عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Tuesday, December 31, 2002

٭ 
چرخ:
جمعه: روز تعطيل. فرصت برای خواب هست. اما صدايی نميگذارد. ابتدای صبح. بانگ "لا اله الا الله" يعنی يکی از همسايگان تَرک حيات گفته است...
يکشنبه: لباس را گرفته دستش و ذوق زده نشانم ميدهد. اندازه لباس عروسک. تولدی را انتظار ميکشد. هر چند خيلی نزديک نباشد...
دوشنبه: باز هم روز تعطيل. اين بار بايد جبران تعطيلی قبل را کرد. اما باز هم صدای "لا اله الا الله"... يعنی يکی ديگر از همسايگان هم رفته است... امروز بايد سالگرد خواهر علی هم باشد. نميدانم چرا ميگويم امروز؟ حس؟ حدس؟ سرم را مي اندازم پايين و ميروم کوه. موبايلش هم که خاموش است. کاری هم که از دست من بر نمي آيد، مي آيد؟ راستی ابوالفضل... سالگرد او هم بايد همين روزها باشد...
چهارشنبه: بايد برايش تصميم بگيرم: يک ختم، يک شب هفت، يک جشن عقد، دو تولد، يک مهمانی خداحافظی. خب انتخاب کنيد، زمانها تقريباً يکی است. من انتخاب کرده ام. ختم بوی مرگ ميدهد. عقد بوی زندگی. تولد بوی مرگ و زندگی. خداحافظی بوی فراموشی. من ميروم به آن دو تولد و يک مهمانی خداحافظی که دارند هر سه تايی با هم در يک جا اتفاق ميفتند. بوی زندگی و بعد مرگ و بعد فراموشی...



........................................................................................

Sunday, December 29, 2002

٭ 
کريسمس مبارک! همانطور که چند وقت پيش عيد فطر مبارک بود، و پيش تر آن يکی عيد ديگر که اسمش را يادم نمانده. اسمش که مهم نيست؟ هست؟ دنبال شاديش ميگرديم. دنبال کارناوالهای خيابانی و چراغانی و کادو و هديه اش. دنبال رقص و پايکوبی و مستی اش. اصلاً عيد تنها بهانه ای است برای اين چيزها. مگر بدون اينها عيد عيد ميشود؟ مگر عيد جز اينهاست؟ و مگر عطش ما برای شادی و رقص و پايکوبی و مستی تمامی دارد؟ و عجيب که برای رفع اين عطش هر روز و به هر بهانه ای ميرقصيم و مينوشيم و دست افشانی ميکنيم. و عجيب تر که با اين همه هيچ روزمان عيد نميشود. و عجيب ترين، روزهايی که اکنون تنها به حکم قراردادی عيد ناميده میشوند و نه دست کم بواسطه ريشه ای يا حتی يادآوری خاطره ای...



........................................................................................

Saturday, December 28, 2002

٭ 
متاسفم! دلم براي کسی تنگ نميشود. خيلی راحت همه چيز را فراموش ميکنم، انگار که از اساس هيچ اتفاقی نيفتاده. هيچ موسيقی گوشنوازی تصنيف نشده، هيچ فيلم خوش ساختی توليد نشده، هيچ بحثی هيجان انگيز نيست، هيچ دختر جذابی خلق نشده، هيچ شعر زيبايی سروده نشده، هيچ کتاب ارزشمندی نوشته نشده...
... اما تا من هستم برنامه هايم برای زندگی در اين همه هيچ... هيچ خاتمه ای نخواهد داشت.



........................................................................................

Friday, December 27, 2002

٭ 
صاحب خصلتهای خوب و بدم. بدون ذره ای انکار نقش خودم در هر دسته اش، بسياری از آنها را از آدمهايی فراگرفته ام که اکنون پيرامونم هستند. بدهايش را انگار نميتوانم رها کنم مگر زمانی که همين آدمها را کنار بگذارم و اينها همانهايند که برای خصلتهای خوب وامدارشان هستم. تنها ميسوزم و ميسازم و کاری را که هر روز به تاخير انداختن، انجامش را سخت تر ميکند به تاخير مي اندازم و چه بسا اين بدترين باشد...



........................................................................................

Wednesday, December 25, 2002

٭ 
”ميشد ازبودن تو، عالمي ترانه ساخت
كهنه ها رو تازه كرد، از تو يك بهانه ساخت...”


تصورشم نمي كرد كه گذشت زماني نه چندان طولاني ، بتونه يه آدمو از اين رو به اون رو كنه . انگار كه سالها گذشته بود.
اولش كه در باز شد واون اومد تو، باورش نميشد كه خودشه. جالب اينجا بود كه اونم دقيقا” اومد نشست روبروي دختر ولي اصلا” نشناختش!
دختر چندين بار بهش نگاه كرد ولي انگار نه انگار.تا اينكه چراغها روشن شد و چشماشون بهم افتاد واون سرشو به نشانه سلام تكون داد. هر دو با كنجكاوي بهم نگاه ميكردند و لبخند ميزدند.

- ( دختربا آرامش): ”تو چقدر عوض شدي !”
- (پسر با هيجان):”خوب؟ چجوري شدم؟”
- (دختر باز با خونسردي): ” بدتر! ”
- (پسر در حاليكه بر افروخته شده): ” حداقل مي گفتي بد! تو خودتم خيلي عوض شدي....”

فقط يه چيز مثل قبل بود. اون شب هم با هم از پله ها پايين رفتند. بازهم هوا سرد بود و برف ميومد و باز هم با هم زير برف راه رفتند...
دير وقت بود و آن دو تنها عابران خيابان. لايه سپيدي از برف، زمين را پوشانده بود.
دونه هاي برف ،زير نور چراغهاي خيابان، آروم پايين ميامدند و روي موهاشون مي نشستند.

- مواظب باش نيفتي! كفشاتم كه ليزه!
- ميگم با اين كلاه كاپشنت شكل اسكيموها شدي!
- دسكشاتو نياوردي؟ دستت كن. ميترسم سرما بخوري.
- تو خودت سردت نيست؟
...
كم كم داشت يادش ميومد كه يه روزي به معجزه باورداشته.
با خودش ميگفت : ” پس اين ايمان گم شده تا حالا كجا بوده؟!...”


بنفشه



........................................................................................

Thursday, December 19, 2002

٭ 
اعتماد:
يك جور حس خوبي هست. مثلاً وقتي...
درد دلي را فقط به تو ميگويند،
يا حتي وقتي تو را انتخاب ميكنند كه شريك كاريشان بشوي،
يا حتي وقتي كسي مي آيد و از بين اين همه آدم تو را انتخاب ميكند براي اينكه پول قرض بگيرد.
گذشته از حسي ناخوشايندي كه داري بابت اينكه نميتواني كاري انجام دهي، عرضه و سوادت كم است يا آهي در بساط نداري... آن حس مي آيد. شايد احساس مورد اعتماد واقع شدن... خيلي وقتها اين حس هست و خيلي وقتها با چيزهاي خيلي ساده مي آيد... مثلاً وقتي عكسي را به تو نشان ميدهند كه به ديگران نشان نميدهند، حتي اگر يك عكس معمولي باشد!



........................................................................................

Wednesday, December 18, 2002

٭ 
آنتي ويروس:
كامپيوترمان ويروس نداشت. خير سرمان خواستيم پيشگيري كنيم رفتيم و يك آنتي ويروس نصب كرديم. برادر گرامي خواست خيلي محكم كاري كند رفت و يكي ديگر هم نصب كرد. غافل از اينكه دو آنتي ويروس در كامپيوتري نسازند و اين شد كه از اساس همه چيز قفل شد.

يك زماني هم خودم به نظرم ويروس نداشتم. دست كم در خاطرم نيست. اينقدر كه از اين ويروس ها ترساندندم رفتم به دنبال آنتي ويروس و گارد و از اين چيزها. تا زماني كه يك آنتي ويروس بود مشكلي نبود. هر چقدر هم كه ضعيف بود بالاخره بدترين حالتش اين بود كه الكي خوش بودم. بعد به آن كه شك كردم رفتم سراغ ديگري و بعد يكي ديگر و اين بعد ها همينطور كش پيدا كرد تا حالا. اما اين آنتي ويروس ها با هم نساختند و شدند قويترين ويروسي كه ميشود به جان يكي بيفتد. حالا شده ام فرمت لازم.



........................................................................................

Monday, December 16, 2002

٭ 
غريب نواز!!!
لبخندش، آرامشش، انرژي مثبتش، حوصله اش، تفريحش را گذاشت براي بقيه.
اَخمش، تلاطمش، انرژي منفي اش، بي حوصلگيش، خستگيش را نگهداشت براي خودش.



٭ 
در يكي از جلسات كلاس ”تحقيق در مورد نقاشي كودكان” ، دانشگاه هنر ، شركت كرده بودم و بحثي پيش اومد در مورد اينكه چرا همه بچه ها از كارتون خوششون مياد درحاليكه اغلب بزرگترها نمي تونند با كارتون ارتباط برقرار كنند و ازش لذت ببرند. استاد دلايل زيادي رو بر شمردند ولي به يه مورد هيچ اشاره اي نكردند كه اتفاقا” بنظر من خيلي هم مهم و قابل توجه است و اون اينكه من فكر ميكنم يكي از دلايلش همينه كه بچه ها هنوز به زندگي عادت نكرده اند و به ديده عادت به اشياء و محيط اطرافشون نگاه نمي كنند. بچه ها ذهنشون هنوز محدود به قراردادهاي از پيش تعيين شده دنياي بزرگترها نيست و در نتيجه راه ذهنشون براي ورود چيزهاي تازه بازه. بچه ها تازگي ها رو مي بينند و تشخيص ميدهند. بچه ها به همه هستي ”بله” مي گويند. اونا هنوز ”نه” گفتن رو ياد نگرفته اند...


بنفشه



٭ 
بزرگترين رضايت انسان اينست كه چيزهاي تازه ببيند.
بايد تازگي را تشخيص داد. ما همه بايد مكاشفه كنيم، مكاشفه اي درست.
بايد ببينيم، ببينيم و ببينيم تا به حقيقت دست پيدا كنيم.
ما بايد نگاه كنيم، بايد ببينيم، بايد فكر كنيم و تمركز كنيم.
بايد به ذهنمان اجازه دهيم كه همراه علائم هر كجا كه ميخواهد ، برود.

”رنج روح ” - داستان زندگي زيگموند فرويد - اثر: ايروينگ استون


بنفشه



........................................................................................

Sunday, December 15, 2002

٭ 
احساسات گم شده...
عقايد و افکار پراکنده...
سرگذشت به تکرار افتاده...
از کدام ميتوان نوشت؟



........................................................................................

Saturday, December 14, 2002

٭ 
حسرت گذشته را نميخورم. امروز راحتم و اين تنها چيزی است که تا اين حد با اطمينان ميگويم. اگر آن روزها امروز يا روز ديگری تکرار ميشد، معلوم نبود با اين همه رضايت مرورشان ميکردم. اگر با تجربهء امروزم بخواهم باز عمل کنم، همان ميشود که شد. نه اينکه منتی بر تو بگذارم که هر چه بوده تنها انجام وظيفه بوده، اما دوست دارم بدانم تو چگونه مرا مرور ميکنی؟ و وقتی بازخوانيم کنی اثر رفتارت را بر من چگونه ميبينی؟ حس های از دست رفته ام را ميبينی؟ افکار پريشانم را؟ نوشته های ناخوانده ام را؟ عقده هايم را؟ جوابگويشان هستی؟ و اگر بودی اثری داشت و تفاوتی با اکنون که جوابگو نيستی؟ به صداقتت مطمئنم و به مهربانيت. اما چيزی بيشتر از اينها لازم بود. اينها نه همراه فرداي منند و نه يار امروز و نه سازنده ديروز...



........................................................................................

Friday, December 13, 2002

٭ 
خاطرات گذشته ام عموماً کمرنگ است و از تو اين خاطره خوش در ذهن من پر رنگ باقی مانده: خاطره آن دست گرم وقتی سرم از شدت خستگی روی تختت افتاد، وقتی نفسهايت به شماره افتاده بود، وقتی بدنت سرد بود... اما همين...



٭ 
Don't be stupid ! :

The one who repeats the same mistake two times, is no doubt a fool !
" Be No Fool ! "



بنفشه



٭ 
مرز:
بين ما مرز بود. تو آن سو و من اين سو. مرزها مايه اختلافمان شده بود. بواسطه مرزها دور شده بوديم.
مرزها را کنار زديم. نزديک شديم. نبود مرزها به اختلافمان دامن زد. بواسطه نبود مرزها دور شده بوديم.



........................................................................................

Thursday, December 12, 2002

٭ 
” مرا كم دوست داشته باش، اما هميشه دوست داشته باش! ”

متأ سفانه اكثر ما ،عشق واقعي يا دوست داشتن رو با همون infatuation ( شيفتگي ) اشتباه مي گيريم و معمولا” هم خيلي طول ميكشه تا به اشتباهمون پي ببريم. البته گاهي هم وقتي توي يه رابطه اي هستي ، اونقدر از لحاظ احساسي درگير ميشي كه واقعا” تميز بين اينكه عاشق شده اي يا فقط مجذوب و شيفته، تا حدي برات غير ممكن ميشه.وقتي مجذوب كسي ميشي، فكر ميكني كه زندگي بدون او برات غير ممكنه وبراي ادامه راه به او نياز داري و ناگزيري از خواستنش و اين نياز غير ارادي است ولي زماني كه به اين نتيجه برسي كه نه، زندگي بدون اون شخص خاص هم ادامه خواهد داشت و با نبودنش هم اتفاق خاصي قرار نيست بيفته، ولي با خواست و اراده خودت ، بودن با اون شخص را انتخاب ميكني، چون فكر ميكني كه با هم بودن براي هر دوتون بهتره وميتونيد بهم كمك كنيد ويك احساس دو طرفه وجود داره،اونوقت اين ميشه دوست داشتن درست، كه همونيه كه آقا ايرج هم گفته اند.دوست داشتن نسبتا” منطقي، آروم و بي سر و صدا ولي مداوم و پيوسته، به جاي دوست داشتن هاي شديد و مقطعي كه تنها حاصل جذب شدن موقتي به فرد مقابل است و معتقدم كه بيشتر هم اونهايي كه ضعيف تر يا كم تجربه ترند يا خودشون رو نشناخته اند و به خودشون اعتماد ندارند، درگيرش ميشن، كساني كه احتياج دارند وابسته بشن به شخص ديگري ،بطوريكه اين وابستگي بدون فكر و بدون اراده شان گاهي حتي براي طرف مقابل آزار دهنده ميشه، تا جايي كه فرار را به قرار ترجيح ميده.
فكر ميكنم اين زمانه كه نشون ميده كدوم دوست داشتن واقعي بوده و كدوم يك نه. رسيدن به دوست داشتن عمقي و عمري مستلزم صبر كردن و فكر كردنه.
دونفر بايد سعي كنند از خيال پردازي دست بكشند و همديگرو همونطوري كه واقعا” هستند ببينند، با همه اشكالها، ايرادها، نواقص و معايب.
اگر بعد از شناخت واقعي هنوز هم همديگرو دوست داشتيم ، اونوقت اون دوست داشتن واقعيه.
مسلما” بايد به اين باور برسيم، كه طرف مقابل هم يه آدم خيلي معموليه مثل خود ما و هيچ موجود فوق العاده اي نيست.
اصلا” اصل كار دوست داشتن و قبول كردن يك فرد با وجود همه معايبشه، چون واضحه كه در دوست داشتن آنچه از خوبي كه در معشوق هست ما چيزي نمي دهيم بلكه مي گيريم. پس كار مهمي انجام نداده ايم. اونچه دوستي را معني ميدهد همين از خود گذشتنها و چشم پوشيهاست كه خوب البته اونهم ديگه نبايد به حد حماقت برسه!


