عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Friday, November 29, 2002

٭ 
سلام به همگيتون.از تك تك دوستان عزيز ممنونم :
خانمها : هليا ، بارانه، سلطان بانو و بي قرار عزيز و آقايان: عليرضا، آرش ، رضا و ايرج عزيز.
اميدوارم از اين پس حرفي اگر گفته ميشه، درخور شما دوستاني باشه كه وقتتون رو ميذاريد و نوشته هاي من رو هم ميخونيد.بهر حال حالا كه حداقل هنوز اين يه جا ، اين فرصت را داريم كه آزادانه حرفامونو بزنيم - اگه اشتباه نكنم!- شايد بهتر باشه كه به جاي سكوت، از اين فرصت حداكثر استفاده را بكنيم.

ودر پايان اين سرود را تقديم ميكنم به همه اونايي كه به آزادي ايمان دارند!


بنفشه



........................................................................................

Thursday, November 28, 2002

٭ 
سلام اينو مي نويسم براي تو كه شايد باور كني دليل ننوشتن من تو نيستي . وقتي بيشتر فكر كردم ،ديدم حالا كه با يه كار به اين سادگي ميتونم كسي رو خوشحال كنم كه هميشه خوشحالم كرده ، خودخواهي و شايد حماقت محضه كه اين كارو نكنم. باشه ، بيا، اينم نوشتم بخاطر تو و همه اونايي كه اينجا باهاشون دوست شدم و دوستشون دارم و همه اونايي كه احتمالا” باعث رنجشون شده ام. باشه. چشم. سعي ميكنم دوباره بنويسم. بقول خودت:

بعضي ها در اوج عصبانيت به ديگران لبخند ميزنند.
بعضي ها در اوج خستگي به ديگران انرژي ميدهند.
بعضي ها در اوج نا اميدي به ديگران اميد ميدهند.
بعضي ها در اوج نداري به ديگران مي بخشند.
بعضي ها در اوج گرفتاري به ديگران كمك ميكنند.
بعضي ها روحشان بزرگ است. اينقدر كه آدم از خودش خجالت ميكشد.

ميخوام سعي كنم منم جزو همون بعضي ها باشم ، هرچند كه خيلي سخته كه كاري رو عليرغم ميل خودت انجام بدي فقط بخاطر ديگري، ولي ميخوام همينجا ياد بگيرم كه خودخواه نباشم و ديگران رو هم در نظر بگيرم.بذار حداقل اين يه درس رو اينجا به خودم بدم!


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, November 27, 2002

٭ 
نه! انگار به کل تمام شده. ديگر حتی يک قطره اشک هم از چشمانم سرازير نشد. در تمام مدتی که تلاش ميکردم به او نزديک شوم دلم حتی برای يکبار هم نلرزيد. آرام بودم. آرامِ آرام. و وقتی که جدا ميشدم آرامتر!



........................................................................................

Monday, November 25, 2002

٭ 
به جای عقل:
کتاب را بدست چپم ميگيرم. چشمانم را با دست چپم پاک ميکنم. سينه ام را با دست چپم لمس ميکنم... شايد کارنامه را به احترام به دست راستم بدهند!



........................................................................................

Sunday, November 24, 2002

٭ 
روز خوبي بود. بقدر كفايت خوابيدم. كارهايم بخوبي انجام شد. همه چيز شبيه سابق بود. فقط ساختمانها جابجا شده بودند. آدمها در رفت و آمد بودند. دلم براي حال و هوايشان تنگ شده بود. تنها آن آدمهاي آبي پوش عجيب بودند كه مثل ستون اينجا و آنجا ايستاده بودند. درختها سبز بودند يا شايد من سبز ميديدمشان. روي آن سكو در سايه درخت نشستم. چه زود تمام شد، اما همه چيز خوب بود و بهتر از همه پر از رويا...



٭ 





هنوز منتطر بودم. وقتی رفت بيخبر رفت. وقتی آمدم نشانی از او نبود. بعد خبرش رسيد. همه چيز را با خودش برده بود. اما هنوز منتظر بودم.
صبح يک جور ديگر بود. از شما فهميدم. بعد ديدم در آن سوی مه ديگر نشانی نيست. ترسيدم. حالا شب شده و باز شما! اينجا روبروی من. زل زده ام به مقابلم. يادگارش هنوز اينجاست و اين خبر که به من داده: تمام.
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش…





........................................................................................

