عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Thursday, February 28, 2002

........................................................................................

Wednesday, February 27, 2002

٭ 
واقعاً که من چقدر کولاکم. امروز بعد از کلی انتظار اسم ما اومد تو ليست وبلاگها. اما وقتی روش click کردم رفت تو سايت blogger. من پرفسور وقتی داشتم آدرس وبلاگ رو ميدادم عوض کپی کردن هوس کردم بنويسم. وقتيم که نوشتم به جای blogspot.com اشتباهی نوشتم blogger.com. به هر حال يه میل فرستادم برای آقای درخشان که سوتی بنده رو يه جوری رفع و رجوع کنه. (تازه ديگه نميگم که تو همون جمله اولی که نوشتم براش يه از اضافی گذاشتم و بازم سوتی دادم). خدا کنه يه وقتی که هم حوصله داره، هم وقت داره بخوندش!!! البته از متنی که امروز ديدم نوشته معلوم بود که يه سری به وبلاگهای تازه زده. حالا تا ببينيم چی ميشه....



........................................................................................

Monday, February 25, 2002

٭ 
من همیشه دلم میخواست بدونم دیگران چه جوری به این دنیا نگاه میکنن. چی تو فکرشون میگذره. چه چیزایی دوست دارن و از چه چیزایی بدشون میاد. خلوتشونو با چی پر میکنن. اولین بار وقتی یه وبلاگ دیدم، وبلاگ حسین درخشان بود. اسمش از زمان عصر ازادگان تو ذهنم بود. دقیقاً یادم میاد که اون موقع حتی یکی از مطالبش رو هم کامل نخوندم. تنها چیزی که تو خاطرم مونده بود این بود : hoder. چند وقت پيش یکی از دوستان وبلاگش رو بهم معرفی کرد. منم دیدم و خوندم. برام اون قدر جذاب نبود که بخوام بطور دائم دنبال کنم. دومین وبلاگی که دیدم، وبلاگ ندا بود. اون موقع اونم برام این قدر کشش ایجاد نکرد. من که هر شب کانکت میشدم شاید مثلاً هر هفته ای، ده روزی یه بار، میومدم و سردبیر خودم رو چک میکردم. الان واقعاً احساس میکنم که باید خیلی ازش تشکر کنم. کم کم رفتم سراغ بقیه وبلاگها. دیدم که تو بعضی شون همون چیزایی هست که من همیشه دلم میخواست بدونم. همون چیزایی که در اول گفتم. خیلی از وبلاگها این جورین و من واقعاً متاسفم که نمیتونم همه اونها رو بخونم. الان دیگه هر شب باید دخترک شیطان رو ببینم. منتظر یه داستان واقعی باشم. دلتنگیهای نقاش رو بخونم و و و .... این بود که منم کم کم شروع کردم به تبلیغات وبلاگی. بین دوستام و بین همکارام. همکارام هم مثل خودمن. تو یه رنج سنی هستیم و یه جورایی زبون همدیگرو میفهمیم. یعنی از این نظر نسبت به محیطهای کاری دیگه ای که تجربه کردم بهتره. دم ظهری یکی شون اومده بود پیشم و یه کم با هم حرف زدیم. صحبت از همین وبلاگها شروع شد و ادامه پیدا کرد. بعدشم هر کدوم رفتیم سر کار خودمون. اما اون موقع من تو این فکر بودم که واقعاً چه چیزایی تو این دنیا آدما رو این قدر از هم دور کرده. این آدمایی که تو وبلاگشون اینقدر راحتن، اینقدر صمیمین، اینقدر دوست داشتنین. اینا وقتی دور هم جمع بشن از نزدیک رابطه شون چه جوری میشه؟ اینجا کسی از روی قیافه در مورد دیگری قضاوت نمیکنه. ریش بلند و صورت تیغ خورده ملاک تصمیم گیری نمیشه. حجاب و بی حجابی معیار کار بلد بودن نمیشه. کسی از روی ریا نماز نمیخونه. کسی برای اعتراض به بعضی مسائل نمازشو ترک نمیکنه. اونی که میخوره و اونی که نمیخوره راحت با هم هستن و بحث میکنن. نمیدونم همین وبلاگ نویسا و وبلاگ خونا اگه با هم جمع شن چه اتفاقی میفته. اون موقع بازم باید گفت مردم عقلشون به چشمشونه؟ اون موقع بازم از حرفها و رفتار همدیگه گذشت میکنن؟ خلاصه اینکه میتونن با هم کنار بیان؟ ما عادت کردیم به اینکه دوست داشته باشیم همه چیز برای ما باشه. یاد نگرفتیم که خوب کردن و اصلاح یه جمع، یه مجموعه رو از خودمون شروع کنیم. هر کسی خودش باید خودشو بسازه، اگر خودش این رو نخواد، دیگه جمع نمیتونه براش کاری کنه، اصلاً جمع هم خراب میشه. اما اگه من شروع کردم به تلاش برای اینکه خودم، خودم رو تمرین بدم به خوب بودن، اونوقت میتونم امیدوار باشم که یه روزی تو یه جمع عالی زندگی میکنم.



