عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Sunday, December 28, 2003

٭ 
و چه مسخره است که من حالِ او را از تو ميپرسم و او هم حالِ من را از تو



........................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

٭ 



"کی التفاتِ مجالِ سلامِ ما افتد؟"
برف که بيايد، ترافيک که سنگين باشد، وينستون لايت که ببينم، لالون که بروم، جان عشاق که زمزمه کنم، شب که کسی شب بخير نميگويد، روز که کسی که حالی نميپرسد.... به خاطر خواهم داشت که شبی در کنج کافه ای روبروی تو نشسته بودم...



........................................................................................

Sunday, December 21, 2003

........................................................................................

Thursday, December 18, 2003

٭ 
عزيزترينم! مدتهاست به دنبال کتابی هستم که نويسنده اش عاشقانه ترين کلمات را از زبان من برای تو گفته باشد. سرانجام امروز آن را يافته ام و پيشکشت ميکنم. اين "فرهنگ لغات" هر چه من ميتوانم به تو بگويم در دل خود نهان کرده است. قبول زحمت کن و کلمات را آنگونه که دوست داری دنبال يکديگر قرار بده.



........................................................................................

Saturday, December 13, 2003

٭ 
هنوزم يادمه.. تو چي؟ يادته؟ تق تق تق... صدای عصا يادته؟ اون رديف پله ها يادته؟ چهار شنبه ها ميرفتيم، اون تخت گوشه اتاق، اون خانوم مهربونه، غر زدناش وقتی خسته ميشد يادته؟ شماره پرونده رو هنوزم يادته؟ همون پوشه قرمزه که روش با ماژيک آبی اسمتو نوشته بود.. چيکه چيکه قطره ها ميومدن و ميرفتن، يادته چند ساعت طول ميکشيد؟ اووووه! چند بار اين راه رو با هم رفتيم و اومديم؟ يادته؟ اون سری آخر رو يادته؟.. درست 14 روز طول کشيد، با مامان ميومديم.. روزا اون بود و شبا من.. يادته؟ ماه رمضون بود 5 روزش.. 5 روز که چه عرض کنم.. 4.5 روز، يادته؟ اون شب آخر رو يادته؟ داغش هنوز به دلم مونده. نميدونم داداشت يه دفعه چطور شد که اون شب ماه رمضون پا شد اومد.. منو بيرون کردن، يادته؟ عجب روزی بود اون روز آخری.. چقد صبحش بدو بدو کردم.. درست دم اذان ظهر بود رسيدم خونه. گفتم بذار يه سر بزنم محل کارم، هر چی باشه دو هفته بود نرفته بودم اونطرفا.. اينا رو ديگه ميدونم که يادت نيست. هيچکی خونه نبود.. من تنها.. همه اومده بودن سراغ تو، از خستگی مثه يه صليب پهن شدم رو زمين.. تلفن همون موقع زنگ زد: "تو چرا خونه ای الان؟............"، سکوت بود فقط... "تموم شد؟ نگهش دارين تا من بيام" خودم بردمت پايين، فردا صبحشم خودم اومدم دنبالت، خودم سوار ماشين کردمت.. با هم سر راه رفتيم اون مدرسه هه.. حياطش همون بود.. ساختموناش همون بود.. دفترش همون بود، همون که دفعه قبل که بچه ها از راهرو صدات ميزدن پا شدی رفتی پيششون و نشونشون دادی که با قِر يعنی چی! عجب روزی بودا، يادته؟ بعدش برای بار آخر اومديم خونه.. آخرين گشتت رو که تو خونه زدی يادته؟ بقيه شو نميگم.. تا حالاشم خيلي شو نگفتم.. بذار بمونه بين خودم و خودت.. فقط اومدم بگم بی معرفت! 1461 روز گذشته. من که دستم کوتاهه، حداقل يه دفه ميومدی به خوابم



........................................................................................

Thursday, December 11, 2003

٭ 



روزهاي تاريك:
روزهاي تاريك خيلي دور نيست.. همينجا بيخ گوشمان است.. بيخ گوش من و تويي كه به نظاره شبهاي روشن نشسته ايم. روزهاي تاريك همان اعتقاد من و تو به شبهاي روشن است. شبهاي روشني كه در خيالپردازيها شكل ميگيرند، قصه و داستان و افسانه ميشوند، ادب و ادبيات مي آفرينند و پشت ميزهاي چوبي كافه هاي خالي، دوباره بر پرده خيال من و تو نقش ميبندند تا باورمان شود كه در انتهاي اين كوچه حلوا پخش ميكنند... و در پي خيالبافي، روزهاي آفتابي ما هم تبديل به شبهاي تاريك شود...
ايکاش فقط به اندازه وقتی که قهرمان فيلم گنجينه کتابهايش را به کل فروخت جرات پيدا ميکرديم تمام اين فيلم ها و حرفها را دور بريزيم



........................................................................................

Saturday, December 06, 2003

٭ 
آخرين دروغ:
اولين دروغت که باورم شد اين بود که گفتی دلت برايم تنگ شده است.
اولين دروغی که به تو گفتم اين بود که دوستت دارم.

پس اين به اون در



........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

٭ 
عشق من! بيا برويم زير باران قدم بزنيم...

آنچه آدمي ميگويد تنها تلاش ناموفقي است:
هوا سرد است. آسمان گرفته. براي گرفتن دل، همين هم كافي است. ابرها سياهند. ستاره ها محوند. سر و صورت: خيس، لباس ها: خيس، جوب ها: از آبِ گل آلود لبريز، خيابانها به كمك جوبها رفته اند. درست مثل آن آدمهايي كه فراموش ميكنند اول بايد وظيفه خودشان را انجام بدهند و بعد به ديگران كمك كنند. نتيجه اش هم واضح است: ترافيك سنگين تر از هميشه. روي جدول كنار خيابان راه ميروم تا بتوانم به هر شكلي شده كفشها را از نفوذ آب حفظ كنم. كليد را داخل قفل ميچرخانم تا درب ماشين باز شود. فكر ميكنم كه همين قدر خوشبختم كه مجبور نيستم زير اين باران منتظر تاكسي بمانم. استارت ميزنم. ماشين به سختي روشن ميشود. هول ميشوم. اگر آب جايي نفوذ كرده باشد كه نبايد.. محتمل هست. سابقه دارد. چاره اش اما؟ هيچ. حركت ميكنم. ضبط روشن است: «بوي باران.. بوي سبزه.. بوي خاك.. شاخه هاي شسته.. باران خورده.. پاك» صداي ماشين در آمده.. آها اين صدا بايد همان بوي باران باشد.. نميدانم! شايد هم بوي باران صداي چك چك قطرات آبي باشد كه از زير داشبورد به داخل ميريزد.. اگر در در راه بمانم؟ جايي در جاده كه از ترافيك ايستا خبري نيست تيغه برف پاك كن سمت راست از ميله اش جدا ميشود و از من خداحافظي ميكند و راهش را جدا ميكند و ميرود: «امروز كه محتاج توام جاي تو خالي است». خودم نقش اتومات برف پاك كن را بازي ميكنم از ترس اينكه نكند تيغه سمت چپي هم به خاطر كار زيادي با من قهر كند و برود. روشن... خاموش... روشن... خاموش... پشت شيشه هاي بخار گرفته قدرت ديدم تقريباً صفر است.. نديدن خوب است.. نديدن آدمهايي كه كنار خيابان با اشاره به ماشين خالي داد ميزنند مستقيم.. دربست.. البته كه نديدن خيلي بهتر از اين حرفهاست و اين من را نگران ميكند. نگران سال آينده كه وقتي سوار زانتياي سوپر لوكسم شده ام ديگر شيشه هايش بخار نگرفته اند كه ديد من محدود شود. يك لحظه سوييچ ميكنم روي راديو: «بيخبر از شب باراني ما... ديده بگشا...» بيخيال! بلافاصله برميگردم روي نوار: «بياد عاشقاي بيقرار.. بهر ليلي چو مجنون ببار.. اي بارون..» آه! چه زيبا و رومانتيك.. عشق من! بيا برويم زير باران قدم بزنيم...



........................................................................................

Monday, December 01, 2003

٭ 
ميل های بافتنی.. کامواهای رنگی.. خاطره اش برايم آن بلوز سبز و زرد است. با شال و کلاهی به همان رنگ، يک جفت دستکش مشکی و آن روانداز رنگ به رنگ که هر نقش و طرحی را ميشد در آن پيدا کرد. سالها گذشته. ميل های بافتنی ديگر در اين خانه کلافهای کاموا را در هم نتابيد، تا امشب. انگار که بافتنی بافتن انگيزه ای ميخواهد به کوچکی سر کودکی که بر روی پای مادر يا مادربزرگی خفته است.



........................................................................................

Friday, November 28, 2003

٭ 
و بدان ای عزيز که کم حافظگی در گفتار بر دو نوع است. يکی آن که فراموش کنی سخنی را که بايد بر زبان بياوری تا هنگام آن بگذرد. پس چون آن زمان به انتها رسيد معلوم نيست تو را به هزار سخن نيکو امکان جبران دهند و به صد کردار پسنديده بختی دوباره بخشند. چه بسا بسيار منت کشی و کارگر نيفتد، يا کلاس بگذاری و جز سبکی نباشد، و اين وابسته به منش و اخلاق طرفِ گفتار توست که با تو چگونه رفتار کند.
ديگر آنکه فراموش کنی کلامی را که بر زبان رانده ای. پس در اين حال دو احتمال در پيش روست. وای بر تو اگر کلامی متضاد با کلام قبلی بر زبان برانی يا رفتاری در تعارض با آن پيشه کنی و اين همانست که برخی در تمثيل آن گفته اند: دروغگو کم حافظه است. شق ديگر آنست که کلامی بر زبان نرانی يا فرصتی نيابی تا رفتاری بروز دهی که مويد گفتار پيشين شود در گذر زمان، و اين مشابه آنست که در ابتدای اين نوشتار ذکرش به ميان رفت و همان بود که از ابتدا هيچ نگويی، جز اينکه در شق اخير محتمل است که تو را به واسطه حرف ناگفته و رفتار ناکرده متهم به دروغگويی کنند، و اين وابسته به منش و اخلاق طرفِ گفتار توست که با تو چگونه رفتار کند.
لاجرم اگر کمبودی در گريبان حافظه ات چنگ زده، بهتر آنست که سکوت اختيار کنی که سکوت نيکوتر از آنست که دروغ بگويی يا به دروغگويی متهم شوی.



........................................................................................

Saturday, November 22, 2003

٭ 
تو انتخاب کن، من هم انتخاب ميکنم:
يک - دل به دل راه داره، آدم به آدم ميرسه
دو - دل به دل راه داره، آدم به آدم نميرسه
سه - دل به دل راه نداره، آدم به آدم ميرسه
چهار - دل به دل راه نداره، آدم به آدم نميرسه



........................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

٭ 
ضد حال: صداي نويز موبايل روي اسپيکر کامپيوتر يا باند پخش ماشين است بي آنکه SMSدريافت کني.



........................................................................................

Tuesday, November 18, 2003

٭ 
سرٍ کاري:

عاشق شدم و به عشق من خنديدي
جز مهر و وفا ز سوي من کي ديدي؟
هر بار که دل جانب گيسوي تو کرد
زخمي زدي و نمک بر آن پاشيدي



........................................................................................

Thursday, November 13, 2003

٭ 
جايي که فقط من و تو ايستاده ايم. من تو را نگاه ميکنم و تو مشغول خودت هستي. من تو را صدا ميکنم؛ به اسم. تو سر بلند ميکني و رو برميگرداني و مرا ميبيني و ميپرسي: «چيه؟». و من بی اينكه حرفي بزنم با يک مکث کوتاه ميگويم: «هيچي». و تو دوباره مشغول کارهايت ميشوي... بي آنکه بداني «دوستت دارم» بود که در گلوي من خشکيد و شکست...



........................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

٭ 
- كوه خوب است، به شرط آنكه خلوت باشد.
- كوهنوردي خوب است، به شرط آنكه نفس ياري كند.
- كمربند ايمني خوب است، به شرط آنكه صندلي نشكسته باشد.
- تلفن همراه خوب است، به شرط آنكه نياز به مراجعه حضوري نباشد.
- كارگزار خوب است، به شرط آنكه فضول نباشد.
- مهمان خوب است، به شرط آنكه غريبه نباشد.
- بچه داري خوب است، به شرط آنكه بچه گريه نكند.
- همكاران قديمي خوبند، حتي وقتي كه همه خانم باشند.
- محل كار خوب است، به شرط آنكه دور نباشد.
- مجيد خوب است، حتي وقتي با محمد اشتباه شود.
- درست كردن صندلي خوب است، به شرط آنكه خانهء بزرگ نزديك باشد.
- افطار خوب است، به شرط آنكه خانهء بزرگ نزديك باشد.
- بوتي كباب خوب است، به شرط آنكه جيب بزرگ دم دست باشد. اينجوري آشوكا هم خوب است.
- مواخده با SMS خوب است، به شرط آنكه به تلفن ختم نشود.
- اسپرسو خوب است، حتي اگر گالاكسي نباشد.
- سيگار خوب نيست، چه دانهيل باشد، چه مارلبورو.
- مامان خوب است، به شرط آنكه اخم نكند.
- وبلاگ نوشتن خوب است، به شرط آنكه اينقدر چرند نباشد.



........................................................................................

Monday, November 10, 2003

٭ 
گورها را کنده ام. کفن ها را آماده کرده ام. با اشک غسلشان ميدهم. با عشق وضو ميگيرم. به سوي قبله دل نماز ميگذارم. سه شب ديگر به من مهلت بده. آرزوهايم را دفن ميکنم تا بار ديگر در تو تولد يابم.



........................................................................................

Thursday, October 16, 2003

٭ 
رفتار دوگانه:
آن نيست كه با دست پس بزني و با پا پيش بكشي
آنست كه با دست پيش بكشي و با پا پس بزني



........................................................................................

Monday, October 13, 2003

٭ 
آزاده:
خوشگلمان. نتيجه اش هم اين شد كه از همه زودتر رفت در مقياس سال. براي آن جمع روزهاي كودكي، پنجمين بار است كه اين اتفاق ميفتد. الهه و حميد و عليرضا و زهرا و حالا هم آزاده. قاعده كار اين بود كه تعدادمان زيادتر شود و جمعمان جمع تر به حضور فرشيد و سيما و وصال و نادر و حالا علي. اما تا حالا كه نشده و از اين به بعد هم نخواهد شد. حالا از آن جمع چندان چيزي نمانده.
انگار كه هر بار كه اين اتفاق ميفتد يك خانواده جديد تشكيل ميشود و دو خانواده قديمي فروميپاشد.




........................................................................................

Saturday, October 11, 2003

٭ 
هيچ عذابي بالاتر از اين نيست كه در جاهايي كه تو هستي به شدت در ذهن خودم پُر رنگ ميشوم.



........................................................................................

Wednesday, October 01, 2003

٭ 
در محل كار من:
بنيان كارخانه را بيشتر از 40سال پيش انگليسي ها گذاشتند.
تا 20 سال پيش شركاي تجاري آلماني بودند. بهترين هاي اين رشته از صنعت.
از حدود 15 سال پيش فرانسوي ها آمدند و هنوز هم هستند.
5 سال پيش سر و كله كره اي ها پيدا شد. كره اي ها اينجا حتي به معاونت مدير عامل هم رسيدند!
پارسال سر و كله هندي ها و ترك ها پيدا شد و امسال اينجا دارد پر هندي ميشود.
انگليس... آلمان... فرانسه... كره... هند...
مراتب جهت استحضار بود، بدون نياز به هيچگونه دستور مقتضي.



