عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Thursday, February 27, 2003

٭ 


در راستای همان کوه امروز :

شديدا تکذيب می کنم :
من نه تنها می توانم فشار دهم ، بلکه می توانم فشار را تحمل هم بکنم !




........................................................................................

Tuesday, February 25, 2003

٭ 
پول هايم را ذخيره ميکنم برای روزی که جنگ شود.
وقتی جنگ شد سراغ آنها ميروم که فرار ميکنند و خانه هاشان را ارزان خواهم خريد، اما برای بی خانمان های جنگ اشک نخواهم ريخت وقتی پشتِ در خانه من خوابيده اند.
مواد غذايی را با بالاترين قيمت به مناطق جنگ زده قاچاق ميکنم، اما بر گرسنگان جنگ ترحم نخواهم کرد وقتی زير پل های شهر من از گرسنگی جان ميدهند.
در بازار سياه پتو و پوشاک نفوذ ميکنم، اما دست در جيبم نخواهم کرد برای پوشاندن لباس بر تن کودکانی که از سرما ميلرزند.
ميدانم در بازارِ سهام و طلا و ارز، کی بخرم و کی بفروشم، اما هيچگاه از خريد جنس مرغوبتر خارجی صرفنظر نخواهم کرد برای اينکه صنايع داخلی فرصتی برای بقا بيابند.
هيچگاه پا به جبهه جنگ نخواهم گذاشت و هميشه بر حماقت مادرانی که فرزندانشان را برای دفاع از مرزهای کشورم روانه نبرد ميکنند خواهم خنديد.
دعا ميکنم جنگ شروع شود و هيچگاه وقتی پشت کامپيوترم مشغول کشف مراحل جديد بازيهای جنگی هستم برای صلح دعا نخواهم کرد.
پولهايم را جمع ميکنم برای روزی که جنگ شود به اين اميد که دعا ملاک جنگ يا صلح باشد، چون فکر ميکنم دعای من برای جنگ از خيلی ها که برای صلح دعا ميکنند صادقانه تر است.



........................................................................................

Sunday, February 23, 2003

٭ 
ديوارهای سفيد بدون حضور تابلوهای عکس چقدر قشنگترند،
و آن دو دختری که صبح ها کنار ايستگاه سرويس ما می ايستند، بدون اين همه آرايش چقدر زيباترند،
و فيلم ها بدون اين صحنه های مکرر لب گرفتن چقدر دلپذيرترند،
و شهرها بدون حضور تابلوهای تبليغاتی نامزدهای شورای شهر چقدر مردمی ترند...
و اينجا بدون اين نقش های ظاهری و آرايش ساختگی و عشق های نمايشی و حرفهای تبليغاتی چقدر به من شبيه تر است.



........................................................................................

Wednesday, February 19, 2003

٭ 
فردا:
يک لبخند برای شما که قاه قاه ميخنديد،
همان لبخند برای شما که نگاه پرسشگر داريد،
همان لبخند برای شما که نگاه تحقير آميز داريد،
بعلاوه يک صورت خالی از هر حسی برای خودم وقتی که به آينه نگاه ميکنم، کنار گذاشته ام.



........................................................................................

Tuesday, February 18, 2003

٭ 
عبور بايد كرد و همنورد افق هاي دور بايد شد...

