عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Sunday, June 30, 2002

٭ 
«دكترمصطفي رحيمي»

دكتر مصطفي رحيمي ، از جمله مترجماني بود كه در سالهاي دههء چهل وبا پا گرفتن ”نهضت ترجمه”، روي به ترجمه آثار انديشه اي - فلسفي آورد. او با ترجمه كتابهايي از ”ژان پل سارتر” و ”آلبر كامو” ، جرياني طولاني و تأ ثير گذار را در سي سال اخير موجب شده است.
وي در سال 1305، در شهر نائين متولد شد و پس از اتمام تحصيلات ابتدايي و متوسطه در نائين ، يزد، اصفهان، به تهران آمده ، در رشته حقوق دانشگاه تهران، مشغول به تحصيل ميشود.در حدود سالهاي 1324و1325، براي ادامه تحصيلات به فرانسه رفته و فوق ليسانس و دكتراي خود را در رشته حقوق اخذ مينمايد.
آغاز كار وي در حوزه فرهنگ ، چاپ دو مجموعه شعر، با نامهاي ”بهشت گمشده 1328”و” شب1327” است. بعدها در دههء چهل و باشروع كار خود در زمينه تأليف و ترجمه،با مجله ” دكتر ناتل خانلري”- مجله معتبر ”سخن”- وهمچنين( بطور موقتي )مجله ”فردوسي” همكاري داشته.
وي همچنين افكار ”برتولت برشت” را نيز مي پسندد.از بين شاعران قديم ايران ، به حافظ و فردوسي علاقه خاصي دارد.
رحيمي آزادي را به معناي لجام گسيختگي نمي داند و هنوز هم به نوعي تعهد ادبي - اجتماعي پايبند است.وي معتقد است:” ... نويسنده به معناي نويسنده، بايد آزادي داشته باشد، اما اين سخن به آن معنا نيست كه نويسنده هر چرندي خواست بنويسد....”

از ميان آثار ترجمه وي ميتوان به موارد زير اشاره كرد:
- اگزيستانسياليسم و اصالت بشر/ سارتر
- نمايشنامه ”ننه دلاور” / برشت
- نمايشنامه ”آنكه گفت آري و آنكه گفت نه!” / برشت

وي با توجه به تسلط فوق العاده اي كه به زبان و ادبيات فارسي دارد، داري تأليفات مهمي هم در زمينه هاي اجتماعي و سياسي است.از جمله:
- چرا شوروي متلاشي شد
- حقوق و جامعه شناسي

كتابهاي ديگري هم از وي چاپ شده :
- كتابي در مورد حافظ
- تراژدي قدرت در شاهنامه

كتابهاي جديد رحيمي:
- ”ماركس و سايه هايش ” ،كه قرار است اوائل مهر به بازار عرضه شود.
- ”دغدغه ايران” ، مجموعه مقالاتي در مورد ايران،كه حدود يكسال ديگر توسط نشر فرزان روز منتشر ميشود.

مطالب فوق برداشتي بود از مقاله ء ”مهدي يزداني خرم”- تحت عنوان ”اندوه سالخورده يك قلم”- ،مندرج در روزنامه همشهري ،مورخ 8/4/81، كه بهانه اي شد براي ابرازگوشه اي از احترام شاياني كه همواره براي ايشان قائل بوده و هستم.

بنفشه



٭ 
فكر ميكنم اگه قرار باشه آدم در تمام عمرش فقط يه كتاب بخونه، ”هملت/شكسپير” ، اگه نگم بهترين، بدون شك يكي از بهترين انتخابهاست، چون در هر زمينه اي چيزي براي ياد گرفتن ، در اين كتاب پيدا ميشه ، البته براي كسي كه آماده ياد گرفتن باشه!

” خوشا به حال آنان كه از عقل و احساس بهره به حد اعتدال دارند، تا نيك و بد طالع، آنان را از راه صواب جدا نسازد و چون نيي نباشد كه روزگار هر ترانه اي كه بخواهد بر آن بنوازد.”

اگه شما بوديد، چه كتابي رو انتخاب مي كرديد؟

بنفشه



........................................................................................