بنفشه



٭ 
انگيزه نوشتن متن زير،جواب دادن به سؤالي بود كه جناب طوطي در آنسوي مه پرسيده بودند و خوب مسلمه كه اين همه نظر در قسمت نظر خواهي هيچ وبلاگي جا نميشه! :

اگه قرار بود بالاي نقاشيهام چيزي بنويسم، ديگه چرا بايد نقاشي مي كردم؟
حرفها وقتي به شكل نقاشي در ميان كه اونقدر عميق و واقعي ميشن كه ديگه در قالب كلمات نمي گنجند.
شايد براي همينه كه هميشه هم آدم نمي تونه نقاشي كنه.بايد حرفي باشه براي گفتن كه ناخود اگاه از جا بلندت كنه و هلت بده به سمت قلموهات، به سمت بوي رنگ و به سمت يه صفحه سفيد. بايد به جايي برسي كه اگه دست به قلمو نبري، ديوونه بشي واحساس كني كه يه چيزي راه نفس كشيدنتو مي بنده.اينجاست كه هر خطي كه ميكشي معناي خاصي براي خودش خواهد داشت و بسته به رنگهايي كه انتخاب ميشه، معاني متفاوتي به بيننده القا ميشه كه برداشتهاي متفاوتي را هم در پي خواهد داشت. - البته از يك طرف هم، اين برداشت به شخص بيننده هم بستگي داره كه حالا ديگه من به اين مسأله نمي پردازم-.
بايد با همه وجودت نقاشي كني اونوقت اون نقاشي خودش گوياي همه چيز خواهد بود، بي نياز از هرگونه توضيحي.
مگر نه اينكه آنچه از دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند؟
بعدشم اينكه خوب آدم هر نقاشي اي رو كه ميكشه، مسلما” به يه دليلي ميكشه، حالا اون دليل ميتونه يك شخص خاص ، يه احساس متفاوت و عميق تراز هميشه، يه اتفاق بخصوص،يا شرايط محيطي تأثير گذاري باشه، مثلا” هواي باروني، يه مزرعه گندم، وزيدن باد در لابلاي برگهاي درختان، افتادن برگهاي نارنجي و قرمز از يه درخت خشك، ديدن يه پرنده در آسمون، صداي خرد شدن يه برگ زير پا ، ديدن دختر بچه اي با روپوش مدرسه سرمه اي كه كنار ايستگاه اتوبوس روي زمين نشسته و دستاشو- با انگشتهاي كشيده اش- گذاشته زير چونه اش به انتظار اتوبوس وخيلي چيزاي ديگه.
گاهي هم يه اشتباه، يه خاطره، يه آدم جديد، يه آدمي كه رفته، يا حتي يه آدمي كه توي ذهنت ساختيش ميتونه انگيزه اي باشه براي خلق يه اثر هنري.
و گاهي هم يه هدف خاص، مورد نظر يه هنرمنده، يه هدفي كه ديگه شخصي نيست، يه مسأ له اي كه به يه گروه از آدمها يا حتي به همه دنيا مربوط ميشه.مثلا” به تصوير كشيدن مشكلات و معضلاتي كه دريك جامعه يا در همه دنيا وجود داره و...
و اينجاست كه تنها كسي ميتونه منظور رو درست بيان كنه و به هدفش نزديك بشه كه به نوعي به يك دريافت و يك زبان جهاني رسيده باشه و يه چيزهايي رو با همه وجودش لمس كرده باشه وهمچنين مهارت تكنيكي كافي هم داشته باشه.
خلاصه اينكه ، خوب بله، بايد پشت يه كار هنري، يه انگيزه واقعي، يه جور ايمان ،باشه و بعبارتي كارهنري ، و اصولا” هر كار ديگري هم ، بايد ”معني” داشته باشه. ”معني”!

حالا بعد از همه اين حرفها باز هم اگه قرار بود حتما” بالاي نقاشي هام چيزي بنويسم، شايد مي نوشتم:
”براي جريان شديد زندگي” يا ”براي سبكي تحمل ناپذير هستي* ” !


* ”سبكي تحمل ناپذير هستي”، عنوان اصلي كتاب ”بارهستي” / ميلان كوندرا ست.



بنفشه



........................................................................................

Sunday, December 08, 2002

٭ 
خود جيگر بينی:
با يک خنده انگار تمام دنيا را فتح ميکنم.
با يک نگاه در آسمان به پرواز در مي آيم.
با يک نامه خود را گم ميکنم...
و انگار دنيا به من لبخند ميزند، نگاه ميکند، نامه مينويسد و ...



........................................................................................

Saturday, December 07, 2002

٭ 
چه باشد عشق؟
در اين جهان خاكي مسكن دارد آيا؟
لذت امروز ، خنده اي گشاده و شيرين:
اگر درنگ كني، باخته اي.
پس بيا ببوس مرا،
اي دلبر بيست ساله من،
جواني هم متاعي است كه نمي پايد.


شكسپير/ شب دوازدهم


بنفشه



٭ 
برای ثبت آنچه بود و آنچه گذشت... هر چند جای ديگری ثبت شده باشد:

انگار دوست داشتنم بايد با بودن باشد
و بودن با ديدن
و ديدن با فهميدن
و فهميدن با خواستن
و اين خواستنهاي سخيف شخصي انگار كه پايان نمي يابند.
از خود گذشتن را نياموخته ام و انگار تا آن را نياموزم دوست داشتنم از جنس دوست داشتن نيست.



........................................................................................

Friday, December 06, 2002

٭ 
جشنواره غذاي خوشمزه محك

زمان: جمعه 22 آذرماه.
ساعت 10 صبح تا 5 بعد از ظهر

مكان: مركز رفاهي درماني محك
بلوار ازگل- بلوار اوشان - خيابان جنت- بلوار محك

پيش فروش بليط: دفاتر محك در چيذر و دار آباد
تلفن: 2201312


بنفشه



........................................................................................

Thursday, December 05, 2002

٭ 
يك "پنجره"
براي مردي كه ميرود به آن سوي مه...


آن كه رفت، هست
در عكسي كه نيست.

از دورها آمده بود
گم در پنجره اي
از زيبايي هيچ.

ديگر نيازي به رويا نبود
در سمت مه آلود بودن ساكن بود،
آنجا كه حسرت
شادي ابهام را دارد
و عكس مهتاب
از خواب زمين ميگذرد.

از دورها آمده بود
بي آنكه وقت كند
پايان خود را ببيند
با پنجره اي
كه شكل فكرهايش را در آن تماشا ميكرد.


(شعر از: محمود فلكي/ برگرفته از ماهنامه كارنامه. شماره 31)


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, December 04, 2002

٭ 
اي روزگــــار!
سفره را روی زمين انداختيم که جا بيشتر باشد. نشستند... آن گوشه ای که خواهر ها بودند شکل ديگری بود. چهار نفر ... چهار جفت پا که دراز شده بودند... چهار جفت زانو که ديگر اينقدری ازشان نمانده ... چهار تا کمر که دارد کم کم خم ميشود... و من که انگار بيخودی فکر ميکردم ساعات الافي کردنم اين روزها بيشتر ميشود... اگر اين فکر و خيال بگذارد.



٭ 
زندگي زيباست...
بخصوص وقتي كه صبح كه چشماتو باز ميكني، يهو يادت بياد كه ديگه مجبور نيستي بري سر كار! و بخصوص تر اينكه در آخرين روز كاريت با يه دنيا عشق پاك و صادقانه وبخصوص تر از اون، از نوع بچه گانه اش مواجه شده باشي و باز بخصوص تراز همه اينكه كلي هديه هاي دوست داشتني، كلي نامه و درد دل و نوشته هاي سرشار از احساس با دست خطهاي بچه گانه گرفته باشي وببيني كه كلي قلبهاي كوچيك بهت اعتماد كرده اند وهمه اينها باعث شه كه بيش از پيش به كارت و به هدفت عشق بورزي و ايمان داشته باشي كه از اين راه ميشه به خيليها كمك كرد،چون بچه ها مي فهمند و ميشه خيلي چيزهاي ديگه هم يادشون داد- بطور غير مستقيم- و شك نكني كه راه درستي را در پيش گرفته اي و در انتخاب و تصميم گيري به خطا نرفته اي، هر چند كه اين انتخاب باعث شده باشه كه از يه سري موقعيتهاي ديگه صرف نظر كني.


بنفشه



........................................................................................

Tuesday, December 03, 2002

٭ 
عدالت كدومه؟!

چند دقيقه پيش، خبر يك فاجعه وحشتناك را از تلويزيون شنيدم كه واقعا” خونم رو بجوش آورد. آخه بابا بي عدالتي، حق كشي، ظلم ، فساد و... تا كجا ؟!
اين خبر در مورد كودك دو ماهه اي بود در كرج كه پدر روانيش - و چه بسا كه مادرش هم- به شدت شكنجه اش داده بود(ند). اونقدر پاهاي بچه را پيچونده بود كه استخوانهاي هر دو تا پاش شكسته بود. با ميله داغ ، روي انگشتهاي كوچيكش و روي صورت معصومش داغ گذاشته بود و همينطور جاي جاي بدن بچه را سوزانده بود. طفلك چه بچه صبوري هم بود هيچي نمي گفت. آروم آروم بود.
با مادرش كه مصاحبه ميكردند ،ازش كه پرسيدن تو چرا جلوي شوهرت رو نمي گرفتي، ميگفت كه در حاليكه صداي جيغ بچه اش را مي شنيده، هيچ كاري نمي تونسته بكنه، چون اونوقت شوهرش به او هم صدمه ميزده! و اين اصلا” براي من قابل قبول نيست.
خوب ميذاشتي بزنتت ولي بچه ات رو نجات ميدادي زن! آخه مگه ممكنه يه مادر بتونه شكنجه ديدن بچه اش را ببينه، صداي جيغش را بشنوه و كاري نكنه؟!!!
در مورد شوهرش هم گفت كه الان سر كاره! ، چون طرف گريه و زاري كرده و اظهار ندامت كرده و مادر هم رضايت داده كه آزاد بشه و خلاصه دوباره بچه را داده اند دست دو تا رواني كه ببرند هر بلاي ديگه يي هم كه خواستند سرش بيارند.وقتي كسي مسؤول نباشه در قبال مردم جامعه همينه ديگه. خوب معلومه كه طرف را آزاد ميذارن ، چون كيه كه بخواد نگران بچه باشه يا از اين گونه بچه ها نگهداري و حمايت كنه؟! عدالت كدومه؟! امنيت اجتماعي چيه؟!


بنفشه



........................................................................................

Monday, December 02, 2002

٭ 
گفتم آهندلی کنم چندی
ندهم دل به هيچ دلبندی
سعديا عهد نيکنامی رفت
نوبت عاشقی است يک چندی

از طريق ونكوور



٭ 
سيستم پايدار:
زير آب مدير عاملمون خورد و کله پا شد! ميگن پشت بندش 15 تا از معاونا و مديرای رده بالای شرکت استعفا کردن! اما آب از آب تکون نخورده. به اين سيستم ميگن سيستم پايدار. فکر کنم اگر تمام مديرای شرکت هم استعفا کنن آب از آب تکون نخوره!



........................................................................................

Sunday, December 01, 2002

٭ 
بعضی حرفها را بايد مستقيم در چشمها نگاه کرد و گفت.
بعضی حرفها را بايد به زمين نگاه کرد و گفت.
بعضی حرفها را نميتوان گفت و فقط بايد آنها را نوشت.
بعضی حرفها را نه ميتوان گفت و نه ميتوان نوشت. بايد آنها را در چشمها خواند.
بعضی حرفها ناگفته ميماند... در پشت چشمهايی که نميتوان آنها را خواند.



........................................................................................

Friday, November 29, 2002

٭ 
سلام به همگيتون.از تك تك دوستان عزيز ممنونم :
خانمها : هليا ، بارانه، سلطان بانو و بي قرار عزيز و آقايان: عليرضا، آرش ، رضا و ايرج عزيز.
اميدوارم از اين پس حرفي اگر گفته ميشه، درخور شما دوستاني باشه كه وقتتون رو ميذاريد و نوشته هاي من رو هم ميخونيد.بهر حال حالا كه حداقل هنوز اين يه جا ، اين فرصت را داريم كه آزادانه حرفامونو بزنيم - اگه اشتباه نكنم!- شايد بهتر باشه كه به جاي سكوت، از اين فرصت حداكثر استفاده را بكنيم.

ودر پايان اين سرود را تقديم ميكنم به همه اونايي كه به آزادي ايمان دارند!


بنفشه



........................................................................................

Thursday, November 28, 2002

٭ 
سلام اينو مي نويسم براي تو كه شايد باور كني دليل ننوشتن من تو نيستي . وقتي بيشتر فكر كردم ،ديدم حالا كه با يه كار به اين سادگي ميتونم كسي رو خوشحال كنم كه هميشه خوشحالم كرده ، خودخواهي و شايد حماقت محضه كه اين كارو نكنم. باشه ، بيا، اينم نوشتم بخاطر تو و همه اونايي كه اينجا باهاشون دوست شدم و دوستشون دارم و همه اونايي كه احتمالا” باعث رنجشون شده ام. باشه. چشم. سعي ميكنم دوباره بنويسم. بقول خودت:

بعضي ها در اوج عصبانيت به ديگران لبخند ميزنند.
بعضي ها در اوج خستگي به ديگران انرژي ميدهند.
بعضي ها در اوج نا اميدي به ديگران اميد ميدهند.
بعضي ها در اوج نداري به ديگران مي بخشند.
بعضي ها در اوج گرفتاري به ديگران كمك ميكنند.
بعضي ها روحشان بزرگ است. اينقدر كه آدم از خودش خجالت ميكشد.

ميخوام سعي كنم منم جزو همون بعضي ها باشم ، هرچند كه خيلي سخته كه كاري رو عليرغم ميل خودت انجام بدي فقط بخاطر ديگري، ولي ميخوام همينجا ياد بگيرم كه خودخواه نباشم و ديگران رو هم در نظر بگيرم.بذار حداقل اين يه درس رو اينجا به خودم بدم!


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, November 27, 2002

٭ 
نه! انگار به کل تمام شده. ديگر حتی يک قطره اشک هم از چشمانم سرازير نشد. در تمام مدتی که تلاش ميکردم به او نزديک شوم دلم حتی برای يکبار هم نلرزيد. آرام بودم. آرامِ آرام. و وقتی که جدا ميشدم آرامتر!



........................................................................................

Monday, November 25, 2002

٭ 
به جای عقل:
کتاب را بدست چپم ميگيرم. چشمانم را با دست چپم پاک ميکنم. سينه ام را با دست چپم لمس ميکنم... شايد کارنامه را به احترام به دست راستم بدهند!



........................................................................................

Sunday, November 24, 2002

٭ 
روز خوبي بود. بقدر كفايت خوابيدم. كارهايم بخوبي انجام شد. همه چيز شبيه سابق بود. فقط ساختمانها جابجا شده بودند. آدمها در رفت و آمد بودند. دلم براي حال و هوايشان تنگ شده بود. تنها آن آدمهاي آبي پوش عجيب بودند كه مثل ستون اينجا و آنجا ايستاده بودند. درختها سبز بودند يا شايد من سبز ميديدمشان. روي آن سكو در سايه درخت نشستم. چه زود تمام شد، اما همه چيز خوب بود و بهتر از همه پر از رويا...



٭ 





هنوز منتطر بودم. وقتی رفت بيخبر رفت. وقتی آمدم نشانی از او نبود. بعد خبرش رسيد. همه چيز را با خودش برده بود. اما هنوز منتظر بودم.
صبح يک جور ديگر بود. از شما فهميدم. بعد ديدم در آن سوی مه ديگر نشانی نيست. ترسيدم. حالا شب شده و باز شما! اينجا روبروی من. زل زده ام به مقابلم. يادگارش هنوز اينجاست و اين خبر که به من داده: تمام.
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش…





........................................................................................

Thursday, November 21, 2002

٭ 
دوز (dose) :
داروساز بود. آب را مثال ميزد. ميگفت مي تواند جنبه غذايی داشته باشد، دارو باشد يا سم باشد، بسته به اينكه چه مقدار از آن را مصرف كني.
انسان کلی ويژگی دارد. غرور، خودخواهی، جاه طلبی و خيلی چيزهای ديگر. ميتواند مايه پيشرفت باشد يا گمراهی، بسته به اينکه در زمان بکارگيری دوزش به اندازه باشد.



........................................................................................

Wednesday, November 20, 2002

٭ 
پيش فرض:
طرف كمرش درد ميكرد. اول فرستادنش پيش دكتر متخصص مغز و اعصاب، بعد ارتوپد، بعد روماتولوژ، دست آخرم رفت پيش دكتر خون تا اين آخري فهميد كه بيماريش چيه. هر كدوم از اين دكترا دست كم 5 – 6 جور بيماري رو ميگفتن كه عوارض ظاهريش درست شبيه اين مورد بود. چك ميكردن و آزمايش ميكردن و ميديدن كه نه! انگار مشكل يه چيز ديگه س. تو طول اين مدت خيليا اومدن عيادت كه خيلياشون هم دكتر متخصص همين چيزا بودن. طبق عادتِ ما هم، هر كي ميومد يه نسخه ميپيچيد. بر چه اساسي؟ به نظرم بر اساس يه سري پيش فرض. نمونه هاي مشابه. نمونه هايي كه علايم يكساني داشتن. خيلي از حرفهاي ما مشابه اينه. فرضهاي يکسان ميکنيم چون علائم يکساني ميبينيم و بي توجه به دليل اصلي حکم ميديم و دارو تجويز ميکنيم.
از دوستايي كه اين پست قبلي رو خوندن يه خواهشي دارم. دست كم اونايي كه نظر دادن. بيشتر اينا كه نظر دادن منو ديدن و بيشتر از حد وبلاگ منو ميشناسن. يه بار ديگه اون مكالمه و توضيح بعدش رو بخونين. اين بار بدون پيش فرض. بدون اين تصور که منو ميشناسن و از اون مهمتر بدون در نظر گرفتن حرفهاي کسانيکه در موارد مشابه نظر مشابه اين نظر رو ميدن.