واقعا” هر چيزي توي زندگي يه دوره خاص خودشو داره ، وقتي كه تاريخ انقضاي هر چيزي ميرسه، نبايد بخواي به زور ادامه ش بدي. بايد خيلي ساده و راحت قبول كني كه تموم شده و بري به دنبال كشف آينده و با كله بپري توي اتفاقها، حرفها، كارها و احساس هاي تازه. عادت نبايد كرد، ”غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست. هميشه با نفس تازه راه بايد رفت...”.
خوب اين تموم شدن هام ميتونه هم خوب باشه ، هم بد. بستگي داره كه تو چطوري ببينيش، آخر راه قبلي رو ببيني يا شروع يه راه جديد رو، خوشحال باشي كه تجربه هاي جديدي كسب كردي كه ميتونن مانع خيلي ديگه از اشتباهاتت در آينده باشن يا اينكه بچسبي به گذشته و غصه روزاي رفته رو بخوري. به نظر من كه لازمه آدم هر چند وقت يه بار خودشو Refresh كنه و يه خونه تكوني حسابي دروني راه بندازه !
يه سري خاطره ها، اتفاقها،تصويرها و ... را نبايد نگه داشت ، چون عقب نگهت ميدارن و نميذارن با همه وجودت بري جلو و در لحظه زندگي كني و خوب، البته هميشه در هر رابطه اي يه سري هم چيزاي قشنگي بوده كه شايد تا حدي منحصر به فرد باشه و دوست داشته باشي كه نگهشون داري براي خودت، خوب نگهشون دار! كسي هم نخواست جلوتو بگيره :)
ولي بهترين كار اينه كه به اين نقطه كه رسيدي، يه بار براي هميشه، قيد همه چيو بزني و قبل از فرو رفتن، خودتو بكشي بيرون و يه نفس تازه بكشي و زندگي رو به شدت وارد ريه هات كني تا نپوسي! - تنفس هواي مانده ملول ميكنه آدمو!-.
خلاصه ش اينكه، من هم ديگه بيشتر از اين اينجا نميمونم، بايد برم. ديگه وقتشه. دوباره داره يه دوره جديدي از زندگيم شروع ميشه.اين همبلاگي بودن ما هم تجربه جالبي بود و ببخشيد كه - دوباره- بي اجازه ميرم ولي خوب مطمئنم كه اينجوري بهتره.
البته خداحافظي نمي كنما! اگر يه وقتايي حرف تازه اي بود براي گفتن ، توي اتاق خودم مي نويسم. بهر حال ،مرسي بابت همه چيز.
مرسي از رضا وعرايض بخاطر مهمون نوازيشون و ممنون از همه اونايي كه توي اين مدت نوشته هاي منم خوندن و نظراتشونم برام نوشتن.
شب همگي خوش.


بنفشه



........................................................................................

Monday, February 17, 2003

٭ 
کتاب خريده ام که بخوانم: شاملو و نادر ابراهيمی و کوئيلو و بوبن و ديگران. نيمه کاره ميبندم.
فيلم گرفته ام که ببينم: کازابلانکا و nothing hill و شکسپير عاشق و untouchables و heat و بقيه. ميبينم و لذت نميبرم.
تصميم به تفريح گرفته ام: کوه و استخر و سينما و بيليارد. ميروم و بی حوصله برميگردم.
وضو گرفته ام که نماز بخوانم: صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشا. به سرعت و بی علاقه تمام ميکنم.
نشسته ام درس بخوانم: زبان و اقتصاد و مديريت و نرم افزار. شروع نکرده ختم ميکنم.
کار را با علاقه شروع کرده ام: کنترل پروژه و جريان مواد و طراحی سيستم و برنامه ريزی توليد. مجبور و ناراضی آماده تحويل ميکنم.

.... چون زندگی جای ديگريست.



........................................................................................

Saturday, February 15, 2003

........................................................................................

Friday, February 14, 2003

٭ 



جو زدگی شايد! آن روز که شروع شد بدون هيچ برنامه و هدفی بود. هودر بود و ندا و خورشيد و لامپ و پدرام و دنتيست و خيلی های ديگر.. ساده بود. چشم هايم بسته بود. نه ميدانستم چگونه و نه ميدانستم تا کی. شايد شروع شد تا دنيا را از پشت عينک ديگری ببينم و شايد عينکی بود که ديگران از پشت آن مرا ببينند. هر چه بود انگار يک جور تقاضای بودن داشت: منم بازی؟
دلبستگی به گمانم اين طور می آيد. چشمانت بسته است. ميخواهی و سعی ميکنی بدست بياوری و نميدانی که چطور اسير ميشوی. اول مي آيد تا گره ای را باز کند. کم کم يک گره را باز ميکند و نميفهمی چند جای ديگر گره ميخورد. وقتی ميفهمی که موقع از دست دادن باشد. ميخواهی از خودت جدايش کنی اما ميبينی به خيلی جاها وصل شده است.
اينجا هم به خيلی جاها وصل شده. نه از آن شکل که خيال بريدنش را داشته باشم. بيشتر از آن نوعی که در فکر محکم کردنشان هستم و ابزارش انگار همان مسببش است. همان عينکِ شکسته مستهلکِ فرسوده، وگرنه حرفهای اينجا خيلی وقت است که تمام شده.