Saturday, June 29, 2002

٭ 
تو کارش اسير يه رابطهء رياضی ميشه ... کيفيت تمام کاراش از اين رابطه متاثر ميشه.
تو کارش اسير يه رابطهء رياضی ميشه ... رفتارش با همکاراش از اين رابطه متاثر ميشه.
تو کارش اسير يه رابطهء رياضی ميشه ... ميسينجر رو باز ميکنه، مثه اين ديوونه ها سئوالای بي ربط از بعضی ميپرسه.
تو کارش اسير يه رابطهء رياضی ميشه ... بعد از کار، امتحان زبانش از اين رابطه متاثر ميشه.
تو کارش اسير يه رابطهء رياضی ميشه ... تو خونه اخلاقش از اين رابطه متاثر ميشه.
تو کارش اسير يه رابطهء رياضی ميشه ... تمام روابط انسانيش از اين رابطه متاثر ميشه.
چرا؟ ... چون هنوز نتونسته کارها و درس و دوستی و رياضی و عاطفه و اخلاق رو از هم تفکيک کنه. چون هنوز مرزا رو از هم تشخيص نميده.



٭ 
اين ” سرود حسرت ” «دفتر سپيد»، آدم رو داغون ميكنه.منو ياد اين آهنگ ”ستار” انداخت:

جاي پاهاي تو رو ماسه ها مونده
حرم آفتاب زده جاپاتو سوزونده
موجاي خسته ميون گل نشستن
از راه دور اومدن
خستهء خستن
هنو باور ندارم رفتنتو
دست خاك سرد سپردن تنتو
هنو باور ندارم
هنو باور ندارم
تن تو فداي بي رحمي دريا شد و رفت
تن من تشنه يه قطره آب
ارزوني خاك شدورفت
وسعت فاصلمون از اينجا تا عرش خداست
تن ما تنهاترين تناي دنيا شدورفت
...
اي زكف رفته كه بود اول پر گشودنت
نميتونه دلم عادت كنه با نبودنت
من كه با اميد تو ، هنوز تو ساحل موندم
نميشه باور من دست اجل ربودنت
هنو باور ندارم رفتنتو
دست خاك سرد سپردن تنتو
...

بهر حال من فكر ميكنم اونايي كه ظاهرا” از پيش ما رفته اند، تا وقتي كه ما دوستشون داريم و يادشون با ماست، هنوز هستند.
... تا دوست داري ام ، تا دوست دارمت،...،تا هست در زمانه يكي جان دوستدار،
كي مرگ ميتواند نام مرا بروبد از ياد روزگار؟...
چه خوبه كه همديگرو هميشه دوست داشته باشيم ولي نگذاريم اين دوست داشتن به نوعي وابستگي شديد و آزار دهنده تبديل شه كه بخواد مانع جلو رفتن ما در مسير پر نشيب و فراز زندگي بشه. چون هر اتفاقي هم كه بيفته، زندگي هنوز جريان داره، زندگي منتظر ما نمي ايسته، بلكه همچنان به سرعت به پيش ميتازد...و تا بخواهيم بجنبيم، مي بينيم كه بله نوبت رفتن ما هم رسيده...
پس كاش قدر هر لحظه زندگي رو بدونيم و با افسوس گذشته ها رو خوردن، آينده رو هم خراب نكنيم.
قوي باشيم و محكم مثل ”فولاد آبديده”!