........................................................................................

Sunday, February 24, 2002

٭ 
rمیگوید : "من گوسفند را دوست دارم. گوسفند به من شیر میدهد. من گوسفند را دوست دارم. من به گوسفند علف میدهم. وقتی در صورت معصومش نگاه میکنم از این که در پشت آن چشمها چیزی نیست کیف میکنم. اگر گوسفند نبود، استرالیا استرالیا نمیشد. اگر گوسفند نبود کارخانه ایران مرینوس تعطیل میشد. من گوسفند را دوست دارم. گوسفند هر جا من بخواهم میخوابد. هر جا من بخواهم میچرد. هر چه من بخواهم میخورد. من هر وقت دوست داشته باشم گوسفند را میدوشم. هر وقت دلم خواست گوسفند میکشم تا از جگرش بخورم. هر وقت دلم خواست لباسش را در میاورم تا برای خودم لباس ببافم. بره اش را کباب میکنم و نوش جان میکنم، اما او فقط نگاهم میکند. گوسفند برای من گوسفند تولید میکند. وقتی گوسفندها زیاد باشند من از اینکه برای آنها آواز بخوانم بیشتر لذت میبرم. از اینکه به صدای ساز من گوش میکنند هیجان زده میشوم. از این که برایم بع بع میکنند خوشم می آید. گوسفند خیلی خوب است. گوسفند فقط از من علف میخواهد تا نمیرد. من گوسفند را خیلی دوست دارم."
میگوید : "من تو را دوست ندارم. تو گوسفند من نیستی."



........................................................................................

Saturday, February 23, 2002

٭ 
دیروز روز عرفه بود و من در تلاش برای نوشتن سطری پیرامون آن. اما هر چه نوشتم نه برای این روز بود. ردپایی داشت در دل خود از اسماعیل و من هنوز متحیرم از اینکه :
به کدامین شناخت نرسیدم در عرفات؟
و با کدام شعور در ظلمت شب نفهمیده ام در مشعر؟
و کدام آرمان را تمنا نکرده ام در منی؟
و چه چیزهایی را هدف نگرفته ام با جمرات؟
و کدامست اسماعیلی که هنوز به قربانگاه نبرده ام؟ آبرو؟ موقعیت؟ شغل؟ پول؟ معشوق؟ ....؟

عید قربان مبارک




........................................................................................

Thursday, February 21, 2002

٭ 
میگه که فردا بریم کوه، میگم نه بابا فردا شلوغه من حوصله ندارم، بذار وسط هفته یه روز مرخصی بگیریم بریم. میگه خوب شلوغ باشه، اصلا خلوت باشه که فایده نداره. میگه بیا یه بار ببرمت اسکی، میگم نه بابا، من بلد نیستم هی میخورم زمین، سه میشه. میگه فکر میکنی بقیه زمین نمیخورن. میگم بابا من اصلا حال جای شلوغ رو ندارم. میگه تو حوصله چی داری؟ اصلا تو آدمی؟ راست میگه : کتاب خوندن، ورزش، فیلم، دوچرخه سواری، درس، کار، کوه، آب شنگولی، دین، مهمونی، فامیل ... بابا یکی یه کم انگیزه زیادی نیاورده که طرف ما پرت کنه؟