٭ 
يكسال پيش در چنين روزي:
Thursday, February 14, 2002

٭ سلام، اين هم از آقا رضا، ما هم اومديم.
عرض شد در ساعت 10:38 PM توسط رضا

يک با ر ديگه سلام،بالاخره آقا رضا هم نتونست دلش طاقت بياره و اومد به جمع وبلاگدارها.
البته اين آقاي درخشان چند تا شرط گذاشته بود براي اونهايي که ميخوان وبلاگ داشته باشن که من حداقل آخريش رو ندارم. اونم حرف برا گفتنه. ولي خوب ما هم اومديم ديگه. حالا ميگين که چي کنم. از خودم حرف در بيارم يا راهم رو بکشم و برم. شايدم مجبور شدم يکي از اين کارا رو بکنم. ولي حالا که اسمم تو ليست نيست حداقل خيالم راحته که فقط خودم ميشينم اين چيزا رو ميخونم. بعدشم اگر اسمم به ليست اضافه شه، بعيد ميدونم که وضع خيلي تغيير کنه. اون موقع هم احتمالا باز فقط خودم هستم که به اينجا سر ميزنم. يه چيز ديگه هم بگم. اونم اينه که ما اينجا خيال نداريم پاپيچ کسي، وبلاگي يا چيزي بشیم. آقا رضا فعلا کبريت بي خطره. شما يه تلاشی بکنين شايد گرمي وجود شما او نو هم شعله ور کرد.
راستي قبل از خداحافظي، والنتاينتون مبارک. اوناييتون که عاشقيد که هيچي. اونايي هم که عاشق نيستيد خدا مشکلتون رو حل کنه که سر سياه والنتايني نشينين مثل من راه و رسم وبلاگ سازي رو تمرين کنيد .
فعلا زياده عرضي نيست.
عرض شد در ساعت 3:14 AM توسط رضا



بنفشه



........................................................................................

Monday, February 10, 2003

........................................................................................

Saturday, February 08, 2003

٭ 
ميخواهی چکاره شوی؟:

جواب غالب کودکان به اين سوال از بين سه کلمه "دکتر"، "مهندس" و "خلبان" انتخاب ميشود. منهای خلبانی که چندان اشتياقی به آن نداشته ام، در کودکی پاسخهايی علاوه بر اين جوابهای رايج در ذهنم مي چرخيد. گاهی به عشق خوردن شيرينی هوس "قناد" شدن و زمانی متاثر از مارشهای نظامی و تبليغات جنگی تمنای "نظامی گری" داشتم.
کمی که بزرگتر شدم رويايم "کسينجر" بود. اين مرد -که هيچگاه جز اسمش چيزی از او ندانسته ام- برايم نمادی بود از سلطه بر دنيا بوسيله فکر. در روياهايم "متفکر"ی ميشدم که افکارش بر زندگی ميلياردها انسان اثر ميگذارد و زمانی که به هر دليل اين هدف دوردست مينمود، "کارگردانی سينما" حداقل چيزی بود که برای انتشار افکار و اثرگذاری بر ديگران به آن رضايت ميدادم.
در رويای پروراندن افکار بودم که تمايل به علوم انسانی در من قوت گرفت، اما نه چندان که جسارت حرکت به سويش را بيابم. برای من که خواسته يا ناخواسته دانش آموز رياضی بودم اين اثر به ميزانی بود که هنگام تعيين رشته در دانشگاه، به سمتی بروم که به گمانم فصل مشترک رشته های فنی و علوم انسانی بود و امروز اگر همکاران فارغ التحصيل ساير رشته های فنی را نميديدم که چگونه سوادشان حتی بدرد لای جرز ديوار هم نميخورد، به يقين افسوسم از عدم انتخاب ساير رشته های فنی صد چندان ميشد.
بيشتر که قاطی زندگی شدم و دستم درون جيبم لغزيد، "معلمی" اولين شغلی بود که از آن فراری شدم. ديدن حال و روز اطرافيان به من نشان ميداد که چگونه معلمی -اين ميراث خانوادگی من!- حاصلی جز هشتهای در گرو نه مانده ندارد. مشاهده همين سختی ها بود که باعث شد بر خيالاتم برای تکان دادن دنيا پشت پا بزنم و تنها به فکر يک زندگی آسوده و بی دغدغه و معمولی باشم. به زندگی کارمندی قناعت کردم و به حقوقی که هر چند اجازه هيچ فکر بلندپروازانه و حتی کمی بيشتر از زندگی عادی را نميدهد، اما آرزوی بسياری از همسالان من است و امروز هم هرگاه که به پای محاسبات عقلانی مينشينم، به تمامی رای به حفظش ميدهم.
تصورم اين بود که اينجا ختم غائله است. اما کابوسی که امروز صبح مرا از خواب بيدار کرد جور ديگری ميگويد. سابقه چندانی در خواب ديدن ندارم و اين خواب ديدن ها تنها به اندازه يک مورد در طول چند سال بعد از بيداری با من همراه بوده اند، از اين رو دومين کابوس شغلی ظرف کمتر از يکماه چندان خوشايند نيست.
چندين هفته است پيش خودم فرض ميکنم که توانايی در دست گرفتن هر شغلی را دارم. هيچ کمبودی نيست. نه علمی و نه مالی و نه جسمی و نه هيچ کمبود ديگری. بعد ميپرسم "ميخواهی چکاره شوی؟". جواب را نمي يابم.