و اما بعد...
يه بار طوطي عزيز يه پيشنهاد به من داد كه دست کم مواقعي که ميبينم خيلي تفاوت در برداشتهاي ديگران و منظور من از يه نوشته هست بيام و توضيحاتي بدم. اين کار و جدي نگرفتم و الان براي اولين بار ميخوام که امتحانش کنم. هيچ اصراري هم در پافشاري روي يک موضع خاص نيست. کلاً تا حالا که اينجا براي من محل دليل و مدرک آوردن نبوده (دست کم نميخواستم باشه)، اينجا فقط جايي بوده براي طرح موضوعات، ديدگاه ها و برخي احساسات که چه بسا مقطعي هم بوده اند. طرز مطرح کردن حرفا هم طوری بوده که خيلی شايد برا بقيه واضح نبوده.تا بحال هم اينجا خيلي پاپيچ ديگران نشده ام. چند مورد بوده که در مورد بقيه نوشتم و همونها هم اصلاً طوري مطرح شدن که شايد خود طرف هم نفهميده. نمونه ش اين نوشته که به انگيزه حرفهاي قاصدک عزيز بعد از خودکشي کلاغ زدم و به نظرم اگه خونده هم اصلاً نگرفته که انگيزه پيدايش اون نوشته خودش بوده.

اين حرفهايي که اين پايين زدم هم يک چت بوده که شروعش صحبت در مورد يک دوست مشترک بود. ادامه ش اما يک تبادل نظره درمورد اونچيزي که من فکر ميکنم درسته و حرفهايي که شنيدم در رد اون فکر و البته به سبک نمايندگان مجلس قانع نشدم. ديشب ميخواستم که جوابايي براي نظرای داده شده بنويسم و نوشتم. اما پست نکردم. يه دليلش اين بود که اون دوست مشترکي که ما حرفامون را با صحبت در مورد او شروع کرديم اينجا رو ميخونه و صرف خوندن اون جوابها ممکن بود باعث برخي سوء تفاهم ها بشه. اينه که همينجا اين توضيح رو ميدم که بقيه حرفای الان به من برميگرده و به اون چيزايي که ديده ام.

تصور من اين بود که حرفام در مورد مسئوليت و احساس مسئوليت تا حدي موضع منو روشن کنه. هنوزم فکر ميکنم که اون قسمت از نوشته بدرستي خونده نشده و زير اون حجم گفتگو غريب مونده. اما مثل خيلي حرفهاي ديگه اي که تفاوت در برداشت خواننده و منظور من زياد بوده اين گفته هم به سرنوشت مشابه گرفتار شد. اما نظر من -که بخشي از اونها از بديهياته که متاسفانه بدليل بعضي برداشتها بايد تکرارشون کنم- اينه که:

زن بدون مرد و مرد بدون زن کامل نميشه. اين وابستگي و نياز هم در هر دو جنس موجوده. کشش بين اين دو کاملاً طبيعيه. رابطه بين اين دو موجود با توجه به اين نياز و کشش به سمتي حرکت ميکنه که اين نياز رفع بشه. به هزار و يک دليل خيلي از ما (خودم رو ميگم) هستيم که اين نيازهامون به موقع و در زمان خودش رفع نشده. ايجاد يک رابطه يعني ايجاد تعهد براي طرفين. وقتي که اين رابطه عمق پيدا کنه، مسئوليتها سنگين تر ميشه. خيلي از روابطي که بين دخترا و پسرا هست فقط صرف اون رفع نياز رو مورد توجه قرار داده. بنابراين جايي که بايد به تعهدات عمل بشه، جايي که بايد مسئوليتها اجرا بشه، ميبيني که اون رابطه بدليل نبود بستر درست اجراي اون تعهد و مسئوليت دچار مشکل ميشه و هر دو طرف يا يکي از اونها از اين موضوع ضربه ميخوره (حالا با کم و زياد). کسي که احساس مسئوليت بکنه از اين که نميتونه به مسئوليتش عمل کنه آزار ميبينه. بنابراين وقتي که از اول معلومه که اون مسئوليتها اگه بوجود بياد به اجرا نميرسه، آدم عاقل وارد بازي نميشه. مگر اينکه از اول يه هدف ديگه تو کار باشه و اون هدف چيزي جز خود خواهي نيست. اينکه وقتي نياز من رفع شد ديگه به دَرَک! من از هيچ جاي اين حرف برداشت نميکنم که دختر و پسر نبايد رنگ همديگرو ببينن يا نبايد بينشون رابطه ايجاد بشه، يا نبايد اصلاً رابطه بينشون عميق بشه. ميگم من وقتي از عميق شدن يک رابطه جلوگيري نميکنم که دست کم يه احتمالي براي امکان اداي وظيفه نسبت به طرف مقابل وجود داشته باشه يا اينکه بتونم اون احتمال رو ايجاد کنم. هيچ جاييش هم به معني ريسک نکردن، به معني وارد بازي نشدن، به معني قبول نکردن هزينه ها نيست! بنابراين:

آيدا! اين حرفايي که زدي از بديهياته. بايد بازي کرد و از باخت نترسيد. قواعد بازي رو بايد رعايت کرد. دعوا سر قواعد بازيه نه اينکه بازي بکني يا نه. منم دارم ميگم که بازيکن فوتبال نبايد توپ رو با دستش بگيره.

آقا گل! مرد بزرگ! بي پروا بودن خوبه. ريسک پذير بودن خوبه. اما اينها با حماقت فرق داره. ضمن اينکه ما شما رو از روانشناسا بيشتر قبول داريم. اين روانشناسا هر کدومشون يه چيزي ميگن.

خانوم گل! اولاً که هموني که در جواب علما و اعاظم بالا گفتم. تو آب پريدن بد نيست. اما اينکه آدم خودشو بدست جريان آب بسپره خوبه؟ هر چه پيش آيد خوش آيد خوبه؟ بعدشم تازه: يه اشتباهي کردي که کل منظور و عوض کنه. معلم خوبي نيستي که ميگي ديکته نانوشته هميشه بيست ميگيره. ديکته نانوشته نمره ش صفره.

TPS! عشق خوبه، ولي هم نداره. خيلي از مشکلات ما هم شايد ناشي از نديدن کل مسئله است. حالا هي بگو Total System بد چيزيه! راستي روي Total Production Systemدر سيستم هاي توليد انسان هم فکر کن، جالبه!

پدرام! دست بر قضا منم خودم فکر ميکنم که اين يکي از عيوب منه. کم عيبي هم نيست. گلدون يه جور ديگه ميگه که من تلاش ميکنم که سطح توقع ديگران رو از خودم بيارم پايين. يا به تعبير خودم من سطح توقعم از خودم زياده. حرف حساب جواب نداره. اما جمله دوم به جمله اول چه ربطي داشت؟ شک نکن که جايی که بيارزه هزينه ش رو ميدم.

آرش! حالا از کجا به اين نتيجه رسيدي من نفهميدم. اون داغونايي که من نوشته بودم اشاره به يه اتفاقيه که افتاده. يه رابطه اي که به اون شکلش از بين رفته. تازه من برداشتم اينه که بموقع از بين رفت. بعدشم با بقيه ام: اين شادي و آرشِ من يه نمونه خوب از اونايي هستن که احساس مسئوليت داشتن و دارن. نمونه اونايي که ميدونستن چي ميخوان و دنبال چي ميگردن. اينجور رابطه ها که شکل ميگيره و اين آدما همديگرو پيدا ميکنن آدم حال ميکنه. خدا کنه شادی هم شروع کنه به وبلاگ نوشتن.

آقا قربان شما! اوني که به نظرم بدرد من ميخوره هموني که منم بدردش ميخورم. اينجا ديگه به امتحانش ميارزه نيست. اينجا قطعيه. اوني که بدرد من ميخوره وقتي پيدا شد ديگه من دست از سرش برنميدارم. خلاصه اينکه آقا قربان شما!

بارانه! فکر کنم اون بالا معلوم شده باشه که من نميگم بازي نکنيم. ديگه الان نميدونم چي بايد اضافه کنم بهش.

Raha-raha! و اما اين رها که بالاخره با اين نظرش منو گرفتار کرد که بشينم اين همه بنويسم. ميگم: اگه معلوم نيست بگو جدا براي خودت بگم. چي ميگی؟

همه اين حرفا شروعش غصه برا يه دل گرفته بود که اميدوارم الان ديگه گرفته نباشه. دست آخر اينکه شرمنده به خاطر اين همه روده درازی. به اندازه تمام عرايض قبلی فرمايشات کرديم. ديگه تکرار نميشه. دوستون دارم! بازم نظر بدين!



........................................................................................

Tuesday, November 19, 2002

٭ 
ميگم: آخه اين چيه؟ "اين" داغون، "اون" داغون. اين چه عشقيه آخه؟
ميگه: والا منم همينو ميگم. و بديش اينه که بعضی وقتا هی يه سيکل معيوب با همين مدل تموم شدن تکرار ميشه.
ميگم: والا چي بگم؟ برا جفتشون همينه قطعاً
ميگه: ولی برا "اين" بيشتر. جدا شدن اصولاً چيز مزخرفيه تو يه رابطهء عشقی.
(چند دقيقه بعد)
ميگم: من هميشه از رابطه عاطفی با دخترا ترسيدم، برا همين چيزا
ميگه: تو که آدم نيستی از اساس! بندهء خدا، يه پيش فرض بد نيست داشته باشی. باور کن!
ميگم: پيش فرض همينه که دارم ميبينم. اين يه نمونه ش. هزار تاش رو هم دارم دور و برم ميبينم.
ميگه: خب اين که نشد حرف!
ميگم: بفرماييد حرف چيه پس
ميگه: دم غنيمته. اينکه دست نزنی به کبريت چون جيزه! خب دست بزن. کار کردن باهاش رو درست ياد بگير.
ميگم: وقتی ميدونی عاقبتش چيه؟ وقتی يه نفر و داغون ميکنی و خودتم داغون ميشی؟ اينکه معلومه. امتحان ميخواد؟ چن نفر بايد اين وسط داغون شن؟
ميگه: اگه نشدی چي؟ اگه خوب بود چی؟
ميگم: وقتی اين کارو ميکنم که بدونم خوبه. اينا "اگه" نيست، از همين حالا آخرش معلومه. نميدونم! اينا از همون انجام ندادنياست. من مانعی برا اين کار ندارم الا منع عقلی.
ميگه: يه وقتايی بايد بي خيال اين عقل شد.
ميگم: آخرش ميشه اين: «"اون" منطقی ميشود!»
ميخنده و ميگه: تو چي ميشی؟
ميگم: من هيچی نبودم، هيچيم نميشم. ميترسم. نه بخاطر خودم. بخاطر اون يکی. فکر قلبی که بشکنه معلوم نيست ديگه راحتت بذاره.
بازم ميخنده و ميگه: تو برو با يه کرگدن دوست شو که اساساً پوستش کلفت باشه. تو اينکاره نيستی بچه جان. اگه شکستنيم در کار باشه اين تويی که ميشکنی نه طرفت.
ميگم: پس اگه يه بار اشتباه انتخاب کردی ديگه بايد تا آخرش پاش وايسی ديگه؟
ميگه: ای بابا! کي گفته؟
ميگم: من نميتونم بابا. اين کارا از من برنمياد. اميدوارم گرفتارش نشم. اون موقع که اوج اين چيزا بود من خودمو کنار کشيدم. به هر حسابی که ميخوای بذاری بذار، فرقی نميکنه. کبريت، ترس، جربزه، عقل، فرقی نميکنه. من اينکاره نيستم.
ميگه: پس ميمونه يه چيزی فقط. (ميخنده و ميگه) لا اقل برا اينکه خيالم راحت باشه، يعنی گناه نداشته باشی و از اين حرفا، هر وقت خواستی بری خواستگاری، منم ببر لا اقل! اينجور بچه خوبا اصولاً برعکس ميشه کارشون.
++++++
ميدونی يه وقتايی آدم مسئوليت داره. يه وقتايی آدم احساس مسئوليت ميکنه. خيلی فرقشه. اينا بايد باهم باشن. ممکنه يکی باشه و اون يکی نباشه. اونی که سخته اون احساس مسئوليته س. اگه مسئوليت داشتی اما احساسش رو نه، خيلی بی معرفتی. هر رابطه ای مسئوليت مياره. من دوست دارم تا يه حدی مسئوليت داشته باشم که از عهده ش برميام. وگرنه اون احساس مسئوليته آدمو اذيت ميکنه.



........................................................................................

Monday, November 18, 2002

٭ 
بعضي ها در اوج عصبانيت به ديگران لبخند ميزنند.
بعضي ها در اوج خستگي به ديگران انرژي ميدهند.
بعضي ها در اوج نا اميدي به ديگران اميد ميدهند.
بعضي ها در اوج نداري به ديگران مي بخشند.
بعضي ها در اوج گرفتاري به ديگران كمك ميكنند.
بعضي ها روحشان بزرگ است. اينقدر كه آدم از خودش خجالت ميكشد.



........................................................................................

Sunday, November 17, 2002

٭ 
سطح توقع:
يکی پيدا شده و اومده يه خدمتی به تو ميکنه بدون اينکه هيچ جور وظيفه ای داشته باشه. توام مفت و مسلم از اين خدمتش بهره گيری ميکنی و کلی کمک حالته. بعد ديگه کم کم فکر ميکنی که نه بابا! اين اصلاً وظيفه اش بوده. اگر اشکالی پيش اومد تو کارش، چنان بد و بيراهی نصيبش ميشه که اگر نميتونستی از اول نميومدی از اين غلطا بکنی. حالا بگذريم که اومدنش فقط به تو اضافه کرده. نمونه اش همين سيستم نظرخواهی. اين ياکس عزيزِ لعنتی! در طول اين چند روز ساعتهای طولانی داون بوده. آدم هر وقت مي آيد کلی ضد حال ميخوره. خدا ميدونه بخاطر اين قضيه چقد فحش نصيب جد و آباد گردانندگانش شده. يه کارو که دفه اول ارائه ميکنی ممکنه وظيفه ات نباشه. اما يه بار که ببيننش ديگه سطح توقع ميره بالا و از اون به بعد ميشه وظيفه. همه انتظار دارن انجامش بدی.
اينو اين همکارای ليفتراک چیِ من خوب ميدونن. بابا جون عوض اينکه گزارشای رنگ به رنگ بدين که فردا پس فردا همممون "مجبور" شيم بريم از اونا ارائه کنيم، برين يه دستی به سر و گوش اين کارگاه نجاری بکشين که همشو تار عنکبوت گرفته. با شمام ها! جواد و اشکان و کيوان و يدی و ايمان و علی و...



........................................................................................

Saturday, November 16, 2002

٭ 
قدم زدن زير باران پاييزي در كوچه باغهاي مفروش به برگ زرد درختان برايتان دلپذير خواهد بود اگر شانه هايي به وسعتِ اقيانوسِ حرفهايِ شما تكيه گاهتان باشد.
جهت تعيين زمان همين امروز با ما تماس بگيريد...



........................................................................................

Friday, November 15, 2002

٭ 
ماشينش پنچر بود. نه! اصلاً موتورش سوخته بود. فکر تعميرش نيفتاد. انداختش دور و رفت تا يک شکل جديد از وسايل نقليه بسازد. چيزی که از اساس با اتومبيل متفاوت است.
خيلی از مسائل سنتی ما اينگونه اند. رفتار والدين با فرزند، رفتار فرزندان با والدين، ازدواج، برخورد کوچکتر و بزرگتر ووو... مثل ماشينی که ايرادی دارد. ميتوان آنها را تعمير کرد. عيبهاشان را برطرف کرد و درست اجراشان کرد. اما بعضی دوست دارند آنها را کاملاً دور بريزند. در حاليکه جايگزينی ارائه که ميکنند معلوم نيست خودش چقدر ايراد دارد. خيلی وقتها هم که اصلاً جايگزينی ارائه نميشود.



........................................................................................

Thursday, November 14, 2002

٭ 
آسمانی که از ابرهای تيره پر ميشود...
ابرهای تيره ای که بجای باريدن تنها خورشيد را ميپو شاند...
خورشيدی که گرما را از زمين دريغ ميکند...
گرمايی که از پوشيدن لباسهای ضخيم حاصل نميشود...
لباسهای ضخيمی که سينه ات را فشار ميدهد...
سينه ای که آرامش را جستجو ميکند...
آرامشی که در شبهای شلوغ گم ميشود...
شبهاي شلوغی که خيلی زود از راه ميرسند...
... 6 ماه دوم سال



٭ 
گذار از سنت به مدرنيته: افطاری.. حليم، شام.. پيتزا



........................................................................................

Wednesday, November 13, 2002

٭ 
زندگی کارمندی:
زندگيم خلاصه شده به حضور در محل کار و نشستن پشت کامپيوتر در خانه. همين الان اگر بگويند بيا برو فلان جا، فلان قدر بيشتر حقوق بگير برای انجام فلان کار، هزار جور بهانه و دليل ميتراشم برای اينکه به خودم بقبولانم که نه، اگر از اينجا بريدی و آنجا نشد چه؟ اگر اينجا بفهمند ميخواهی بروی و نشود چه؟ قسط ها و قرض هايت را چه کار ميکنی؟ اگر شغل جديد بدتر از همين شغل فعلی بود چه؟ اصلاً اين مقدار کم افزايش حقوق ارزش قبول زحمتِ تطابق با محل کار جديد را دارد يا نه؟ همين الان خيلی ها آرزوی شغل تو را دارند و... و... و... همه جوره ريسک کردن را کنار گذاشته ام و قناعت کرده ام به يک آب باريکه، يک بخور و نمير، يک زندگی کارمندی.



........................................................................................