........................................................................................

Tuesday, September 23, 2003

٭ 
دلا خموش بمان و زبان به کام بگير
بر اين تلاش که کم ميکنی دوام بگير

چو در گرفته چنين آتشی درون تو را
برو بسوز و از اين سوز التيام بگير

اگر که مرد رهی پای در ره نه
درون کوره عشقش برو، قوام بگير

حکايتی نشنيدم ز خوب و بد خالی
درون معرکه گر ميروی تمام و تام بگير

وگر که نيست تو را صبر در اين راه
به جرم عاشقی از خويش انتقام بگير



........................................................................................

Tuesday, September 16, 2003

٭ 
لايه های تو در توی زندگی و من انگار که آدم آن لايه بيرونی هستم فقط



........................................................................................

Saturday, September 13, 2003

٭ 
ماشنکا بالاخره به جان کندنی تمام شد. اولش نوشته:
"دست و دل لرزيدن های پيشين را به ياد آوردن،
يک عشق پيشين را به ياد آوردن."
ببينم، عاشق ها بگويند که مگر عشق پيشين و پسين دارد؟



........................................................................................

Wednesday, September 10, 2003

٭ 



BLUEZITA'S 5.0 , Samstag, März 02, 2002
descobri o blog do al-qaeda. muito foda, todo em ÁRABE. foda esse blogue

افشاي ارتباط من با گروههاي فشار بيشتر از يكساله كه از مرزهاي وبلاگستان فارسي گذشته و ارتباطم با القاعده و تروريسم جنبه بين المللي پيدا كرده. اين يك نمونه از برزيل :D



........................................................................................

Monday, September 08, 2003

٭ 
گلولهء برفی

يک گلولهء برفی برای خودم درست کردم،
آن قدر گرد و خوشگل که فکرش را هم نمی توانی بکنی.
بعد فکر کردم برای خودم نگهش دارم،
و پيش خودم بخوابانمش.
برايش لباس خواب درست کردم،
يک بالش هم برای زير سرش.
ديشب ديدم گذاشته رفته،
اما پيش از رفتن، جايش را خيس کرده بود!

شل سيلور استاين



........................................................................................

Friday, August 29, 2003

٭ 
صبر اگر صبری نمايد اندکی
کاه گردد کوه سختی های من
طاقتی بايد که تا چندی دگر
محو گردد شوربختی های من



........................................................................................

Tuesday, August 19, 2003

٭ 



بگفتا گر نيابی سوی او راه
بگفت از دور شايد ديد در ماه





........................................................................................

Monday, August 18, 2003

٭ 
دريغ از يک قطره اشک که در کيف پولم باقی مانده باشد. يا معنويتی که گوشه حساب بانکي ام را پر کند. حتی آن جيب پشتی هم که هميشه ذخيره در آن ميگذاشته ام از اميد خالی شده. سرت را هر طرف که بچرخانی روی ديوارها چسبانده اند: «پرداخت ويزيت در هر مراجعه، حتی برای جواب آزمايش لازم است.» اما به هيچ شرکت بيمه ای مراجعه نخواهم کرد.



........................................................................................

Tuesday, August 05, 2003

٭ 
به انتظار خواهم نشست. به انتظار ديروز.. در جايی که شيب جاده پايان يافت.. پله های سنگی تمام شد... گستره سايه درخت تنکی سايبان بيقراريم شد... سکويی سنگی، نيمکتی چوبی مرا به آرامش مهمان کرد.. جايی که آسمان در آغوشم آرام گرفت و کوه به اين قرار و آرامش حسادت کرد...
به انتظار خواهم نشست. به انتظار امروز.. در جايی که پيچ و خمها نتوانستند مرا به کام خود بکشند... گرمای آفتاب نتوانست بر گرمی محبت غلبه کند... عمق دره فاصله ای بر دوستی نشد... سنگينی نگاه ها بر روانی حرکت پری سبک اثر نکرد... جايی که احساس روان و زلال بود و رود به اين روانی و زلالی رشک برد...
به انتظار خواهم نشست... به انتظار فردا... چند شب؟ چند روز؟ چند ساعت؟ نه! چندين سال؟ و چندين قرن؟ تا تو بيايی چند بار شيب جاده را طی ميکنم؟ چند بار پله ها را ميشمارم؟ از چند پيچ و خم ميگذرم؟ در چند دره سقوط ميکنم؟ به انتظار خواهم ماند، اما در اين انتظار کدام کوه درس استواری به من ميدهد؟ کدام رود روان مرا به دور دستها ميبرد؟ کدام درخت سايه محبت بر سر من ميگسترد؟ به انتظار خواهم ماند... بی توجه به نگاه های سنگين، بی اعتنا به گفته های زهر آگين و تنها با زمزمه ای زير لب که «واجعل لی من لدنک سلطانا نصيرا»...



........................................................................................

Friday, August 01, 2003

٭ 
برگشتم. با قطار سبز که واگنهايش سبز بود و فرشهای زير پايش و پرده هايش و صندلی هايش و تخت هايش و ظرفهای غذايش و چه سوژه ای ميشد برای عباس و مسعود اگر بودند، هر چند که نيازی به سوژه ندارند!



٭ 
تو نميدانی که در لحظه وداع بر من چه گذشت... و نميدانی من چه چيزهايی ميخواستم... و به چه چيزهايی فکر ميکردم... و من حسود تر از هميشه بودم و دعايش کردم... و در اوج تمنا برای خودم بودم و برای او خواستم...



........................................................................................

Wednesday, July 30, 2003

٭ 
اينجا مشهد است! ساعت يک بامداد... در يک کافی نت که مکرر ارتباطش با دنيا قطع ميشود .. نوای موسيقی عربی فضا را پر کرده و در اين شرايط سخت است که بنشينی.. حيف که آن معلم رقص عربيم هنوز ميلش به آموزش نکشيده. پشت به پشت من آخوندی که از قم آمده نشسته و مسنجر را باز کرده و چت ميکند. دوست دارم بدانم راجع به چه چيز.. جلوی ورودی پر از جوانان عرب است که با بچه های محل شطرنج بازی ميکنند.. تنها 10-15 دقيقه آن طرفتر بنايی هست که درونش پر شده از آينه کاريهایی که دوست ندارم.. از کاشی کاريهايی که دوست ندارم.. از لوسترهای بزرگ و مجللی که دوست ندارم.. از رواقهای تو در تويی که دوست ندارم... از صحن های متعددی که اسامی شان را دوست ندارم... موسيقی عوض ميشود: تکنوی غربی... ميروم ببينم کبوترها شبها هم دور گنبد طلا پرواز ميکنند؟
-------------
ميبينی؟ اديتور بلاگر را که باز کنی و بخواهی به زور بنويسی ميشود اين!



........................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

٭ 
ميگويمت به درد
ميگويمت كه بشنوي اين آه هاي سرد
ميگويمت كه اگر اندوه آشكار
بر خط به خط چهره نمايان نگشته است
گر غم به خسته كردن ذهنم ز ياد تو
طرفي نبسته است
از بندگي اوست، كه از او رها نيم
از مهر تو، كه ز من ميرهانيم
ليکن بدان كه من
بر چشم مست دختركان تشنه نيستم
آن کو که بوالهوسی بهر بوسه ای
کردست در تمامِ دلش رخنه، نيستم
در آن زمانِ اوجِ جوانی ز کسرِ صبر
صد بار بهر خيالش گريستم
ای برده عقل و دل و دين و دانشم
يکبار گو به من که بدانم که کيستم
ستار من که عيب مرا ستر ميکنی
الهام کن که کی بروم؟ کی بايستم؟



٭ 
روباه پير:
"يا سخنی داشته باش دلپذير يا دلی داشته باش سخن‌پذير ."



........................................................................................

Saturday, July 12, 2003

٭ 
آن گاه که چشمانم از خشم کور شود، و زبانم به طمع نيش زند، و گوشهايم از حسادت کر گردد، و دستانم به التماس دراز شود، و سينه ام از فشار به تنگی آيد ... با من بمان صبرِ من



........................................................................................

Tuesday, July 08, 2003

........................................................................................

Monday, July 07, 2003

٭ 
شروع که کردم ميخواستم از آن ساقه های معطر بگويم و گلبرگهای رنگی.. ديدم که حس ها را از تو آموخته ام. ادامه که دادم به دوست داشتن رسيدم و خواست های زمان دلتنگی.. ديدم که تقصيرها بيشتر از آنست که بتوانم به گردن بگيرم... پس اکتفا به جمله ای کردم. گفتم دست کم بر کاغذی بنويسم که چشمانت را نوازش دهد.. و شاخه گلی همراهش کنم، شايد از دلتنگيت بکاهد. کاغذ را برداشتم، نامه را نوشتم، گل ها را دسته کردم: مريم و زنبق و سوسن. آماده شد اما باز تعلل کرده بودم. تا فردا که زمان دوباره ای ميافتم خزان گلها ميرسيد. گذاشتمشان به اين اميد که زيباترش را برايت دسته کنم. در انديشه فردا آمدم. نشستم. و همانجا بود که فرصت را از من گرفتند. همانجا بود که من بر زمانی که بی تو گذراندم تا حيرت و شيرينی پیغامی را دوچندان کند حسرت خوردم.
حالا من مانده ام و دسته گلی که بر باد داده ام.. با جعبه ای خالی که به آب خواهم سپرد.. با نامه ای که در سينه مدفون خواهم کرد.. با خاطره ای که از آن رويايی نخواهم ساخت.. و با آرزويی که برآورده نشد.
انگار باخته ام.. مثل آن بار که تعلل فرصت را از من گرفت.. فرصتی که در يک دوره زمانی به تو ميدهند و اگر استفاده نکنی در لحظه ای از تو ميگيرند...



........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

........................................................................................

Thursday, June 26, 2003

٭ 
جنتلمن:
فردا خاله جان از فرنگ مي آيد و تا 40 روز مهمان ماست. خاله جان كه مي آيد اوضاع و احوال يه كمي خوب ميشود. سختيش فقط مهمانيهاييست كه بايد همراه او برويم و مهمانهايي كه مي آيند. اما وقتهايي كه دايي جان مي آيد اوضاع يه كمي سخت ميشود. دايي جان كه كمتر پيش ما ميماند سعي ميكند در همان لحظات اندكي كه ما همديگر را ميبينيم از من يك جنتلمن بسازد. تمام اين جنتلمن بازي ها هم بر ميگردد به طرز رفتار با خانوم ها:
- مثل يك جنتلمن اينجوري كنار يك خانوم راه برو.
- مثل يك جنتلمن اينجوري دست يك خانوم را بگير.
- مثل يك جنتلمن اينجوري از يك خانوم پذيرايي كن.
- مثل يك جنتلمن اينجوري در را براي يك خانوم باز كن.
- مثل يك جنتلمن اينجوري ...
با تمام خنگي من در اين زمينه ها دايي جان اصولاً خستگي ناپذير است. من هم كه تازه كم كم دارم ياد ميگيرم كه هيچ فرقي بين خانوم و آقا نگذارم. اين بار كه دايي جان بخواهد بيايد ميدهم دوست خطاطم يك تابلو برايش بنويسد شايد متوجه شود كه: نرود ميخ آهني در سنگ!!



........................................................................................

Tuesday, June 24, 2003

٭ 
تابستان آغاز شد... با يک راه پر پيچ و خم کوهستانی که بن بست انتهايش ابتدای راه ديگری بود.. با يک رود که خنکی آب روانش گرمی حضور آدمها را بيشتر کرد.. با درختانی که زير سایه شان آفتاب ميتابيد.. و با اين جمله که «من از پايان ميترسيدم و آغاز کردم» ...



........................................................................................

Saturday, June 21, 2003

٭ 
يکم- کودک را به آغوشم داده اند. اشتياق در آغوش کشيدنش را دارم. اما جراتش را نه. نشسته ام و روی سينه ام دست و پا ميزند و من بدون کوچکترين حرکتی نگاهش ميکنم. باز پس ميگيرندش. جا تر است و کودکی در آغوش من نمانده. ميخواهم بنويسم. اما از چه و چگونه...
دوم- مثل هميشه تاخير دارد. وقتی دير ميکند حوصله صبر کردن ندارم. عصبانی نشسته ام و دل دل ميکنم که بروم تا شايد حالش گرفته شود يا وقتی رسيد داد و فرياد کنم. خوشبختانه زود پيدايش شد. هنوز عصبی ام. راهمان را ميکشيم و ميرويم. بدون هيچ حرفی مگر سلام. اما منتظرم شوخيهای آزار دهنده اش را شروع کند...
سوم- قضاوتهای قطعی اش را که حذف کند حرفهايش را دوست دارم. عموماً اينکه ظواهرِ يکسانِ باطنهایِ متفاوت باعث يکی انگاشته شدن آنها شده مرا از حرکت بازداشته و حالا بی توجهی نسبت به انگاره ها را در ذهنم پرورش ميدهم. به نظرم خيلی دير شده، اما گريزی از آن نيست. به هر حال اگر صد در صد حرفها هم درست باشد، حکمهای قطعی را دوست ندارم...
چهارم- توفانهايش را پشت سر گذاشته ام. حالا ديگر به شدت قبل نيست. چه بسا بيشتر از آنچه که در واقع ميگذرد، ذهنيات خودم آزارم ميدهد. نيشها و کنايه ها هيچوقت تمامی ندارد. ادامه دادن البته مهم است، اما مهمترش اينست که ماندن بدون توجه به آن نيش و کنايه ها باشد...
پنجم- هيـــــــــــچ! اينها را نوشتم که فقط نوشته باشم. هر نوشته اينجا در حکم بايگانی نوشته ديگريست. پشت هر کدام از اين نوشته ها قصه ايست.. اتفاقی.. آرزويی.. حسی.. بعضی شان را دوست دارم. دوست نداشتم آنها را که خالصانه نوشته ام با نوشته هايی از سر اجبار بايگانی شوند.



........................................................................................

Friday, June 13, 2003

٭ 
دستهايم را بلند کرده ام، نه آنچنانکه دعا ميکنند که در برابر خواست تو چه چيز را بايد طلب کرد؟ و نه آنچنانکه سئوال ميپرسند که در برابر عمل تو در چه چيز ميتوان شک کرد؟ و نه آنچنانکه کسب اجازه ميکنند که در آنچه که تعيين ميکنی مگر ميتوان تعلل کرد؟ و نه آنچنانکه بر سر و سينه ميکوبند که مگر با حضور تو ميتوان عزادار شد؟ و نه آنچنانکه خداحافظی ميکنند که مگر ميتوان بدون تو به زندگی ادامه داد؟
دستهايم را بلند کرده ام، آنچنانکه در تمامی لحظه ها در برابرت تسليم بوده ام.



........................................................................................

Monday, June 09, 2003

٭ 
بزرگترين تفريح اضافه كاريست.



........................................................................................