بنفشه



٭ 
17 برگ از دفتر سپيد .. بخش پايانی :
صفحه 13 : محبوبهاي من-6، خواننده: سيمين غانم .. از فرهنگ کلمات، مثلا مقدمه .. از فرهنگ کلمات-1، گذشته .. از فرهنگ کلمات-2، اخلاق .. از فرهنگ کلمات-3، مذهب عوام .. من با عشق...، به يک دوست .. خوب اينهم روزگاري بود، شايد.
صفحه 14 : خدايان و استعاره لجن .. خطابه بازگشت در ده بند!
صفحه 15 : هستي .. از فرهنگ کلمات -5، موبايل .. يک روز از زندگي ايوان ايوانويچ: مقدمه .. يک روز از زندگي ايوان ايوانويچ-1: ايوان ساکت .. ما اينيم .. يک روز از زندگي ايوان ايوانويچ-2: و ايوان هرگز خالي نشد... .. مسافرخانه-1 .. مسافرخانه-2 .. سرخ و سپيد .. سالمرگ يک دوست
صفحه 16 : يک روز از زندگي ايوان ايوانويچ-3: کودکي ايوان .. خاطره خواهر من است...* .. يک بند و دو چسب* .. استتيک! .. ما بيشتريم! .. هرمونوتيک جوراب
صفحه 17 : اين چه پيشکشي ست به ديده حسرتخوار ما؟ .. دفتر گرد بر ميز سپيد .. سن ميکله يه خروس داشت .. يک الهام به شدت عرفاني-1: نمايش! .. يک الهام به شدت عرفاني-2: دکارت .. يک الهام به شدت عرفاني-3: الهام! .. يک الهام فجيعا عرفاني-4: باخ .. يک الهام به شدت عرفاني-5: بلعم باعورا .. حسرتخواري .. سرود حسرت* .. بازهم حسرتخواري

به پايان آمد اين دفتر حکايت همچنان باقی



از دفتر سپيد:
اين چه پيشکشي ست به ديده حسرتخوار ما؟*
شرقي را ميخواندم و دوست داشتم.
او خداحافظي کرده ، اما اگر ازو بخواهيم، شايد باز گردد. ميگوييد به من چه، که افتاده ام در پوستين خلق؟ ميگوييد دلش خواسته؟ نه! من ازين گونه نيستم.
من شرقي را دوست داشته ام و به همين دليل مرا بر او و نوشته هايش حقي ست ، به همين سادگي. و شايد هم ساده تر ، شرقي ترک است و به صفت همان قوم، مصمم ، اگر او به تصميم ترکي ميرود من به لجاجت کردي ميخواهم که برگردد!
چه اشکال دارد ؟ مگر در هر رفتني تمناي بارگشت نيست؟
شرقي عزيز! راستش در اين تقاضاي شايد نامعقول و شايدتر نابخردانه، نيم نگاهي هم دارم به ديگران. ديگراني که ميروند و نمي انديشند چه غربتي ميکارند در دلها و چه حسرتي مينشانند بر ديده ها. آخر عزيز من! اين ديدگان ما که به حسرتخواري خو کرده اند. چيزي تازه تر، کمي شاديشان هديه بده، اندکي اميدواري، ذره اي زندگي، جرعه اي سرخوشي.
رسم دوستي اين نيست.

* به جای شرقی بخوانيد دفتر سپيد



........................................................................................