Tuesday, November 12, 2002

٭ 
انجام ندادني ها:
خيلي ها ميگويند: "اگر شرايط فراهم بود و انجام ندادي هنر كردي، وگرنه انجام ندادن هنری نيست."
من ميگويم بايد از فراهم شدن شرايط هم جلوگيري كرد. اگر از فراهم شدن شرايط جلوگيري كردي هنر كردي. اگر شرايط فراهم بود و انجام ندادي ديگر خيلي هنر كردي.



........................................................................................

Monday, November 11, 2002

٭ 
عزت و خواری:
فکر ميکنم اين شنيده من يک حديث باشد. نقل به مضمونش ميشود اينکه از خدا بخواه در چشم ديگران عزيز و در چشم خودت خوار باشی. راستی هم آدم بايد خيلی خوار و حقير باشد که از يک لبخند يا حتی تعريف ديگران ذوق مرگ شود. همين حس ذوق مرگی کافيست که بدانی خيلی بدبختی. وقتی آدمی که خودش را ميشناسد تعريفی ميشنود تازه حس ميکند که بيچاره! ببين چيزی که هست و چيزی که بايد باشد چقدر فاصله بينشان هست.



........................................................................................

Sunday, November 10, 2002

٭ 
انجام دادن و انجام ندادن:
بعضی اعمال انجام دادنی هستند. انجام دادنشان مستلزم رنج و زحمت و تحمل سختی است. اما وقتی به نتيجه اش ميرسی شيرين است. بعضی اعمال انجام ندادنی هستند. ميل و رغبت و انگيزه برای انجام دادنشان در تو وجود دارد. اما بنا به بعضی دلايل بايد از شيرينی انجام دادنشان گذشت. چه بسا اين حس که انجامشان نميدهی تا ابد با تو بماند. انجام ندادنها به مراتب سخت تر از انجام دادنهاست.



........................................................................................

Saturday, November 09, 2002

٭ 
دوستان و دشمنان عزيز!
باقي ماندن بر عقيده اي كه فكر ميكني درست است وقتي همه عالم تو را بر نقض آن ميخوانند، از سخت ترين كارهاست. حتي اگر هيچ استدلالي پشت حرفهاي همه عالم نباشد.



٭ 
زندگی دو لايه:
کلانِ زندگيم انگار از دو بخش تشکيل شده که هرچند بی تاثير بر هم نيستند اما مجزا از همند. هيچوقت مثل الان تفاوت اين دو بخش را حس نميکردم. يک بخش شده کار و درس و امکانات رفاهی و اينها و بخش ديگر شده آن چيزی که نميدانم به چه بايد تعبير کنم. خوب بودن؟ آدم بودن؟ انسان بودن؟ (فارغ از تمام تعاريف و دسته بنديها و نسبی و مطلق بودن اين مضامين). اصلاً دو مسيرند که در اولی هر راهی بروی بر کليت دومی تاثير ندارد مگر اينکه بخواهی از يکی برای ديگری مايه بگذاری. حالا مانده ام برای تعديل در توجه به آنها. رسيدن به يک دسته، دستهء دوم را نمي آورد. عموماً تلاش ما در زندگی معطوف به دسته اول است. تلاش برای تحصيل، معاش، روزی، و يک کلمه رفاه. آن بخش ديگر يک جورهايی رفته به حاشيه. شايد بابتش غبطه بخوريم. شايد گاهی به آن توجه کنيم. شايد کمی هم برايش مايه بگذاريم. اما چه مقدار از زمانی که صرف اولی کرده ايم را برای دومی گذاشته ايم؟ چقدر در هنگام تصميم گيریها دومی را در نظر گرفته ايم؟ پيش فرض همه ما اينست که من آدم خوبی هستم و هميشه اشتباهات من برای جبران اشتباه ديگری است.



........................................................................................

Thursday, November 07, 2002

٭ 
وقتی ميشنوم "book" بايد اول ترجمه کنم "کتاب" تا مفهومش را درست بفهمم. مفهوم Book هنوز ملکه ذهن من نيست.
برخی عقايدِ قبلی من اشتباه است. درستش را پيدا کرده ام. وقتی که بايد عمل کنم اگر نيانديشم ناخودآگاه مطابق ذهنيت قبلی که ملکه ذهنم بوده رفتار ميکنم. برخی چيزها شده مثل book. بايد اول اوضاع را ترجمه کنم تا مطابق آنچه فکر ميکنم درست است عمل کنم. تفکر مجدد قبل از عمل.



........................................................................................

Wednesday, November 06, 2002

٭ 
سياست با سياستمدار متفاوت است.
دو سياستمدار ممكن است امروز در حال جنگ با هم باشند و شديد ترين الفاظ را عليه هم بكار برند.
همان دو سياستمدار ممكن است فردا با يكديگر روبوسي كنند و صميمانه ترين الفاظ را در مورد هم بكار گيرند.
سياست ارث پدري سياستمدار نيست. سياستمدار بايد منافع خيلي افراد ديگر را در نظر بگيرد.
سياست با سياستمدار متفاوت است.



........................................................................................

Tuesday, November 05, 2002

٭ 
"اينقد روزا بياد که با هم نباشين." اين جمله از جملاتی است که در ذهن من نقش بسته است. 9-10 سال پيش بود که وقتی با يک از دوستانم ميخواستم سوار تاکسی شوم از فردی که در صندلی جلو نشسته بود خواستيم تا برای اينکه ما دو نفر کنار هم باشيم عقب بشيند. اين جمله يادگار آن فرد در ذهنم شده. از آن روز مدتها گذشته و من و آن دوستم هنوز با هم هستيم. اما اينقدر افرادی بوده اند که ديگر حتی اساميشان را به خاطر نياورده ام. تنها پا به دنيا ميگذاری. تنها از دنيا ميروی. در طول اين مسير تنها انتخاب ميکنی و تنها مسئول تک تک اعمال خودی. ايکاش اين تنهايی را هميشه در خاطرداشتم برای یوم يفر المرء من اخيه.



........................................................................................

Monday, November 04, 2002

٭ 
تلنگرها به هر حال ميرسند.
معمولاً حواسم به اطراف نيست. سرم را پايين انداخته ام. اينقدر که گاهی جز خودم چيزی نميبينم. اما تلنگرها هميشه ميرسند. حتی اگر حواست جمع نباشد بعضی وقتها ميفهمی که دارند به تو هشدار ميدهند.
ديشب از مقابل تلويزيون ميگذشتم. اکبر عبدی در يک برنامه مستند توجهم را جلب کرد. در يک بيمارستان. و بعد "رضا ايرانمنش". ايرانمنش را تنها در مجموعه "داستان يک شهر" که چند سال پيش از شبکه تهران پخش ميشد ديده بودم که نقش مدير جوان شرکت "در شهر" را بازی ميکرد و شايد چند تيزر از فيلمهايی که در آن بازی کرده بود. او حالا در 35 سالگی گوشه بيمارستان افتاده و دارد با مرگ تدريجی دست و پنجه نرم ميکند. يک مجروح شيميايی که شايد هيچکدام ما بعد از اين همه سال که بازی او را در سينما و تلويزيون ميديديم نميدانستيم.
گاهی اما اين تلنگرها فقط يک جمله است. حتی يک جمله تبليغاتی: "زندگی دکمهء بازگشت ندارد. ديجيتال هندی کم سونی"



........................................................................................

Sunday, November 03, 2002

٭ 
سيستم اگر درست باشد خروجی مورد نظر را ميدهد.
سيستم درست برای ارائه خروجی مورد نظر ورودی درست ميخواهد.
سيستم دينی من به جواب مورد نظر نرسيده است. اما من هنوز آن را رد نميکنم چون ميدانم ورودی درستی به آن نداده ام.



٭ 
ترديد سايه ای از حضور خود بر من افکنده و من مردد از ادامه راهی که پیموده ام به تماشای تو نشسته ام. تو خوبی را بر من ارزانی کرده ای. راه من راه خوبی بوده اما راهی که متفاوت از راه توست و راه تو که راه خوبی است. با شک نظاره ميکنم و ساکن در چند راهی ترديد مي انديشم که مگر خوبی را چند وجه است که من در تشخيص آن چنين سر در گم مانده ام.



........................................................................................

Friday, November 01, 2002

٭ 
گاهی بر من سخت گرفته ميشود. چيزی که ايستادگی در برابرش رنج و زحمت دارد. حفظ يک عقيده بدون تحمل سختی نيست. اگر بواسطه سختی دست از اعتقادی ميکشم و عملکردم را متناسب با اعتقادی جديد عوض ميکنم، بايد گفت از ابتدا بر آن اعتقاد اولی نبوده ام يا دست کم ضعف داشته ام.
اگر کيفر و پاداش به عقيده ای بدهند، تصور کن تا کجا سختی تحمل ميکنی، متناسب با همان تحمل منتظر کيفر و پاداش باش. من از پاداش به عقايدم چشم شسته ام.



........................................................................................

Thursday, October 31, 2002

٭ 
حجت بر همه ما تمام است.
(در ادامه مطلب 4 شنبه) هميشه هستند کسانی که با وجود شرايط مشابه و فراهم بودن زمينه، راه خطا را نرفته اند. هيچ جرمی بر مجرم بخشيده نميشود بدليل اينکه ديگری زمينه اش را فراهم کرده و من که امروز خطايی را بدليل فراهم شدن شرايطش توسط ديگری کوچک جلوه ميدهم، ناخواسته زمينه تکرار مجددش را در فردا فراهم می آورم.



٭ 
اين چند روزه نتونسته بودم وبلاگها رو بخونم يا چيزي بنويسم ولي امروز در يكي از وبلاگها برخوردم به مطلبي در مورد همبلاگي خودم - رضا - كه واقعا” از نويسنده اش انتظار نداشتم در مورد ديگران اينطوري قضاوت كنه!
نمي خواستم چيزي بگم ولي نشد.
فقط همينقدر بگم : كاش تا وقتي آدمها رو درست نشناخته ايم در موردشون به راحتي قضاوت نكنيم. رضا خيلي هم با احساس است و معاشرت باهاش خيلي هم لذت بخشه . اصلا” اونجوري كه شما نوشته ايد نيست! فقط مثل خيلي هاي ديگه بي پروا نيست. براي خودش عقايد و چهارچوب خاصي داره كه من فوق العاده هم براي اين طرز فكر و رفتارش احترام قائلم. آره! اون مثل همه نيست ولي هيچ كس هم مثل اون نيست!
ضمنا” دليلي نداره كه همه آدمها مثل هم باشند يا احساساتشون رو به يك طريق نشان بدهند يا از هر چيزي كه بقيه خوششون مياد خوشششون بياد.
من خودم هيچ وقت حاضر نيستم برم كنسرت آدمي مثل عصار و واقعا” تعجب كردم كه مردم بلند شدند رفتند كنسرتش و اونجوري هم ازش استقبال شد! جاي تأ سفه! همينه كه اينجور آدمها توي جامعه ما اينقدر راحت ميرن بالا و خودشون رو جا مي كنند، چون مردم يا نمي فهمند يا اهميتي نمي دهند كه يه هنرمند(!) چه شخصيتي داره و فقط به كارش اهميت ميدهند ولي براي من اين چيزها مهمه.اينجور آدمها رو بايد تحريم كرد، نبايد رفت برنامه هاشون رو ديد تا بفهمند كه اينجوريام نيست و مردم دورويي رو تشخيص مي دهند! بايد بفهمند كه نميشه مردم رو با چهار تا آهنگ گول زد!


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, October 30, 2002

٭ 
يکم- الف، ج را اعدام کرد. خيلیها گفتند چه تلخ که فرصت جبران اشتباه از ج گرفته شد. ملعونا الف.
دوم - ب، ج را اعدام کرد. خيليها گفتند چه تلخ که ب را به جايی رساندند که ج را اعدام کرد. مظلوما ب.
توضيح: ب و ج هر دو يکنفر هستند. اما کسی ب را برای اعدام ج مواخذه نکرد و من نفهميدم چرا خيلی از خيليهای يکم همان خيليهای دوم هستند.



٭ 
خودم را نساخته ام چون
از کمک به ديگری نتيجه ميگيرم انسان خوبی هستم
و از استدلال غلط ديگری حس ميکنم عاقلم
و برای هر کاری که ميکنم پر توقع به انتظار پاسخ مينشينم
و برای چيزی که کم از آن ميدانم حکم قطعی صادر ميکنم
و خود را نساخته به فکر اصلاح ديگران افتاده ام.....
هرچه تلاش کنم هيچکس اصلاح نخواهد شد، هيچ باغی آباد نخواهد شد و هيچ قدرتی پيدا نخواهد شد اگر من خودسازی نکرده باشم.



........................................................................................

Monday, October 28, 2002

٭ 
از محل كارم تا مجموعه ورزشي مجاور آن تنها 10 دقيقه راه است.
از محل سكونتم تا بزرگترين مركز كتاب تهران تنها 20 دقيقه پياده راه است.
از محل سكونتم تا يك پارك بزرگ و سر سبز تنها 10 دقيقه پياده راه است.
از محل سكونتم تا 14 سالن سينمايي كه در نزديكي آن هستند تنها از 10 تا 30 دقيقه راه است.
از محل سكونتم تا 4 موزه و نگارخانه نزديك آن تنها از 5 تا 15 دقيقه راه است.
اما... من ورزش نميكنم. كتاب نميخوانم. به پارك و موزه و سينما نميروم. كسي ميداند چرا؟



........................................................................................

Friday, October 25, 2002

٭ 
هر دومان فارسی حرف ميزنيم. هر دومان فارسی مينويسيم. هر دومان فارسی ميخوانيم. هر دومان همديگر را کمی ميشناسيم. نه اينقدر که از جيک و پيک هم با خبر باشيم. اما هر دومان دوست داريم جيک و پيک آن يکی را بدانيم. و البته او چيزی از من نداند بهتر است. هر عمل آن يکی را هر جور دوست داشتيم معنا ميکنيم. هر دومان فکر ميکنيم خيلی با هم دوستيم پس حق داريم گير بدهيم به آن يکی. لابد داريم شوخی ميکنيم. از قضا هر دومان خيلی هم با مزه ايم و خيلی هم با هم نداريم. پس هر چه خواستيم ميتوانيم بگوييم. تازه به ديگران هم ميتوانيم بگوييم. چون ما همه مان با هم خيلی دوست و خيلی نداريم. پس همه مان بايد بدانيم که من فهميدم اوضاع از چه قرار است. هر دومان....
گاهی فکر ميکنم به اينکه چرا بعضی از جمعهای وبلاگی اينقدر با هم ميپرند که انگار پيش از اين دوستی نداشته اند يا دوستان وبلاگيشان با دوستان ديگرشان خيلی متفاوتند. شايد يک جواب هم اين باشد که در اين شکل دوستی خيلی در کار هم فضولی نميکنند.



٭ 
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم .


هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود .

كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد .

هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت .

من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد ...



بنفشه



........................................................................................

Wednesday, October 23, 2002

٭ 
بي چشم و رو
او آمد. او از پشت كوه آمد. او پياده آمد. او با شلوار پاره آمد. موقع آمدن با ملايمت سئوال ميكرد. وقتي ميپرسيدي جواب ميداد. وقتي حرف ميزد دوستانه حرف ميزد....
او رفت. او پشت ديوار رفت. او با اتومبيل رفت. او با كت و شلوار رفت. موقع رفتن با تحكم سئوال ميكرد. وقتي ميپرسيدي به روي خودش نمي آورد. وقتي حرف ميزد آمرانه حرف ميزد...
همان بهتر كه رفت.



٭ 
...
همتي هست اگر،
با من و توست

تا در اين خشك كوير
از دل سنگ بر آريم آبي

كسي از غيب نخواهد آمد
در من و توست اگر مردي هست
با توام، اي دلبند
سوي ابري كه نخواهد امد
و نخواهد باريد
چشم اميد مبند
...

( زنده ياد ”حميد مصدق” )


بنفشه



٭ 
"آنان که در خانه مانده اند بر پيمان خويش!"

با همه وجود از خواندن اين مطلب جناب طوطي عزيز- آنسوي مه - لذت بردم. اين بار اين منم كه بايد به شما بگم: آفرين! آفرين بر اين حس زيباي قدرشناسي! و احساس قشنگي كه نسبت به ايران داريد. براي من بسيار قابل احترام است.