Saturday, June 07, 2003

٭ 
اسباب کشی:
اسبابهايت که خيلی زياد نباشد، دست کم يک وانت نياز هست تا جابجايشان کنی، ولو در چند مرتبه. چند تا کارتن لازمست تا خرده ريزها را در آنها بگذاری و جمع و جورشان کنی. سه چهار نفری هم بايد کمکت کنند که بارهای سنگين را جابجا کنی و به مقصد برسانی. حتی اگر خيلی اين کاره نباشی و نباشند، بالاخره دير يا زود اسباب کشی ميکنی. گيرم که آخر کار هر چهار نفر با هم نتوانيد از خستگی يک کتاب را جابجا کنيد، اما به مقصد رسيدی.
روزی رسيد که اسبابهای ذهنم را به دوش گرفتم تا به خانه جديد نقل مکان کنم. شروعش آسان به نظر ميرسيد. شايد وسيله نقليه لازم بود حتی اگر همه ذهنم يکجا در آن جا نميگرفت. شايد جعبه ای لازم بود که ذهنيات پراکنده ام در آن سامان ميگرفت. و شايد همراهانی که در اين رهگذر ياريم ميدادند. حالا هر گوشه از ذهنم در يکجای مسير جا مانده است...



........................................................................................

Thursday, May 29, 2003

٭ 

ميدونی؟ همين که هستی مايه آسايشی
حتی هيچيم نگی بازم برام آرامشی

اصنم نياز به اين نيست که منو نگام کنی
يا که دستمو بگيری، يا بلند صدام کنی

همينی که ميبينم تو هستی لذت ميبرم
حتی اون وقتی که دلتنگی ازت جون ميگيرم

اما وای امان امان از اون دمی که غصه دار
يا که با يک دل تنگ و يا که با حال نزار

ميری و من اين طرف تنهای تنها ميمونم
وسط فکر و خيال و آرزو جا ميمونم

غم دنيا تو همون لحظه سرم خراب ميشه
همه ی آرزوهام يه چشم زدن سراب ميشه

من ميمونم و يه حرفايی که بر لب نمياد
مثه اون قلم ميشم که توش مرکب نمياد

نه که هی بخوام بيام همش سئوال پيچ کنمت
ميدونم که هر چی لايقش باشم ميگی خودت

نه که لازم باشه من چيزی بگم، چون ميدونی
نه که از عهده نيای، خوب ميدونم که ميتونی

نه چيزی بخوام که ورد زبونم خدا بشه
نه که جات تو ذهن من يک کمی جابجا بشه

نه جونم! بذار همينو بگم و تموم کنم
که فقط يه حسی هست، اما چيه؟ نميدونم



........................................................................................

Wednesday, May 28, 2003

٭ 
دايی شدن چه مشکل، آدم شدن محال است
تکرار حرف مردم، موضوع اين مقال است

تکرار حرف مردم، بر کودکی که اکنون
پا بر جهان نهاده، مشغول قيل و قال است

مردی به خنده ميگفت: صد آفرين به ايزد
وان ديگری به غصه: پايان او زوال است

آن ديگری به شادی، بر مام او گذر کرد
کاين کودک تو اکنون، در حکم پرّ و بال است

وان ديگری به تلخی، بر باب کرد اشاره
کاين طفل نورسيده، بر گردنت وبال است

آن يک برای تاکيد، رو بر پدر چنين گفت
آرامش تو اکنون، ديگر فقط خيال است

آن ديگری به تکذيب، کارامش است اين طفل
آرامشی که تا هست، در زندگی روال است

من در عجب ز چرخم، در فکر اين دو حرفم
دايی شدن چه مشکل، آدم شدن محال است



........................................................................................

Sunday, May 25, 2003

٭ 

چشم انتظار

دور از فــــــروغ تو به اجبــــــــار مانـــــــده ام
لختی بيا ببين که چســــــان زار مانـــــــده ام

روزی من نگـــــــر که به تقدير و ســــرنوشت
رفتی و من ز مهــــــر تو سرشــــــار مانده ام

هيچم ز گردش گـــــــــردون نبرد صـــــــــــبر
جز آنکه در فــــــراق تو بســــــــــيار مانده ام

در کـــــل آفرينـــــش و مجموع کـــــــــــائنات
تنـــــها به بنـــــد زلف تو گــرفتـــــار مانـده ام

دور از تو حال و روز مــــــرا چون نيــــک بنگرند
من آن شقــــــايقم که با تن تبـــــدار مانده ام

راهی نشــــان بده که به تو رهــــــنمون شود
شمعی، که بی تو در شــــب تــار مــانــده ام

بغضم شکست و اشک روان شد ز ديده، ليک
چشـــم انتظــــار لحظه ديــــــــــدار مانده ام



........................................................................................

Tuesday, May 20, 2003

٭ 
خاطرت هست هنوز؟
عصرِ آن تابستان
آن خيابانِ پر از دار و درخت
در دلِ شهر شلوغ
در زمانيکه که دلم را نه تکان بود و فروغ
من نگاهم به نگاهت پيچيد
و دل من لرزيد

خاطرت هست هنوز؟
آن شبِ پاييزی
موج آن مردمِ شاد
همه شان شعر و ترانه بر لب
همه شان در فرياد
در دلِ آن همه آواز و نوا
کرد آهنگِ خيالِ تو فقط در من اثر
من کنار تو نشستم خاموش
و دلِ خسته من
با خيالِ تو غنود
و چه بسيار غزل های لطيف
که به ياد تو سرود

خاطرت هست هنوز؟
نيمه شب هایِ زمستانیِ سرد
در دلِ آن مسجد
که جماعت تا صبح
رو بدرگاه خداوند مناجات و دعا ميکردند
دل من با تو چه بسيار نظرها ميکرد
و به اميد نگاهی از لطف
وه! چه بسيار تمنا ميکرد

خاطرت هست هنوز؟
رویِ آن کوهِ پر از برفِ سپيد
بينِ آن خنده و بازی و هياهوی شديد
که جدايی ز همه دنيا بود
واندر آن هيچ نشانی ز غمِ فردا بود
محو در برقِ نگاهی که ز چشم تو جهيد
دل من گشت سراسر امّيد

خاطرت هست هنوز؟
آن دل انگيز بهار
که شدم در همه ايام حضورت بسيار
آن شبِ خاطره انگيزِ پر از آرامش
روزهايی که به دشت و دمنم شد گردش
کوچه باغی آرام
رودِ در حرکت و در جوش و خروش
آن درختی که بر او تکيه زديم
لحظاتی که صدای تو شدم بانگِ سروش
همه بر صفحه دل حک شده است
بهر رسوايی من بر همه مدرک شده است


دل من قطعه به قطعه است کنون
هر کدامش به طريقی به تو بسته است کنون
غصه ات غصه من!
فکر و انديشه هر غصه فراموشت باد
سوز و اشکِ سحر آينه داران هر شب
دافع هر خطرِ روشن و خاموشت باد



........................................................................................

Saturday, May 17, 2003

٭ 


28 ام ايـــن چــــنين آغــــــــاز شد .......... فکـــــرتان با ياد مـــن دمســاز شد
يک دو شب بر من چنين شد واقعه .......... گويمـــــش تا درج گردد ســــــابقه
رو به ســــــوی آريــــــن بردنــدنم! .......... ابتـــــدای ميـــــــزها بنشـــاندنم!
يک به يک دادند بر من هـــــديه ای .......... در دل هر هــــديه ای، توصـــيه ای
چونــــکه فـــــردا شد درون آفتــاب .......... شــــد مکرر قصـــه ها بر اين جناب
اژدهـــا گر خفته گر شــيرين بود .......... کار مـــــن بر امر او تمکيـــــــن بود
بود لطف و بود مهــــــر و دوســتی .......... چشــــــم پوشيدند من را کاسـتی
نازنيــــن آوای دلکـــش ســاز کـرد .......... مـــردی از آن سوی مه آواز کـــرد
آذری در آسمــــان دل جهيــــــــــد .......... بوی باران در فضــــا آمــــــــد پديد
آن نــــدا و آيــــــدا و آن رضــــــــا .......... ســـــــاختندم آنچنان شيرين فضــا
عطـــــر مريم آن فضـــا تلطيف کرد .......... کارآگاهـــان را نشد دم هيچ سرد
خنده نيلوفـــــــرين بر لب نشست .......... صد غزل از مهر بر آن نقش بســـت
تا نويد روزهای نـــــــو شـــــــــــود .......... آتش عصــــيان من را جـــــان دهد
اين همه بهـــــر تشکـــــر آمدست .......... گرچه مُهرم بر زبانِ قاصـــــــر است



........................................................................................

Saturday, May 10, 2003

٭ 
خدایِ نوح وی را به همسر و پسرش آزمود و خدایِ ابراهيم به اسماعيل و خدایِ يعقوب به يوسف و خدایِ يوسف به زليخا و خدایِ سليمان به بلقيس و ... من نه به خدایِ نوح و ابراهيم و يعقوب و يوسف و سليمان، که به خدای آدم و حوا سجده ميکنم که در امتحان و در عذاب، اين دو را از يکديگر جدا نکرد.



........................................................................................

Tuesday, May 06, 2003

٭ 
تذکرة الشکايات

آن شيخ هميشه در محاق، آن صاحب دماغ چاق، چانه اش به پيش آمده، نوشتنش کم و بيش آمده، آن معروف به گروه فشار، تولد يافته فصل بهار، آن صاحب ابروان پيوسته، دل ز اهل عالم بگسسته، آن کوهنورد خانه نشين، گهی زين به پشت و گهی پشت به زين، آن صاحب لبخندهای مليح، حرفهايش همه يا مبهم و يا صريح، وجود ساده اش همه غامض، شيخنا و مولانا و مقتدانا "رضا عرايض"، در زندگی به کم ساخته بود و سرش آهنگ طاسی نواخته بود.

نقل است که در جمع ساکت به کنجی مينشست و به گوشه ای چشم ميدوخت. پس او را پرسيدند: "ای شيخ! سکوت از چه رو اختيار ميکنی؟" شيخ در افق نظاره کرد و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: "از آن رو که اهل هيچ فرقه ای نيستم." خبر در عالمی پيچيد و چنين شد که بی فرقگان عالم به گردش حلقه زدند و او را مراد خود ساختند و از او طلب کتاب کردند. پس او رو به عريضه نويسی آورد و عرايضی نوشت که خلق الله جملگی در درک آن اظهار عجز کردند.

گويند سئوالی نبود که پاسخش نزد وی موجود نبوده باشد. اما در توضيح عرايضش ابا ميکرد و همواره ميفرمود: "هر نبشته ای را مخاطبيست خاص يا عام، پس چنانچه در معنای نوشته ای عاجز مانديد از آن بگذريد که اين نبشته نه از بهر شما نگاشته شده است. پس در اين مواقع تفسير به رای مکنيد و در اذهان خود خيالات نپردازيد که هر کس مسئول اعمال خويش است." پس هر کسی سئوالی داشت پيش وی ميشتافت و شيخ محبت و لبخند نثار او ميکرد و با صبر و حوصله حرفهايش را ميشنيد و چون سئوال خاتمه ميافت، نگاهی به زمين ميفکند و عرق بر صورت مبارکش مينشست و پاسخ ميداد: "نميدونم". اين جواب بعضی را گران آمدی و چون در معنای برخی عرايض شيخ درمانده شدند، بر شيخ تهمت ها زدند. برخی او را افسرده و ماتم زده خواندند و گروهی عاشق و دلباخته ناميدند و دسته ای ديوانه و پاکباخته نام نهادند. شيخ بر اين همه لبخندی زدی و در يک گوش در ساخت و در گوش ديگر دروازه ای بنا نهاد و اين را از معجزات شيخ ميدانند.

آورده اند که عده ای چون در معنای عرايض شيخ درماندند بنای کنجکاوی نهادند و رو به سوی نزديکان وی آوردند. پس بنا به دسترسی که داشتند يا بر رفيق بزرگ وی هجوم بردند و يا بر بانوی سبز پوش که اين نوشته ها بر پايه کدام داستان عرض ميشوند. پس هجمه ها و تعرضات چنان بر اين دو فزونی گرفت که هفته ای چندين بار شکايت پيش شيخ بردند که: "يا شيخ! اين چه سبيل نوشتن است که زندگی به کام نزديکان خود تلخ کرده ای؟" شيخ از ناراحتی دوستان رنج بسيار کشيد. پس دستور داد کوره ای آماده کردند و هيزمش را از شکايات اين دو دوست مهيا ساخت. پس عرايضش را در آن نهاد و وصيت کرد تا چنانچه بار ديگر مزاحمتی بر هر صورت -آفلايناً يا آنلايناً يا ميلاً يا تلفناً يا حضوراً- بر يکی از اين دو حادث شود، طومارش را در هم پيچند و او را نيز در آتش آن بيفکنند و از اين غم رهايی بخشند. خدايش صبر دهاد...



٭ 
نامه وارده:

رضای عرايض سلام.
سال پيش حدوداً همين موقع يعنی 18 ارديبهشت 1381 وبلاگ نويس ها يه قرار وبلاگی گذاشتن در محل نمايشگاه بين المللی کتاب تهران. تو که يادت هست؟ تا جايی که يادم است اين يکی از قديميترين قرارعمومی وبلاگ نويسهای فارسی در فضای باز بوده. قبل از آن فقط مهمانی های خصوصی به خاطرم هست که خوب فقط يک طيف خاص را شامل ميشد.
اگر اين قرار دوباره برگزار شود به نظرم اولين قراری است که برای دومين بار برگزار شده و ضمناً به علّت محل عالی آن هم بهترين محل برای گردهمايی وبلاگ نويسها شايد باشد. اسمش را بگذاريم reunion .
من شخصاً برای دوباره دور هم جمع شدن همان جمع تلاش می کنم. اميدوارم هر روز جمع بزرگتری بشود.
میتوانم از شما خواهش کنم محل گردهمايی را از طريق عرايض به اهالی بلاگستان اعلام کنيد؟
نمايشگاه کتاب. پنجشنبه ساعت 10 روبری مسجد الرضا.
با تشکر از شما.
يک وبلاگ نويس کم کار.
علی شمس
حق هم رشته ای بودن و ... فراموش نشود. دربست مخلصيم.



........................................................................................

Saturday, May 03, 2003

٭ 
آن پيچ را که پشت سر گذاشتی مقابلت يک کوچه باريک و طولانی است که تو را از گذشته ات جدا نميکند...
به انتهای کوچه که برسی برابرت يک پل است که گذشته و آينده را بهم وصل نميکند...
از پل که رد شدی، کمی جلوتر در سمت چپت يک پله باريک است که راه صعود را برای تو نمايان نميکند...
از پله ها که گذشتی پيش چشمانت مسيری است که آينده را به تو نشان نميدهد...
نيم ساعتی که در آن مسير جلو رفتی قهوه خانه اي کنار رودخانه است که سکوت را هديه نميکند...
در حياط قهوه خانه، پای آن درختان بلند، تختی است که روی آن که نشستی آرامش را به تو هديه نميکند...
کوچه باغ و پل و درخت و راه و رودخانه هم که نباشد، دستم را که بگيری سکوت و آرامش است که در من جاری ميشود.. مسير صعود است که نمايان ميشود.. گذشته و آينده است که بی اهميت ميشود..
...عطر دستانت هنوز بر دستانم باقی مانده است



........................................................................................

Wednesday, April 30, 2003

٭ 
آروم ... عميق ... بی دغدغه ... بی توقع



........................................................................................