٭ 
بنده قبل از اينکه از yahoo يا hotmail که از بزرگترين ارائه دهنده های سرويسهای مجانی Mail هستند استفاده کنم، از سرويس Mail مفتی Altavista استفاده ميکردم. دليلش هم اين بود که Altavista نه yahoo بود و نه hotmail و به نظرم همين دليل به اندازه کافی برای اين کار قوی بود. حالا در اين شرايط اين سايت لعنتی ديروز با ارسال يک Mail خبر داده که اين سرويس فقط تا آخر ماه March برقرار است و زودتر يک فکری به حال خود بکنيد. حالا تصور کنيد که اگر Yahoo و يا حتی همين Blogger نظير اين کار را انجام دهد، چه وضعی بوجود مي آید.



........................................................................................

Wednesday, February 20, 2002

٭ 
ساعت از 10 شب گذشته است. در خانه را باز ميکنم. کفشهای جلو در نشان از وجود مهمان دارند. خواهرم و شوهرش. از روی احترام و نه علاقه وارد اتاق شده ام. سلام ميکنم و مينشینم. سيمای لاريجانی روشن است. مجبورم تحمل کنم. مصاحبه با يک زن. همسر يک مجروح جنگ. تعريف از دوره خواستگاری ميکند، اما اينبار زن از مرد. مرد بدون دو دست، بدون دو چشم، و زن انتخاب کرده است، هر دو کارمندند و نمايش گوشه هايي از زندگی آنها. حالا 5 دقيقه گذشته است. حوصله ام سر رفته، خسته ام و حال ديدن اين چيزها را ندارم. چشمهايم مملو شده از سختيهايی که ديگران تحمل ميکنند. گوشهايم پر شده از صحبتهايي که به شعار ميماند. بگذار ايثارگری بماند برای ديگران. اين حرفها به من نمي آيد. خداحافظی ميکنم و بيرون مي آيم. و يک راست به سراغ اين جعبه و هنوز ذهنم مشغول است. زن در يک موسسه خيريه کار ميکرد و همين کافی است تا من يکی از همکارانم را به ياد بياورم. سر و گوشش در يکی از اين موسسات ميجنبد. هميشه اول ماه از ما طلب ياری ميکند و امروز اول ماه بود. اما من ذهنم مشغول چيزهای ديگری است. برای خانه ای که ميسازم، چه کابينتی بادوام تر است؟ برای اتاق خواب کدام رنگ مناسبتر است؟ کدام مارک رادياتور بهتر است؟
ايکاش خوب و بد اينقدر مخلوط نشده بود. آنوقت ميشد فهميد که همه چيز شعار نيست. بعضی اتفاقات درس است، برای من و برای ديگران. حتی اگر سيمای لاريجانی آن را تبليغ کند.



........................................................................................

Tuesday, February 19, 2002

٭ 
امروز يه کانتر برا اين عرايضم گذاشتم. البته نه برا اينکه اين عرايض رو بشمره. برا اينکه ببينم کسی به ما سر ميزنه يا نه. البته فعلا هيچ انتظاری نيست. چون هيچ کس خبری از اينجا نداره الا خودم. حالا تا بعد ببينيم چی ميشه



٭ 
خدا همه رفتگان رو رحمت کنه، اين مجالس ختم خيلی نکته های آموزنده ای داره. مخصوصا اگه خيلی هم به درگذشته نزديک نباشی بهتر ميتونی درس بگيری. مثلا من امروز از جناب مداح ياد گرفتم که حضرت فاطمه هروقت دلش ميگرفت ميرفت و عکس باباش رو نگاه ميکرد تا دلش باز شه.