Friday, June 28, 2002

٭ 
بر عکس جای قبلی که اون آقايون دکتر موقع مصاحبه سعی کرده بودن برتري و تجربهء خودشون رو به رخ مهندس جوون بکشن، بايد اعتراف ميکرد که اين يکیا حداقل آدمهای خوب و منصفی بودن. وقتی مصاحبه تموم شد و از اونها خواست که عيبها و ايراداتی رو که در او ديدن بهش بگن، يکي شون با درايت و شعور بالا اينطوری جوابش رو داد: بذار از حُسن هات شروع کنم. آدم صادقی هستی، متواضعی، دانسته هات بيشتر از اون چيزیه که نشون ميدی ... اما ميدونی اينا خصوصيتهای دانشجوييه. يه قسمتيش به مرور زمان و با تجربه ای که تو کار به دست مياری درست ميشه!! اما يه کمی هم بايد خودت تلاش کنی. ما ميخوايم اينجا مدير تربيت کنيم. يه مدير لازمه که ... همين طور که آقای دکتر داشت حرف ميزد، ياد مديرايی افتاد که هر روز باهاشون سر و کار داشت. ميديد که آره. بعضی خصوصياتشون درست شبيه همين حرفاييه که داره ميشنوه. فارغ از اين که آدمهای ناتوان يا توانايی هستن، جدا از اينکه چه جور عقايدی دارن، يه چيزايی تو همشون مشترکه. خالی بندی و اين که کارشون رو الکی مهم و بزرگ جلوه بدن. اينکه برای ترقی پاشون رو روی شونه ها و سر و کلهء زير دستا يا حتی امثال خودشون بذارن. اينکه برای حفظ موقعيت از بعضی جاهای مافوقشون آويزون شن ... ديد که رنگ و لعاب رو که از رو حرفا برداره ميشه همون چيزی که هر روز ميبينه و ازش زجر ميکشه.
حرفا که تموم شد تشکر کرد و اومد بيرون. داشت به اين فکر ميکرد که شايد اون مديرايی که هر روز داره تو ذهنش بهشون بد و بيراه ميگه بابت کارايی که ازشون ميبينه، چقدر مقصرن. بالاخره اونا هم يا سر همين کلاسا نشستن يا به قول همون آقای دکتر با تجربه رسيدن به اينجا که بايد اين شکلی باشن و راه ديگه ای ندارن.
نگاه کرد به ساعتش. کلاس داشت. دانشجو بازی. اما اصلاً حس و حال يادگيری نبود. جلو آينه وايساد. دندوناش رو گذاشت رو هم و نگاشون کرد. بد نبود. به اندازه کافی تيز بود. ميتونست مثل يه گرگ باشه. سرش رو انداخت پايين و از فکری که تو ذهنش بود خجالت کشيد. راه افتاد. شبِ آخری بود که چکنواريان شيرين و فرهاد رو اجرا ميکرد. خود بخود يه چيزی کشوندش اون طرفی. قصهء عشق. آآآآی عشق ... فکر ميکرد تنها چيزيه تو دنيا که ميتونه به زندگی معنی بده. اما هميشه ازش فرار ميکرد. ميترسيد. ميترسيد عاشق شه و بعد ببينه اين دنيا اصلاً چيز خوبی نداره.



٭ 
” نخستين مجله زنان ”

27 ژوئن - ديروز- سالروز انتشار نخستين مجله بانوان در جهان است ، به نام Ladies Mercury كه در سال 1693 م. (309 سال پيش) در لندن به چاپ رسيد.ولي مدير و سردبير آن يك مرد به نام ” جان دانتون ” بود.

نقل از ”همشهري”

بنفشه



٭ 
هميشه ”ابي” براي من خدا بوده! يعني با همه وجودم، به تمام معني از آهنگها و صداش لذت ميبرده بوده ام! ولي الان يكي دوهفته اي ميشه كه اصلا” نميتونم ابي گوش بدم و به شدت ”ستار”ي شده ام.دائم دارم ” ستار ” گوش ميدم و غير از اينم از چيزي لذت نميبرم.بخصوص آلبومهاي قديميش.و خصوصا” اين آهنگش:

بوي موهات زير بارون
بوي گندمزار نمناك
بوي سبزه زار خيس
بوي خيس تن خاك
...
...
اي گـل آلوده گل من
اي تن آلوده دلپاك
دل تو قبله اين دل
تن تو ارزوني خاك
...
ياد بارون و تن تو
ياد بارون وتن خاك
بوي گل تو شوره زار
بوي خيس تن خاك
...

بنفشه



........................................................................................

Thursday, June 27, 2002

٭ 
17 برگ از دفتر سپيد .. بخش سوم
صفحه 8 : لاگولوژي، قسمت اول: Windows .. آنها قزوينيها را دوست ندارند .. تمثال .. يا حزقيل نبي .. يه تصوير از يه نسل .. وبلاگ تلخون رو خوندين؟
صفحه 9 : تضادهاي سپيد .. لاگولوژي-2 ، وبلاگ و تضاد .. محبوبهاي من-1: خواننده: ابي .. محبوبهاي من-2، خواننده: محمد نوري .. محبوبهاي من-3، نويسنده : داستايوفسکي .. محبوبهاي من-4، فيلسوف: نيچه
صفحه 10 : محبوبهاي من-5، موسيقيدان:بتهوون .. براي خشم فروخورده برادران فلسطینی ام .. راجع به فلسطين .. سلام سوسيس .. از رنجی که میبریم ..
صفحه 11 : دو غم اومد به جونم هر دو يک بار .. Syntax Error .. مناجات روز سي و سوم، دعاي اجسام ذي روح و بي روح
صفحه 12 : عصمت غمگين-1 .. خوابديده اما بيدار .. عصمت غمگين-2، History: A Techno-Tokhmic Approach .. عصمت غمگين-3، بکارت سربلند .. دو تامل در غم و اندوه .. گيجي من و دروغي که حناق نبود! .. شرح عشق تلخون .. بازگشت يک دوست-استاد .. لاگولوژي-3، پاتوگولوژي!