Thursday, November 21, 2002

٭ 
دوز (dose) :
داروساز بود. آب را مثال ميزد. ميگفت مي تواند جنبه غذايی داشته باشد، دارو باشد يا سم باشد، بسته به اينكه چه مقدار از آن را مصرف كني.
انسان کلی ويژگی دارد. غرور، خودخواهی، جاه طلبی و خيلی چيزهای ديگر. ميتواند مايه پيشرفت باشد يا گمراهی، بسته به اينکه در زمان بکارگيری دوزش به اندازه باشد.



........................................................................................

Wednesday, November 20, 2002

٭ 
پيش فرض:
طرف كمرش درد ميكرد. اول فرستادنش پيش دكتر متخصص مغز و اعصاب، بعد ارتوپد، بعد روماتولوژ، دست آخرم رفت پيش دكتر خون تا اين آخري فهميد كه بيماريش چيه. هر كدوم از اين دكترا دست كم 5 – 6 جور بيماري رو ميگفتن كه عوارض ظاهريش درست شبيه اين مورد بود. چك ميكردن و آزمايش ميكردن و ميديدن كه نه! انگار مشكل يه چيز ديگه س. تو طول اين مدت خيليا اومدن عيادت كه خيلياشون هم دكتر متخصص همين چيزا بودن. طبق عادتِ ما هم، هر كي ميومد يه نسخه ميپيچيد. بر چه اساسي؟ به نظرم بر اساس يه سري پيش فرض. نمونه هاي مشابه. نمونه هايي كه علايم يكساني داشتن. خيلي از حرفهاي ما مشابه اينه. فرضهاي يکسان ميکنيم چون علائم يکساني ميبينيم و بي توجه به دليل اصلي حکم ميديم و دارو تجويز ميکنيم.
از دوستايي كه اين پست قبلي رو خوندن يه خواهشي دارم. دست كم اونايي كه نظر دادن. بيشتر اينا كه نظر دادن منو ديدن و بيشتر از حد وبلاگ منو ميشناسن. يه بار ديگه اون مكالمه و توضيح بعدش رو بخونين. اين بار بدون پيش فرض. بدون اين تصور که منو ميشناسن و از اون مهمتر بدون در نظر گرفتن حرفهاي کسانيکه در موارد مشابه نظر مشابه اين نظر رو ميدن.

و اما بعد...
يه بار طوطي عزيز يه پيشنهاد به من داد كه دست کم مواقعي که ميبينم خيلي تفاوت در برداشتهاي ديگران و منظور من از يه نوشته هست بيام و توضيحاتي بدم. اين کار و جدي نگرفتم و الان براي اولين بار ميخوام که امتحانش کنم. هيچ اصراري هم در پافشاري روي يک موضع خاص نيست. کلاً تا حالا که اينجا براي من محل دليل و مدرک آوردن نبوده (دست کم نميخواستم باشه)، اينجا فقط جايي بوده براي طرح موضوعات، ديدگاه ها و برخي احساسات که چه بسا مقطعي هم بوده اند. طرز مطرح کردن حرفا هم طوری بوده که خيلی شايد برا بقيه واضح نبوده.تا بحال هم اينجا خيلي پاپيچ ديگران نشده ام. چند مورد بوده که در مورد بقيه نوشتم و همونها هم اصلاً طوري مطرح شدن که شايد خود طرف هم نفهميده. نمونه ش اين نوشته که به انگيزه حرفهاي قاصدک عزيز بعد از خودکشي کلاغ زدم و به نظرم اگه خونده هم اصلاً نگرفته که انگيزه پيدايش اون نوشته خودش بوده.

اين حرفهايي که اين پايين زدم هم يک چت بوده که شروعش صحبت در مورد يک دوست مشترک بود. ادامه ش اما يک تبادل نظره درمورد اونچيزي که من فکر ميکنم درسته و حرفهايي که شنيدم در رد اون فکر و البته به سبک نمايندگان مجلس قانع نشدم. ديشب ميخواستم که جوابايي براي نظرای داده شده بنويسم و نوشتم. اما پست نکردم. يه دليلش اين بود که اون دوست مشترکي که ما حرفامون را با صحبت در مورد او شروع کرديم اينجا رو ميخونه و صرف خوندن اون جوابها ممکن بود باعث برخي سوء تفاهم ها بشه. اينه که همينجا اين توضيح رو ميدم که بقيه حرفای الان به من برميگرده و به اون چيزايي که ديده ام.