٭ 
صبح يکی از دوستام زنگ زد به محل کارم. حال و احوال ميکرديم و از بقيه ميپرسيديم گفت که مادر يکی از دوستای مشترکمون رو دوباره بردن بيمارستان (آخه چند وقت پيشم يه چند روزی بيمارستان بستری بود)، پرسيدم کی؟ گفت پنجشنبه ..... پنجشنبه، جمعه، شنبه، يکشنبه، دوشنبه و امروز سه شنبه .... چقد زود از هم باخبر ميشيم و به داد هم ميرسيم، هميشه در مواقع اضطراری ... عصری بايد برم يه مجلس ختم...



........................................................................................

Monday, February 18, 2002

٭ 
ديروز و امروز در و ديوار سالن محل کار ما رو کلی پر از عکس کردن. هر چی باشه ما از اعضاي خانواده بزرگ خودروسازهای کشوريم!!! با چند جور عکس مختلف از پژو 206 و سمند (همونی که بعضی بهش ميگن خودرو ملی) اومدن و آرامش رو از ديوارای سفيد گرفتن. امروز اما يه عکس ديگه اومد. يه قاب عکس قديمی اما بزرگ از يه آقايي بود!!! آخ که اون ديوارای قبلی چقد جلوه شون بيشتر بود!!!



٭ 
امروز موقع نهار بازم صحبت داغ بود. اما اين بار بحث خيلی بالا گرفت. صحبت سر مقايسه حقوق يک کارشناس با يک راننده بود تو همين شرکت. يک کارشناس که حداقل مدرکش يک ليسانس فنی مهندسی از يک دانشگاه معتبر دولتی باشه در بهترين شرايط ماکزيمم دريافتيش (يعنی حقوق و مزايا و پاداش و کارانه) با حدود 50، 60 ساعت اضافه کاری ميشه 250 هزار تومن. يک راننده که پژو 405 داشته باشه، ساعتی 3000 تومن ميگيره، اگه فرض کنيم که روزی 10 ساعت تو شرکت باشه (که عموما هستن فارغ از اينکه از اين 10 ساعت چقد کار ميکنن و چقد از زير کار در ميرن) خودتون حساب کنين چقد ميشه حقوق ماهيانشون. آخ که اگه بدونين چند تا مهندس ديدم امروز که آرزو ميکردن ايکاش يه پژو 405 داشتن، جالبه که تو اون جمع حدود 10 نفره فقط يه نفر بود که اصلا فکر اين آرزو رو هم نکرد.... (خيالتون راحت باشه اون يه نفر من نبودم)



........................................................................................

Sunday, February 17, 2002

٭ 
امروز یا بهتر بگم امشب وقتی رسيدم خونه همچين که در و باز کردم اولين صدايي که شنيدم صدای خنده مامان بود. طفلک از وقتی که بابا رفته ديگه خيلی تنها شده. منم که هيچ وقت خونه نيستم. داداشمم همين طور. اون محصله ولی وضع مدرسش جوريه که تا برسه خونه ديگه ساعت شده هفت. تازه من که اگرم خونه باشم خيلي فرقی نميکنه. يه کم ميشينم و زود حوصله ام سر ميره، اينه که زود ميام سراغ اين کامپيوتر. واقعا نميدونم من اين جور بی حوصله هستم يا اين که فاصله بين نسل ما و والدينمون اينقدر زياد شده که حرفی برای گفتن پيدا نميکنيم. خلاصه اينکه يه چيزی خيلی حال ميده و اونم بلند شدن صدای خنده است. مخصوصا اگه صدای خنده يه مادر تنها باشه وقتی احساس ميکنی نميتونی کمکی بهش بکنی.



٭ 
امروز نشسته بودم و يه مقايسه ميکردم بين خودم به عنوان يه کارمند سه ساله با بعضي که جای بابای من هستن مثلا کارمندای 30 ساله. ميديدم که وای که چقد زندگيمون بهم شبيهه. تنها تفاوتی که تونستم پيدا کنم اين بود که وقتی که اون بر ميگرده خونه جدول حل ميکنه و اخبار گوش ميده (اونم خبرای داغ اين 6 تا کانال فاضلاب صدا و سيما رو)، من به جاش ميشينم وبلاگ ميخونم و اينترنت شخم ميزنم.
هرکسی ايده ای داره که يه جوون بي پناه رو از بلای خانمانسوز کارمند شدن نجات بده، در اسرع وقت به من خبر بده.