Tuesday, April 29, 2003

٭ 
...
با يکديگر چون به سخن درآمديم
گفتنی ها را همه گفته يافتيم
چندان که ديگر هيچ چيز در ميانه
ناگفته نمانده بود
...



........................................................................................

Friday, April 25, 2003

٭ 
و مکروا و مکر الله، والله خير الماکرين
با صادر کنندگان ميل های نا شناخته سخن های بسيار مانده است. گوارايشان باد که کيبردشان را با خون شهيد همراه ميسازند و وبلاگشان را به خون مظلوم مي آرايند و به اسلاف خود در جمله اعصار سياه تاريخ مي پيوندند. بر حسن سليقه شان آفرين ميگويم كه اين به اصطلاح افشاگری را با برخورد قضايي با يك وبگرد وبلاگنويس همزمان ساختند تا همه شبهه ها در باره عدالت و بي طرفي شان برطرف شود.
امروز افسوس مي خورم نه بر وبلاگهايی که گروهکی پيرامون عرايض خوانده شده اند كه بر وبلاگنويسانی كه چون كبك سر در برف كرده اند و سرنوشت همسايگانشان را ناديده انگاشته اند. افسوس مي خورم بر آنهايي كه چند صباحي افزايش کانتر و فزونی نظرات نظر خواهی را چنان بي باكانه و قلدرمآبانه طي مي كنند تا سرنوشتشان را با سرنوشت ديگر ديكتاتورهاي جهان پيوند زنند. چگونه ميتوان آنگونه که وبلاگهای مهاجم ادعا ميکنند پذيرفت که اين حرکات در جهت نهی از منکر است در حالی که خود بی مهابا زشت ترين منکرات را تبليغ ميکنند؟ چگونه ميتوان پذيرفت اين حرکات در جهت دفاع از هستی شماست در حالی که نيستی مجموعه ای را طلب ميکنند؟ امروز آنچه در برخی وبلاگها ميگذرد لکه سياهی بر پيشانی ادعای دستيابی به نهايت است. اين وضعيت پرمخاطره و پيامدهاي مستقيم و غير مستقيم آن اقتضا مي‌كند کليه وبلاگهای دوست و برادر -که بدون شک در زمره اهداف بعدی اين جريان قرار خواهند گرفت- تمهيدات لازم براي پيشگيري از هر تجاوز احتمالي را وجهه همت خود قرار داده و با تحكيم و تثبيت مناسبات مردم سالارانه در روابط سياسي و اجتماعي و رعايت موازين حقوق بشر، ضريب ثبات و امنيت مطالب و وبلاگ خود را افزايش دهند. و چه خوب است كسانيكه بايد عبرت و درس بگيرند، پيام جنگ عراق و افغانستان را تا دير نشده است به خوبي دريابند تا سرنوشت وبلاگستانی را به مخاطره نيندازند.
از اين مساله که شخصيت شناخته شده و مبارزی با سابقه بيش از چهارده ماه وبلاگنويسی که همواره شعار «عرض کنم خدمتتون که...» را نصب العين رفتار خويش قرار داده(!!!) از اعمال چنين شگردهای تبليغاتی و کاسبکارانه و نوشته های ناشناخته و مشکوک به فرياد آمده است، نبايد به سادگی گذشت. تبليغ بر عليه کسانی که هيچ روش براندازانه اي به كار نبرده اند و تنها داراي عقيده اي متفاوت بوده اند و حتي براي بيان آن عقيده هم تريبون چنداني در اختيار نداشته اند مخالف سيره اميرمومنان و اصل آزادي عقيده و بيان و موجب وهن شعار نهايت طلبی است.
اينجانب ضمن اعلام برائت از کليه وبلاگهای نامبرده شده در شبنامه ای که طی واقعه موسوم به «رها-رها گيت» منتشر گرديده است، يکبار ديگر برای مقابله با تهديدهای جدی خارجی و برون رفت از انسدادهای کنونی و به منظور کاهش تشنجات سياسی و فراهم آمدن زمينه وحدت کليه نيروها و امکانات در درون وبلاگستان همگان را به پذيرفتن اصل ضرورت وفاق ملی و تلاش در جهت تحقق مطالبات و حفظ شأن و منزلت وبلاگ والامقام عرايض(!!!) دعوت نموده و متذکر ميشوم که تنها در در اين صورت است که ميتوان اميدوار بود فضاي مناسب و مساعدي براي ايجاد وحدت و انسجام ملي فراهم گردد. اما نيک مي دانم براي رسيدن به آرمان آزادي و عدالت و اجراي حقوق بشر بايد از روي تراژيک دمکراسي گذر کرد و تازيانه اربابان جور و ظلم و بيداد را چشيد تا به روي زيباي آن رسيد.
در پايان ضمن محکوم کردن مجدد اين روش ها و تاکيد بر ضرورت بررسی و پيگيری تمامی موارد و اتهام های مطرح شده از سوی همه مراجع قانونی، براي سربلندی آيينه داران دعا و براي آيينه ستيزان، طلب آمرزش ميکنم!!!
والسلام علينا و علی عبادالله الصالحين!!!






........................................................................................

Monday, April 21, 2003

٭ 
ايکاش اين اسم ها و شماره ها حک نميشد تا در انتهای هر انتظار که از زنگی تا زنگی ديگر عمر ميکند، اميد به شنيدن صدایت برای چند لحظه بيشتر در من قوت ميگرفت...



........................................................................................

Saturday, April 19, 2003

٭ 
روزی چند بار دلم تنگ ميشود. هر بار دلتنگ ميشوم ميايم و اين صفحه را باز ميکنم. هر بار که ميبينم که مطلب جديدی نوشته نشده چند تا بد و بيراه به صاحبش ميگويم و ميروم و هر بار دلم بيشتر تنگ ميشود.



........................................................................................

Tuesday, April 15, 2003

٭ 
خيلی وقت است که ميخواهم از چيزهای مختلف بنويسم:
از آن سگها که آن شب از من ترسيدند و از خودم که آن شب از سگها ترسيدم...
از دسته بندی شماره تلفن ها: فاميل.. دوستان نزديک.. دوستان.. آشناها.. وبلاگی ها.. ادارات و از اينکه اگر بخواهم مرتبشان کنم کدام يکی حذف ميشود...
از اينکه کليات چه بی اثر ميشوند و جزئيات چطور ما را از هم جدا ميکنند...
از اينکه ما آدمها چقدر شبيه هميم. چطور به يکی دل ميبنديم و ديگرانی را که درست مثل او هستند را فراموش ميکنيم...
چيزهايی که ميخواهم بنويسم محدودند. محدود به ذهن بسته من. هر چند شب يکی شان را زخمی ميکنم. چندين شب را به مداوای آن زخم ها مينشينم و عاقبت رهاشان ميکنم تا جايی در گوشه ذهنم جان بدهند و بميرند. هم خودشان و هم خاطره شان...



........................................................................................

Monday, April 14, 2003

........................................................................................

Wednesday, April 09, 2003

٭ 
غروب جمعه بيستم دی ماه هشتاد و يک تــــــــــــــــــــــا بيستم فروردين ماه هشتاد و دو
سه ماه ...



........................................................................................

Sunday, April 06, 2003

٭ 
افتتاحيه سال جديد کاری همراه بود با ذکر مصيبت برای امام حسين و به فاصله نيم ساعت اجرای ترانه توسط خشايار اعتمادی. با اين شکل شروع کار، خدا رحم کنه به محصول جديدی که امسال توليد ميشه



........................................................................................

Friday, April 04, 2003

٭ 

آقای سوليوان! سلام،
مدتهاست که از شما ميخوانم. مدتهاست که در ذهنم نقش بسته ايد. مدتهاست که با خاطراتم پيوند خورده ايد. مدتهاست که هر روز بدنبال خبر جديدی از شما هستم. بدنبال خاطره ای، بدنبال يادی، بدنبال هر چيزی که نشانی از شما همراه خودش داسته باشد...

آقای سوليوان! ميگويند برای اينکه کسی را دوست داشته باشيد لازم نيست او را ببينيد. لازم نيست دائماً با او باشيد. من شما را هيچوقت نديده ام. علاقه به شما سريع در من شکل گرفت. راحت و کمی متفاوت. آشنايی با شما زمانی بود که مفاهيم جديدی از دوستی در ذهن من نقش بست. نوعی دوستی که در روانی جويبار آب جاری است. در پرواز پرندگان نهفته است. در جوانه برگهای سبز درختان آرميده است. در آبی آسمان گسترده است.

آقای سوليوان! شما را يکی از دوستانتان به من معرفی کرد. شايد نزديکترين دوستتان. شما را از طريق احساسات دوستتان شناخته ام. احساساتی که از طريق پنجره ای که گشوده بود به شما تقديم ميشد. من بتدريج به اين پنجره نزديک شدم و حالا آنقدر نزديک هستم که لحظاتم از شما و دوستِ شما لبريز شده است. حالا من، شما و دوستِ شما هر کدام پشت يک در قرار داريم. هر کدام از اين درها ما را به گوشه ای خواهد فرستاد. البته پشت هر در جويبار و پرنده و جوانه و آسمان هست. اما من خيلی دوست دارم هر سه مان يک جا باشيم. در کنار جويبار و پرندگان و جوانه های سبز شده درختان و آبیِ آسمان. خيلی دوست دارم شما و دوستتان را با هم ببينم و دوستتان بدارم. قول ميدهم حضورم آرامشِ شما را برهم نخواهد ريخت.

آقای سوليوان! دلم برایِ شما و برای دوستتان تنگ شده. لطفاً سلام مرا از اين راه دور بپذيريد.



٭ 
داشتنت عميق و خواب آور است... مثل کالسکه پرين... مثل رستوران البر...
ترس از دست دادنت نفس گير است... مثل وداع با اسلحه... مثل جنازه ال سيد سوار بر اسب...

؟؟!!%^&%^$%@$؟؟ :D



........................................................................................

Tuesday, April 01, 2003

٭ 
سخت ترين قسمت راه آنجاست که هدف مقابل چشمانت قرار ميگرد...



........................................................................................

Monday, March 31, 2003

٭ 
به زبان امروز
رت باتلر آن مرد فداکار عاشق است که از خودش بخاطر عشقش گذشت ميکند
اسکارلت آن زن ستمديده رنج کشيده است که زير بار سنت ها له ميشود
ملانی آن زن سنتی است که جايگاه رفيع خودش را نميشناسد
اشلی آن مرد بی شعور است که از احساسات زنانه چيزی نميفهمد
و اينچنين ما بر باد خواهيم رفت.



........................................................................................

Sunday, March 30, 2003

٭ 
سکوت هميشه آرامش هديه نميدهد...
انگار از اساس راهی وجود نداشته. انگار اينقدر کسی از آن عبور نکرده مدفون شده است. اين راه نپيموده آنقدر وسوسه انگيز هست که قدم در آن بگذارم. از کدام سو بايد رفت؟ دل خوش ميکنم به رد پايی که به جای رفتن از بازگشتن سخن ميگويد. برای پيش رفتن گاهی بايد پا جای پای برگشت ديگری بگذاری. راه غريب است. بی هيچ نشانی. همان رد پا هم جاهايی محو ميشود. سکوت هميشه آرامش هديه نميدهد. در اين تنهايی جلو رفتن همان گمراهی است. نه راهی، نه راه بلدی. هيچکس نيست تا نشانی را از او بپرسم. اينجا هنوز زمستان است... به آفتاب پشت ميکنم. ميخواهم برگردم. سايه ام با هاله زردی در پيرامونش روی مسيری که آمده ام افتاده. انگار گاهی نميتوان مسير رفته را به سادگی برگشت. حالا ديگر جای پای خودم را هم گم کرده ام...



........................................................................................

Saturday, March 29, 2003

٭ 
عاقبت:
اولين پنجشنبه سال. آدمها فراوانند. عده ای ايستاده، عده ای خوابيده. نوه بالای سر پدربزرگ و مادر بزرگ، پدر و مادر بالای سر فرزند، خواهر بالای سر برادر، همسر بالای سر همسر، فرزند بالای سر پدر و مادر. چند قدم آن طرف تر... ديوارهای کوتاه موازی در دل خاک، چنان فشرده و نزديک بهم که انگار ميترسند جا برای خوابيدن کم بيايد. اين ايستاده ها هيچکدام در انتظار خوابيدن ايستاده اند؟...



........................................................................................

Wednesday, March 26, 2003

٭ 
بس نکته غير حسن ببايد...

- سلام، تا حالا همه چيز داشت در ذهنم مرتب ميشد. اما همين که تصميم گرفتم آنها را براي تو مرتب بنويسم بهم ريخت. نميدانم که اين خاصيت توست يا من. خب قطعاً هيچ ربطي به تو پيدا نميکند و من از همين هم ميترسم. از اينکه اين حرفها به تو ربطي پيدا نکند. از اينکه تو را بدون اينکه بخواهي جايي گذاشته باشم که خودت از آن بيخبري. که خودت آن موقعيت را نمي خواهي... نميدانم...

- اينجا دارد به شدت باد مي آيد. به شدت باران مي بارد. مي ترسم همه چيزم را ببرد. همه چيزم را بشويد. هنوز محافظه کارم، مرددم، مشکوکم. هنوز راه را درست نميدانم. ميترسم چيزهايي را که دارم از دست بدهم به اميد چيزهايي که ندارم. عقلم به من جواب مثبت نميدهد. سالهاست که صبر کرده ام. بالاتر از آن مقاومت کرده ام. بالاتر از آن فرار کرده ام. حالا انگار دارم ميفتم وسط ماجرايي که نميدانم به من ربط دارد يا ندارد؟ يا چقدر به من ربط دارد؟ خودم را قاطي آن کرده ام يا با من قاطي شده است؟... نميدانم...

- قاطي شدن گاهي حس خوبي به آدم ميدهد. گاهي حس خوبي به آدم نميدهد. آدم بايد خودش را قاطي ماجراها کند. جلو برود. نترسد. از تمام حس هاي خوب لذت ببرد. لذت هاي ناب را بچشد و بچشاند. البته قاطي شدن با قاطي شدن فرق دارد. ميتوان حل شد، ميتوان مخلوط شد. ميترسم ته نشين شوم. ميترسم وسط راه بمانم. همه اين ها انگار از يک جا نشات ميگيرد. از كجا؟... نميدانم...

- ترس اسم خوبي براي اين حس نيست. اسم ترس که بيايد آدمها به اشتباه ميفتند. نسخه هاي اشتباه پيچيده ميشود. همه آدمها به جاي خودشان مهمند. اما دوست دارم اسمي بياورم که تو بداني چه حسي را ميخواهم بگويم. چه اسمي بايد بياورم؟... نميدانم...

- هنوز خودم را نشناخته ام. جايگاه خودم را نشناخته ام. حرکاتي را که بايد انجام دهم نشناخته ام. نميدانم سربازم يا وزير يا شاه، يا حتي اسب يا فيل. هميشه اينجا صداي همه بلند ميشود. با اينکه خيلي وقتها ميفهمم مرا به بازي دعوت ميکنند اما من وارد بازي نميشوم. بازي که نکني مهم نيست چه باشي. حالا انگار وارد شده ام. کجاي صفحه ايستاده ام؟... نميدانم...

