عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Monday, March 31, 2003

٭ 
به زبان امروز
رت باتلر آن مرد فداکار عاشق است که از خودش بخاطر عشقش گذشت ميکند
اسکارلت آن زن ستمديده رنج کشيده است که زير بار سنت ها له ميشود
ملانی آن زن سنتی است که جايگاه رفيع خودش را نميشناسد
اشلی آن مرد بی شعور است که از احساسات زنانه چيزی نميفهمد
و اينچنين ما بر باد خواهيم رفت.



........................................................................................

Sunday, March 30, 2003

٭ 
سکوت هميشه آرامش هديه نميدهد...
انگار از اساس راهی وجود نداشته. انگار اينقدر کسی از آن عبور نکرده مدفون شده است. اين راه نپيموده آنقدر وسوسه انگيز هست که قدم در آن بگذارم. از کدام سو بايد رفت؟ دل خوش ميکنم به رد پايی که به جای رفتن از بازگشتن سخن ميگويد. برای پيش رفتن گاهی بايد پا جای پای برگشت ديگری بگذاری. راه غريب است. بی هيچ نشانی. همان رد پا هم جاهايی محو ميشود. سکوت هميشه آرامش هديه نميدهد. در اين تنهايی جلو رفتن همان گمراهی است. نه راهی، نه راه بلدی. هيچکس نيست تا نشانی را از او بپرسم. اينجا هنوز زمستان است... به آفتاب پشت ميکنم. ميخواهم برگردم. سايه ام با هاله زردی در پيرامونش روی مسيری که آمده ام افتاده. انگار گاهی نميتوان مسير رفته را به سادگی برگشت. حالا ديگر جای پای خودم را هم گم کرده ام...



........................................................................................

Saturday, March 29, 2003

٭ 
عاقبت:
اولين پنجشنبه سال. آدمها فراوانند. عده ای ايستاده، عده ای خوابيده. نوه بالای سر پدربزرگ و مادر بزرگ، پدر و مادر بالای سر فرزند، خواهر بالای سر برادر، همسر بالای سر همسر، فرزند بالای سر پدر و مادر. چند قدم آن طرف تر... ديوارهای کوتاه موازی در دل خاک، چنان فشرده و نزديک بهم که انگار ميترسند جا برای خوابيدن کم بيايد. اين ايستاده ها هيچکدام در انتظار خوابيدن ايستاده اند؟...



........................................................................................

Wednesday, March 26, 2003

٭ 
بس نکته غير حسن ببايد...

- سلام، تا حالا همه چيز داشت در ذهنم مرتب ميشد. اما همين که تصميم گرفتم آنها را براي تو مرتب بنويسم بهم ريخت. نميدانم که اين خاصيت توست يا من. خب قطعاً هيچ ربطي به تو پيدا نميکند و من از همين هم ميترسم. از اينکه اين حرفها به تو ربطي پيدا نکند. از اينکه تو را بدون اينکه بخواهي جايي گذاشته باشم که خودت از آن بيخبري. که خودت آن موقعيت را نمي خواهي... نميدانم...

- اينجا دارد به شدت باد مي آيد. به شدت باران مي بارد. مي ترسم همه چيزم را ببرد. همه چيزم را بشويد. هنوز محافظه کارم، مرددم، مشکوکم. هنوز راه را درست نميدانم. ميترسم چيزهايي را که دارم از دست بدهم به اميد چيزهايي که ندارم. عقلم به من جواب مثبت نميدهد. سالهاست که صبر کرده ام. بالاتر از آن مقاومت کرده ام. بالاتر از آن فرار کرده ام. حالا انگار دارم ميفتم وسط ماجرايي که نميدانم به من ربط دارد يا ندارد؟ يا چقدر به من ربط دارد؟ خودم را قاطي آن کرده ام يا با من قاطي شده است؟... نميدانم...

- قاطي شدن گاهي حس خوبي به آدم ميدهد. گاهي حس خوبي به آدم نميدهد. آدم بايد خودش را قاطي ماجراها کند. جلو برود. نترسد. از تمام حس هاي خوب لذت ببرد. لذت هاي ناب را بچشد و بچشاند. البته قاطي شدن با قاطي شدن فرق دارد. ميتوان حل شد، ميتوان مخلوط شد. ميترسم ته نشين شوم. ميترسم وسط راه بمانم. همه اين ها انگار از يک جا نشات ميگيرد. از كجا؟... نميدانم...

- ترس اسم خوبي براي اين حس نيست. اسم ترس که بيايد آدمها به اشتباه ميفتند. نسخه هاي اشتباه پيچيده ميشود. همه آدمها به جاي خودشان مهمند. اما دوست دارم اسمي بياورم که تو بداني چه حسي را ميخواهم بگويم. چه اسمي بايد بياورم؟... نميدانم...