تصور من اين بود که حرفام در مورد مسئوليت و احساس مسئوليت تا حدي موضع منو روشن کنه. هنوزم فکر ميکنم که اون قسمت از نوشته بدرستي خونده نشده و زير اون حجم گفتگو غريب مونده. اما مثل خيلي حرفهاي ديگه اي که تفاوت در برداشت خواننده و منظور من زياد بوده اين گفته هم به سرنوشت مشابه گرفتار شد. اما نظر من -که بخشي از اونها از بديهياته که متاسفانه بدليل بعضي برداشتها بايد تکرارشون کنم- اينه که:

زن بدون مرد و مرد بدون زن کامل نميشه. اين وابستگي و نياز هم در هر دو جنس موجوده. کشش بين اين دو کاملاً طبيعيه. رابطه بين اين دو موجود با توجه به اين نياز و کشش به سمتي حرکت ميکنه که اين نياز رفع بشه. به هزار و يک دليل خيلي از ما (خودم رو ميگم) هستيم که اين نيازهامون به موقع و در زمان خودش رفع نشده. ايجاد يک رابطه يعني ايجاد تعهد براي طرفين. وقتي که اين رابطه عمق پيدا کنه، مسئوليتها سنگين تر ميشه. خيلي از روابطي که بين دخترا و پسرا هست فقط صرف اون رفع نياز رو مورد توجه قرار داده. بنابراين جايي که بايد به تعهدات عمل بشه، جايي که بايد مسئوليتها اجرا بشه، ميبيني که اون رابطه بدليل نبود بستر درست اجراي اون تعهد و مسئوليت دچار مشکل ميشه و هر دو طرف يا يکي از اونها از اين موضوع ضربه ميخوره (حالا با کم و زياد). کسي که احساس مسئوليت بکنه از اين که نميتونه به مسئوليتش عمل کنه آزار ميبينه. بنابراين وقتي که از اول معلومه که اون مسئوليتها اگه بوجود بياد به اجرا نميرسه، آدم عاقل وارد بازي نميشه. مگر اينکه از اول يه هدف ديگه تو کار باشه و اون هدف چيزي جز خود خواهي نيست. اينکه وقتي نياز من رفع شد ديگه به دَرَک! من از هيچ جاي اين حرف برداشت نميکنم که دختر و پسر نبايد رنگ همديگرو ببينن يا نبايد بينشون رابطه ايجاد بشه، يا نبايد اصلاً رابطه بينشون عميق بشه. ميگم من وقتي از عميق شدن يک رابطه جلوگيري نميکنم که دست کم يه احتمالي براي امکان اداي وظيفه نسبت به طرف مقابل وجود داشته باشه يا اينکه بتونم اون احتمال رو ايجاد کنم. هيچ جاييش هم به معني ريسک نکردن، به معني وارد بازي نشدن، به معني قبول نکردن هزينه ها نيست! بنابراين:

آيدا! اين حرفايي که زدي از بديهياته. بايد بازي کرد و از باخت نترسيد. قواعد بازي رو بايد رعايت کرد. دعوا سر قواعد بازيه نه اينکه بازي بکني يا نه. منم دارم ميگم که بازيکن فوتبال نبايد توپ رو با دستش بگيره.

آقا گل! مرد بزرگ! بي پروا بودن خوبه. ريسک پذير بودن خوبه. اما اينها با حماقت فرق داره. ضمن اينکه ما شما رو از روانشناسا بيشتر قبول داريم. اين روانشناسا هر کدومشون يه چيزي ميگن.

خانوم گل! اولاً که هموني که در جواب علما و اعاظم بالا گفتم. تو آب پريدن بد نيست. اما اينکه آدم خودشو بدست جريان آب بسپره خوبه؟ هر چه پيش آيد خوش آيد خوبه؟ بعدشم تازه: يه اشتباهي کردي که کل منظور و عوض کنه. معلم خوبي نيستي که ميگي ديکته نانوشته هميشه بيست ميگيره. ديکته نانوشته نمره ش صفره.