٭ 
امروز سوار سرويس که شدم برگردم خونه يکی از همکارا هم سوار سرويس ما شد. کنار هم نشستيم و سر صحبت باز شد. داشت دنبال خونه ميگشت. ازش پرسيدم چقد پول داره گفت 15 ميليون (تازه با وام و محاسبه چند ميليون بابت رهن دادن خونه)، بيچاره 31 سالشه. مهندس مملکت با 7-8 سال سابقه کار که 5-6 سالش تو قلب صنعت کشور بوده، الان برای پيدا کردن يه آلونک 50 متری چه خون دلی بايد بخوره، بعدشم بايد بشينه تا آخ عمرش قسط وام و بهره و از اين جور چيزا رو بده. تازه خوش بحالش که 5 سال از من جلوتره.



........................................................................................

Saturday, February 16, 2002

٭ 
لابلای تيتر روزنامه های امروز يکي هم تيتری بود با اين مضمون که نمايندگان مجلس هوس کردن از خودروی ملی تحقيق و تفحص کنن. من به عنوان برادر کوچکتر نماينده ها يه توصيه برادرانه بهشون بکنم. اونم اين که درسته که شب عيده و خرج و مخارج زياده، ولی يه کم حوصله کنن ببينن اين ماشين اصلا تا چه حد ميتونه جواب بده. اومديم و مثله بعضی هواپيماها که هر از چند گاهي يکيشون سقوط ميکنه، اينبار دست ناپاک استکبار جهانی از بوق خودروی ملي در اومد و اونم هر از چندگاهی چپ کرد. اون وقت کی جواب اين ملتو ميده؟ هر چی که باشه خودروی ملی با بقيه خودروها که داخل کشور توليد ميشه فرق داره و بر عکس اونا استکبار تو طراحی و ساخت همه چيزش دخيل بوده. پس اصلا نبايد بهش اعتماد کرد.



٭ 
وقت نهار مخصوصا براي اونهايي که شاغل هستن فرصت خيلي خوبيه که راجع به خيلي مسائل صحبت کنن. من خودم خيلي از خبرها رو تو اين زمان ميشنوم. چه اونهايي که مربوط به امور مملکت ميشه و به قولي کشوری و لشکريه، چه اونهايي که مربوط به خود کاره، از نکات ويژه و مثبت اين زمان يکي هم اينه که بازار غيبت خيلي داغه!!! غيبت پشت سر بقيه همکارا که سر اين ميز با شما نيستن خودش يه عالمي داره، مخصوصا اگه بجز ميزشون، جنسشون هم با شما فرق کنه. منظورم اينه که از طايفه نسوان باشن. حتما تو ميز اونها هم صحبتهای مردونه بيشتر از حرفای زنونه است. خلاصه اينکه امروز هم بازار غيبت براه بود و از جمله يه موردش پشت سر يکی از دخترای همکارمون. اول اين رو بگم که تو محل کار من بجز خانومايي که کارشناس هستن چند تا هم منشی هست. يکی از اينا منشی يه آقای خارجيه. حرف امروز هم راجع به همين دختره بود. بحث رسيده بود به اينجا که فلانی چقد خودشو ميگيره و انگار که از کجا افتاده و اينجوری ادامه پيدا کرد که چند دفعه تا حالا کی و چه جوری حال اينو گرفته. مثلا يکي از همکارامون با غرور ميگفت که آره يه دفعه مامانش اشتباهی به من تلفن زد و ميگفت با خانم فلاني کار داره و آدرس داده بود که همونی که مترجمه. ايشونم که مثلا ميخواسته حالی از طرف بگيره گفته بود آها همونی رو ميگي که منشيه؟ بگذريم از اين که من نفهميدم بالاخره اين وسط اصلا حالی از کسی گرفته شد يا نه؟ ولی واقعا چرا ما دنبال اين هستيم که حال همديگرو بگيريم. جدا حال ما رو تا حالا کم گرفتن که خودمونم بيايم از اين کارا بکنيم. حال من يکي رو که سر کار رئيسم به اندازه کافی ميگيره. بيرون محل کار هم يه نگاهي به دور و برت کنی بسه. تو رو خدا دست از سر من يکي بردارين که ديگه حالی برام نمونده.