هميشه فكر ميكنم چرا بعضي از ما ها، تقصير همه كم و كاستيها و معضلات موجود را گردن ايران مي اندازيم؟!
چرا بجاي متهم كردن ايران ، فكر نميكنم كه اگر هم اين همه نابساماني و بدبختي توي اين كشور وجود دارد، تقصير من و تويي است كه ساكت نشسته ايم و هيچ اعتراضي نمي كنيم! چرا به اين فكر نميكنم كه تا وقتي من شهامت اين را ندارم كه براي خواستن طبيعي ترين حقوق خودم، به اعتراض برخيزم و وقتي هر بي حرمتي و حق كشي را مي پذيرم و زير بار هر حرف زوري ميروم ، هر بلايي هم كه سرم مياد، تقصير خودمه؟!
مني كه نشسته ام سر جاي گرم و نرم خودم و فقط به فكر منافع شخصي خودم هستم و آماده هيچ گونه فداكاري و از خود گذشتگي براي ميهن و مردم كشورم نيستم، چطور به خودم اجازه ميدهم كه از ايران توقعي داشته باشم؟ چطور به اين راحتي مي شينم و شعار ميدم؟! و چه خودخواهانه است كه همه تقصيرها را گردن ديگران بيندازم!
* براي جلوگيري از هر گونه سو، تفاهم احتمالي، همينجا بگم كه من منظورم به هيچ شخص خاصي نيست، بلكه اول از همه به خودم، و بعد هم به همه آنهايي است كه فقط شعار ميدهند و به اين وسيله از زير بار مسؤوليتي كه خواه ناخواه بر گردنشان هست، شانه خالي ميكنند.
گيرم كه تونستيم ديگران را گول بزنيم،خودمان را چي؟! آيا ميتونيم خودمون رو هم گول بزنيم؟!
ضمنا” اضافه ميكنم كه مطلب طوطي عزيز، تنها بهانه اي بود براي من كه اين بحث را پيش بكشم و آوردن مطلب ايشون در اينجا، به معني اين نيست كه ايشون هم بايد حرفهاي من را تأييد كنند.


بنفشه



........................................................................................

Tuesday, October 22, 2002

٭ 
اين مسأله قابل حل نيست. و هرگز نخواهد بود.ما هر چيز زيان آوري را مي پذيريم،چون راه ديگري نداريم .
آن شب ،بعد از رفتن تو، ادامه شب را بخاطر تو گريستم.
ميگذاريم چيزي كه بخشي از رابطه بين انسانهاي عادي و پرشور است، از كنار ما بگذرد.
نمي توانم به ياد بياورم، آيا آنچه رخ داد،تصادفي بود؟
اگر احساساتي و حساس نباشيم،مي توانيم آنچه را كه رخ داد، فراموش كنيم. اما...
به آنچه در طول {اين مدت} رخ داد،خواهم انديشيد ،چرا كه - همان گونه كه در زندگي هر كسي هست - بسيار مهم و بنيادي است.
و به اين نتيجه رسيدم كه تو و من،ديگر نبايد درباره اين موضوع صحبت كنيم، چون براي بيان هر احساس خود آزاد نيستيم.(!)

(بخشي از نامه ”جبران” به ”ماري هسكل”) - براي تو!



بنفشه



٭ 
گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد
بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد...


بنفشه



٭ 
به احساس ميگويم تا از دل نجوشد، و به اشک که چشمانم را نشويد، و به دهان که هر کلامی را نگويد. گامهايم را خواهم گفت تا راه ديگری بيابد، و بازوانم را که در حد توان بار بر دوشم کشد. خوشبختیت آرزوی منست و من بر اين آرزو ناتوان مانده ام. خوشبخت باشی...



٭ 
گذر عمر چه کُند
آرزو ليک چه تيز است و چه تند
شب بيايد بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ



........................................................................................

Monday, October 21, 2002

٭ 
«توجيه» را چگونه توجيه کنم؟
شبيه زندگيمان شده. شبيه من و شبيه تو که همه چيز را فراموش ميکنيم. دوست را چطور تعريف کنم تا تو را مصداقش بیابم؟ و کلماتت را در فرهنگ لغات کدام زبان معنا کنم؟ و رفتارت را چگونه با گفتارت تطبيق دهم؟ به نوشته های تو فکر ميکنم و به تو که شبيه نوشته هايت نيستی. و به رفتارهامان که نميدانم تو برای خودت توجيهشان ميکنی يا من برای خودم.



........................................................................................

Sunday, October 20, 2002

٭ 
مدرسه فمينيسم 14:

- IFeminism: ( قسمت سوم )

برگزيده اي از مقاله Wendy McElroy در مورد Individualist Feminism ، تحت عنوان :
Individualist Feminism:
A Voice for Gender Sanity


” فمينيسم طرفدار اصالت فرد:
صداي ميانه روي جنسي ”

IFeminism كه امروزه يكي از شاخه هاي سازمان يافته فمينيسم است، از ابتدا داراي چنين تشكيلاتي نبوده است. فمينيسم آمريكايي برخاسته ازجنبش ضد برده داري راديكالي طي دهه 1830 بود .جنبش مذكور، جنبشي بود خواستار برچيده شدن و نسخ برده داري (abolitionism) ، كه مدعي بود ، هر انساني، چه سفيد، چه سياه، داراي اختيار ميباشد ، بدين معني كه اين حق قانوني هر فردي است كه بتواند اختيار خود را، خودش در دست داشته باشد. وقتي طرفداران اين جنبش ،اين اصل را در پيش گرفتند، فمينيسم آمريكايي بوجود آمد كه بنيان ايدئولوژيكي آن، بر اصالت استقلال فرد ، استوار بود. اين فمينيسم خواهان برابري كامل همه افراد بشر ، تحت تنها يك قانون بود: (هرگونه) امتياز و حق ويژه ممنوع ، (هر گونه) ظلم و حق كشي ممنوع.

***ادامه دارد.


بنفشه



٭ 
مدرسه فمينيسم 13:

- Ifeminism: (قسمت دوم)
اين فمينيسم بر پايه فلسفه هاي طرفدار اصالت بشر استوار بوده كه تكيه آنها بر استقلال ، حقوق ، آزادي وعدم وابستگي فرد و متفاوت بودن هرفرد از ساير افراد- منحصر به فرد بودن- ميباشد.

برداشت كلي عامه مردم از فمينيسم اين است كه ، فمينيسم ميگويد كه زنان با مردان ”برابر” بوده و بنابراين بايد مشابه مردان با آنها برخورد شود. ولي واقعا” مقصود از لفظ برابري در اين عبارت چيست؟ جواب اين سؤال دقيقا” همان چيزي است كه مدرسه هاي مختلف فمينيسم را شكل مي دهد. يعني تفاوت بين گرايشهاي مختلف فمينيسم در جوابي است كه هر يك به اين سؤال مي دهند.
بعنوان مثال ممكن است منظور يك مدرسه فمينيسم از ”برابري”، برابري زن و مرد در محدوده قوانين موجود باشد، درحاليكه هدف مدرسه ديگري،تغيير قوانين موجود و تصويب قوانين جديد يا تقسيم مجدد ثروت در جامعه باشد.
اين بحث را فقط بعنوان مقدمه اي براي صحبت كردن در مورد فمينيسم اومانيست پيش كشيدم و فعلا” قصد پرداختن به ان را ندارم، در فرصتهاي بعدي، براي مقايسه اين مدرسه با مدرسه راديكال وارد اين بحث خواهم شد.پس اگر اين بحث ها را دنبال مي كنيد، اين مطلب را همينجا داشته باشيد تا بعد.


بنفشه



........................................................................................

Saturday, October 19, 2002

٭ 
مدرسه فمينيسم12:
- فمينيسم اومانيست :

بطور كلي ،آنچه كه فمينيستهاي اومانيست براي مبارزه با ان تلاش مي كنند، ممانعت از بالفعل شدن استعدادهاي بالقوه زنان و نابودي تواناييهاي ذاتي آنان، توسط جامعه اي است كه تنها رشد و پيشرفت شخصي مردان را مجاز مي دارد.
از انجا كه اين مبحث بسيار گسترده بوده و پرداختن به ان نيازمند زمان بسيار زيادي است، احتمالا” سعي خواهم كرد كه در چندين قسمت بطور مفصل به ان بپردازم و در پايان هم در نظر دارم كه به مقايسه اين مدرسه فمينيسم با فمينيسم راديكال بپردازم كه مبحث بسيار جذاب و جالبي است.
ضمنا” در مورد "IFeminism" ، به چندين سايت و مقاله بي نهايت عالي برخورده ام كه در پايان، همگي آنها را براي شمايي كه احتمالا” علاقمند به اين مبحث هستيد، معرفي خواهم كرد.


بنفشه



٭ 
مدرسه فمينيسم 11:

- فمينيسم مادي گرا:
اين فمينيسم معتقد به فلسفه اصالت ماده بوده و جنبشي بود كه در قرن نوزدهم ،با هدف دادن آزادي به زنان ، از طريق بهبود اوضاع مادي و شرايط اقتصادي آنها بوجود آمد. اين فمينيستها طالب آن بودند كه بار مسؤوليتهايي چون، نگهداري منزل و خانه داري و آشپزي را از دوش زنان بردارند.


بنفشه



........................................................................................

Friday, October 18, 2002

٭ 
مدرسه فمينيسم 10:

- فمينيسم محافظه كار:
فمينيسم محافظه كار، از فمينيسمي كه خط مشي مردانه اي را براي زنان ،اتخاذ مي كند و در نتيجه منكرنياز زنان به داشتن روابط نزديك و محرميت با مردان، خانواده و فرزندان مي شود، انتقاد مي كند. اين فمينيستها نگران اين هستند كه برابري زن و مرد، به معناي نابودي خانواده باشد و منجر به از هم پاشيدگي خانواده شود.
اين فمينيسم، شعارمشهورمكتب فمينيسم- ” هر شخصيتي سياسي است. ”- را رد ميكند.


بنفشه



٭ 
من بايد تو را
با دستم احساس ميكردم
و همچنين با كلمات!
...
Adrian Rich



بنفشه



٭ 
اين آقا-عليرضا- هم، قلم بسيار زيبايي دارند . من واقعا” از خوندن نوشته هاي ايشون لذت مي برم. بنظرم از اونهايي هستند كه ميتونند روزي يه نويسنده خيلي خوب باشن.اين مطلبشون رو حتما” بخونيد: ● روزگاري که هيچ گاه سپري نشد -1


بنفشه



........................................................................................

Thursday, October 17, 2002

٭ 
مدرسه فمينيسم 9:

اين سايت اطلاعات خوبي در مورد تئوري و انواع فمينيسم و همچنين ساير سايتهاي حاوي مطالب مختلف در مورد فمينيسم در اختيارتان قرار مي دهد. در صورت علاقمندي به مبحث فمينيسم ، حتما” سري به اين سايت بزنيد.


بنفشه



٭ 
راستي اينجا كسي هست كه بتونه در مورد كنكور فوق ليسانس ”مترجمي زبان انگليسي” يه كم منو راهنمايي كنه كه چي بخونم و...؟
خيلي خيلي ممنون ميشم اگه لطف كنيد و راهنماييم كنيد.


بنفشه



٭ 
اگر براي تو شعري عاشقانه بخوانم
اين شعر تا ابد با تو خواهد زيست
حتي وقتي كه من ديگر نباشم
يا وقتي كه ديگر ميان ما عشقي نباشد
شعر عاشقانه بيشتر از آدمها مي ماند
عاشقانت تو را ترك مي كنند
اما شعر عاشقانه
هميشه با تو خواهد بود
پس بگذار برايت شعري عاشقانه بخوانم!
شعري از اعماق جان
كه مرا به ياد تو آورد
شعري كه هميشه با تو بماند

(يك ترانه قديمي)


بنفشه



٭ 
هاتفي از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه مي بنوش
لطف الهي بكند كار خويش
مژده رحمت برساند سروش


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, October 16, 2002

٭ 
مدرسه فمينيسم 8:

منتقدان فمينيسم ليبرال:
بيشتر انتقادات وارد بر فمينيسم ليبرال برميگردد به تكيه ان بر حقوق سياسي و در نتيجه غافل شدن آن از حقوق اقتصادي و همچنين تمركزو تأكيد آن بر شباهت هاي موجود بين دوجنس زن و مرد و ناديده گرفتن تفاوتهاي انها - با توجه به اعتقاد انها به برابري كامل زن و مرد و در نتيجه خواستار برابري كامل حقوق انان در تمام زمينه ها بودن-.

دو تن از منتقدين فمينيسم ليبرال :

1- Jean Bethke Elshtain :
وي معتقد است كه:
الف- زنان اصلا” قابليت اين را ندارند كه تا اين حد- كه فمينيسم ليبرال ميگويد- به مردان شبيه شوند:
اين مدرسه در پرداختن به مسأله فرهنگ راه افراط را پيموده است،و از توجه به تفاوتهاي طبيعي و بيولوژيكي زن و مرد غافل است....
ب - زنان اصلا” نمي خواهند كه تا اين حد به مردان شبيه باشند:
همسر بودن و مادر بودن چيزي وراي نقشهاي ظاهري است...
ج - زنان اصلا” نبايد بخواهند كه به مردان بيش از حد شبيه شوند:
فمينيستها بايد خواهان حق انتخاب باشند.
اين كافي نيست كه به وسيله اي، به دنيايي كه از قبل ساخته و پرداخته شده است،راه پيدا كنيم، بلكه بايد سعي كنيم كه خودمان دنيا را تغيير دهيم! ـ.

(**ياد يه جمله اي افتادم: ” اين كافي نيست كه به هنگام ترك كردن دنيا ادم خوبي باشيم، بلكه بايد سغي كنيم كه دنياي خوبي را ترك كنيم!” )

2- Allison Jaggar :
الف - ذهنيت ليبرالي از فرد، ايراد دارد. اين ذهنيت، با جدا دانستن جسم از فكر ومقدم داشتن فكر برجسم، منجرميشود به:

- solipsism - اعتقاد به اينكه تنها فرد است كه وجود دارد - سياسي (* شايد فرد گرايي سياسي):
افراد معقول ، جدا از يكديگر بوده و نيازهايشان از هم متمايز و حتي مخالف يكديگر است.

- شكاكيت سياسي:
براي مسايل سياسي هيچ راه حل عمومي وجود ندارد.

ب - اعتقاد به ترجيح داشتن فكر بر جسم و مقدم بودن فرد بر جمع ، منجر به افراط در آزاديخواهي مي شود كه اثرات سوءي در پي دارد.



بنفشه



٭ 
مدرسه فمينيسم 7:

- فمينيسم ليبرال :
اين شاخه از فمينيسم در محدوده قراردادهاي اجتماعي فعاليت ميكند و هدف آن ،كسب ارزشهاي آزاديخواهانه آزادي عمل ،برابري و عدالت براي زنان،از طريق اصلاحات حقوقي و اجتماعي است. اين گروه معمولا” بدليل مشكلات موجود در سيستم اجتماعي، كار خاصي از پيش نمي برند،تا اينكه يك جنبش راديكالي رخ دهد و اين مشكلات را از سر راه انها بردارد.
ازبزرگترين اهداف امروز اين فمينيستها ، رها كردن زنان از نقش ها و مسؤوليتهايي است كه مانع ازپيشرفت زندگي شخصي آنها بعنوان يك انسان ميشود. از ميان ساير اهداف اين گروه ميتوان اشاره كرد به : ايجاد فرصتهاي شغلي برابر، امكان ادامه تحصيل و كنترل توليد مثل اشاره كرد.
از انجا كه هدف من در حال حاضر، تنها اشاره اي مختصر به همه انواع مدرسه هاي فمينيستي است،نه پرداختن به هر يك بطور كامل، در صورت علاقمندي به كسب اطلاعات بيشتر در مورد فمينيسم ليبرال و تاريخچه ان، ميتوانيد مراجعه كنيد به اينجا.
لازم به توضيح است كه بر فمينيسم ليبرال، از هر دو سو، يعني هم از طرف راديكال ها و هم از طرف فمينيستهاي محافطه كار انتقاداتي وارد است.


بنفشه



........................................................................................

Tuesday, October 15, 2002

٭ 
بايد به ديگران آن چيزي را هديه كني
كه از هيچ جاي ديگري نمي توانند بگيرند!

William Wordsworth



بنفشه



........................................................................................

Monday, October 14, 2002

٭ 
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر ان ظلمت شب آب حياتم دادند
...
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند


بنفشه



٭ 
مدرسه فمينيسم 6:

- فمينيسم فرهنگي :
پس ازفرونشيني جنبش فمينيسم راديكال ، نوبت رسيد به فمينيسم فرهنگي كه اعضاي آن هم در واقع همان هايي بودند كه در جنبش قبل شركت داشتند، كما اينكه بعضي از فمينيستهاي فرهنگي، هنوز هم عنوان راديكال را يدك مي كشند.البته بين اين دو نهضت، تفاوتهاي فاحشي وجود دارد. فمينيسم راديكال جنبشي بود با هدف ايجاد تغييرات اجتماعي ، درحاليكه هدف فمينيسم فرهنگي ايجاد يك فرهنگ زنانه بود. بعضي از كوششهاي اين جنبش ، فوايد اجتماعي اي در پي داشته است و نيز بسياري از فمينيستهاي فرهنگي درزمينه امور اجتماعي فعاليتهايي داشته اند، البته به شكل انفرادي و شخصي ،نه بعنوان بخشي از جنبش.
فمينيستهاي فرهنگي گاهي داراي عقايدي هستند كه به طرز وحشتناكي، غير مترقي بنظر ميرسد ، من جمله اينكه ، همه زنان بطور ذاتي و طبيعي از مردان مهربانتر و لطيف ترند و بنابراين اگر تمام سران و رهبران دنيا زن بودند، در دنيا هيچ جنگي وجود نمي داشت.
پس از اينكه همه جنبش هاي دهه 60 ، با هدف ايجاد تغييرات اجتماعي ، ناكام ماند ، اكتر افراد نسبت به امكان تغييرات اجتماعي بدبين شدند. در اين ميان بسياري از ايشان سعي در پيدا كردن جايگزيني براي اين جنبش ها بودند ،تا حداقل بتوانند تا جايي كه امكان داشت از قدرت نظام اجتماعي حاكم ، كه از عهده تغيير اساسي ان بر نيامده بودند، بكاهند. بطور خلاصه اين امر همان عاملي بود كه فمينيسم راديكال را به فمينيسم فرهنگي تبديل كرد.