- هنوز خودم را نشناخته ام. جايگاه خودم را نشناخته ام. حرکاتي را که بايد انجام دهم نشناخته ام. نميدانم سربازم يا وزير يا شاه، يا حتي اسب يا فيل. هميشه اينجا صداي همه بلند ميشود. با اينکه خيلي وقتها ميفهمم مرا به بازي دعوت ميکنند اما من وارد بازي نميشوم. بازي که نکني مهم نيست چه باشي. حالا انگار وارد شده ام. کجاي صفحه ايستاده ام؟... نميدانم...

- شايد مشکل همان خنگي مفرط من است. مسلماً تقصير تو نيست. بارها گفته اي اما من نميگيرم. اصلاً نميفهمم با من هستي يا با ديگري. بعضي وقتها فکر ميکنم زيادي قضيه را جدي گرفته ام. زيادي تو را جدي گرفته ام. زيادي خودم را جدي گرفته ام. اما نشاني از شوخي هم پيدا نميکنم، يا شايد بخاطر همان جدي گرفتن بيش از اندازه يا خنگي مفرط نشانه ها را گم کرده ام. به هر حال حرکتي نميکنم. چرا؟ شايد چون هنوز خودم را، آن جايگاه خودم را پيدا نکرده ام... نميدانم...

- هميشه ميگفتم امتحان است. اين بار انگار امتحان نهايي است. امتحان نهايي نه! بيشتر يکجور امتحان ورودي است. اگر قبول شدي ميروي و يک مرحله جديد را شروع ميکني و اگر قبول نشوي ميماني. ماندنش حُسني برايت ندارد. امتحان را مجبوري که بدهي. هيچوقت براي اين امتحانها خبر نميکنند. زنگ نميزنند. ساعت مشخص نميکنند. بايد هميشه آماده باشي. ايکاش اين يکبار -همين يکبار- را مي توانستم از روي دست تو تقلب کنم. اينجور هردومان قبول ميشديم. اما جواب تو چيست؟... نميدانم...

- خودم که نباشم همه چيز خراب ميشود. تا اينجا همه چيز خوب بوده چون من خودم بودم. ميترسم خودم زود تمام شود. زود خسته کننده شود. زود تکراري شود. نگاه که ميکنم چيزي نميبينم. همان خودي که انگار بيشترش را گم كرده ام. ميخواهم کمي از تو درونش بريزم تا خسته کننده نباشد. تا دلگير نباشد. تا دلزده نشوي. خودت را درون خودم ببيني. همه چيز از اينجا شروع ميشود... کم مي آورم؟... نميدانم...



........................................................................................

Sunday, March 23, 2003

٭ 
اولين های سال 82 :
اولين روبوسی : مادرم
اولين عيد ديدنی : پدرم
اولين غذا : نون و پنير صبحانه
اولين غذای تکراری : سبزی پلو ماهی نهار که در وقت شام خورده شد
اولين خريد : بنزين
اولين سفر : همدان
اولین جريمه : عدم رعايت سرعت مجاز در اتوبان اون هم با يکدستگاه پيکان مدل 58
اولين فيلم : Air force one (شرمنده، هنوز تکاليف عيد رو نتونستم شروع کنم)
اولين کتاب : غير منتظره (اونها که منو ميشناسن ميدونن تا آخر سال هم تموم نخواهد شد)
اولين نوشته های ویلاگ : يک مشت از روزمرگيها، فارغ از اتفاقاتی که دارد بيخ گوشمان ميفتد.



........................................................................................

Thursday, March 20, 2003

٭ 
بدون توضيحات اضافه:



سال نو مبارک






........................................................................................

Tuesday, March 18, 2003

٭ 
وقتي ناممكن ها ممكن شود: در محاسبات مالي آخر سال يك ماه حقوق زياد آورده ام!!



........................................................................................

Monday, March 17, 2003

٭ 
سخت بود. اميد بود که می آمد و ميرفت. با هر رفتنش بخشی از وجودم را ميبرد. کودک تر از آن بودم که بفهمم چه اتفاقی ميفتد. دلم به باری خوش بود که فکر ميکردم برداشته ام...
انگار شبيه همان موقع هاست. اين بار اميد نيست، وهم است. آمدنی در کار نيست. اساس بر رفتن و کندن و بردن است. افسوس که ديگر روياهای کودکی نيست تا دل به برداشتن باری که بر زمين مانده خوش کنم.



........................................................................................

Tuesday, March 11, 2003

٭ 
جسارتاً! اين نوشته نه برای رد است و نه برای تاييد. يک مشت سئوال بی پاسخ مانده يک ذهن آشفته بهم ريخته است که هرچه بيشتر دنبال حقيقت دويده انگار از آن دورتر شده است. هرچند که پراکندگی افکار و فزونی دلايل رد و اثبات اين تناقضات، اجازه نمی دهد که انسجامی در اين سطور پيدا کنيد، و هر چند که معلوم نيست رد و اثبات و دليل، تاثيری بر دوست داشتن و دوست نداشتن بگذارد. لُب کلام اينکه اين چند خط نه ميخواهد به ازدواج دعوت کند و نه از آن برحذر دارد. برای قضاوت های سياه و سفيد آن را نخوانيد.