TPS! عشق خوبه، ولي هم نداره. خيلي از مشکلات ما هم شايد ناشي از نديدن کل مسئله است. حالا هي بگو Total System بد چيزيه! راستي روي Total Production Systemدر سيستم هاي توليد انسان هم فکر کن، جالبه!

پدرام! دست بر قضا منم خودم فکر ميکنم که اين يکي از عيوب منه. کم عيبي هم نيست. گلدون يه جور ديگه ميگه که من تلاش ميکنم که سطح توقع ديگران رو از خودم بيارم پايين. يا به تعبير خودم من سطح توقعم از خودم زياده. حرف حساب جواب نداره. اما جمله دوم به جمله اول چه ربطي داشت؟ شک نکن که جايی که بيارزه هزينه ش رو ميدم.

آرش! حالا از کجا به اين نتيجه رسيدي من نفهميدم. اون داغونايي که من نوشته بودم اشاره به يه اتفاقيه که افتاده. يه رابطه اي که به اون شکلش از بين رفته. تازه من برداشتم اينه که بموقع از بين رفت. بعدشم با بقيه ام: اين شادي و آرشِ من يه نمونه خوب از اونايي هستن که احساس مسئوليت داشتن و دارن. نمونه اونايي که ميدونستن چي ميخوان و دنبال چي ميگردن. اينجور رابطه ها که شکل ميگيره و اين آدما همديگرو پيدا ميکنن آدم حال ميکنه. خدا کنه شادی هم شروع کنه به وبلاگ نوشتن.

آقا قربان شما! اوني که به نظرم بدرد من ميخوره هموني که منم بدردش ميخورم. اينجا ديگه به امتحانش ميارزه نيست. اينجا قطعيه. اوني که بدرد من ميخوره وقتي پيدا شد ديگه من دست از سرش برنميدارم. خلاصه اينکه آقا قربان شما!

بارانه! فکر کنم اون بالا معلوم شده باشه که من نميگم بازي نکنيم. ديگه الان نميدونم چي بايد اضافه کنم بهش.

Raha-raha! و اما اين رها که بالاخره با اين نظرش منو گرفتار کرد که بشينم اين همه بنويسم. ميگم: اگه معلوم نيست بگو جدا براي خودت بگم. چي ميگی؟

همه اين حرفا شروعش غصه برا يه دل گرفته بود که اميدوارم الان ديگه گرفته نباشه. دست آخر اينکه شرمنده به خاطر اين همه روده درازی. به اندازه تمام عرايض قبلی فرمايشات کرديم. ديگه تکرار نميشه. دوستون دارم! بازم نظر بدين!



........................................................................................

