عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Wednesday, July 30, 2003

٭ 
اينجا مشهد است! ساعت يک بامداد... در يک کافی نت که مکرر ارتباطش با دنيا قطع ميشود .. نوای موسيقی عربی فضا را پر کرده و در اين شرايط سخت است که بنشينی.. حيف که آن معلم رقص عربيم هنوز ميلش به آموزش نکشيده. پشت به پشت من آخوندی که از قم آمده نشسته و مسنجر را باز کرده و چت ميکند. دوست دارم بدانم راجع به چه چيز.. جلوی ورودی پر از جوانان عرب است که با بچه های محل شطرنج بازی ميکنند.. تنها 10-15 دقيقه آن طرفتر بنايی هست که درونش پر شده از آينه کاريهایی که دوست ندارم.. از کاشی کاريهايی که دوست ندارم.. از لوسترهای بزرگ و مجللی که دوست ندارم.. از رواقهای تو در تويی که دوست ندارم... از صحن های متعددی که اسامی شان را دوست ندارم... موسيقی عوض ميشود: تکنوی غربی... ميروم ببينم کبوترها شبها هم دور گنبد طلا پرواز ميکنند؟
-------------
ميبينی؟ اديتور بلاگر را که باز کنی و بخواهی به زور بنويسی ميشود اين!



........................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

٭ 
ميگويمت به درد
ميگويمت كه بشنوي اين آه هاي سرد
ميگويمت كه اگر اندوه آشكار
بر خط به خط چهره نمايان نگشته است
گر غم به خسته كردن ذهنم ز ياد تو
طرفي نبسته است
از بندگي اوست، كه از او رها نيم
از مهر تو، كه ز من ميرهانيم
ليکن بدان كه من
بر چشم مست دختركان تشنه نيستم
آن کو که بوالهوسی بهر بوسه ای
کردست در تمامِ دلش رخنه، نيستم
در آن زمانِ اوجِ جوانی ز کسرِ صبر
صد بار بهر خيالش گريستم
ای برده عقل و دل و دين و دانشم
يکبار گو به من که بدانم که کيستم
ستار من که عيب مرا ستر ميکنی
الهام کن که کی بروم؟ کی بايستم؟



٭ 
روباه پير:
"يا سخنی داشته باش دلپذير يا دلی داشته باش سخن‌پذير ."



........................................................................................

Saturday, July 12, 2003

٭ 
آن گاه که چشمانم از خشم کور شود، و زبانم به طمع نيش زند، و گوشهايم از حسادت کر گردد، و دستانم به التماس دراز شود، و سينه ام از فشار به تنگی آيد ... با من بمان صبرِ من



........................................................................................

Tuesday, July 08, 2003

........................................................................................

Monday, July 07, 2003

٭ 
شروع که کردم ميخواستم از آن ساقه های معطر بگويم و گلبرگهای رنگی.. ديدم که حس ها را از تو آموخته ام. ادامه که دادم به دوست داشتن رسيدم و خواست های زمان دلتنگی.. ديدم که تقصيرها بيشتر از آنست که بتوانم به گردن بگيرم... پس اکتفا به جمله ای کردم. گفتم دست کم بر کاغذی بنويسم که چشمانت را نوازش دهد.. و شاخه گلی همراهش کنم، شايد از دلتنگيت بکاهد. کاغذ را برداشتم، نامه را نوشتم، گل ها را دسته کردم: مريم و زنبق و سوسن. آماده شد اما باز تعلل کرده بودم. تا فردا که زمان دوباره ای ميافتم خزان گلها ميرسيد. گذاشتمشان به اين اميد که زيباترش را برايت دسته کنم. در انديشه فردا آمدم. نشستم. و همانجا بود که فرصت را از من گرفتند. همانجا بود که من بر زمانی که بی تو گذراندم تا حيرت و شيرينی پیغامی را دوچندان کند حسرت خوردم.
حالا من مانده ام و دسته گلی که بر باد داده ام.. با جعبه ای خالی که به آب خواهم سپرد.. با نامه ای که در سينه مدفون خواهم کرد.. با خاطره ای که از آن رويايی نخواهم ساخت.. و با آرزويی که برآورده نشد.
انگار باخته ام.. مثل آن بار که تعلل فرصت را از من گرفت.. فرصتی که در يک دوره زمانی به تو ميدهند و اگر استفاده نکنی در لحظه ای از تو ميگيرند...



........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

........................................................................................

[Powered by Blogger]