- شايد مشکل همان خنگي مفرط من است. مسلماً تقصير تو نيست. بارها گفته اي اما من نميگيرم. اصلاً نميفهمم با من هستي يا با ديگري. بعضي وقتها فکر ميکنم زيادي قضيه را جدي گرفته ام. زيادي تو را جدي گرفته ام. زيادي خودم را جدي گرفته ام. اما نشاني از شوخي هم پيدا نميکنم، يا شايد بخاطر همان جدي گرفتن بيش از اندازه يا خنگي مفرط نشانه ها را گم کرده ام. به هر حال حرکتي نميکنم. چرا؟ شايد چون هنوز خودم را، آن جايگاه خودم را پيدا نکرده ام... نميدانم...

- هميشه ميگفتم امتحان است. اين بار انگار امتحان نهايي است. امتحان نهايي نه! بيشتر يکجور امتحان ورودي است. اگر قبول شدي ميروي و يک مرحله جديد را شروع ميکني و اگر قبول نشوي ميماني. ماندنش حُسني برايت ندارد. امتحان را مجبوري که بدهي. هيچوقت براي اين امتحانها خبر نميکنند. زنگ نميزنند. ساعت مشخص نميکنند. بايد هميشه آماده باشي. ايکاش اين يکبار -همين يکبار- را مي توانستم از روي دست تو تقلب کنم. اينجور هردومان قبول ميشديم. اما جواب تو چيست؟... نميدانم...

- خودم که نباشم همه چيز خراب ميشود. تا اينجا همه چيز خوب بوده چون من خودم بودم. ميترسم خودم زود تمام شود. زود خسته کننده شود. زود تکراري شود. نگاه که ميکنم چيزي نميبينم. همان خودي که انگار بيشترش را گم كرده ام. ميخواهم کمي از تو درونش بريزم تا خسته کننده نباشد. تا دلگير نباشد. تا دلزده نشوي. خودت را درون خودم ببيني. همه چيز از اينجا شروع ميشود... کم مي آورم؟... نميدانم...



........................................................................................

Sunday, March 23, 2003

٭ 
اولين های سال 82 :
اولين روبوسی : مادرم
اولين عيد ديدنی : پدرم
اولين غذا : نون و پنير صبحانه
اولين غذای تکراری : سبزی پلو ماهی نهار که در وقت شام خورده شد
اولين خريد : بنزين
اولين سفر : همدان
اولین جريمه : عدم رعايت سرعت مجاز در اتوبان اون هم با يکدستگاه پيکان مدل 58
اولين فيلم : Air force one (شرمنده، هنوز تکاليف عيد رو نتونستم شروع کنم)
اولين کتاب : غير منتظره (اونها که منو ميشناسن ميدونن تا آخر سال هم تموم نخواهد شد)
اولين نوشته های ویلاگ : يک مشت از روزمرگيها، فارغ از اتفاقاتی که دارد بيخ گوشمان ميفتد.



........................................................................................

Thursday, March 20, 2003

٭ 
بدون توضيحات اضافه:



سال نو مبارک






........................................................................................

Tuesday, March 18, 2003

٭ 
وقتي ناممكن ها ممكن شود: در محاسبات مالي آخر سال يك ماه حقوق زياد آورده ام!!



........................................................................................

Monday, March 17, 2003

٭ 
سخت بود. اميد بود که می آمد و ميرفت. با هر رفتنش بخشی از وجودم را ميبرد. کودک تر از آن بودم که بفهمم چه اتفاقی ميفتد. دلم به باری خوش بود که فکر ميکردم برداشته ام...
انگار شبيه همان موقع هاست. اين بار اميد نيست، وهم است. آمدنی در کار نيست. اساس بر رفتن و کندن و بردن است. افسوس که ديگر روياهای کودکی نيست تا دل به برداشتن باری که بر زمين مانده خوش کنم.



........................................................................................

Tuesday, March 11, 2003

٭ 
جسارتاً! اين نوشته نه برای رد است و نه برای تاييد. يک مشت سئوال بی پاسخ مانده يک ذهن آشفته بهم ريخته است که هرچه بيشتر دنبال حقيقت دويده انگار از آن دورتر شده است. هرچند که پراکندگی افکار و فزونی دلايل رد و اثبات اين تناقضات، اجازه نمی دهد که انسجامی در اين سطور پيدا کنيد، و هر چند که معلوم نيست رد و اثبات و دليل، تاثيری بر دوست داشتن و دوست نداشتن بگذارد. لُب کلام اينکه اين چند خط نه ميخواهد به ازدواج دعوت کند و نه از آن برحذر دارد. برای قضاوت های سياه و سفيد آن را نخوانيد.

بگذريم از اينکه "بی توقع" و "بی درخواست" است ولی "برای لذت بخشيدن" و "لذت بردن"، گير من سر اينجای قضيه است: "اين دوست داشتن يکبار اتفاق ميفتد و وقتی افتاد برای هميشه". "تا ابد جاريست در دلت". پس چطور ازدواج ميتواند اين دوست داشتنِ ابدیِ يکبار برای هميشه را تبديل کند به يک "عادت تلخ" و "اجبار ناگزير"؟ يعنی اگر کسی را همانطور که خودت ميگويی دوست داشتی و با او ازدواج کردی، آن واقعيت تکرار ناپذير را مبدل به يک عادت کرده ای؟ اين چه دوست داشتنی است؟ چه دوست داشتنی است که دوامش در گرویِ نبودن يا حداقل کم بودن دوست است؟ اين چيزی است که من جوابی برايش نشنيده ام.
اما... اين بحث ديگريست که "در زير يوغ ازدواج" چه ميتوان بدست آورد؟ به گمانم ميتوانی دوست بداری در عين اينکه همسر نيستی و ميتوانی دوست نداشته باشی در حاليکه همسری. کما اينکه ميتوانی دوست بداری و در عين حال همسر باشی. پس چه رابطه ای است بين دوست داشتن و همسر بودن؟ هيچ! فقط توقع عموم اين است که همسران همديگر را دوست داشته باشند. چرا؟ چون زندگی بدون دوست داشتن زندگی نمي شود. می شود جهنمِ تحمل و عادت و اين جهنم دنباله آن فرار از تنهايی است. با ديگری به جهنم ميروی تا تنها نباشی. ازدواج اين دوستی نيست. مرتبط به اين دوستی هم نيست. پس نميتوان انتظار داشت که حاصل آن ازدواج، اين دوست داشتن باشد. اين دوست داشتن محصول عوامل ديگری است. "ريشه دار" است. "سالها بايد بگذرد تا زلالي روح بيايد و بعد انسان را پر کند". من دوست داشتن بلد نيستم و ازدواج هم نکرده ام. اما تو که طعم آن دوست داشتن را حس کرده ای، تو که آن لذت بی بديل را چشيده ای، به من بگو که آن ريشه ها چيست و در کجاست؟ شايد روزی آن ها را يافتم و تصميم گرفتم همانجا ازدواج کنم.



........................................................................................

Sunday, March 09, 2003

٭ 
ديوارهاي شيشه اي (2):
شيرين مثل ديوارهاي شيشه اي اين وبلاگ كه مرا به تو پيوند داده اند...



٭ 
ديوارهاي شيشه اي آكواريوم كه ماهي ها را اسير ميكند...
ديوارهاي شيشه اي فرودگاه كه مسافرتو را از تو جدا ميكند...
ديوارهاي شيشه اي بيمارستان كه اميد تو را در خود حبس ميكنند...
ديوارهاي شيشه اي غسالخانه بهشت زهرا كه عزيزان تو را از تو دور ميكند...
ديوارهاي شيشه اي دل من كه ترك خورده اند...
ديوارهاي شيشه اي... ديوارهاي تلخ... تلخ ترين



........................................................................................

Saturday, March 08, 2003

٭ 
... فاصبر صــــــــبرا جميلا ...



........................................................................................

Friday, March 07, 2003

٭ 
سيزيف :
٭ ..
ديروز:
نينوا ، عاشورا ، تشنگان ، خون ... و تشنگانِ خون.
امروز:
همانجا ، همان روز ، خونهای ديگر ... تشنه به خونانِ ديگر.
..

هيهات!
زمين می چرخد. زمان می چرخد. عقربه ها می چرخند.
اما نمی گذرند. نمی گذرند ...

راستی هم! ..... همان است:
کل يومٍ عاشورا
کل ارضٍ کربلا
حسين اش اما ، مرده است.
سپاه يزيد است در برابر سپاه يزيد.



........................................................................................

Thursday, March 06, 2003

٭ 
ميان آفتاب هاي هميشه
زيبائي تو
- لنگري ست
- نگاهت شكست ستمگري ست
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري ست



........................................................................................

Tuesday, March 04, 2003

٭ 
آبي دريا قدغن :
٭ آقايان ريس جمهور:
ياتاقان. بلبرينگ. شاتون. بوش
گيوه. چكمه. دمپايي. پوتين
آسمان. خورشيد. دريا. زمين
سامسونگ. ال جي. شهاب. بلر
سيب زميني. هويج. چغندر. خاتمي



........................................................................................

Monday, March 03, 2003

٭ 
نفس هايم زندگی هديه نميدهند. اشک هايم آرامش نمي بخشند. نگاه هايم گيج و آزاردهنده اند. فاصله ها عميق اند. به اندازه سالهايی که زندگی نکرده ام. انجماد را باور کرده ام...



........................................................................................

Thursday, February 27, 2003

٭ 


در راستای همان کوه امروز :

شديدا تکذيب می کنم :
من نه تنها می توانم فشار دهم ، بلکه می توانم فشار را تحمل هم بکنم !




........................................................................................

Tuesday, February 25, 2003

٭ 
پول هايم را ذخيره ميکنم برای روزی که جنگ شود.
وقتی جنگ شد سراغ آنها ميروم که فرار ميکنند و خانه هاشان را ارزان خواهم خريد، اما برای بی خانمان های جنگ اشک نخواهم ريخت وقتی پشتِ در خانه من خوابيده اند.
مواد غذايی را با بالاترين قيمت به مناطق جنگ زده قاچاق ميکنم، اما بر گرسنگان جنگ ترحم نخواهم کرد وقتی زير پل های شهر من از گرسنگی جان ميدهند.
در بازار سياه پتو و پوشاک نفوذ ميکنم، اما دست در جيبم نخواهم کرد برای پوشاندن لباس بر تن کودکانی که از سرما ميلرزند.
ميدانم در بازارِ سهام و طلا و ارز، کی بخرم و کی بفروشم، اما هيچگاه از خريد جنس مرغوبتر خارجی صرفنظر نخواهم کرد برای اينکه صنايع داخلی فرصتی برای بقا بيابند.
هيچگاه پا به جبهه جنگ نخواهم گذاشت و هميشه بر حماقت مادرانی که فرزندانشان را برای دفاع از مرزهای کشورم روانه نبرد ميکنند خواهم خنديد.
دعا ميکنم جنگ شروع شود و هيچگاه وقتی پشت کامپيوترم مشغول کشف مراحل جديد بازيهای جنگی هستم برای صلح دعا نخواهم کرد.
پولهايم را جمع ميکنم برای روزی که جنگ شود به اين اميد که دعا ملاک جنگ يا صلح باشد، چون فکر ميکنم دعای من برای جنگ از خيلی ها که برای صلح دعا ميکنند صادقانه تر است.



........................................................................................

Sunday, February 23, 2003

٭ 
ديوارهای سفيد بدون حضور تابلوهای عکس چقدر قشنگترند،
و آن دو دختری که صبح ها کنار ايستگاه سرويس ما می ايستند، بدون اين همه آرايش چقدر زيباترند،
و فيلم ها بدون اين صحنه های مکرر لب گرفتن چقدر دلپذيرترند،
و شهرها بدون حضور تابلوهای تبليغاتی نامزدهای شورای شهر چقدر مردمی ترند...
و اينجا بدون اين نقش های ظاهری و آرايش ساختگی و عشق های نمايشی و حرفهای تبليغاتی چقدر به من شبيه تر است.



........................................................................................

Wednesday, February 19, 2003

٭ 
فردا:
يک لبخند برای شما که قاه قاه ميخنديد،
همان لبخند برای شما که نگاه پرسشگر داريد،
همان لبخند برای شما که نگاه تحقير آميز داريد،
بعلاوه يک صورت خالی از هر حسی برای خودم وقتی که به آينه نگاه ميکنم، کنار گذاشته ام.



........................................................................................

Tuesday, February 18, 2003

٭ 
عبور بايد كرد و همنورد افق هاي دور بايد شد...

واقعا” هر چيزي توي زندگي يه دوره خاص خودشو داره ، وقتي كه تاريخ انقضاي هر چيزي ميرسه، نبايد بخواي به زور ادامه ش بدي. بايد خيلي ساده و راحت قبول كني كه تموم شده و بري به دنبال كشف آينده و با كله بپري توي اتفاقها، حرفها، كارها و احساس هاي تازه. عادت نبايد كرد، ”غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست. هميشه با نفس تازه راه بايد رفت...”.
خوب اين تموم شدن هام ميتونه هم خوب باشه ، هم بد. بستگي داره كه تو چطوري ببينيش، آخر راه قبلي رو ببيني يا شروع يه راه جديد رو، خوشحال باشي كه تجربه هاي جديدي كسب كردي كه ميتونن مانع خيلي ديگه از اشتباهاتت در آينده باشن يا اينكه بچسبي به گذشته و غصه روزاي رفته رو بخوري. به نظر من كه لازمه آدم هر چند وقت يه بار خودشو Refresh كنه و يه خونه تكوني حسابي دروني راه بندازه !
يه سري خاطره ها، اتفاقها،تصويرها و ... را نبايد نگه داشت ، چون عقب نگهت ميدارن و نميذارن با همه وجودت بري جلو و در لحظه زندگي كني و خوب، البته هميشه در هر رابطه اي يه سري هم چيزاي قشنگي بوده كه شايد تا حدي منحصر به فرد باشه و دوست داشته باشي كه نگهشون داري براي خودت، خوب نگهشون دار! كسي هم نخواست جلوتو بگيره :)
ولي بهترين كار اينه كه به اين نقطه كه رسيدي، يه بار براي هميشه، قيد همه چيو بزني و قبل از فرو رفتن، خودتو بكشي بيرون و يه نفس تازه بكشي و زندگي رو به شدت وارد ريه هات كني تا نپوسي! - تنفس هواي مانده ملول ميكنه آدمو!-.
خلاصه ش اينكه، من هم ديگه بيشتر از اين اينجا نميمونم، بايد برم. ديگه وقتشه. دوباره داره يه دوره جديدي از زندگيم شروع ميشه.اين همبلاگي بودن ما هم تجربه جالبي بود و ببخشيد كه - دوباره- بي اجازه ميرم ولي خوب مطمئنم كه اينجوري بهتره.
البته خداحافظي نمي كنما! اگر يه وقتايي حرف تازه اي بود براي گفتن ، توي اتاق خودم مي نويسم. بهر حال ،مرسي بابت همه چيز.
مرسي از رضا وعرايض بخاطر مهمون نوازيشون و ممنون از همه اونايي كه توي اين مدت نوشته هاي منم خوندن و نظراتشونم برام نوشتن.
شب همگي خوش.


بنفشه



........................................................................................