٭ 
BBC: Web gives a voice to Iranian women: "The web is providing a way for women in Iran to talk freely about taboo subjects such as sex and boyfriends."
هر وقت ميخوام وارد بلاگر شم، ديدن اين متن مسخره لجم رو درمياره! ديگر نتونستم اين احساس رو بيشتر از اين پنهان كنم.بابا مگه زن ايراني وامونده كه حالا بخواد بياد اينجا در مورد اين مسائل حرف بزنه و خودش رو تخليه كنه؟!آخه اينا چه تصوري از زن ايراني دارن؟!
من اصلا” كاري به اين ندارم كه حرف زدن درمورد سكس يا بوي فرند، اينجا درسته يا نه، چون من معتقدم كه مردم رو بايد آزاد گذاشت.اين به من ربطي نداره كه كي راجع به چي مينويسه. به قول ”اميل زولا”، بالاترين نوع اخلاق اينست كه بگذاريم مردم با هر كس دلشان خواست ، بخوابند...همونطور كه من هم آزادم اونطوري كه خودم درست تشخيص ميدم ، زندگي كنم.حالا اگه من از نوشته هاي كسي خوشم نيومد،خوب اصلا” نميخونمش.شايد يكي ديگه خوشش بياد.
من بحثم سر اينه كه در اين نوشته به زن ايراني يه جورايي توهين شده. شخصيت زن ايراني در حد كسي كه غير از اين” تابوها” دغدغه ذهني ديگري ندارد، پائين آورده شده.- تازه اگر اين چيزا اصلا” تابو باشه! ، درسته آزادي رسمي وجود نداره ، ولي حتي در همين شرايط هم،كسي كه بخواد خيلي راحت راهش رو پيدا ميكنه و من فكر نميكنم زناي ايراني وامونده باشند كه حالا ” وب”، يه راهي پيش پاشون گذاشته باشه.
نه! خيلي مسائل ديگه توي جامعه ما هست، كه زن ايراني بهشون فكر ميكنه.خيلي چيزاي ديگه براش مهمند كه دنبالشونه. خيلي مشكلات هستند كه براشون دنبال راه حل ميگرده.
و خيلي استفاده هاي ديگه هم از وب ميكنه و خيلي چيزا از اين راه ياد ميگيره و خيلي اطلاعات از اين راه كسب ميكنه و راجع به خيلي چيزاي ديگه هم در وب حرف ميزنه و اگرم دلش خواست در مورد اون تابوهام حرف ميزنه ، ولي نه فقط در وب، بلكه در زندگي عادي، و به موقع و در جاي خودش ،بدون اينكه از كسي واهمه اي داشته باشه.
همه چيز در حد اعتدال خوبه، اينام همينطور. اينا طبيعي ترين بخشهاي يه زندگي عادي هستند، به شرطي كه آدم سالم زندگي كنه، يعني خودش از خودش راضي باشه و بدونه كه انتخابش بهترين انتخاب بوده، از نظر خودش. خلاصش اينكه طوري زندگي كنه كه احساس احترام به خودش رو از دست نده و ارزشهاي خودش و زندگيش رو بدونه و هدرشون نده.
چون اين احساسات بطور نرمال و سالم خيلي هم قشنگند و لازم ، ولي به شرطي كه با هر كسي كه از راه رسيد تجربه نشوندو به شرطي كه باعث نشوند كه يه سري ارزشهاي اساسي
وپرمعني و ضروري زير پا گذاشته شود.
اميدوارم اونقدر دانا باشيم كه به قول شادروان استاد ”احمد آرام” ، طوري زندگي كنيم كه هر كسي ازمون پرسيد ،” زندگي خوب داشتن يعني چي؟” ، همون رو به او معرفي كنيم.
از كجا رسيدم به كجا!