٭ 
صبح اول وقت قبل از اينکه برم سر کار تلويزيون روشن بود. همونطور که داشتم چای ميخوردم شنيدم که گفت وزير راه و گردشگری افغانستان بدست حجاج افغاني و بدليل تاخير در پرواز در فرودگاه به قتل رسيد. رسيدم سر کار، يکي از بچه ها روزنامه خريده بود که توش يه آگهی تسليت بود. مربوط ميشد به مدير عامل يکي از شرکتهای قطعه ساز که همکار شرکت ما بوده. سر نهار باز صحبت همين بنده خدا بود و اينکه اسپانيايي هاي کشته شده هم مهمون يکي از شرکتهای وابسته به شرکت ما بودن. شب داشتم تو خيابون ميرفتم يه حجله جلو يه ساختمون بود بمناسبت در گذشت جوان ناکام مهندس فلانی در سانحه هوايي. دو ساعت بعد از جلو يه دکه روزنامه فروشی رد ميشدم، داشتم تيتر روزنامه ها رو ميخوندم : «رئيس سازمان هواپيمايي : استعفا نداده ام». اين همه علاقه به خدمت!!! جدا که آدم کم مياره. مثل اينکه بعضی وقتا هيچ چاره ای نمي مونه جز اينکه يه عده رو از بالای هواپيما پرت کنی پايين.



٭ 
واقعا که من حسوديم ميشه وقتي بعضی از اين وبلاگها رو ميخونم. عمدتا هم سن و سالای خودم هستن که مينويسن. ولی خوش به حالشون. چه قلمی دارن بعضي و چه ديدی دارن بعضی ديگه. اونايي هم که هردو تا رو دارن که ديگه هيچی....



........................................................................................

Friday, February 15, 2002

٭ 
بازم نشد. برگشتيم سر جای اول!!!!



٭ 
امروز کلي دست و پا زدم بلکه يه تغيير دکوری تو اين عرايضم بدم. بابا بي سوات بودنم بد دردي ها



٭ 
يک با ر ديگه سلام، بالاخره آقا رضا هم نتونست دلش طاقت بياره و اومد به جمع وبلاگدارها. البته اين آقاي درخشان چند تا شرط گذاشته بود براي اونهايي که ميخوان وبلاگ داشته باشن که من حداقل آخريش رو ندارم. اونم حرف برا گفتنه. ولي خوب ما هم اومديم ديگه. حالا ميگين که چي کنم. از خودم حرف در بيارم يا راهم رو بکشم و برم. شايدم مجبور شدم يکي از اين کارا رو بکنم. ولي حالا که اسمم تو ليست نيست حداقل خيالم راحته که فقط خودم ميشينم اين چيزا رو ميخونم. بعدشم اگر اسمم به ليست اضافه شه، بعيد ميدونم که وضع خيلي تغيير کنه. اون موقع هم احتمالا باز فقط خودم هستم که به اينجا سر ميزنم. يه چيز ديگه هم بگم. اونم اينه که ما اينجا خيال نداريم پاپيچ کسي، وبلاگي يا چيزي بشیم. آقا رضا فعلا کبريت بي خطره. شما يه تلاشی بکنين شايد گرمي وجود شما او نو هم شعله ور کرد.
راستي قبل از خداحافظي، والنتين تون مبارک. اوناييتون که عاشقيد که هيچي. اونايي هم که عاشق نيستيد خدا مشکلتون رو حل کنه که سر سياه والنتيني نشينين مثل من راه و رسم وبلاگ سازي رو تمرين کنيد.
فعلا زياده عرضي نيست.



........................................................................................

Thursday, February 14, 2002

٭ 
سلام، اين هم از آقا رضا، ما هم اومديم.



........................................................................................

[Powered by Blogger]