Monday, February 17, 2003

٭ 
کتاب خريده ام که بخوانم: شاملو و نادر ابراهيمی و کوئيلو و بوبن و ديگران. نيمه کاره ميبندم.
فيلم گرفته ام که ببينم: کازابلانکا و nothing hill و شکسپير عاشق و untouchables و heat و بقيه. ميبينم و لذت نميبرم.
تصميم به تفريح گرفته ام: کوه و استخر و سينما و بيليارد. ميروم و بی حوصله برميگردم.
وضو گرفته ام که نماز بخوانم: صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشا. به سرعت و بی علاقه تمام ميکنم.
نشسته ام درس بخوانم: زبان و اقتصاد و مديريت و نرم افزار. شروع نکرده ختم ميکنم.
کار را با علاقه شروع کرده ام: کنترل پروژه و جريان مواد و طراحی سيستم و برنامه ريزی توليد. مجبور و ناراضی آماده تحويل ميکنم.

.... چون زندگی جای ديگريست.



........................................................................................

Saturday, February 15, 2003

........................................................................................

Friday, February 14, 2003

٭ 



جو زدگی شايد! آن روز که شروع شد بدون هيچ برنامه و هدفی بود. هودر بود و ندا و خورشيد و لامپ و پدرام و دنتيست و خيلی های ديگر.. ساده بود. چشم هايم بسته بود. نه ميدانستم چگونه و نه ميدانستم تا کی. شايد شروع شد تا دنيا را از پشت عينک ديگری ببينم و شايد عينکی بود که ديگران از پشت آن مرا ببينند. هر چه بود انگار يک جور تقاضای بودن داشت: منم بازی؟
دلبستگی به گمانم اين طور می آيد. چشمانت بسته است. ميخواهی و سعی ميکنی بدست بياوری و نميدانی که چطور اسير ميشوی. اول مي آيد تا گره ای را باز کند. کم کم يک گره را باز ميکند و نميفهمی چند جای ديگر گره ميخورد. وقتی ميفهمی که موقع از دست دادن باشد. ميخواهی از خودت جدايش کنی اما ميبينی به خيلی جاها وصل شده است.
اينجا هم به خيلی جاها وصل شده. نه از آن شکل که خيال بريدنش را داشته باشم. بيشتر از آن نوعی که در فکر محکم کردنشان هستم و ابزارش انگار همان مسببش است. همان عينکِ شکسته مستهلکِ فرسوده، وگرنه حرفهای اينجا خيلی وقت است که تمام شده.




٭ 
يكسال پيش در چنين روزي:
Thursday, February 14, 2002

٭ سلام، اين هم از آقا رضا، ما هم اومديم.
عرض شد در ساعت 10:38 PM توسط رضا

يک با ر ديگه سلام،بالاخره آقا رضا هم نتونست دلش طاقت بياره و اومد به جمع وبلاگدارها.
البته اين آقاي درخشان چند تا شرط گذاشته بود براي اونهايي که ميخوان وبلاگ داشته باشن که من حداقل آخريش رو ندارم. اونم حرف برا گفتنه. ولي خوب ما هم اومديم ديگه. حالا ميگين که چي کنم. از خودم حرف در بيارم يا راهم رو بکشم و برم. شايدم مجبور شدم يکي از اين کارا رو بکنم. ولي حالا که اسمم تو ليست نيست حداقل خيالم راحته که فقط خودم ميشينم اين چيزا رو ميخونم. بعدشم اگر اسمم به ليست اضافه شه، بعيد ميدونم که وضع خيلي تغيير کنه. اون موقع هم احتمالا باز فقط خودم هستم که به اينجا سر ميزنم. يه چيز ديگه هم بگم. اونم اينه که ما اينجا خيال نداريم پاپيچ کسي، وبلاگي يا چيزي بشیم. آقا رضا فعلا کبريت بي خطره. شما يه تلاشی بکنين شايد گرمي وجود شما او نو هم شعله ور کرد.
راستي قبل از خداحافظي، والنتاينتون مبارک. اوناييتون که عاشقيد که هيچي. اونايي هم که عاشق نيستيد خدا مشکلتون رو حل کنه که سر سياه والنتايني نشينين مثل من راه و رسم وبلاگ سازي رو تمرين کنيد .
فعلا زياده عرضي نيست.
عرض شد در ساعت 3:14 AM توسط رضا



بنفشه



........................................................................................

Monday, February 10, 2003

........................................................................................

Saturday, February 08, 2003

٭ 
ميخواهی چکاره شوی؟:

جواب غالب کودکان به اين سوال از بين سه کلمه "دکتر"، "مهندس" و "خلبان" انتخاب ميشود. منهای خلبانی که چندان اشتياقی به آن نداشته ام، در کودکی پاسخهايی علاوه بر اين جوابهای رايج در ذهنم مي چرخيد. گاهی به عشق خوردن شيرينی هوس "قناد" شدن و زمانی متاثر از مارشهای نظامی و تبليغات جنگی تمنای "نظامی گری" داشتم.
کمی که بزرگتر شدم رويايم "کسينجر" بود. اين مرد -که هيچگاه جز اسمش چيزی از او ندانسته ام- برايم نمادی بود از سلطه بر دنيا بوسيله فکر. در روياهايم "متفکر"ی ميشدم که افکارش بر زندگی ميلياردها انسان اثر ميگذارد و زمانی که به هر دليل اين هدف دوردست مينمود، "کارگردانی سينما" حداقل چيزی بود که برای انتشار افکار و اثرگذاری بر ديگران به آن رضايت ميدادم.
در رويای پروراندن افکار بودم که تمايل به علوم انسانی در من قوت گرفت، اما نه چندان که جسارت حرکت به سويش را بيابم. برای من که خواسته يا ناخواسته دانش آموز رياضی بودم اين اثر به ميزانی بود که هنگام تعيين رشته در دانشگاه، به سمتی بروم که به گمانم فصل مشترک رشته های فنی و علوم انسانی بود و امروز اگر همکاران فارغ التحصيل ساير رشته های فنی را نميديدم که چگونه سوادشان حتی بدرد لای جرز ديوار هم نميخورد، به يقين افسوسم از عدم انتخاب ساير رشته های فنی صد چندان ميشد.
بيشتر که قاطی زندگی شدم و دستم درون جيبم لغزيد، "معلمی" اولين شغلی بود که از آن فراری شدم. ديدن حال و روز اطرافيان به من نشان ميداد که چگونه معلمی -اين ميراث خانوادگی من!- حاصلی جز هشتهای در گرو نه مانده ندارد. مشاهده همين سختی ها بود که باعث شد بر خيالاتم برای تکان دادن دنيا پشت پا بزنم و تنها به فکر يک زندگی آسوده و بی دغدغه و معمولی باشم. به زندگی کارمندی قناعت کردم و به حقوقی که هر چند اجازه هيچ فکر بلندپروازانه و حتی کمی بيشتر از زندگی عادی را نميدهد، اما آرزوی بسياری از همسالان من است و امروز هم هرگاه که به پای محاسبات عقلانی مينشينم، به تمامی رای به حفظش ميدهم.
تصورم اين بود که اينجا ختم غائله است. اما کابوسی که امروز صبح مرا از خواب بيدار کرد جور ديگری ميگويد. سابقه چندانی در خواب ديدن ندارم و اين خواب ديدن ها تنها به اندازه يک مورد در طول چند سال بعد از بيداری با من همراه بوده اند، از اين رو دومين کابوس شغلی ظرف کمتر از يکماه چندان خوشايند نيست.
چندين هفته است پيش خودم فرض ميکنم که توانايی در دست گرفتن هر شغلی را دارم. هيچ کمبودی نيست. نه علمی و نه مالی و نه جسمی و نه هيچ کمبود ديگری. بعد ميپرسم "ميخواهی چکاره شوی؟". جواب را نمي يابم.



........................................................................................

Monday, February 03, 2003

٭ 


در تنگنای شهوتم از صورت حبيب
يا رب مباد آنکه خيالی به سر شود



........................................................................................

Saturday, February 01, 2003

٭ 
سلام

حوادث سالهای تلخ زندگيم عموماً محو شده اند. از آن روزها بيشتر از هر خاطره ای يک جريان فکری برای من مانده. جريانی که از من موجودی بدبين و بی اعتماد به ديگران ساخته است. تعريفم از بدبينی و بی اعتمادی شايد متفاوت از تعاريف مصطلح اين واژه هاست. شايد يک جور پرورش حس عدم توقع از ديگران. باز هم نه تماماً اين چنين که اين خود عيب نيست. بلکه حسی که هر حرکت ديگران را هم ناديده ميگذارد به اين تصور که آنجا که بايد، نخواهند بود. فشار آن سالها نه که چندان زياد بوده باشد که اکنون بسيار بيش از آن بار را بر دوش برخی همسالان آن زمان خودم ميبينم، اما آن زمان برای من چيزی بود که احساس له شدن را در پی داشته باشد. در تمام اين دوران فشار، دوستانم هر کدام در پی جوانی ناکرده خويش بودند. چيزی که شايد هيچگاه هم به آن نرسيدند. شرايط تلخ و دشوار برای تمامشان پيش آمده و من حتی خبری هم نداشته ام. از اين جهت نميخواهم گله ای از کسی کنم مگر از خودم. اما غرض از اين همه تشکر از تنها کسی از آنهاست که وجودش را در تمام آن سالها و روزهای پس از آن احساس کرده ام. پيش از اين نيز به او گفته ام که همان تلفن های هر از چندگاه آن سالهايش چه باری از دوش من برميداشته و او هيچوقت اين حرف را جدی نگرفت، اما حالا که به اينجا می آيد يکبار ديگر حرفهايم را از اينجا ميگويم. شايد حالا که او دارد مشابه همان روزهای سخت مرا به شکل ملموس تری ميبيند، اثر همان احوالپرسی های گاه گاه را بهتر بفهمد. اثری که به سادگی از ذهن پاک نميشود.
اين را شايد کسی هم که نيمه شب ديشب حال مرا ميپرسيد خوب ميدانسته. از او هم متشکرم.



٭ 
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

يک غلطی کرديم. آن هايی که بايد مي ديدند بعيد ميدانم که هنوز ديده باشند. بعد از اين هم که بيايند همه چيز را با هم ميبينند. مصيبت شير فهم کردنشان ميماند برای من. آن هايی هم که ديده اند لطفاً فعلاً به روی خودشان نياورند. آن جا هم که رنگی شده همين جور بماند که مزه اش در دهن من باشد برای مرتبه بعد که خواستم يک غلطی بکنم. خلاصه اينکه با عرض معذرت فراوان:

داستانی نه تازه کرد آغاز...



........................................................................................

Friday, January 31, 2003

٭ 
حرف آخر:
(با اجازه از جناب نظامی که يه کمی در شعرش دست برده ام)

گوينـد سخـــن نهفته بهتــــــر
وين گفته که شـد نگفته بهتــر
آن کس که ز شهر آشناييست
داند که متـــــاع ما کجاييست

..... تمام شد.



........................................................................................

Thursday, January 30, 2003

٭ 
يوزپلنگاني كه با من دويده اند

دوست عزيزي لطف كرده بودن و پيشنهاد داده بودن كه من اين كتاب آقاي بيژن نجدي رو هم بخونم و نظرمو در موردش بنويسم .
اول بگم كه پيشنهاد خيلي خوبي بود و از ايشون خيلي ممنونم و بعد هم بايد بگم كه اين كتاب به من ديد كاملتري ازنويسنده اش داد.

بطور كلي ،از داستانهاي اين مجموعه لذت بردم و از اكثرشون خوشم اومد و تشويق شدم كه يكبار ديگه با ديد تازه اي كه پيدا كرده ام، همون مجموعه داستان
دوباره از همان خيابانها رو هم بخونم.
از بين داستانهاي اين مجموعه، بيشتر از همه ، از
سه شنبهء خيس خوشم اومد و بعد هم : ”شب سهراب كشان” ، ”خاطرات پاره پاره ديروز”، ”روز اسبريزي” ، ”چشمهاي دكمه اي من”، ”تاريكي در پوتين” و ” گياهي در قرنطينه.”
حالا ميتونم بگم كه بعنوان يك نويسنده بسيار توانا و هوشمند ، با نگاهي تحليل گر و افكاري ناب و پويا ، براي نجدي احترام بسياري قائلم ولي در عين حال هنوز هم نميتونم منكر منفي نگري ايشون باشم. بدبيني اي كه در اكثر نوشته هايش مي بينم، منو يه كمي ياد ”صادق هدايت” ميندازه و همچنان منو عصبي ميكنه ولي در عين حال هم جذابيت و بكارت خاصي داره كه خواننده رو در تمام لحظات به دنبال خودش ميكشه.
از ديگر نكات مثبت نوشته هاي نجدي ، خلاصه گويي اوست. حتي يك كلمه اضافه هم نميشه در نوشته هاش پيدا كرد. هيچ كلمه اي بيهوده در متن قرار داده نشده. هر كلمه اي بايد همونجايي كه هست مي بوده باشه.روي هر كلمه اش بايد فكر كرد و هيچ چيزو نبايد از نظر دور داشت.- و از اين لحاظ هم به نظرم شبيه نوشته هاي ”ميلان كوندرا” ست-.
ديگه اينكه نجدي با ذهن پويايي كه داره ، استعارات و تشبيهات بسيار زيبا و متنوع و جالبي آفريده كه خواننده را جدا” به تفكر واميداره.
مثلا” اونجايي كه در سه شنبه خيس ميگه: ”چتر صداي مچاله شدن فنرهايش را نمي شنيد. داشت مي مرد و ديگر نمي توانست هيچ باراني را به ياد آورد.” يا باز در قسمتي ديگه از همين داستان ، كه در وصف بهم رسيدن يك مادروپسرش كه تازه از زندان اوين آزاد شده، ميگه : ”آنها همديگر را بغل كردند و روي يكي از روزهاي آخر پاييز 1357 غلت زدند و دور شدند.”
بنظر من نوشته هاي نجدي ، در مقايسه با شعرهاي سهراب سپهري كه - به قول يكي از دوستان- شبيه يه خواب خيلي قشنگه ولي بعدش بهرحال مجبوري كه بيدار بشي و برگردي به دنياي واقعي و بين آدمهاي واقعي زندگي كني، يه كابوس تلخه كه وقتي تموم ميشه ، نفس راحتي ميكشي! كه خوب البته دليلش هم اينه كه نجدي به واقعيت هاي بسيارتلخ اجتماعي مي پردازه كه شايد خيلي از ما دربسياري از مواقع ترجيح بديم كه بهشون فكر نكنيم يا نبينيمشون تا بتونيم راحت تر زندگي كنيم ولي او چشمش را نمي بنده بلكه با نگاه تيز بينش همه تلخيها و زشتيها رو مي بينه ونه تنها ساكت نمي مونه ، بلكه با صداي بلند هم فرياد ميزنه تا همه اونايي هم كه نمي بينن يا نميخوان ببينن، صداشو بشنون و شايد به همين خاطر باشه كه نوشته هاش ، حداقل براي من، عصبي كننده است.

* ببخشيد كه طولاني شد و احتمالا” خارج از حوصله خيلي ها ولي متأسفانه بايد بگم كه اين نقد همچنان ادامه خواهد داشت!
ولي فعلا” بايد برم ، چون خيلي ديرم شده.