Tuesday, November 19, 2002

٭ 
ميگم: آخه اين چيه؟ "اين" داغون، "اون" داغون. اين چه عشقيه آخه؟
ميگه: والا منم همينو ميگم. و بديش اينه که بعضی وقتا هی يه سيکل معيوب با همين مدل تموم شدن تکرار ميشه.
ميگم: والا چي بگم؟ برا جفتشون همينه قطعاً
ميگه: ولی برا "اين" بيشتر. جدا شدن اصولاً چيز مزخرفيه تو يه رابطهء عشقی.
(چند دقيقه بعد)
ميگم: من هميشه از رابطه عاطفی با دخترا ترسيدم، برا همين چيزا
ميگه: تو که آدم نيستی از اساس! بندهء خدا، يه پيش فرض بد نيست داشته باشی. باور کن!
ميگم: پيش فرض همينه که دارم ميبينم. اين يه نمونه ش. هزار تاش رو هم دارم دور و برم ميبينم.
ميگه: خب اين که نشد حرف!
ميگم: بفرماييد حرف چيه پس
ميگه: دم غنيمته. اينکه دست نزنی به کبريت چون جيزه! خب دست بزن. کار کردن باهاش رو درست ياد بگير.
ميگم: وقتی ميدونی عاقبتش چيه؟ وقتی يه نفر و داغون ميکنی و خودتم داغون ميشی؟ اينکه معلومه. امتحان ميخواد؟ چن نفر بايد اين وسط داغون شن؟
ميگه: اگه نشدی چي؟ اگه خوب بود چی؟
ميگم: وقتی اين کارو ميکنم که بدونم خوبه. اينا "اگه" نيست، از همين حالا آخرش معلومه. نميدونم! اينا از همون انجام ندادنياست. من مانعی برا اين کار ندارم الا منع عقلی.
ميگه: يه وقتايی بايد بي خيال اين عقل شد.
ميگم: آخرش ميشه اين: «"اون" منطقی ميشود!»
ميخنده و ميگه: تو چي ميشی؟
ميگم: من هيچی نبودم، هيچيم نميشم. ميترسم. نه بخاطر خودم. بخاطر اون يکی. فکر قلبی که بشکنه معلوم نيست ديگه راحتت بذاره.
بازم ميخنده و ميگه: تو برو با يه کرگدن دوست شو که اساساً پوستش کلفت باشه. تو اينکاره نيستی بچه جان. اگه شکستنيم در کار باشه اين تويی که ميشکنی نه طرفت.
ميگم: پس اگه يه بار اشتباه انتخاب کردی ديگه بايد تا آخرش پاش وايسی ديگه؟
ميگه: ای بابا! کي گفته؟
ميگم: من نميتونم بابا. اين کارا از من برنمياد. اميدوارم گرفتارش نشم. اون موقع که اوج اين چيزا بود من خودمو کنار کشيدم. به هر حسابی که ميخوای بذاری بذار، فرقی نميکنه. کبريت، ترس، جربزه، عقل، فرقی نميکنه. من اينکاره نيستم.
ميگه: پس ميمونه يه چيزی فقط. (ميخنده و ميگه) لا اقل برا اينکه خيالم راحت باشه، يعنی گناه نداشته باشی و از اين حرفا، هر وقت خواستی بری خواستگاری، منم ببر لا اقل! اينجور بچه خوبا اصولاً برعکس ميشه کارشون.
++++++
ميدونی يه وقتايی آدم مسئوليت داره. يه وقتايی آدم احساس مسئوليت ميکنه. خيلی فرقشه. اينا بايد باهم باشن. ممکنه يکی باشه و اون يکی نباشه. اونی که سخته اون احساس مسئوليته س. اگه مسئوليت داشتی اما احساسش رو نه، خيلی بی معرفتی. هر رابطه ای مسئوليت مياره. من دوست دارم تا يه حدی مسئوليت داشته باشم که از عهده ش برميام. وگرنه اون احساس مسئوليته آدمو اذيت ميکنه.



........................................................................................

Monday, November 18, 2002

٭ 
بعضي ها در اوج عصبانيت به ديگران لبخند ميزنند.
بعضي ها در اوج خستگي به ديگران انرژي ميدهند.
بعضي ها در اوج نا اميدي به ديگران اميد ميدهند.
بعضي ها در اوج نداري به ديگران مي بخشند.
بعضي ها در اوج گرفتاري به ديگران كمك ميكنند.
بعضي ها روحشان بزرگ است. اينقدر كه آدم از خودش خجالت ميكشد.



........................................................................................

Sunday, November 17, 2002

٭ 
سطح توقع:
يکی پيدا شده و اومده يه خدمتی به تو ميکنه بدون اينکه هيچ جور وظيفه ای داشته باشه. توام مفت و مسلم از اين خدمتش بهره گيری ميکنی و کلی کمک حالته. بعد ديگه کم کم فکر ميکنی که نه بابا! اين اصلاً وظيفه اش بوده. اگر اشکالی پيش اومد تو کارش، چنان بد و بيراهی نصيبش ميشه که اگر نميتونستی از اول نميومدی از اين غلطا بکنی. حالا بگذريم که اومدنش فقط به تو اضافه کرده. نمونه اش همين سيستم نظرخواهی. اين ياکس عزيزِ لعنتی! در طول اين چند روز ساعتهای طولانی داون بوده. آدم هر وقت مي آيد کلی ضد حال ميخوره. خدا ميدونه بخاطر اين قضيه چقد فحش نصيب جد و آباد گردانندگانش شده. يه کارو که دفه اول ارائه ميکنی ممکنه وظيفه ات نباشه. اما يه بار که ببيننش ديگه سطح توقع ميره بالا و از اون به بعد ميشه وظيفه. همه انتظار دارن انجامش بدی.
اينو اين همکارای ليفتراک چیِ من خوب ميدونن. بابا جون عوض اينکه گزارشای رنگ به رنگ بدين که فردا پس فردا همممون "مجبور" شيم بريم از اونا ارائه کنيم، برين يه دستی به سر و گوش اين کارگاه نجاری بکشين که همشو تار عنکبوت گرفته. با شمام ها! جواد و اشکان و کيوان و يدی و ايمان و علی و...