بنفشه



........................................................................................

Sunday, October 13, 2002

٭ 
نمايشگاه هنر مفهومي امسال به نظر من نسبت به پارسال خيلي بهتر و مبتكرانه تر بود.بخصوص كارهاي ديجيتال خيلي زياد بود و جالب ترينشون هم به نظر من ”طوبا” - اثر خانم شادي نشاط - بود. كه با اينكه سه بار ديدمش،دلم ميخواد دوباره ببينم. كار بسيار بكري بود.
ويكي ديگه ” باغ سنگي” بود - اثر خانم شكوفه فلاح - كه يك ماجراي واقعي داره كه برام خيلي آموزنده و جالب بود. و بخصوص كه منو ياد آدمي انداخت كه يكبار ديدمش و او هم سالهاست راهي شبيه به اين را پيش گرفته و در صحرا تنها زندگي ميكند.
خانم فلاح در مورد اين باغ مي گويند:

”باغ سنگي ساخته دست پيرمردي كرو لال به نام درويش خان اسفنديارپوراست كه 80 سال دارد. در سال 1342 در اصلاحات ارضي باغ و بستانش را از او مي گيرند و او به بيابان پناه مي اورد.به گفته پسرش، تنه هاي خشكيده درختان را جمع ميكند و به شاخه هاي اين درختان سنگ وخاروخاشاك و... آويزان ميكند.
...او براي اعتراض و رهايي از تمام زورگويي ها، اين كار را انجام ميدهد تا ديگر هيچ انساني نتواند باغ او را بگيرد.
حرفهاي خويش را به سنگها بازگو ميكند اما در هيچ لحظه اي عشق به زندگي را از دست نميدهد و براي زنده بودن و ثابت كردن به انسانها چنين كار بزرگي را انجام مي دهد.
اين درختان ديگر به نور و آب احتياج ندارند و بدرد هيچ انسان ديگري هم نميخورند.
و اينك اين باغ و سنگهايش براي من سمبل تمام باورها و انديشه هايي شده كه انسان را مبدل به يك موجود شكست ناپذير ميكند.
باغ سنگي نمايانگر باورهايم مي باشد. اينجا برهوتي است كه ديگر هيچ در ان وجود ندارد و من در ميان اين سنگها خويشتن را يافتم و بيابان را تنهايي بي انتهاي انسان.”



بنفشه



٭ 
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاي آسمانست اين و ديگرگون نخواهد شد
...
شراب لعل و جاي امن و يار مهربان ساقي
دلا كي به شود كارت اگر اكنون نخواهد شد!


بنفشه



........................................................................................

Friday, October 11, 2002

٭ 
مدرسه فمينيسم5:

- فمينيسم راديكال :
اين شاخه از فمينيسم كه به عقيده بسياري ، يكي از اجزاي ناخواسته و مشكل ساز فمينيسم است، درواقع منشاء و زمينه شكل گيري بسياري ديگر از گرايشهاي فمينيستي است وبسياري از عقايد فمينيستي ديگر ، ريشه در اين نوع از فمينيسم دارند.
در اين مدرسه عقيده بر اين است كه تفاوتهاي موجود بين دو جنس مذكر و مؤنت، برخلاف تصور عام، طبيعي نيستند و از بدو تولد انسان وجود ندارند، بلكه تحت تأثير شرايط اجتماعي و سياسي جامعه شكل مي گيرند. اين فمينيستها خواستار اصلاحات اساسي وريشه اي در نظام اجتماعي هستند.
فمينيسم راديكال در فاصله سال 1967 تا 1975 بسيار مطرح و غالب بود ولي امروزه ديگر آن اعتبار جهاني قبل را ندارد.
دليل دادن عنوان ” راديكال ” به اين گروه انست كه اينان معتقدند كه تحميل و فشار وارد به زنان، بنيادي ترين نوع فشار موجود در جوامع بوده كه پا را از مرزهاي نزادي، فرهنگي وطبقاتي هم فراتر گذاشته است. اين جنبش شديدا” معتقد به ايجاد تغييرات اجتماعي در مقياس وسيع و حتي حركتي انقلابي است.
فمينيسم راديكال اين سؤال را مطرح ميكند كه چرا به زنان بايد با توجه به شرايط بدني شان تنها نقشهاي خاصي در جامعه داده ميشود و همين سؤال را هم در مورد مردان مطرح ميكند. فمينيسم راديكال برآنست كه مرز بين رفتارهاي طبيعي و ذاتي ورفتارهاي ناشي از شرايط فرهنگي جامعه را مشخص كند، تا هم به زنان و هم به مردان آزادي لازم را در پذيرفتن نقشهاي مختلف اجتماعي بدهد.
از انجاييكه فشارهاي اجتماعي در مقياس هاي بسيار بزرگي در هر جامعه به چشم ميخورند، به سختي ميتوان رفتارهاي كاملا” ذاتي و طبيعي را در افراد تشخيص داد، كه از تأ ثير شرايط اجتماعي كاملا” مبرا باشند، واز همين رو، فمينيسم راديكال تا حد زيادي با فمينيسم فرهنگي قابل مقايسه است.


بنفشه



٭ 
مدرسه فمينيسم 4:

- فمينيسم ماركسيست و سوسياليست :
ماركسيسم باوردارد كه زنان تحت فشار هستند و اين تحميل بر زنان را نتيجه نظام مالكيت سرمايه داري يا خصوصي ميداند، بنابراين معتقدست كه تنها راه پايان دادن به تحميل وارد به زنان ، پايان دادن به نظام سرمايه داري است.
بين فمينيسم ماركسيست و سوسياليست تفاوتهايي وجود دارد، بطوريكه ميتوان فمينيسم سوسياليست را نتيجه تلفيق فمينيسم هاي ماركسيست و راديكال دانست ، كه البته فمينيسم ماركسيست در اين ميان عنصر غالب است.
درصورت علاقمندي به كسب اطلاعات بيشتر در مورد ماركسيسم و سوسياليسم مراجعه كنيد به:
Marxists and socialists



بنفشه



٭ 
مدرسه فمينيسم 3:

- فمينيسم ECO:
اين شاخه از فمينيسم در اصل بيشتر روحاني و معنوي است ، تا سياسي يا علمي.
عقايد اين فمينيست ها بر اين اصل اوليه استوار است كه يك جامعه اشرافي منابع طبيعي خود را بدون توجه به اثرات طولاني مدت مصرف نادرست از اين منابع به هدر خواهد داد و به عقيده ايشان اين فرهنگ غلط مصرف تنها ناشي از فرهنگ طبقاتي يا اشرافي است. اين گروه معتقدند كه همواره رابطه اي بين نحوه برخورد يك جامعه با منابع طبيعي، محيط زيست و حيوانات، و نحوه برخورد آن با زنان در آن جامعه وجود دارد. اين فمينيستها معتقدند كه با مقاومت در برابر فرهنگ طبقاتي، در واقع براي حفظ زمين و منابع طبيعي و جلوگيري از تخريب آنها تلاش مي كنند وبرعكس.
اين شاخه از فمينيسم در واقع يكي از نهضتهاي طرفدار محيط زيست است كه تكيه آن برفرهنگ جامعه بوده ، كه با تأثير اندكي كه از فمينيسم راديكال وفمينيسم فرهنگي گرفته است، بر اين باورست كه همواره رابطه مستقيمي بين نابودي زمين و نابودي زنان در يك جامعه وجود دارد و اين دو امر را هرگز جدا از يكديگر نميداند و همزمان براي جلوگيري از هر دوي اينها مبارزه ميكند.
از بعضي لحاظ هم اين شاخه از فمينيسم به نوعي ،شكل تغيير يافته سوسياليسم ميباشد.
جنبش هاي سبز اروپا در بوجود اوردن يك فمينيسم آگاه در اين زمينه، بسيار موفق بوده اند. باوجوديكه در اصل جنبش هاي سبز، مستقل از فمينيسم ECO بوده اند، ولي امروزه بخشي ضروري از اين مدرسه فمينيسم بحساب ميآيند.
در صورت علاقمندي مراجعه كنيد به NOW كه يكي از گروههاي اين مدرسه است كه به جنبش هاي سبز پيوسته است.

**جبهه سبز ايران


بنفشه



........................................................................................

Thursday, October 10, 2002

٭ 
مدرسه فمينيسم 2:

قبل از همه اشاره اي بكنم به يكي از مدرسه هاي فمينيست كه در ليست پايين از قلم انداخته شده ،كه شايد - اميد وارم- تا حدي به جواب سؤال نداي عزيز نزديك باشد - در مورد اينكه آيا فمينيسم مرد ستيز هم در حال حاضر وجود دارد يا نه -:

- Separatists :

اين گروه از فمينيست ها طرفدار جدايي زنان از مردان، كاملا” يا در برخي موارد، هستند. بطور خلاصه اين گروه بر اين باورند كه زنان با جدا شدن از مردان - به طرق مختلف -ميتوانند از شرايط و موقعيتهاي كاملا” متفاوتي برخوردار شوند. بطوركلي حتي بسياري ديگر از فمينيست ها هم كه عضو اين گروه نيستند، دوري موقت- و البته نه دائم! ـ از مردان را اولين قدم ضروري در راه رشد فردي ميدانند.
لازم به ذكر است كه بعضي به اشتباه تصور ميكنند كه همه ” لزبين ها ” هم Separatist هستند! در حاليكه اين فرض كاملا” اشتباهست، چون لزبين ها فقط ازداشتن روابط سكسي
با مردان دوري ميكنند، نه از ساير روابط . بنابراين قرار دادن كليه Separatist ها هم در شمار لزبين ها اشتباهست. لزبين هاي فمينيست هم عقايد خاص خود را دارند.
جالب اينجاست كه بعضي از فمينيست ها هستند كه عمدا”- با اهداف سياسي - و به قصد نفي هرگونه رابطه اي با مردان - مرد ستيزي- لزبين ميشوند!



بنفشه



٭ 
مدرسه فمينيسم 1:

فمينيسم چيست؟


تعريف لفظي : ” اعتقاد به برابري اجتماعي، سياسي و اقتصادي دو جنس ( زن و مرد) ” و بعبارتي ” نفي تبعيض جنسي ”

البته فمينيسم در حيطه علوم اجتماعي ، صرفا” محدود به اين نميشود، بلكه چيزي فراتر از اينهاست.


گرايشهاي مختلف فمينيسم:

- فمينيسم آزاديخواه/ ميانه رو( ليبرال)
- فمينيسم طرفداراصلاحات اساسي/ چپ افراطي( راديكال)
- فمينيسم محافظه كار
- فمينيسم سوسياليست

ساير مدرسه هاي فمينيست:

- فمينيسم ماركسيست
- فمينيسم لزبين
- فمينيسم اومانيست( انسان گرا )
- فمينيسم (نژاد) سياه
- فمينيسم ECO ( تركيبي از فمينيسم راديكال ، جنبش اكولوژي و اومانيسم مذهب ستيز)
- فمينيسم آنارشيست ( هرج و مرج طلب )

- فمينيسم آكادميك


به دليل كمبود وقت، در فرصتهاي بعدي به شرح هر يك از موارد فوق خواهم پرداخت.


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, October 09, 2002

٭ 
آيا فمينيسم، راه مناسبی برای حل مسائل زنان ايران است؟

من فكر ميكنم براي احقاق حقوق زنان و اصلاح جامعه ما، بايد يك حركت اساسي كرد و آن تغيير ديدگاه خانواده هاست! چون همه چيز از خانواده شروع ميشه و همين خانواده ها هستند كه جامعه را شكل ميدهند.
پس شايد اولين قدم در احقاق حقوق زن ايراني اين باشه كه به پدر و مادر ها بياموزيم كه همان آزادي را كه براي فرزندان پسرشان قائلند، براي فرزندان دخترشان هم قائل باشند و از همان ابتدا دخترانشان را نسبت به حقوق خود آگاه كنند و حقوق انها را به رسميت بشناسند و به پسرانشان هم بياموزند كه براي حقوق خواهر خود احترام قائل باشند . اگر شروع به اصلاح ديدگاه خانواده ها نسبت به حقوق متقابل زن و مرد كرديم، مي توانيم اميدوار باشيم كه در آينده در جامعه اي زندگي كنيم كه در آن خبري از تبعيض جنسي نباشد و يا حداقل ميزان آن به حداقل ممكن رسيده باشد، ولي در غير اين صورت و تا زماني كه هنوز كم نيستند خانواده هايي كه همان تفكر عصر حجري را نسبت به دختران خود دارند و در مقابل پسرانشان را تا سر حد بي بند و باري آزاد ميگذارند و در نتيجه همان مردان بي قيد آينده را بار مي آورند كه همه چيز را حق مسلم خود مي دانند و در مقابل به مادر ، خواهر و همسرشان به چشم يك سرويس دهنده هميشگي نگاه مي كنند،كه هر كاري هم ميكند در حكم وظيفه اوست و نه از خود گذشتگي، نه فمينيسم و نه هيچ جنبش ديگري دردي از ما دوا نخواهد كرد.
پس مادران و پدران امروز سطح شعور و آگاهي فرزندانتان را بالا ببريد و ديدگاه مردسالارانه امروز را تغيير دهيد تا فردا فرزندان خود شما بتوانند در كنار هم ، زندگي اجتماعي سالمي داشته باشند.
و زنان و دختران امروز ، تا مي توانيد ياد بگيريد، مطالعه كنيد، به حقوق و ارزشهاي خود واقف باشيد و زير بار هيچ حرف زوري نرويد ، چرا كه شما هم مادران آينده ايد و بايد فرزندان شايسته اي تحويل جامعه دهيد، پس خود را به سلاح آگاهي مجهز كنيد.
حقوق خود را بشناسيد، تا نتوانندحقوقتان را ناديده بگيرند.

خلاصه اينكه با فمينيسم تا انجا كه مربوط ميشود به بالابردن سطح اگاهي زنان و تلاش براي از ميان برداشتن تبعيض جنسي و جلوگيري از ستم بر زنان موافقم ولي نه در حد افراطي جبهه گيري عليه همه مردان! - بلكه به منظور جبهه گيري و مبارزه عليه هر نوع نابرابري - چون ما با هم دشمن نيستيم، ما اينجاييم تا بهم كمك كنيم و براي داشتن يك جامعه سالم زن و مرد بايد در كنار هم قدم بردارند ، كما اينكه بدون همكاري مردان ، همه تلاشهاي زنان در اين راه به نتيجه مطلوب نخواهد رسيد.


بنفشه



........................................................................................

Tuesday, October 08, 2002

٭ 
نه بابا مثل اينكه متولدين ماه مهر تعدادشون خيلي زياده!
اول آقا پدرام ،ا امروزهم آقا نويد - كه براي خودشون هم يه جشن حسابي گرفته اند! - هفته بعد هم يه نفر ديگه!

تولد همگيتون شديدا” مبارك!


** ضمنا” مشكل عكس هاي درون باغ رو هم طبق معمول رضا لطف كرد و حل كرد. اگه دوست داشتيد - اگه كه نه! حتما” حتما” - ببينيد.


بنفشه



........................................................................................

Monday, October 07, 2002

٭ 
”من نمي دانم

كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ،

كبوتر زيباست .

و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست

گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد...”

.
.
دوشنبه هفته پيش خانوم گل يه مطلبي نوشته بود كه با اين جمله شروع ميشد:
به نظر شما يه آدم بد گل ميتونه به اندازه يه آدم خوشگل از زندگي لذت ببره ؟

متأ سفانه هر وقت اومدم نظرمو در اين مورد بنويسم ، يه اشكالي پيش اومد، ولي الان ديگه بايد اينو بنويسم:

اولا” بگم كه در يه مورد كاملا” با ايشون موافقم و اون اينكه:
ارزشها رو بر اساس زشتي و زيبايي آدم ها بنا نكنيم.ارزش ها رو بر اساس چيز هايي كه با تلاش قابل به دست آوردن هستن بنا كنيم.

ولي من فكر ميكنم كه زشتي و زيبايي امور مطلقي نيستند و نميشه در مورد زشت يا زيبا بودن يك چيز حكم كلي صادر كرد. اينها همه بستگي داره به اينكه ما با چه ديدي به اشيا يا آدمها نگاه مي كنيم. ممكنه چيزي كه از نظر ديگران زشته، از نظر من خيلي هم زيبا باشه، يا برعكس ، ممكنه من در چيزي كه همه اونو زيبا ميخوانند، هيچ گونه زيبايي نبينم!
و اصلا” بطور كلي من معتقدم كه هيچ چيز و هيچ كس مطلقا” زشت نيست. البته اين بستگي به تعريف ما از زشتي هم داره. اگه معيار زيبايي رو تناسب بدونيم، خوب بله، بعضي از آدمها اجزاي صورتشون متناسب تره و بعضي ها نه. ولي من تناسب رو معيار زيبايي نميدونم، من چيزي رو زيبا ميبينم كه در من احساس زيبايي رو القا كنه، يعني برام معني و مفهوم داشته باشه. بعنوان مثال ، همونطور كه ممكنه يه نقاش امپرسيونيست ، در چهره فردي كه هميشه در ناز و نعمت بوده و هيچوقت در زندگي رنج نكشيده، چيزي براي به تصوير در آوردن پيدا نكنه - چون هيچ خط معني داري در چهره چنين شخصي ايجاد نشده - و در مقابل ترجيح بده كه چهره كسي رو بكشه كه در نگاه و در خطوط صورتش معني موج ميزنه و زندگي جريان داره، من هم چهره اي رو زيبا مي بينم كه در پشتش اون زيبايي حقيقي رو ببينم. بعبارت ديگه من چيزي رو كه دوست دارم، زيبا هم ميبينم.