بنفشه



٭ 
...
توي دلم گفتم: ”
خوب به چي ميگن؟
خوب يعني آبي ، آبي يعني خوب،
خوبي يعني پرنده بودن،
آبي بودن يعني خوب بودن،
خوبي، آبيه، آرومه ،
خوبي توي آسمونه ،
ابرها خوبن، ابرها سفيدن،
ابرها ميان پايين ، پشت پنجره،
نزديك پرنده،
توي چشم آدم،
همه سر آدمو پر مي كنن از خوبي،
چشمات ميشن آسمون،
دلت ميشه همون پرنده هه ؛
اونوقت،بوي خوبي رو ميشنوي؛
آروم ميشينه روي صورتت،
ميشي همه آسمون.

جاده هميشه خوبه؛
اين مسافران كه گاهي بد ميشن،
مسافرايي كه...
...”

* چون اين نوشته خيلي طولاني شد، متن كاملش رو گذاشتم اينجا كه در صورت تمايل بتونيد بخونيد.
البته يه دليلشم اين بود كه ديدم خيلي وقته كسي نرفته درون باغ ... !


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, January 29, 2003

٭ 
”آسمان آبي و ابر سپيد...”

خيلي قشنگه.خيلي آبيه.خيلي زياده.خيلي آرومه.آسمونو ميگم.
خيلي وقت بود اينقدر آبي نديده بودمش.چقدر زياد آبيه امروز.
كوهها بزرگن.كوهها سفيدسفيدن.كوهها آرومن.
آسمون آبيه.
ابرها سفيدن.ابرها خيلي نرمن.
آسمون آبيه.
ابرها سفيدن.ابرها نرمن. ابرها آرومن.
ابرها به كوهها نزديكن.سايه ابرها روي كوههاس.آسمون آبيه.كوهها سفيدن.
ابرها مث پنبه ن.
چقدر همه جا پر آسمونه.چقدر آبيه آسمون.چه نزديكه به زمين، آسمون.
آسمون روي زمينه.
آسمون آبيه.
انگار قراره همه آروم باشن امروز.
آرامش همه جا هست و زندگي هم...


بنفشه



........................................................................................

Monday, January 27, 2003

٭ 
در بند آن نييم كه دشنام يا سزا ست
يادش بخير هر كه ز ما ياد ميكند !


بنفشه



٭ 
هفت ساله كه يه نفر هست كه هر شب به من زنگ ميزنه، هفت ساله كه جيك و پيك زندگي همو ميدونيم، هفت ساله كه با هم به قدري قاطي شديم كه ديگه جدا كردنمون از هم غير ممكنه، هفت ساله كه داريم با هم بزرگ ميشيم، عوض ميشيم، اشتباه مي كنيم، دعوا مي كنيم، ميخنديم ، گريه مي كنيم: زندگي ميكنيم.
شايد او بيشتر از هر كس ديگري، در تمام لحظات، حتي تلخ ترين اونها ، منو درك كرده، فهميده و خيلي از اوقات هم واقعا” فقط تحمل كرده، كاري كه من نميتونم بكنم.
حالا به جايي رسيديم كه وقتي من ميگم سلام، ميفهمه چمه، بعضي وقتا ميگه ، خوب، مثل اينكه حالت خوب نيست، از صدات معلومه حوصله حرف زدن نداري. فقط يه كم منو آروم ميكنه، بعد خداحافظي ميكنه و ميدونم كه خودش ميدونه دوباره كي بياد سراغم.
و تنها همين درك، همين فهميدن وهمين شناختن، باعث آرامش من ميشه. به قول خواهرم، آدم بايد خيلي خوش شانس باشه كه دوستي مثل مريم داشته باشه.
وقتي كه هيچ لزومي نمي بينم كه براي اينكه غصه هامو ازش پنهان كنم،با اونم مثل بقيه دوستام كه هر وقت بهم زنگ ميزنن، فقط ميخندونمشون و... رفتار كنم، تا جايي كه برگردند بهم بگن، چقدر خوبه كه حداقل تو يه نفر هميشه ميخندي و خوشحالي! ...، احساس سبكي ميكنم، چون با اون ميتونم خودخودم باشم، بدون گريم، هموني كه واقعا” منم و در ضمن نگران هم نباشم.
فكر ميكنم حتي اگه يه نفر هم توي زندگي آدم باشه، كه آدمو درك كنه و بفهمه، كافيه. لازم نيست از همه انتظار داشته باشيم كه ما رو درك كنند، اين انتظار بي جا و احمقانه اييه. فقط افراد ساده لوح، از مردم، از ديگران انتظار دارند!
بگذريم.
همه اينارو نوشتم كه بگم، مريم الان سه روزه كه هيچ خبري ازش نيست و من فكر ميكنم كه حال مادربزرگش بد شده و رفته پيش اون، ولي از صميم قلب آرزو ميكنم كه اشتباه كنم، چون مريم اونو با همه وجودش دوست داره .
اينو براش نوشتم ، تا وقتي كه برگشت، ازش بخاطر بودنهاش، شنيدنهاش و ديدنهاش تشكر كنم وبگم:
واقعا” تا وقتي كه دستي به پيكر تو چسبيده، بودنش رو حس نمي كني، ولي وقتي كه ازت جدا شد، تازه ميفهمي كه بودنش چقدر ضروري بوده و تو چقدر به بودنش عادت كرده بودي، تا جايي كه اصلا” نميدونستي كه هست...


بنفشه



........................................................................................

Sunday, January 26, 2003

٭ 
از آدمايي كه ميخوان به هروسيله اي كه شده، آدمو متقاعد كنند كه اوني نيستن كه هستن، بلكه اوني هستن كه نيستن، اصلا” خوشم نمياد.
اگه اصراري بر انكار اونچه كه هستن، نداشتن، باز قابل تحمل تر بودن، حتي اگراون چيزي كه واقعا” هستن، برام غيرقابل تحمل باشه !


بنفشه



........................................................................................

Saturday, January 25, 2003

٭ 
مكالمه عاشقانه:
- اوه ، تو چه دختر شيريني هستي. شايد علت اينكه اين همه عاشقت شده ام، همين باشه، شيريني تو!
- شيريني را با ضعف اشتباه نكن! مواظب آدمهاي شيرين باش: آن ها اراده آهنيني دارند!


بنفشه



........................................................................................

Friday, January 24, 2003

٭ 
مسافرها دارند ميروند...
مسافرها ميروند و من مانده ام. نميدانم که چه چيز را بايد به سفر برد و چه چيز را بايد اينجا گذاشت. نميدانم چه چيزهايی را بايد آنجا گذاشت و چه چيزهايی را با خود آورد. من با خود چيزی به يادگار نياوردم. نه پارچه و لباس، نه کتاب و ذکر، و نه عکس و فيلم. تنها چيزی که برايم مانده ياد است. ياد و فقط ياد. ياد آن سکو که دستم روی کناره اش تکیه گاه سرم ميشد، ياد آن اولين نماز مغربی که قبل از غروب خوانديم، ياد "ربنا و لک الحمد"ی که انگار از عالم ديگری ادا ميشد، ياد تکيه به آن ديوار، آن گردش های دسته جمعی که به تو ميفهماند چگونه در جمعی و تنهايی، ياد آن صحرا، آن توقف قبل از طلوع خورشيد، ياد آن لحظاتی که بين آن ديوار و آن منحنی مجاورش می ايستادی، ياد آن همه انسان که هر کدام به شکلی و به زبانی نجوا ميکردند، حتی ياد آن فريادهايی که کشيدند و نميدانستند که چطور کار خودمان انجام نشده ماند، حتی ياد آن آسانسورها و راه پله ها و پشت بامها که ميعادگاه زوجهای پير جدا مانده از هم شده بود... هنوز اين يادها با منند.
مسافرها ميروند و من مانده ام. اينجا، در غوغای "دوستت دارم" و "دوستم داری؟"، در غوغای آرايش و عطر، در غوغای شهرداری و شورای شهر، در غوغای عراق و آمريکا، در غوغای پالت و ليست کسری قطعات، در اين همه غوغا و نمايش و اين همه هيچ.
مسافرها ميروند و من مانده ام. نه اينکه آن سنگ ها و ديوارها و بنا ها از جنس ديگری باشد، نه اينکه آن خاک و بيابان و هوا از جنس ديگری باشد، نه اينکه آن خدا و آن پيامبر جور ديگری باشند. نه، لا به لای نيت و احرام و تلبيه، طواف و سعی و تقصير، شايد که به تو فرصت تفکر دوباره ميدهند، اگر تو مجذوب کاپريس و اسواق بن داود نشوی.
مسافرها ميروند و من مانده ام. شايد که در هجوم اين همه، راهی بيابم. و جراتی که ندا بدهم: لبيک، اللهم لبيک



........................................................................................

Thursday, January 23, 2003

٭ 
تا حالا از بيژن نجدي چيزي خونديد؟

اينو به اين خاطر پرسيدم كه من يه مجموعه داستان به نام ” دوباره از همان خيابان ها ” ، از ايشون خوندم، ولي اصلا” برام قابل تحمل هم نبود، چه برسه به اينكه خوشم بياد. به نظرم داستانهاش بيشتر شبيه به كابوسه!
منو كه عصبي ميكنه. ميخواستم ببينم كسي هست كه از سبك ايشون خوشش بياد؟ - البته بجز يه نفر كه خودم ميدونم خوشش مياد و اينجام مياد و اين كتابم خودش بهم داده كه بخونم.ـ

من فقط يكي از داستانهاشو تونستم تا آخرش برم ، دليلش هم عنوانش بود: ” مانيكور”.
داستان در مورد پسري بود كه دختر مورد علاقش مرده بود. دختر رو برده بودند مرده شور خونه، ولي ناخن هاش مانيكورشده بوده ومادرش از پسر ميخواد كه بره استن بخره ، ولي روز جمعه بوده و داروخانه ها تعطيل بوده، اونيم كه باز بوده استن نداشته و خلاصه ديگراني كه از ماجرا خبر نداشتن، تعجب مي كنند كه اين پسره داره بخاطر استن گريه مي كنه!
بهر حال آخرش يه شيشه استن پيدا ميكنه و...
قسمت آخرش هم جالب بود كه ميگه:
” مادر مليحه شيشه استن را به زني داد كه چكمه پوشيده بود و آستينهاي بالا زده اي داشت. زن مانيكور را پاك كرد.
دستهاي مليحه سفيد و ناخنهايش بلند و كشيده بود، طوري تميز شده بود كه توانستند مليحه را دفن كنند.


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, January 22, 2003

٭ 
” يه شبي بيا تو خوابم، بشو شكل يك ستاره...”

ديشب ،يه خواب عجيبي ديدم، هر چي مقاومت كردم كه دربارش ننويسم ، نشد:
خواب ديدم كه روبه آسمون وايسادم و همه جا آسمونه و شب پرستاره. ستاره ها همه جا بودند و من انگار كه بين اونهمه ستاره ، دنبال يه ستاره خاصي مي گشتم و منتظر يه اتفاق بودم.
يه نفرم پيشم وايساده بود كه چهره اش رو نمي ديدم، ولي اونم چشماش به آسمون بود ومن باهاش حرف ميزدم. يهويي از اون دورا ، يه ستاره خيلي بزرگ و پر نورو ديدم كه داشت با سرعت به طرف من ميومد، به دوستم گفتم، ببين ، اون ستاره هه رو ببين، چه تند حركت ميكنه، اون نميتونه يه ستاره معمولي باشه، يعني چي ميتونه باشه؟!
هر دومون به اون ستاره هه خيره شده بوديم، كه هر لحظه نزديكتر ميشد، پر نور و زرد بود و يه هاله سبز فسفري، دورش بود. خيلي قشنگ بود. دوستش داشتم. وقتي كه كاملا” اومد نزديك، فهميدم كه اون يه ستاره نبوده، بلكه يه بشقاب پرنده بود. به دوستم گفتم، بالاخره آدماي فضايي اومدن روي زمين. اين واقعا” يه بشقاب پرنده است.
بشقاب پرنده رفت و يه جايي روي زمين نشست ، يهو همه كره زمين برق زد و روشن روشن شد. همه جا فقط نور بود و نور. فقط يه لحظه ديدم كه همه مردم، مثل تماشاچيهاي يه مسابقه فوتبال، به شور و هيجان اومده بودند.
من و دوستم فقط چشممون به ستاره ها بود. يهويي ستاره ها تبديل شدند به حروف انگليسي، مثل اينكه يكي با ستاره ها روي آسمون چيزي بنويسه.جمله ها مرتبا” تغيير ميكردند.يهو روي يه جمله وايساد.يادم نيست جمله ش چي بود ولي يه احتمالي رو نشون ميداد. انگار كه احتمال موفقيت منو- ما رو- در يه كار، يه قرعه كشي،يه مسابقه اتومبيل راني و بخصوص در يه موردي كه مدتها منتظرش بودم،- اينها چيزايي بود كه توي خواب به ذهنم مي رسيد- نشون ميداد.
اول احتمال 50% بود. دقيقا” به انگليسي نوشته شده بود، 50%. بعد هي زياد شد و يهو رسيد به 100% و ديگه تغيير نكرد! ثابت موند.همه آسمون پر ستاره شد. مثل آتيش بازي بود. خيلي قشنگ و آرامش بخش بود. كاملا” احساس آرامش ميكردم، انگار كه اون اتفاقي كه منتظرش بودم حتما” قرار بود بيفته. انگار كه ديگه جاي هيچ نگراني نبود.
همين ديگه . تموم شد.


بنفشه



٭ 
SALUTATION TO THE DAWN

Look to this day!
For it is life, the very life of life.
In its brief course
Lie all the verities and realities of your existance:
The bliss of growth
The glory of action
The splender of achievement,
For yesterday is but a dream
And tomorrow is only a vision,
But today well lived makes every yesterday a dream of happiness
And every tomorrow a vision of hope.
Look well, there fore, to this day!
Such is the salutation to the dawn.



بنفشه



........................................................................................

Monday, January 20, 2003

٭ 
از استخر خارج میشوی. نه اينکه هوا سرد باشد، اين سرمايی که حس ميکنی تنها دليلش قطرات آبی است که گرمای تنت را جذب ميکنند. اگر تحملِ سرديش را نداری برو و زودتر خودت را خشک کن. نه فقط اينجا. اگر از دريای محبتی هم خارج شدی، باقيمانده قطراتش را از ذهنت پاک کن تا همان قطرات کوچک گرمای وجودت را نبلعند.



........................................................................................

Saturday, January 18, 2003

٭ 
روز هشتم

ديشب فيلم ”روز هشتم” رو ديدم.ـ سينما 4ـ خيلي عالي بود.واقعا” لذت بردم. يه فيلم بي نهايت با احساس و لطيف با فيلمبرداري بسيار جالب.

ـ قيافه آدمهاي موفق رو به خودتون بگيريد، يادتون باشه كه مردم هميشه افراد موفق را ترجيح ميدهند!
- هميشه لبخند بزنيد- البته نه از نوع مصنوعيش- شادي و حرارت و اشتياق مسري است.


بنفشه



........................................................................................

Friday, January 17, 2003

٭ 
هيچ پاياني به راستي پايان نيست.
در هر سر انجام ، مفهوم يك آغاز نهفته است.
چه كسي ميتواند بگويد ”تمام شد” و دروغ نگفته باشد؟
...
هيچ پيامي آخرين پيام نيست
و هيچ عابري آخرين عابر.
كسي مانده است كه خواهد آمد.باور كن!
كسي كه امكان آمدن را زنده نگه ميدارد.
بنشين به انتظار!