........................................................................................

Saturday, November 16, 2002

٭ 
قدم زدن زير باران پاييزي در كوچه باغهاي مفروش به برگ زرد درختان برايتان دلپذير خواهد بود اگر شانه هايي به وسعتِ اقيانوسِ حرفهايِ شما تكيه گاهتان باشد.
جهت تعيين زمان همين امروز با ما تماس بگيريد...



........................................................................................

Friday, November 15, 2002

٭ 
ماشينش پنچر بود. نه! اصلاً موتورش سوخته بود. فکر تعميرش نيفتاد. انداختش دور و رفت تا يک شکل جديد از وسايل نقليه بسازد. چيزی که از اساس با اتومبيل متفاوت است.
خيلی از مسائل سنتی ما اينگونه اند. رفتار والدين با فرزند، رفتار فرزندان با والدين، ازدواج، برخورد کوچکتر و بزرگتر ووو... مثل ماشينی که ايرادی دارد. ميتوان آنها را تعمير کرد. عيبهاشان را برطرف کرد و درست اجراشان کرد. اما بعضی دوست دارند آنها را کاملاً دور بريزند. در حاليکه جايگزينی ارائه که ميکنند معلوم نيست خودش چقدر ايراد دارد. خيلی وقتها هم که اصلاً جايگزينی ارائه نميشود.



........................................................................................

Thursday, November 14, 2002

٭ 
آسمانی که از ابرهای تيره پر ميشود...
ابرهای تيره ای که بجای باريدن تنها خورشيد را ميپو شاند...
خورشيدی که گرما را از زمين دريغ ميکند...
گرمايی که از پوشيدن لباسهای ضخيم حاصل نميشود...
لباسهای ضخيمی که سينه ات را فشار ميدهد...
سينه ای که آرامش را جستجو ميکند...
آرامشی که در شبهای شلوغ گم ميشود...
شبهاي شلوغی که خيلی زود از راه ميرسند...
... 6 ماه دوم سال



٭ 
گذار از سنت به مدرنيته: افطاری.. حليم، شام.. پيتزا



........................................................................................

Wednesday, November 13, 2002

٭ 
زندگی کارمندی:
زندگيم خلاصه شده به حضور در محل کار و نشستن پشت کامپيوتر در خانه. همين الان اگر بگويند بيا برو فلان جا، فلان قدر بيشتر حقوق بگير برای انجام فلان کار، هزار جور بهانه و دليل ميتراشم برای اينکه به خودم بقبولانم که نه، اگر از اينجا بريدی و آنجا نشد چه؟ اگر اينجا بفهمند ميخواهی بروی و نشود چه؟ قسط ها و قرض هايت را چه کار ميکنی؟ اگر شغل جديد بدتر از همين شغل فعلی بود چه؟ اصلاً اين مقدار کم افزايش حقوق ارزش قبول زحمتِ تطابق با محل کار جديد را دارد يا نه؟ همين الان خيلی ها آرزوی شغل تو را دارند و... و... و... همه جوره ريسک کردن را کنار گذاشته ام و قناعت کرده ام به يک آب باريکه، يک بخور و نمير، يک زندگی کارمندی.



........................................................................................

Tuesday, November 12, 2002

٭ 
انجام ندادني ها:
خيلي ها ميگويند: "اگر شرايط فراهم بود و انجام ندادي هنر كردي، وگرنه انجام ندادن هنری نيست."
من ميگويم بايد از فراهم شدن شرايط هم جلوگيري كرد. اگر از فراهم شدن شرايط جلوگيري كردي هنر كردي. اگر شرايط فراهم بود و انجام ندادي ديگر خيلي هنر كردي.



........................................................................................