و به قول سهراب:

” قشنگ يعني چه؟
- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال!...”



بنفشه



٭ 
بالاخره پانزدهم مهر ماه هم از راه رسيد!
امروز سالروز تولد آبي ترين شاعر دنيا ، ”سهراب سپهري” است.

من در اتاق كوچك آبي خودم - اما درون باغ ... - به روش خودم براي اوجشن تولدي گرفته ام!
خلاصه هر كس دوست داشت سري به درون اين اتاق بزنه، قدمش سر چشم !
هر چند كه نمي دونم چرا دقيقا ” امروز عكسهايي كه اونجا گذاشته ام ، مشكل پيدا كرده ولي خوب حتما” به زودي رفعش خواهم كرد.

بهر حال اين تنها هديه كوچكي است كه برسم دوست داشتن تقديم سهراب ميكنم.
چون او آبي ترين موجودي است كه تابحال متولد شده است و آبي كه هميشه براي من ياد آور معصوميت و پاكي و سادگي است، رنگ اوست!

يادش بخير باد !


بنفشه



........................................................................................

Sunday, October 06, 2002

٭ 
فراموشكار عزيز، سلام:

حالتون چطوره؟ خوشحالم كه باز هم برام پيغام گذاشتيد ولي ظاهرا” من فراموشكارتر از شما بوده ام! چون من همونجا همه چيزو فراموش كردم و اصلا” هم از شما هيچ كدورتي به دل ندارم.اصلا”!
ميدونيد من كلا” آدمي كينه اي نيستم، كدورتها را زود فراموش ميكنم - و خوبيها رو هيچوقت! ـ و هيچوقت هم آدمها رو نمي بخشم!!! چون معتقدم كسي كه مي بخشه بايد خودش خيلي خوب باشه و من نيستم. اگه قرار باشه بخشودني در كار باشه، اون منم كه بايد بخشيده بشه . اميدوارم همه اونهايي كه تا حالا به من خيلي خوبيها كرده اند و من نتوانسته ام از عهده جبران يا حداقل قدرداني برآيم، منو بخاطر كوتاهي هام ببخشند.
و اميدوارم شما هم ببخشيد كه در اين مدت ندانسته باعث رنجشتون بوده ام. بهر حال اين اختلاف نظرها كاملا” طبيعيه ولي خيلي خوبه كه پيش از شناختن همديگه در مورد هم به اشتباه قضاوت نكنيم.
مثلا” خود من هيچوقت فكرش را هم نمي كردم كه شما اينقدر آدم حساس و با ملاحظه اي باشيد، ولي الان فهميدم كه اشتباه مي كرده ام و براي كار زيبا و شجاعت اخلاقيتون بسيار احترام قائلم.
ظاهرا” خيلي طولاني شد و بايد اين متن رو در وبلاگ بگذارم.
بهر حال از محبتتون ممنونم و براتون از صميم قلب آرزو ميكنم كه هميشه دليلي براي مبارزه داشته باشيد!


بنفشه



........................................................................................

Friday, October 04, 2002

٭ 
زماني كه دست زندگي سنگين و شب بي ترانه است ، هنگام عشق و اعتماد است . و دست زندگي چه سبك مي شود ، و شب چه پر ترانه ، آنگاه كه به همه عشق مي ورزيم و اعتماد داريم . آنگاه ، همه چيز سبك تر مي شود و ترانه ها از ميان تاريكي بر مي خيزند...

از :”نامه هاي عاشقانه يك پيامبر” / جبران خليل جبران


بنفشه



٭ 
مادر را بايد
بوييد ، بوسيد
و اشك هايش را به خاطر سپرد
اي تو دلواپس لحظه هايم
صورت تو
نوازشگر روزهاي دلتنگي من است
مي خواهم آنقدر دوستت بدارم
تا زندگي دوستم بدارد...

ميخواستم از مادر بگم ، ولي ديدم يه پسر بچه - در ” دوچرخه” - همه اون چيزهايي رو كه من ميخواستم بگم گفته، البته با اين تفاوت كه من نميتونستم به سادگي و زيبايي او بنويسم.


بنفشه



........................................................................................

Thursday, October 03, 2002

٭ 
ديروز به يكي از دوستانم مي گفتم من باز هم ته دلم نگرانم. يه جوري كه انگار قراره يه اتفاق نه چندان خوشايندي بيفته، يه جوري كه انگار دارم اشتباه مي كنم و خودم هم ميدونم ولي با اين وجود پيش برده ميشم، انگار كه ميخوام بر دودلي آزارنده خودم غلبه كنم، نميخوام بذارم شك منو بترسونه . شايد اغلب اوقات همينطوريم حتي در مواقع خوشحالي كامل يه كمي ته دلم نگرانم. ولي نميدونم نگران چي! شايد نگران آينده اي كه ازش هيچ اطلاعي ندارم و نگران اتفاقاتي كه هميشه غافلگيرم كرده و مي كنند و اين روزها بيشتر از هميشه. دوباره يكي از اون دوره هايي پيش اومده كه پر از اتفاق هاي دلهره آوره. نمي دونم - شايد هم ميدونم ولي نميخوام بگم!- ولي اين انتخاب كردن و تصميم گرفتن ، در مورد مسائل خيلي مهم كه قراره همه زندگي آدمو زير و رو كنه، هميشه ترسناكه . مگه اينكه واقعا” از انتخابت مطمئن باشي - حداقل در حال حاضر- و من نيستم ولي بايد تصميم بگيرم. آدمها - يا بهتره بگم اكثر آدمها - همونطور كه نخواستن هاشون خودخواهانه ست، دوست داشتن ها و خواستن هاشون هم خودخواهانه ست. فكر ميكنم كسي كه فقط به اين فكر ميكنه كه خودش ميخواد، چون دوست داره ، بدون توجه به اينكه اين خواهشش باعث نگراني طرف مقابل ميشه و او رو وادار ميكنه كه عليرغم ميلش تصميم بگيره، اون هم با عجله، در واقع خودش رو دوست داره، نه طرف مقابش رو، وگرنه شرايط او را هم در نظر مي گرفت و با پا فشاري باعث بهم خوردن آرامش رواني ديگري نميشد! كاش او هم وبلاگ ميخوند!
حالا همين دوستم كه باهاش درد دل ميگفتم، ميگفت كه اون تعجبش از اينه كه خودش برعكس منه و حتي در بدترين شرايط هم هميشه ته دلش فكر ميكنه كه همه چي دوباره درست ميشه ، حتي در مواردي كه مطمئنه كه داره خودش رو گول ميزنه!
فكر ميكنم بايد ما دو تا رو با هم قاطي كنند - راستي ديكته قاطي درسته؟!- تا يه آدم نرمال از آب در بياد!


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, October 02, 2002

........................................................................................

Tuesday, October 01, 2002

٭ 
” نكات ايمني را جدي بگيريدا ! ”

آقايون عزيز توجه داشته باشيد كه اوضاع خيلي خرابه ! حواستون باشه يه وقت با دمپايي و صورت اصلاح نشده از خونه بيرون نريد - بخصوص از وسط هيچ پاركي رد نشيد - كه ممكنه به اتهام همكاري در امر مقدس پخش مواد مخدر بازداشتتون كنن و يه روز و يه شب هم نميدونم كجا نگهتون دارن! ، چون همين بلا ديروز سر پسر همسايه پاييني ما اومد و تازه 12 شب ديشب به خانواده اش خبر داده اند كه پسرشون پيدا شده و ديگه لازم نيست همه جا رو دنبالش بگردن و مامانش هم لازم نيست تا صبح دم در بشينه و گريه كنه و خون دل بخوره و هزار تا فكر و خيال بكنه و...و خلاصه گفتن كه از همه افرادي كه دستگير شده اند، آزمايش بعمل مياد و در صورتيكه تشخيص داده شه كه سالمند و مشكلي ندارند، فردا آزاد خواهند شد.
خانومهاي عزيز هم دقت لازم را در انتخاب خودشون مبذول بفرمايند و اصلا” به ظاهر سالم افراد اعتماد نكنند ، چون اينطور كه معلومه از هيچ كس بعيد نيست كه در اين امر مقدس دستي داشته باشه. احتياط واجب اينه كه از همه آزما يش بعمل بياد. خلاصه از ما گفتن بود، من كه قرار شده يه نفر رو ببرم آزمايش بده كه مطمئن بشم كه معتاد نيست، چون به ظاهر افراد كه نميشه اعتماد كرد. البته ايشون با كمال ميل قبول كردن كه با من همكاري لازم را مبذول بفرمايند ، چون خودشون بهر حال ميدونند كه اوضاع جامعه خرابه و تقصير من نيست !
البته اينا كه شوخي بود ، ولي از شوخي گذشته واقعا” داريم به كجا ميريم؟!


بنفشه



٭ 
ديروز يه گزارش ديدم از ” جشنواره بادبادكها ” كه در تپه هاي شهران برگزار شده بود. در همون نگاه اول چندين مشخصه شديدا” ايراني در اين برنامه نظرمو جلب كرد كه بايد حتما” در موردش مي نوشتم:
اولين مورد خود ” مسئول جشنواره ” بود كه ظاهرش اصلا” به يه مسئول جشنواره نميخورد! بابا آخه آدم از چنين شخصي انتظار داره كه حداقل يه لباس مرتب بپوشه و موهاشم يه شونه اي بكنه و بعدش هم بتونه يكي دو كلمه درست حسابي صحبت كنه.حالا از بقيه اش گذشتيم.
دومين مورد ”هدف جشنواره ” بود كه ديگه داد ميزد يه هدف ايرونيه! هدف اين بود: ” تجديد خاطره براي افراد مسني كه در بچگي بادبادك هوا مي كرده اند - همراه با فانوسهايي كه به آن مي بسته اند- و ايجاد خاطره براي بچه هاي امروز! ”. كه اين قسمت ايجاد خاطره اش ديگه خيلي جالب بود. فكر نمي كنم هيچ جاي دنيا جشنواره اي با اين اهداف برگزار بشه.
سومين مورد ” داور جشنواره ” بود كه فكر كنم يكي از اين جووناي بيكار توي كوچه خيابون بوده كه از اونجا رد ميشده يا مسئول جشنواره سر راهش توي خيابون بهش برخورد كرده و گفته آقا ما يه داور ميخوايم و... و ايشون هم شده داور جشنواره.
و مورد آخر كه بعنوان مورد برتر انتخابش كردم ، ”انتخاب مكان” بسيار مناسبي بود براي برگزاري اين جشنواره با شكوه كه خيلي دلم ميخواد بدونم انتخاب كي بوده! چون اين برنامه در فاصله اي نه چندان دور از كابل هاي برق فشار قوي اجرا شد و صندليهاي تماشا كنندگان را هم كم مونده بود كه دقيقا” زير كابلها بچينند! خلاصه احتمالش كم نبود كه شركت كنندگان در جشنواره بادبادكها خودشون هم مثل بادبادك برن هوا!
خلاصش اينكه بنظر من جايزه ويژه هيأ ت داوران - احتمالا” بادبادك طلايي - بايد اختصاص داده ميشد به نابغه اي كه مكان جشنواره رو انتخاب كرده بود!


بنفشه



........................................................................................

Monday, September 30, 2002

٭ 
لب را تو به هر بوسه و هر لوت ميالا
تا از لب دلدار شود مست و شكرخا
تا از لب تو بوي لب غير نيايد
تا عشق مجرد شود و صافي و يكتا
...
هين چشم فروبند كه آن چشم غيورست
هين معده تهي دار كه لوتي است مهيا
...
كو دست و لب پاك كه گيرد قدح پاك؟
كو صوفي چالاك كه آيد سوي حلوا؟


بنفشه



٭ 
ما در خلوت به روي خلق ببستيم
از همه باز آمديم و با ”تو” نشستيم


بنفشه



٭ 
نميدونم شما وقتي جواب يه سؤالي رو نميديد يا يه بحثي رو ادامه نميديد منظورتون چيه!
ولي من منظورم اينه كه هيچ تمايلي به جواب دادن يا صحبت كردن و حتي شنيدن كلمه اي در مورد اون موضوع ندارم!


بنفشه



٭ 
دست هم نجات دهنده ، هم خواب كننده است.

” دست تاريك ، دست روشن” / هوشنگ گلشيري


بنفشه



٭ 
زن زماني به خود اجازه لذت تسليم را مي دهد
كه اين تسليم به معناي آزادي مطلق باشد
و بداند دستاني كه تسليمشان مي شود
دستان يك مرد است!


بنفشه



٭ 
هنگامي كه خنده حيلت بارش را ديدم
وحشت فرايم گرفت
ولي آنگاه كه كفشهاي پاره اش را نشانم داد
دريافتم كه چقدر دوستش دارم.

نمايشنامه ”زن نيك سچوان” / برتولت برشت


بنفشه



........................................................................................

Saturday, September 28, 2002

٭ 
” بايد برگردم! ”

چي ميشد اگه هميشه پنجره اتاق خواب باز مي شد رو به شاليزار
و صبح زود كه از خواب بلند مي شدي و با آب يخ صورتتو مي شستي
- همون موقعي كه آسمون بعضي جاها گلبهي بود و بيشتر آبي و كمي هم بنقش -
باد با شدت ميخورد توي صورتت و روحت خنك مي شد
- طبيعت سرمستانه به استقبال شكوه وحشتناك پاييز ميرود -
چشمهاتو مي بستي و رو به شاليزار مي ايستادي
ميذاشتي بادي كه لابلاي موهات مي پيچه، ببردت با خودش تا ته شاليزار
حتي دورتر از مترسك
حتي تا اونطرف آلاچيق
حتي تا پشت تبريزيها
همون جايي كه غفلت پاكي سهراب رو صدا ميزد
همون جايي كه الان اشعه هاي سفيد خورشيد به خط مستقيم مي تابند
ميرفتي تا جايي كه بتوني با دستهات خورشيد رو لمس كني
ميرفتي تا...

راستي چه جوريه كه هميشه وقت رفتن كه ميشه همه چيز قشنگ تر از هميشه ست؟!



بنفشه



٭ 
در غروب آبي تابستان
از گذري سرازير مي شوم
گندمزار مي خلدم
بر سبزه كوتاه گام مي نهم
حرفي نخواهم زد
فكر نخواهم كرد
در دور دستها پرسه خواهم زد
دور دستها
چون يك كولي
شاد از طبيعت
همچون كه با زني.

رمبو



بنفشه



........................................................................................

Friday, September 27, 2002

٭ 
A poem from a friend :

May the road rise up to meet you,
May the wind be always at your back,
May the sun shine warm upon your face,
And the rain fall soft upon your fields,
And until we meet again,
May God hold you in the palm of his hand.




بنفشه



........................................................................................

Tuesday, September 24, 2002

٭ 
هر چند قبلا” ماه پيشوني رو نمي شناختم و نوشته هاشو اصلا” نخونده بودم، ولي الان ميشناسم و به يادش متن زير رو كه بسيار زيبا ست، از وبلاگش اينجا گذاشتم:

هر آغازی پايانی دارد.......و هر پايان را آغازيست.......اميدوار بودم اين پايان بين من و تو جدايی نيافکند اما انگار که اين پايان اغاز سفريست....سفری تا بينهايت......هر سفر را آغازيست و آغاز سفرم پايان حرف من با توست......ولی هميشه احتمال بازگشت هست......بازگشت به سوی تو.....گرچه مرا نخواستی.......گرچه از تو نبودم........و نخواهم بود.......هرگز..........


بنفشه



........................................................................................