بنفشه



........................................................................................

Wednesday, June 26, 2002

٭ 
17 برگ از دفتر سپيد .. بخش دوم :
صفحه 4 : حيف توالت .. دعا .. ما خيلي خوش تيپ بوديم .. ابر .. يه شعر ساديستي .. مشکل فرهنگي ايران در سال 1281 .. علل عدم توسعه نگارگري در ايران و تاثيرات مدرنيته بر آن و نقش جراحي پلاستيک در همان و در نهايت بحث و بررسي پيرامون مضرات آزادي نسوان و چگونگي کاهش ارتفاع و زاويه دماغ بانوان در تهران. .. سهم يه دوست .. لزوم استفاده از کاهگل در خانه شيشه اي .. دالان .. ما هم اصولي داريم
صفحه 5 : قربون دايي .. بلاد کبيره .. غريق .. زايش فلسفه بدليل کاهش کنتور .. جز جيگر ..
صفحه 6 : قضاوت .. مردي که خلاصه خودش بود .. رقص .. روزي که من مردم:بازخواني يک خاطره از آينده .. توصيه نورهود
صفحه 7 : بادوم زميني و بارون و عيد / سيب و سنگ و نيزه .. اميد و خاطره



٭ 
امروز يه اتفاق خيلي جالبي افتاد.مطمئنم كه اين يه نشانه است.صبح براي اواين بار رفتم وبلاگ سارا پري رو خوندم،خيلي هم خوشم اومد.ولي نكته جالبش اين بود كه سارا خانم اشاره كرده بود به كتاب ” تيستو سيز انگشتي”(نوشته : موريس دروئون)
من اين كتاب رو سالها پيش خونده بودم.مامان سال 65 اونو بهم هديه داده بود.ديگه هيچ وقت سراغش نرفته بودم تا امروزكه بعد از خوندن سارا پري ، گشتم و پيداش كردم و دوباره شروع كردم به خوندنش، كه بابا از بيرون اومد و روزنامه همشهري رو طبق معمول هميشه گذاشت روي ميز من و من هم مثل هميشه اول رفتم سراغ فال حافظش، بعد هم بخش ”جهان فرهنگ” كه در ستون ”دن كيشوت”، در كمال ناباوري چشمم خورد به مقاله اي از خانم «سميه نصيري ها» تحت عنوان ”كسي كه مثل هيچ كس نيست ”،در مورد كتاب
” تيستو سبز انگشتي”!
مطمئنم كه يه چيزي توي اين كتاب هست كه من بهش احتياج دارم و داره خودشو به من نشون ميده. بايد كشفش كنم.هميشه اينجور وقتها قراره كه يه معجزه اتفاق بيفته!
اگه به اندازه كافي صبور هستيد ، به قسمتي از مقدمه نويسنده گوش كنيد:

