنشان نقش ببندد ميگذرند و ميروند. آن کسی که در اينجا مينويسد يکبار به موجودی دل بست و حالا از آن بريده است. من بر اثر يک اتفاق دل بستم و روی يک هوس دل کندم. داستانش را همين پايين برايتان ميگويم که بدانيد آن کسی که اينجا مينويسد چه جور آدميست.

اين نوشته مانند تمام نوشته های اين مجموعه است. حکايت دل منست. اما متفاوتست که هر کدام از نوشته های پيشين حقيقتی بوده که از دل شروع شد و به زبان آمد و اين مرتبه، موضوع داستان از زبان شروع ميشود و به دل ميرود. اين داستان واقعی است. هرگونه شباهت ميان اسامی ذکر شده و لينکهای داده شده تاييد ميشود.

*****

Downlod

نسترن:
برگشت و صاف به من نگاه کرد، يکی را نشانم داد و گفت: "برو از او کام بگير! بدبخت! تا کی نسترن؟ ديگه حال آدم بهم ميخوره." و من متعجب تنها نگاهش ميکردم. حرفهايش برايم سنگين بود. ميدانستم اشاره به موجودی کرده که به نوعی با کيوان در ارتباط است. و من... نسترن را دوست داشتم. سه..چهار سالی بود که با او آشنا شده بودم. هميشه وقتی خسته ميشدم، يک ليوان چای ميريختم و نسترن را مي آوردم کنار خودم. عطرش مستم ميکرد. همراهيش در طول اين سالها برايم فراموش شدنی نيست. تصورش را بکن که سه.. چهار سال بارها و بارها حتی در وسط محل کارم از نسترن کام گرفته بودم. و حالا يکی به صراحت برگشته و به من ديگری را پيشنهاد ميدهد. آن هم يکی که حرفش برايت با حرف ديگران متفاوت است. ميدانی که وقتی چيزی در مورد اين دست مسائل به تو بگويد ميتواني دست کم روي آن فكر كني. شايد اگر ديگری اين حرف را به من گفته بود به اين سرعت ضعف از خودم نشان نميدادم. قدمهايم را با ترديد برداشتم و در همانحال داشتم فکر ميکردم. حقيقت اين بود که نسترن مدتی بود که ديگر دل من را زده بود. با اينکه هنوز هم به من نزديک بود.. اما نميتوانستم از اين مساله بگذرم که من ديگر آن حس اوليه را نسبت به او نداشتم. اين يک حقيقت مسلم بود. اينکه بعضی اوقات از روی اکراه به سراغش ميرفتم، اينکه گزينه ديگری در آن زمانهايی که سراغش ميرفتم نداشتم... اينها همه و همه يک حقيقت غير قابل انکار بود. برای يک لحظه بايد انتخاب ميکردم.. يا ادامه رابطه با کراهت و تحمل سختيهايش.. يا اکتفا به لذتهای گذشته .. و من دومی را انتخاب کردم. ديگر حتی مجال سخن گفتن نبود... من بی خيال نسترن شدم، فقط چون ديگر ذائقه ام تغيير کرده بود. چون نتوانست خودش را با خواسته های من تطابق دهد. انسان ذاتا تنوع طلب است. رفتم جلو و کام گرفتم..... خداحافظ نسترن.



........................................................................................

Saturday, January 17, 2004

٭ 


نسيم يادت هنوز از بن بست مراد مي آيد. دنيايی انتهای بن بست پيمان را نشانم ميدهد. هنوز زير باران خاطرات در کوچه اميد ميدوم. به اميد آنکه شايد به صبر ديگر بار بيابمت...



........................................................................................

Tuesday, January 13, 2004

٭ 



Download


تار بود و گيتار بود. ديدم آغوش من تنها پذيرای توست.
فلوت بود و نی بود. ديدم لبهای من تنها تشنه بوسيدن توست.
دف بود و پيانو بود. ديدم دستان من تنها حريص بر نوازش اندام توست.
وقتی نيستی دستم به هيچ سازی نميرود. بگذار به همين نغمه های دلتنگی بسنده کنم.



........................................................................................

Wednesday, January 07, 2004

٭ 

نقطه اشتراک خيلی از آدمهای معمولی اينست که فکر ميکنند خودشان يا شرايطشان خيلی خاص هستند.



٭ 
سلام فرهاد
پا شدم اومدم اينجا جاي خودت نشستم. جات اصلاً خالي نيست. جاي آخرت رو حسن پر كرده و جاي قبليت هم همچنان در تصرف گلدون است. الانم اين گلدون كنار منه و انگار نه انگار. هرچي ميگم كه بابا اين پست اختصاصي براي فرهاد هستش به روي مباركش هم نمياره و داره فرم ارتقا كارشناسي پر ميكنه.
ممد ارگونومي هم داره پيمان رو فايو اس ميكنه. پس پيمان هم وقت تحويل گرفتنت رو نداره.
مهدي داره مخ بچه ها رو ميزنه كه دوديشون كنه. فاصله بين ما و مالي رو خراب كردن و به جاي درش ديوار كشيدن. يعني مهدي يكي از پاتوق هاي دودش رو از دست داده.
حاج رحيم كارآمد ميخونه.
وحيد تلفن زده به علي كه زود باش بازي استراتژي علاف تو مونده. پيمان هم بي خيال فايو اس شد و رفت سراغ وحيد.
منصور اومده اينجا و ميگه چهار سو داري؟ و وقتي علي ميگه نه ميگه بابا ميگن فرهاد داشته.
اونجا چي ميگي به جاي "آي ورك اين پژو تو اُ سيكس اگزكي يو تيو كاميتي"؟
در ضمن كامنتهات هم "رويت شد‌ موافقم اقدام شود" لا اقل يه آدرسي از خودت بذار.
جهت استحضار: پژو 206 نه ميليون و هفتصد هزار تومن. قراره پژو 405 و سمند تحويل ارديبشت 83‌ پنج و صد الان بگيرن،‌ 4 سال ماهي 120هزار تومن قسط بفروشن. اوراق مشاركت هم ميخوان بفروشن. يعني كفگير درست ته ديگه. قيمت سهام هم 650 تومن بعلاوه 25 درصد افزايش سرمايه
در بخش شايعات: ميگن منوچهر رفتنيه در عوض احمد از شركت رقيب قراره بياد. ممكنه اخوي هم بره جاي احمد. باز ميگن جواد قراره بره‌ دكتر حسين بره جاش. تازه دكتر ميبوستت.
زياده عرضي نيست
علي از مركز + رضا از تي پي اس
در ضمن اگه در تگزاس،‌ لاس وگاس‌، مكزيك يا هر ده كوره ديگه اي دختر مناسب پيدا كردي از طرف من ببوسش. بعد به من معرفيش كن تا براي علي برم خواستگاري. خدا رو چه ديدي. شايد جور شد و باهاش ازدواج كردي.



........................................................................................

Thursday, January 01, 2004

٭ 

VCD ميبينيد؟ اشتباه ميكنيد، DVD ببينيد!



........................................................................................

[Powered by Blogger]