Sunday, September 22, 2002

٭ 
اينا رو در جواب يكي از مطالب آيدا نوشته بودم كه در قسمت نظر خواهي جا نشد و منتقلش كردم به اينجا:

درسته كه هيچ راهي براي پيشگيري ازعشق وجود ندارد، ولي براي پيشگيري از يك ازدواج غلط، راههاي زيادي ميشه پيدا كرد. وهمونطور كه ميدونيم پيشگيري هميشه بهتر از درمان است.راههايي كه به ذهن من ميرسه اينهاست:
1- هرگز تا زماني كه كسي رو دوست داريم و درگير يك رابطه عاطفي با كسي هستيم، تن به ازدواج با شخص ديگري ندهيم.
اشتباه نكنيم، اين اصلا” راه مناسبي براي فرار از رنج عشقي كه گرفتارش هستيم نخواهد بود، بلكه بزرگترين اشتباهي خواهد بود كه ممكنه در تمام زندگيمان مرتكب شويم. با اين كار نه نتها به خودمان، بلكه به همسر و فرزندان آينده مان هم خيانت خواهيم كرد.
براي پي بردن به مطلقا” اشتباه بودن اين عمل، تنها كافيست به فلسفه ازدواج فكر كنيم و از خودمون بپرسيم ”اصلا” براي چي ميخواهيم ازدواج كنيم؟” و ”هدف اصلي از ازدواج چيست؟”
2- اصلا” اصلا” به مصلحت ديگران ، بخصوص بزرگترها !، ازدواج نكنيم. بنظر من اين ازدواجهاي سنتي ايراني غلط ترين نوع ازدواج و بعبارتي مسخره ترين صورت آن است.
يه نفر كه همه ميگن آدم خيلي خوبيه، مرد زندگيه، تحصيل كرده است و وضع مالي خوبي هم داره، لزوما” نميتونه همسر خوبي هم باشه، حتي اگه آدم خيلي خيلي خوبي باشه و حتي اگه همه تضمينش كنند.
3- تا وقتي كه اون كسي رو كه هميشه دنبالش بوده ايم و تا حد زيادي همونيه كه ميخواسته ايم و به ايده آلمون نزديكه ، پيدا نكرده ايم،تن به ازدواج ندهيم. گول نخوريم، خودمون رو قانع نكنيم و هرگز به كمتر از آرزوهامون و آنچه كه توقعش رو داشته ايم، رضايت ندهيم. البته ايده آليست بودن افراطي يا زياد از حد بلند پرواز بودن هم مشكل ساز خواهد بود، بهتر در اين مورد كمي واقعيت گرا باشيم و از اسب سفيد خيال بياييم پاييين.
4- هرگز ، تحت هيچ شرايطي، حتي به قيمت جانمان هم كه شده، تن به يك ازدواج ناخواسته و اجباري ندهيم. هرچند كه شايد اين نظريه در حد حرف باشه، شايد واقعيت خيلي با اين فرق داشته باشه،شايد و حتما” هنوز هم هستند كساني كه مجبور به ابن كار ميشوند و خواهند شد. چون در چنيني شرايطي نبوده ام، در اين مورد هيچ ادعايي ندارم.
5- اگه كسي رو دوست داريم، و ميخواهيم كه بدستش بياريم، كه البته من نفس چنين خواسته و چنين طرز فكري رو قبول ندارم، چون معتقدم كه آدمها رو بايد در پذيرفتن خودمون آزاد بگذاريم...- بايد به هر وسيله اي كه شده، سعي خودمون رو بكنيم تا جايي كه اگه نشد، بعدا” جاي هيچگونه پشيماني و خود آزاري باقي نماند. حالا اگه نشد، بايد اونقدر قوي باشيم كه بتونيم خيلي راحت واقعيت رو بپذيريم و از نو براي ادامه زندگيمون فكر تازه اي بكنيم.ولي تا زمانيكه تنوانسته ايم با اين مشكل عاطفي كنار بياييم ، همچنان مورد شماره( 1) معتبر است.
6- بطوركلي تا وقتي با خودمون، يعني با همه آنچه كه واقعا” هستيم، با گذشته مان - هرچه كه بوده- ، با آرزوها، اهداف، خواسته ها وعقايدو ارزشهايمان، كنار نيامده ايم، و تا زماني كه واقعا” نميدونيم در زندگي دنبال چه چيز هستيم و تا وقتي كه به يك انضباط و آرامش دروني و به بلوغ فكري و روحي لازم براي پذيرفتن مسوؤليت خطير ازدواج نرسيده ايم، هرگز ازدواج نكنيم. چون ما در قبال زندگي همسرمان مسوؤل خواهيم بود. بايد مطمئن باشيم كه قابليت خوشبخت كردن فرد ديگري را داريم. يعني اين توانايي رو در خودمون ببينيم كه بتونيم در يك شخص ديگه كمك كنيم كه احساس بهتري نسبت به خودش و همه چيز داشته باشه.بعبارت ديگر بتونيم به رشد هم كمك كنيم.(مسلما” همسر ما هم بايد فردي بالغ باشد...)
7- هرگز هرگز هرگز قبل ازپيدا كردن شناخت كافي نسبت به طرز فكر،علايق،اعتقادات و بخصوص ”خانواده” همديگه، ازدواج نكنيم. واقعيت همديگه رو ببينيم. اونوقت اگه نترسيديم،واگه تضادها و مشكلات اساسي وجود نداشت، ميتونيم در مورد ازدواج فكر كنيم.
8- هيچوقت به خودمون و به طرف مقابل دروغ نگيم. دروغ گفتن - هر چند كه خيلي كيف داره! - ولي خيلي كار بديه! مطمئن باشيد كه اگه دروغ گوي ماهري نباشيد، آخرش دستتون رو ميشه، پس چه بهتر كه مثل بچه هاي خوب، از همون اول دروغ نگيد، البته اين به آن معنا هم نيست كه حتما” بايد هميشه راستش رو بگيد! نه! فقط دروغ نگيد.

خيلي چيزاي ديگه هم هست ولي اگه بخوام همه رو بگم خيلي طولاني ميشه.
خلاصش اينكه اگه درست ازدواج كنيم و با كسي كه دوستش داريم، حالا لازم هم نيست كه عاشقش باشيم، - من كه هيچ اصراري بر اين امر ندارم، دوست داشتن رو به عشق ترجيح ميدم، براي ازدواج - احتمال دچار شدنمون به هوس ، عشق جديد و بي موقع، وقت نشناس، يا هر چيز ديگه يي كه اسمش رو ميگذاريد، كمتر خواهد بود. فكر ميكنم كسي كه زندگيش رو دوست داشته باشه، به همسرش علاقه داشته باشه، با همسرش واقعا” دوست باشه ، به بچه هايش عشق بورزد ودر مورد زندگيها وسرنوشتهاي ديگري كه به خواست او و با اراده شخص او، به زندگي اش پيوند خورده و از آن متآثر ميشه،احساس مسوؤليت كند، هيچوقت فرصتي براي درگير شدن در يك عشق ديگر نخواهد داشت، چون چنين شخصي ارضا ميشه وديگه نيا زي نخواهد داشت به اينكه در جاي ديگري بدنبال عشق از دست رفته اش بگردد!
با وجود همه اينها، اگر باز هم عشق جديدي اتفاق افتاد- كه من بدون شك آن را هوس مي نامم، نه عشق- من يكي كه خودم را ناگزير ميدانم كه از آن عشق چشم بپوشم، چون با پيوند ازدواج ، من مسوؤل همسرم خواهم بود و ديگه حق ندارم كه فقط به خودم، به احساسات خودم و به آرزوهاي خودم فكر كنم. من اين اجازه رو به خودم نميدهم كه با زندگي كسي كه با خودم عهد بسته ام، بهش كمك كنم براي اينكه احساس بهتري داشته باشه و بعبارتي خوشبخت تر باشه، بازي كنم. اينجا ديگه من مسوؤلم و به هيچ بهانه اي هم نميتونم از زير بار مسوؤليت شانه خالي كنم.
در پايان براي همگيتون آرزوي زندگي اي سرشار از صداقت و عشق دارم، در كنار كسانيكه دوستشان داريد و دوستتان دارند.




بنفشه



........................................................................................

Wednesday, September 18, 2002

٭ 
” تو مگر اي همه آبي ها از دريا آمده اي؟ ”

هرچند كه خيلي خيلي دير شده، چون داريم ميريم مسافرت - شمال- و همه حاضر و منتظر منند ولي تا اينا رو ننويسم نميتونم برم:

با وجود تمام مضرات جانبي وبلاگ نويسي كه بدون شك همه شما وبلاگ نويسان عزيز خودتون تجربه كرده ايد! و الان فرصت پرداختن بهش نيست، وبلاگ نويسي يه فوايدي هم داره كه باعث ميشه نتيجه بگيريم كه در نهايت بايد وبلاگ نوشت!
يكي از اون فوايد پيدا كردن دوستان بي نهايت خوبيه كه ميتوني از ديدار و مصاحبتشون واقعا” لذت ببري و خدا رو شكر كني كه با وبلاگ آشنا شدي - كه من بايد از گلدون عزيز ، از اين بابت تشكر كنم - .
نميدونم اين لذت رو تجربه كرده ايد يا نه، اگه جوابتون مثبته كه خوشبحالتون، اگه نه، حتما” اين كارو بكنيد. براي من كه خيلي خيلي لذت بخش بود كه دوستاني رو ملاقات كنم كه مدتهاست نوشته هاشون رو ميخونم و با افكارشون تا حدي آشنام و حرفاشون اونقدر برام كشش داشته كه باعث شده به خوندن نوشته هاشون ادامه بدم.
روزي كه شروع به نوشتن وبلاگ كردم حتي تصور چنين اتفاقات جالبي رو هم نمي كردم.بخصوص ديدن يكي از دوستان - آقا ايرج عزيز- كه خارج از ايران اقامت دارند و من ديگه احتمال ديدن ايشون رو كه اصلا” نميدادم ولي خوب خوشبختانه اتفاقات هميشه ما رو غافلگير كرده و ميكنند و من از اتفاق دوشنبه شب ممنونم كه باعث شدبا دوستان عزيزم، ايرج، پدرام،تلخون،نيما و رضا دور هم جمع بشيم و يه شب آبي رو با هم بگذرونيم كه يكي از شبهاي فراموش نشدني در زندگي هر كدام ما خواهد بود.
قدراين دوستيها رو بدونيم و بهش وسعت بديم.به قول آقا ايرج ، اين روابط وبلاگي در صورتي مفيده كه در حد روابط مجازي باقي نماند، بلكه تبديل بشه به دوستيهاي واقعي در دنياي واقعي و منجر بشه به دور جمع شدن ها وتشكيل جمعهاي دوستانه خيلي عالي، چون به قول آقا نيماي عصيان ، بعد از تمام بحثها و حرفها، ما وبلاگ نويسها در نهايت همگي آدمهاي خيلي باحالي هستيم!


بنفشه



........................................................................................

Tuesday, September 17, 2002

٭ 
دلم برات تنگ ميشه
چه بارون بياد، چه نياد !
چه آفتاب باشه ، چه نباشه !
چه بخواي ، چه نخواي !
خيلي خوشحالم
چون دوباره دلم تنگ ميشه !
آيا خوشبختي چيزي غير از اينه؟!
نه!
خوشبختي فقط يعني همين كه من دلم برات تنگ ميشه !
دلم برات تنگ ميشه...


بنفشه



٭ 
روز را ديده ام. شب را ديده ام. خورشيد را ديده ام. ماه را ديده ام. دريا را ديده ام. كوه را ديده ام. شتر را ديده ام. خاك را ديده ام. زيتون را ديده ام. تو را ديده ام.
روز با من سخن نگفت. شب با من سخن نگفت. خورشيد با من سخن نگفت. ماه با من سخن نگفت. دريا با من سخن نگفت. كوه با من سخن نگفت. شتر با من سخن نگفت. خاك با من سخن نگفت. زيتون با من سخن نگفت. تو با من سخن نگفتي.
از روز گذشتم. از شب گذشتم. از خورشيد گذشتم. از ماه گذشتم. از دريا گذشتم. از كوه گذشتم. از شتر گذشتم. از خاك گذشتم. از زيتون گذشتم... از تو ... نشد.
جوابت واضح نبود. كتابت مفهوم نبود. پيغامت رسا نبود. فهمم محدود بود؟ گوشم كر بود؟ چشمم كور بود؟ زبانم لال بود؟ پاهايم فلج بود؟
چرا روز را درك كردم؟ چرا شب را درك كردم؟ چرا خورشيد را درك كردم؟ چرا ماه را درك كردم؟ چرا دريا را درك كردم؟ چرا كوه را درك كردم؟ چرا شتر را درك كردم؟ چرا خاك را درك كردم؟ چرا زيتون را درك كردم؟ چرا تو را درك نميكنم؟
حالا من مانده ام. از روز جدا. از شب جدا. از خورشيد جدا. از ماه جدا. از دريا جدا. از كوه جدا. از شتر جدا. از زيتون جدا. از تو جدا و از خودم جدا...



........................................................................................

Monday, September 16, 2002

٭ 
” يه حكايت ديگه از معصوميت بچه ها ! ”

پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد. پسر بچه پرسيد: ” يك بستني ميوه اي چند است؟ ”
تعدادي از مشتريان در انتظار خالي شدن ميز بودند، پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: ” 35 سنت”. پسر سكه هايش را شمرد و گفت: ” لطفا” يك بستني ساده ”.
پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت. پسرك نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتي پيشخدمت بازگشت در آنچه ديد شوكه شد. آنجا در كنار ظرف خالي بستني، 2 سكه 5 سنتي و 5 سكه 1 سنتي گداشته شده بود، براي انعام پيشخدمت!


بنفشه



٭ 
” به بهانه برگزاري نهمين دوره جشنواره بين المللي عروسكي تهران ”

به نظر من يكي از قشنگ ترين برنامه هاي عروسكي كه تا حالا ساخته شده، ” خونه مادربزرگه ” است ،كه اگه صد بارم نشونش بدهند، من بازم با اشتياق كامل نگاه ميكنم!
بخصوص ” مخمل ” ، گربه مادربزرگه ، كه من واقعا” عاشقشم!

ضمنا” براي اطلاع آدم بزرگهايي كه دوست دارند برنامه هاي جشنواره رو ببينند:
اين جشنواره از ديروز شروع شده و تا يه هفته ادامه داره.اگه اشتباه نكنم، هر روز از ساعت 4 تا 9 شب. در11 تالار تهران:
تالار وحدت،تئاتر شهر ( سالن اصلي، سالن چهارسو، سالن كوچك و سالن قشقايي) ، تالار هنر و تالار سنگلج و همچنين خانه هنرمندان ايران.


بنفشه



........................................................................................

Sunday, September 15, 2002

٭ 
كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اينست
كه در افسون گل سرخ شناور باشيم


بنفشه



٭ 
هر چند من توي مسابقه جناب طوطي عزيز شركت نكردم، ولي فكر ميكنم بايد اسم وبلاگشون رو ميگذاشتند: ” مردي كه حتي كوچكترين زيباييها رو مي ديد! ” - چون خودش ميخواست كه ببينه - يا ” مردي كه به ما ياد داد ساده نگاه كنيم و زيبا ببينيم ! ” يا اگه اينا خيلي طولانيه ، همين كافيه: ” ساده نگاه كنيم، زيبا ببينيم! ”


بنفشه



........................................................................................

Saturday, September 14, 2002

٭ 
” بيش از اينها ، آه آري...”

هميشه همينطور بوده. اونقدرغرق ذهنيات و تخيلات خودت شده اي و اونقدر به موقع چشماتو باز نكرده اي و درست و هوشيارانه جلوتو نديدي كه خيليهايي كه بهت فكر ميكرده اند و ميتونستي دوستشون داشته باشي- چون دوستت داشته اند و ميخواسته اند كه دوستشون داشته باشي-در سكوت از كنارت رد شده اند و حتي گاهي صدات هم كرده اند ولي نشنيده اي!
نديديشون چون در لحظه زندگي نكرده اي. كاش فقط شعار نميدادي كه ذهن بايد كنار گذاشته شه ! كاش واقعا” ميتونستي اين پرده رو كنار بزني و آدماي واقعي اي رو كه هستن و خوبيهاي زيادي هم توي وجود هر كدومشون هست - كه كافيه بخواي تا ببينيشون!- ميديدي و بخاطر بودنشون، فقط بودنشون ازشون تشكر ميكردي و دوستشون داشتي.
هرآدمي زيباييهاي منحصر بفرد خودشو داره ، از اين ببعد خوب به اطرافت نگاه كن و آدما رو ببين. آدمايي رو كه خيلي بهتر از اوني هستن كه تصور ميكرده اي. خيلي بيش از اينها ميشه ساده بود و ساده دوست داشت و ساده عشق ورزيد و ساده خنديد و ساده گذشت و ساده نگاه كرد و ...وساده دوست داشت و دوست داشت و دوست داشت و...آري! بيش از اينها ميتوان ساده بود!


بنفشه



٭ 
” روز آخر كلاس و حرفهاي فرشته هاي كوچيك من ! ”

- خانوم ترم ديگم خودتون هستين؟
- خانوم تو رو خدا خودتون باشين ديگه !
- خانوم مرسي، خيلي مهربون بودين !
- خانوم شما چند سالتونه؟
- خانوم باباي شما چي كارن؟
- خانوم شما چند سال زبان خوندين؟
- خانوم معلمي سخته؟
- خانوم ما م ميخوايم معلم بشيم.
- خانوم شما صد سال زنده ميمونين ، چون همش ميخندين!
- خانوم اين مال شماس!...
- خانوم اين كادوي سپيدس، خودش رفته بود خونه مامان بزرگش!
- ( پاچه شلوارشو ميزنه بالا)، خانوم ببينين! پامون سوخته!
- خانوم ببخشيد كه ”ما سه تا” اذيتتون كرديم!
-...
- دو تاچشم سياه شيطون براق! ببخشيد كه لاتي ميگم، اين يكي ديگه ”جيگر منه” كه از ته راهرو ميدود و دستاي كوچولوشو دور گردنم حلقه ميكنه...


بنفشه



........................................................................................

[Powered by Blogger]