Monday, November 11, 2002

٭ 
عزت و خواری:
فکر ميکنم اين شنيده من يک حديث باشد. نقل به مضمونش ميشود اينکه از خدا بخواه در چشم ديگران عزيز و در چشم خودت خوار باشی. راستی هم آدم بايد خيلی خوار و حقير باشد که از يک لبخند يا حتی تعريف ديگران ذوق مرگ شود. همين حس ذوق مرگی کافيست که بدانی خيلی بدبختی. وقتی آدمی که خودش را ميشناسد تعريفی ميشنود تازه حس ميکند که بيچاره! ببين چيزی که هست و چيزی که بايد باشد چقدر فاصله بينشان هست.



........................................................................................

Sunday, November 10, 2002

٭ 
انجام دادن و انجام ندادن:
بعضی اعمال انجام دادنی هستند. انجام دادنشان مستلزم رنج و زحمت و تحمل سختی است. اما وقتی به نتيجه اش ميرسی شيرين است. بعضی اعمال انجام ندادنی هستند. ميل و رغبت و انگيزه برای انجام دادنشان در تو وجود دارد. اما بنا به بعضی دلايل بايد از شيرينی انجام دادنشان گذشت. چه بسا اين حس که انجامشان نميدهی تا ابد با تو بماند. انجام ندادنها به مراتب سخت تر از انجام دادنهاست.



........................................................................................

Saturday, November 09, 2002

٭ 
دوستان و دشمنان عزيز!
باقي ماندن بر عقيده اي كه فكر ميكني درست است وقتي همه عالم تو را بر نقض آن ميخوانند، از سخت ترين كارهاست. حتي اگر هيچ استدلالي پشت حرفهاي همه عالم نباشد.



٭ 
زندگی دو لايه:
کلانِ زندگيم انگار از دو بخش تشکيل شده که هرچند بی تاثير بر هم نيستند اما مجزا از همند. هيچوقت مثل الان تفاوت اين دو بخش را حس نميکردم. يک بخش شده کار و درس و امکانات رفاهی و اينها و بخش ديگر شده آن چيزی که نميدانم به چه بايد تعبير کنم. خوب بودن؟ آدم بودن؟ انسان بودن؟ (فارغ از تمام تعاريف و دسته بنديها و نسبی و مطلق بودن اين مضامين). اصلاً دو مسيرند که در اولی هر راهی بروی بر کليت دومی تاثير ندارد مگر اينکه بخواهی از يکی برای ديگری مايه بگذاری. حالا مانده ام برای تعديل در توجه به آنها. رسيدن به يک دسته، دستهء دوم را نمي آورد. عموماً تلاش ما در زندگی معطوف به دسته اول است. تلاش برای تحصيل، معاش، روزی، و يک کلمه رفاه. آن بخش ديگر يک جورهايی رفته به حاشيه. شايد بابتش غبطه بخوريم. شايد گاهی به آن توجه کنيم. شايد کمی هم برايش مايه بگذاريم. اما چه مقدار از زمانی که صرف اولی کرده ايم را برای دومی گذاشته ايم؟ چقدر در هنگام تصميم گيریها دومی را در نظر گرفته ايم؟ پيش فرض همه ما اينست که من آدم خوبی هستم و هميشه اشتباهات من برای جبران اشتباه ديگری است.



........................................................................................

Thursday, November 07, 2002

٭ 
وقتی ميشنوم "book" بايد اول ترجمه کنم "کتاب" تا مفهومش را درست بفهمم. مفهوم Book هنوز ملکه ذهن من نيست.
برخی عقايدِ قبلی من اشتباه است. درستش را پيدا کرده ام. وقتی که بايد عمل کنم اگر نيانديشم ناخودآگاه مطابق ذهنيت قبلی که ملکه ذهنم بوده رفتار ميکنم. برخی چيزها شده مثل book. بايد اول اوضاع را ترجمه کنم تا مطابق آنچه فکر ميکنم درست است عمل کنم. تفکر مجدد قبل از عمل.



........................................................................................

Wednesday, November 06, 2002

٭ 
سياست با سياستمدار متفاوت است.
دو سياستمدار ممكن است امروز در حال جنگ با هم باشند و شديد ترين الفاظ را عليه هم بكار برند.
همان دو سياستمدار ممكن است فردا با يكديگر روبوسي كنند و صميمانه ترين الفاظ را در مورد هم بكار گيرند.
سياست ارث پدري سياستمدار نيست. سياستمدار بايد منافع خيلي افراد ديگر را در نظر بگيرد.
سياست با سياستمدار متفاوت است.