بگذريم از اينکه "بی توقع" و "بی درخواست" است ولی "برای لذت بخشيدن" و "لذت بردن"، گير من سر اينجای قضيه است: "اين دوست داشتن يکبار اتفاق ميفتد و وقتی افتاد برای هميشه". "تا ابد جاريست در دلت". پس چطور ازدواج ميتواند اين دوست داشتنِ ابدیِ يکبار برای هميشه را تبديل کند به يک "عادت تلخ" و "اجبار ناگزير"؟ يعنی اگر کسی را همانطور که خودت ميگويی دوست داشتی و با او ازدواج کردی، آن واقعيت تکرار ناپذير را مبدل به يک عادت کرده ای؟ اين چه دوست داشتنی است؟ چه دوست داشتنی است که دوامش در گرویِ نبودن يا حداقل کم بودن دوست است؟ اين چيزی است که من جوابی برايش نشنيده ام.
اما... اين بحث ديگريست که "در زير يوغ ازدواج" چه ميتوان بدست آورد؟ به گمانم ميتوانی دوست بداری در عين اينکه همسر نيستی و ميتوانی دوست نداشته باشی در حاليکه همسری. کما اينکه ميتوانی دوست بداری و در عين حال همسر باشی. پس چه رابطه ای است بين دوست داشتن و همسر بودن؟ هيچ! فقط توقع عموم اين است که همسران همديگر را دوست داشته باشند. چرا؟ چون زندگی بدون دوست داشتن زندگی نمي شود. می شود جهنمِ تحمل و عادت و اين جهنم دنباله آن فرار از تنهايی است. با ديگری به جهنم ميروی تا تنها نباشی. ازدواج اين دوستی نيست. مرتبط به اين دوستی هم نيست. پس نميتوان انتظار داشت که حاصل آن ازدواج، اين دوست داشتن باشد. اين دوست داشتن محصول عوامل ديگری است. "ريشه دار" است. "سالها بايد بگذرد تا زلالي روح بيايد و بعد انسان را پر کند". من دوست داشتن بلد نيستم و ازدواج هم نکرده ام. اما تو که طعم آن دوست داشتن را حس کرده ای، تو که آن لذت بی بديل را چشيده ای، به من بگو که آن ريشه ها چيست و در کجاست؟ شايد روزی آن ها را يافتم و تصميم گرفتم همانجا ازدواج کنم.



........................................................................................

Sunday, March 09, 2003

٭ 
ديوارهاي شيشه اي (2):
شيرين مثل ديوارهاي شيشه اي اين وبلاگ كه مرا به تو پيوند داده اند...



٭ 
ديوارهاي شيشه اي آكواريوم كه ماهي ها را اسير ميكند...
ديوارهاي شيشه اي فرودگاه كه مسافرتو را از تو جدا ميكند...
ديوارهاي شيشه اي بيمارستان كه اميد تو را در خود حبس ميكنند...
ديوارهاي شيشه اي غسالخانه بهشت زهرا كه عزيزان تو را از تو دور ميكند...
ديوارهاي شيشه اي دل من كه ترك خورده اند...
ديوارهاي شيشه اي... ديوارهاي تلخ... تلخ ترين



........................................................................................

Saturday, March 08, 2003

٭ 
... فاصبر صــــــــبرا جميلا ...



........................................................................................

Friday, March 07, 2003

٭ 
سيزيف :
٭ ..
ديروز:
نينوا ، عاشورا ، تشنگان ، خون ... و تشنگانِ خون.
امروز:
همانجا ، همان روز ، خونهای ديگر ... تشنه به خونانِ ديگر.
..

هيهات!
زمين می چرخد. زمان می چرخد. عقربه ها می چرخند.
اما نمی گذرند. نمی گذرند ...

راستی هم! ..... همان است:
کل يومٍ عاشورا
کل ارضٍ کربلا
حسين اش اما ، مرده است.
سپاه يزيد است در برابر سپاه يزيد.



........................................................................................

Thursday, March 06, 2003

٭ 
ميان آفتاب هاي هميشه
زيبائي تو
- لنگري ست
- نگاهت شكست ستمگري ست
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري ست



........................................................................................

Tuesday, March 04, 2003

٭ 
آبي دريا قدغن :
٭ آقايان ريس جمهور:
ياتاقان. بلبرينگ. شاتون. بوش
گيوه. چكمه. دمپايي. پوتين
آسمان. خورشيد. دريا. زمين
سامسونگ. ال جي. شهاب. بلر
سيب زميني. هويج. چغندر. خاتمي



........................................................................................

Monday, March 03, 2003

٭ 
نفس هايم زندگی هديه نميدهند. اشک هايم آرامش نمي بخشند. نگاه هايم گيج و آزاردهنده اند. فاصله ها عميق اند. به اندازه سالهايی که زندگی نکرده ام. انجماد را باور کرده ام...



........................................................................................

[Powered by Blogger]