/نادر ابراهيمي/


بنفشه



........................................................................................

Thursday, January 16, 2003

٭ 
دگر باره بشوريدم ، بدان سانم به جان تو
كه هر بندي كه بر بندي ، بدرانم به جان تو
...
سماع گوش من نامت ، سماع هوش من جامت
عمارت كن مرا آخر، كه ويرانم به جان تو


بنفشه



٭ 
كشك:
رفت. آخرين بار ِ سفرش را همين ديشب خريدم: كشك.

ميروي. ميگردي. پشت ترافيك و ميان دود و دم عمرت را ميگذاري. برميگردي و حاصل اين گشتن را به او ميدهي. او و كشك را همراهي ميكني. اين فرآيند تا رسيدن به هدف ساعتها طول ميكشد و اين برنامه انگار هميشگي است. و تو ميبيني چطور گاهي كشك نقطه وصل شدن آدم ها ميشود...

او ميرود و تو ميماني و اين رفتن خود شروعي ديگر است. پشت ديوارهاي شيشه اي بارهايش به سمتي ميرود و خودش به سمتي ديگر، به اين اميد كه ساعتها بعد باز آنها را تحويل بگيرد. اما كشك پيش خودش ميماند مبادا زير فشار بقيه بارها از بين برود. ميرود تا كشك را به ديگران برساند مبادا كه بي كشك بمانند و تو ميبيني چطور گاهي كشك نقطه جدا شدن آدمها ميشود.

زندگي اين وصل شدن ها و جدا شدن هاست و تو ميبيني كه خيلي وقتها زندگي چقدر كشكي است.



........................................................................................

Wednesday, January 15, 2003

٭ 
ميگه:
” به خدا زندگي توي اين كتابهايي نيست كه توي كتابخونت، روي ميزت، گوشه و كنار اتاق چيدي روي هم ! آخه دنبال چي ميگردي بين اينا؟! چقدر تا حا لا كتاب خوندي؟ چقددر نت برداشتي؟ چقدر جمله هاي قشنگ ياد گرفتي؟
آخه بابا سرتو بيار بيرون از توي اين كاغذا ! منم همه اين كاراي تو رو كرده ام، همه اين كتابها توي كتابخونه منم هست، به همه چيزايي كه تو بهشون فكر ميكني، فكر كرده ام، يه عالمه جمله هاي قشنگ از تاريخ فلسفه ويل دورانت وووو حفظم. ولي باور كن الان در 27 سالگي مي دونم كه اشتباه مي كرده ام، جاي ديگري بايد دنبال زندگي گشت، بيرون از اين اتاق و بيرون از اين كتابها، باور كن زندگي جاي ديگريست! آدم بايد هوشيار باشه، بايد يه كم زرنگي هم بكنه، من الان دارم به تو ميگم كه داري راه رو اشتباه ميري، من همه اينا رو تجربه كرده ام و دارم همه اين تجربيات رو در اختيار تو فرار ميدم، نخواه كه همه چيزو خودت تجربه كني. فرصت اونقدر زياد نيست.
باور كن من بعد از همه اون پرسه زدنها رسيدم به اينكه زندگي رو فقط بايد ساده گرفت، فقط بايد لذت برد و خوش بود و پول در آورد و با يكي بايد بود كه دوستت داشته باشه و تو هم دوستش داشته باشي.فقط همين. به خدا همش همينه!
حالا ببين من كي اينو بهت گفتم! ديگه خود داني. هرچند كه حالا ميدونم كه اون رگ ديوونگي كه در من هست، در وجود تو هم هست ولي اگه اين واقعيت رو هم خيلي ساده بپذيري و قبول كني كه تو واقعا” براي عاقلانه زندگي كردن، آفريده نشده اي ، و يه آدم عادي و معمولي هر چقدر هم كه خوب باشه - آخه تو به چي ميگي خوب؟! - ، نميتونه تو رو ارضاء كنه ،بلكه ، احتياج به هيجان،ريسك كردن و يه كم ديوونگي داري، اون وقت خيلي راحت تر زندگي ميكني، اون وقت ديگه ميدوني چجوري زندگي كني و دنبال چي و كي بگردي!...”


بنفشه



........................................................................................

Tuesday, January 14, 2003

٭ 



دستم عاجزانه به سوي تو دراز بود و تو انگار نميدانستي چگونه به بند اسارت درآمده ام...
نگاهت به سوي من بود و نميدانستي بدون تو در فاضلاب زندگي روزمره فرو رفته ام...
ميبيني؟ هنوز به انتظار گشايش اين بند ايستاده ام
در را بگشا تا بار ديگر طلوع و غروب خورشيد را با هم نظاره كنيم
و باغچه كوچكمان را از پس حصارها رها سازيم
بيا... بيا كه كليد رهايي من در دستان توست




........................................................................................

Sunday, January 12, 2003

٭ 
دوربين عکاسی ام را رو به زندگی گرفته ام و منتظر يک لحظه ام. لحظه ای که از آن عکس بگيرم تا در آن بمانم. لحظه هايم يا خالی اند و ميخواهم پُرشان کنم، يا پُر اند و ميخواهم لبريزشان کنم. هيچ لحظه ای از آنها که دوستشان دارم لبريز نميشود. دوستانم نمي ايستند. زمان نمی ايستد. دندان طمع را نکشيده ام.... دوستانم را ميگذارم و با زمان ميروم...



........................................................................................

Friday, January 10, 2003

٭ 
زرتشت:

از ويژگيهای مردمانی که در راه اهورامزدا هستند، شاد زيستی و راستی در پندار و گفتار و کردار ميباشد.

دومين قانون جهان بينی زرتشت ميگويد که در اين جهان هيچ نيرويی بدون وجود نيروی ضد خود نميتواند مفهومی داشته باشد. ...
هستی در انسانها نيرويی به نام « آزادی گزينش» گذاشته که بوسيله آن هر کس ميتواند از ميان دو نيروی ضد هم و در حال نبرد يکی را انتخاب کرده و در آن شرکت کند. ...
چون آزادی گزينش با انسان است، بنا بر اين مسئوليت هم با اوست. ...


بنفشه



٭ 
از بدِ حادثه اينجا به پناه آمده ايم...



........................................................................................

Tuesday, January 07, 2003

٭ 
با من بيا...
با من بيا ، اي تمامي عشق، اي تمامي خيال،
با من بيا كه افق آبي
در انتظار است.

چه پرسش ها كه بر لب من است.
چه كسي پاسخ مي گويد، جز تو؟

هزار سال اگر زنده بمانم،
باز هم اين خيالات آسماني را
به سويت مي فرستم.
با من بيا...

<<نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ
چونكه ”تقدير” چنين است، چه تدبير كنم؟!>>


بنفشه



........................................................................................

Monday, January 06, 2003

٭ 
و ما مي توانستيم ، ايمان به تقدير را مغلوب ايمان به خويش كنيم.
آنگاه ما هرگز نفرين كنندگان امكانات نبوديم...

نادر ابراهيمي


بنفشه



........................................................................................

Sunday, January 05, 2003

٭ 
آقاي مدير:
دو سالن مجاور هم، دو مدير، اما...
اولي كامپيوترش را طوري گذاشته كه ديد نداشته باشد، كامپيوتر دومي كاملاً ديد دارد.
كركره هاي اتاق اولي هميشه بسته است طوريكه داخل اتاقش معلوم نباشد. كركره هاي اتاق دومي هميشه باز است و هر رهگذري ميبيند كه آنجا چه خبر است.
هر دو اتاقشان دو تا در دارد كه يكي از درها به اتاق منشي شان باز ميشود. اولي آن يكي در ديگر اتاق را قفل كرده و مجبوري از اتاق منشي به اتاقش بروي. اما دومي هر دو تا در اتاق را باز گذاشته. اگر كاري داشته باشي صاف ميتواني بروي داخل اتاقش، حتي بدون هماهنگي با منشي.
اولي فارسي حرف ميزند! اما هر وقت بخواهي با او صحبت كني بايد حتماً حرفهايش را بلافاصله بفهمي، وگرنه كه با همان فارسي حرف زدنش حسابي همه چيز را طوري حاليت ميكند كه ديگر هوس حرف زدن نكني. دومي فارسي حرف نميزند! اما اگر سئوالي از او بپرسي بالاخره حاليت ميكند كه جوابش چيست.
چند روز پيش اولي رفت و يكي ديگر به جاي او آمد. چند ماه پيش دومي هم رفته بود و جاي او يكي ديگر آمده. نكته جالب اينكه هر دو نفر كه جديد آمده اند در خيلي از موارد بالا شبيه نفر قبلي شان هستند.
اولي كه ميخواست برود پروسه جايگزين شدن نفر بعدي يك ماهي طول كشيد، چون او خيلي مايل نبود كه جايش را بسپارد، تازه او خودش به جاي بهتري رفته بود، دست آخر هم جايگزينش رفت و در يك اتاق ديگر نشست. دومي كه ميخواست برود ظرف يك روز فرد جايگزينش آمد، در همان اتاق و پشت همان ميز و همان كامپيوتر.
اولي و جايگزينش ايراني هستند و دومي و جايگزينش فرانسوي.
راستي تا يادم نرفته... يك تفاوت ديگر اينكه اولي ها سبيل دارند، دومي ها ندارند.



........................................................................................

Saturday, January 04, 2003

٭ 
” هر هديه اي از جانب يك دوست،آرزويي براي شادماني توست...”

مثل اينكه تولد قاصدك بوده.
هرچند دير رسيدم،ولي صميمانه آرزو ميكنم كه شاد و سلامت باشد و روزها و لحظه هاي قشنگي در انتظارش باشند ، كه مطمئنا” همينطور هم هست، ميتوان هر لحظه ، سرشار از عشق و اميد و زندگي شد و اين عشق رو به ديگران هم بخشيد، فقط كافيه كه بخواهيم به همه چيز عشق بورزيم.
و نوشته هاي قشنگ قاصدك هميشه به من ميگن كه اين حرفها از دلي برخاسته كه با همه وجودش عشق رو تجربه كرده و مي فهمه.
اميدوارم هميشه در عشق زندگي كني و نيز، ”هميشه دليلي براي مبارزه كردن داشته باشي”. بنظر خودم، اين بهترين آرزويي است كه ميشه براي يك دوست كرد.


بنفشه



........................................................................................

Friday, January 03, 2003

٭ 
امروز ديدم:
- يه كوه خيلي بزرگ سفيد سفيد، دست نخورده و تك درختي سبز، تنهاي تنها ، ايستاده در انعكاس نقره اي برف ، زير تابش آفتاب ، با سايه بلندش.
- يه جفت چكمه گلي( به كسر گ) زنانه.
- يه خانواده صميمي كه زير يه درخت ، روي برفها نشسته بودند كنار هم.
- يه پسر بچه كوچولو، با يه دوچرخه خيلي كوچيكتر از خودش ، كه تندتند پا ميزد تا برادر بزرگش بهش نرسه و دائم بر ميگشت و پشت سرشو نگاه ميكرد و تند تر پا ميزد.
- يه تابلويي كه روش نوشته بود: ” تنهايي، آغاز كدورتهاست.”


بنفشه



٭ 
آيا به ”قسمت” اعتقاد داريد؟

كم كم دارم مي فهمم كه اين ”قسمت” كه ميگن چيه!
هميشه يه سري ايده آلهايي براي خودت داشته اي، يه سري خواسته ها و آرزوهاي شخصي، يه سري برنامه ها ي خاص ومطمئن بوده اي كه نخواهي گذاشت كسي از رسيدن به اونها باز داردت، ولي يه روزي يهويي بدون اينكه خودت بفهمي چجوري، وبدون اينكه بفهمي چي شد و از كجا شروع شد، مي بيني كه ،به دلايل بسيار زيادي كه هر كدوم به تنهايي يه دليله ودر عين حال، هيچكدوم هم نميتونه دليل باشه ! ، داري خودتو راضي مي كني، داري از ايده آلهات چشم پوشي مي كني، داري خودتو گول ميزني، حالا اينكه واقعا” چرا؟ ، ميگم، هم ميدوني ، هم نميدوني. انگار كه سير وقايع و اتفاقات ديگه تحت كنترل تو نيست، انگار همه چي بدون اينكه تو بخواي خود بخود پيش برده ميشه و اين جريان ناخودآگاه يا نيمه -خود آگاه ، خواسته يا ناخواسته تو رو با خودش ميبره.حالا به كجا؟، نميدونم!
شايد هم بخاطر اينكه واقعا” به اهدافت ايمان نداشته اي و در تمام اين مدت فقط لاف ميزدي كه اجازه نخواهي داد ، مردم، شرايط، حسابگري ، سنت،قسمت ووو...، تو رو هم مثل خيلي هاي ديگه توي تله بندازه!
آره! فقط لاف ميزدي! واقعا” به خودت و ايده آلهات اعتقاد نداشته اي!
حالام همه چيزو ميذاري به حساب ”قسمت”.
آره! شايد ”قسمت” همين باشه!
احتمالا” ”قسمت” رو يكي از همين آدمهايي كه به اندازه كافي قوي نبوده و خلاصه حاضر شده خودشو راضي كنه و نخواسته عميق تر به زندگي فكر كنه و بفهمه كه واقعا” چي ميخواد و بايد به كجا بره و... ابداع كرده!
نميدونم! ولي فكر ميكنم ، ”قسمت” زاده ذهن آدمهاست و مال آدمهايي است كه اراده پولادين ندارند و زود تسليم ميشن. البته ،شايدم اعتقاد به ”قسمت” يه جورايي ، يه آرامش مجازي به آدمها ميده. چجوري بگم؟،شايد آدم به اين بهانه ،ميتونه يه كم از زير بار مسؤوليتي كه نسبت به خودش و زندگي داره ، شونه خالي كنه و ديگه بخاطر بر آورده نشدن خواسته هاش و توقعاتي كه از خودش داشته، خودش رو سرزنش نكنه، هر چند كه در بسياري از موارد، مقصر اصلي خود او بوده باشه. و باز هم شايد كه گاهي هم ،آدم ناگزير به قبول قسمت باشه، شايد گاهي اين تنها مرهم باشه براي زخمهايي كه روح آدم برداشته .واقعا” شايد گاهي بدون پذيرفتن ”قسمت”، قادر به ادامه راه نباشيم.
ولي با وجود همه اين حرفها، وبا وجوديكه قبول دارم كه گاهي شرايط موجود آدم را عليرغم ميلش، وادار به پذيرش خيلي چيزها و گذشتن از خيلي چيزهاي ديگه ميكند، هنوز هم معتقدم كه ”قسمت” مال كسي نيست كه فكر ميكنه و ميدونه و ايمان داره كه از خودش و زندگي چي ميخواد.
بله، بايد قوي تر از اينها بود. خيلي قوي تر از اين!
”قسمت” من، بايد همون چيزي باشه كه من ميخوام باشه! همون چيزي كه بهش عميقا” باور دارم! همون چيزي كه لياقتش رو دارم! و نه كمتر از اون!
اگه من خودم رو باور كردم، اون وقت قسمت هم باور ميكنه كه من زير بارش نخواهم رفت!
هرگز! هرگز!


بنفشه



........................................................................................

[Powered by Blogger]