........................................................................................

Tuesday, November 05, 2002

٭ 
"اينقد روزا بياد که با هم نباشين." اين جمله از جملاتی است که در ذهن من نقش بسته است. 9-10 سال پيش بود که وقتی با يک از دوستانم ميخواستم سوار تاکسی شوم از فردی که در صندلی جلو نشسته بود خواستيم تا برای اينکه ما دو نفر کنار هم باشيم عقب بشيند. اين جمله يادگار آن فرد در ذهنم شده. از آن روز مدتها گذشته و من و آن دوستم هنوز با هم هستيم. اما اينقدر افرادی بوده اند که ديگر حتی اساميشان را به خاطر نياورده ام. تنها پا به دنيا ميگذاری. تنها از دنيا ميروی. در طول اين مسير تنها انتخاب ميکنی و تنها مسئول تک تک اعمال خودی. ايکاش اين تنهايی را هميشه در خاطرداشتم برای یوم يفر المرء من اخيه.



........................................................................................

Monday, November 04, 2002

٭ 
تلنگرها به هر حال ميرسند.
معمولاً حواسم به اطراف نيست. سرم را پايين انداخته ام. اينقدر که گاهی جز خودم چيزی نميبينم. اما تلنگرها هميشه ميرسند. حتی اگر حواست جمع نباشد بعضی وقتها ميفهمی که دارند به تو هشدار ميدهند.
ديشب از مقابل تلويزيون ميگذشتم. اکبر عبدی در يک برنامه مستند توجهم را جلب کرد. در يک بيمارستان. و بعد "رضا ايرانمنش". ايرانمنش را تنها در مجموعه "داستان يک شهر" که چند سال پيش از شبکه تهران پخش ميشد ديده بودم که نقش مدير جوان شرکت "در شهر" را بازی ميکرد و شايد چند تيزر از فيلمهايی که در آن بازی کرده بود. او حالا در 35 سالگی گوشه بيمارستان افتاده و دارد با مرگ تدريجی دست و پنجه نرم ميکند. يک مجروح شيميايی که شايد هيچکدام ما بعد از اين همه سال که بازی او را در سينما و تلويزيون ميديديم نميدانستيم.
گاهی اما اين تلنگرها فقط يک جمله است. حتی يک جمله تبليغاتی: "زندگی دکمهء بازگشت ندارد. ديجيتال هندی کم سونی"



........................................................................................

Sunday, November 03, 2002

٭ 
سيستم اگر درست باشد خروجی مورد نظر را ميدهد.
سيستم درست برای ارائه خروجی مورد نظر ورودی درست ميخواهد.
سيستم دينی من به جواب مورد نظر نرسيده است. اما من هنوز آن را رد نميکنم چون ميدانم ورودی درستی به آن نداده ام.



٭ 
ترديد سايه ای از حضور خود بر من افکنده و من مردد از ادامه راهی که پیموده ام به تماشای تو نشسته ام. تو خوبی را بر من ارزانی کرده ای. راه من راه خوبی بوده اما راهی که متفاوت از راه توست و راه تو که راه خوبی است. با شک نظاره ميکنم و ساکن در چند راهی ترديد مي انديشم که مگر خوبی را چند وجه است که من در تشخيص آن چنين سر در گم مانده ام.



........................................................................................

Friday, November 01, 2002

٭ 
گاهی بر من سخت گرفته ميشود. چيزی که ايستادگی در برابرش رنج و زحمت دارد. حفظ يک عقيده بدون تحمل سختی نيست. اگر بواسطه سختی دست از اعتقادی ميکشم و عملکردم را متناسب با اعتقادی جديد عوض ميکنم، بايد گفت از ابتدا بر آن اعتقاد اولی نبوده ام يا دست کم ضعف داشته ام.
اگر کيفر و پاداش به عقيده ای بدهند، تصور کن تا کجا سختی تحمل ميکنی، متناسب با همان تحمل منتظر کيفر و پاداش باش. من از پاداش به عقايدم چشم شسته ام.



........................................................................................

[Powered by Blogger]