........................................................................................

Monday, February 03, 2003

٭ 


در تنگنای شهوتم از صورت حبيب
يا رب مباد آنکه خيالی به سر شود



........................................................................................

Saturday, February 01, 2003

٭ 
سلام

حوادث سالهای تلخ زندگيم عموماً محو شده اند. از آن روزها بيشتر از هر خاطره ای يک جريان فکری برای من مانده. جريانی که از من موجودی بدبين و بی اعتماد به ديگران ساخته است. تعريفم از بدبينی و بی اعتمادی شايد متفاوت از تعاريف مصطلح اين واژه هاست. شايد يک جور پرورش حس عدم توقع از ديگران. باز هم نه تماماً اين چنين که اين خود عيب نيست. بلکه حسی که هر حرکت ديگران را هم ناديده ميگذارد به اين تصور که آنجا که بايد، نخواهند بود. فشار آن سالها نه که چندان زياد بوده باشد که اکنون بسيار بيش از آن بار را بر دوش برخی همسالان آن زمان خودم ميبينم، اما آن زمان برای من چيزی بود که احساس له شدن را در پی داشته باشد. در تمام اين دوران فشار، دوستانم هر کدام در پی جوانی ناکرده خويش بودند. چيزی که شايد هيچگاه هم به آن نرسيدند. شرايط تلخ و دشوار برای تمامشان پيش آمده و من حتی خبری هم نداشته ام. از اين جهت نميخواهم گله ای از کسی کنم مگر از خودم. اما غرض از اين همه تشکر از تنها کسی از آنهاست که وجودش را در تمام آن سالها و روزهای پس از آن احساس کرده ام. پيش از اين نيز به او گفته ام که همان تلفن های هر از چندگاه آن سالهايش چه باری از دوش من برميداشته و او هيچوقت اين حرف را جدی نگرفت، اما حالا که به اينجا می آيد يکبار ديگر حرفهايم را از اينجا ميگويم. شايد حالا که او دارد مشابه همان روزهای سخت مرا به شکل ملموس تری ميبيند، اثر همان احوالپرسی های گاه گاه را بهتر بفهمد. اثری که به سادگی از ذهن پاک نميشود.
اين را شايد کسی هم که نيمه شب ديشب حال مرا ميپرسيد خوب ميدانسته. از او هم متشکرم.



٭ 
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

يک غلطی کرديم. آن هايی که بايد مي ديدند بعيد ميدانم که هنوز ديده باشند. بعد از اين هم که بيايند همه چيز را با هم ميبينند. مصيبت شير فهم کردنشان ميماند برای من. آن هايی هم که ديده اند لطفاً فعلاً به روی خودشان نياورند. آن جا هم که رنگی شده همين جور بماند که مزه اش در دهن من باشد برای مرتبه بعد که خواستم يک غلطی بکنم. خلاصه اينکه با عرض معذرت فراوان:

داستانی نه تازه کرد آغاز...



........................................................................................

[Powered by Blogger]