” تيستو اسم عجيبي است كه در هيچ كتابي نميشود پيدا كرد،...يك روز ، بلافاصله بعد از تولد اين پسركوچولو، ...،مادر خوانده اي با لباس آستين بلند.پدر خوانده اي با كلاه سياه ، او را به كليسا بردند و به كشيش گفتند كه اسمش « فرانسوا - باتيست » است. در آن روز پسر كوچولو - مثل هر كوچولوي ديگري در چنين روزي - خيلي ناراحت بود و بس كه فرياد زده بود ، صورتش حسابي قرمز شده بود. ولي آدم بزرگها ، كه هرگز از ناراحتيهاي تازه بدنيا آمده ها چيزي نميدانند، معتقد بودند كه اسم بچه همان فرانسوا باتيست بايد با شد....
وبلافاصله بعد از اين جريان ، اتفاق عجيبي افتاد. آدم بزرگها انگار قادر نبودند اسمي را كه خودشان روي آن پسر كوچولو گذاشته بودند ، به زبان بياورند، و اورا تيستو صدا كردند.
مي گويند اين اتفاق خيلي هم نادر نيست....اين ميرساند كه آدم بزرگها واقعا” اسم ما بچه ها را به درستي نميدانند. همانطور كه نميدانند ما از كجا آمده ايم،چرا در اين دنيا هستيم وچه كار بايد بكنيم.
آدم بزرگها درباره همه چيز فكرهاي از پيش ساخته شده اي دارند كه وادارشان ميكند بدون فكر كردن حرف بزنند، و ميدانيم كه فكرهاي از پيش ساخته شده هميشه عقايد نادرستي بوده است و...
اگر ما فقط به اين خاطر به دنيا آمده ايم كه روزي مثل بقيه آدم بزرگها بشويم و عقايد از پيش آماده شده را با راحتي توي كله مان جابدهيم تا روزبه روز بزرگتر شوند، كه هيچ ، ولي اكر به دنيا آمده ايم تا كار بخصوصي انجام بدهيم يعني بخواهيم كه حسابي دنياي دور و برمان را برانداز كنيم- چيزها به اين سادگيها توي كله مان جا نخواهند گرفت.و...”

” تيستو كودك بود و كودكي ميكرد، اما نمي توانست اين را بپذيرد كه آدم بزرگها با عقايد و افكار از پيش ساخته شده شان دنيا را به او بشناسانند.او دوست داشت دنيا را خودش تجربه كند. وقايع و اتفاق ها را آنطور كه دلش ميخواهد ببيندو بپذيرد.وقتي هم كه نگاهش را با ديدي تازه بر اشياء و آدمها ميدوخت ، متوجه ميشد كه آدم بزرگها با عينك عادت به همه چيز نگاه ميكنن...تمام دوران كودكي به اميد معجزه بزرگ شدن ميگذرد و وقتي بچه اي بزرگ شد،اعلب فراموش ميكند كه چه كارها ميخواسته بكند، و اگرهم فراموش نكند، آن را آگاهانه به فراموشي ميسپارد.به همين دليل هم چيزي اتفاق نمي افتد،فقط يه آدم بزرگ به جمع آدم بزرگها اضافه ميشود، آنهم بدون پيش آمدن هيچ معجزه اي.
(قواعد خشك و دست و پاگير آدم بزرگها دنياي شاد و رنگ رنگ او را تيره و تار كرده بود....
او كودك بود اما ميدانست كه آدم بزرگها به همه چيز عادت ميكنند، حتي اگر خيلي عجيب و كمياب باشد....)
بخت با تيستو يار بودو به ياري همين بخت بود كه فرشته شدن آغاز شد....
(او كودكي بود كه افسانه هايش را تحقق بخشيد.كسي كه مثل هيچكس نبود.)”

* قسمتهاي داخل پرانتز از مقاله مذكور انتخاب شده است.

بنفشه



٭ 
من : رضا! 26 سال ندارم!
پرسيد: چند سال داري؟ به مقياس او حساب كردم و گفتم 26 سال. ته دلم به جواب خودم خنديدم و به مقياس او.
26 سال بر من گذشته. من چند سال دارم؟ نميدانم! نميدانم چند سال دارم. چه اندوخته ام؟ هيچ! جز اينكه الان ميدانم ديگر 26 سال ندارم.



........................................................................................

Tuesday, June 25, 2002

٭ 
دفتر سپيد : ... يا ديگراني که ميروند. من به شما معترضم، اين شيوه دفتر سپيد نيست.
من خداحافظي نميدانم. اين کلمه را ديگران به من آموخته اند و اجبار مصرفش را هم همانها چپانده اند در کله ام.
هاي با شمايانم
چرا خداحافظيشان را پاسخ گفتيد؟ هيچ نگوييد، اعتراض کنيد به حقي که داريد و بخواهيد که بازگردند. اين را از همين معدود کساني که دوستشان ميدارم و ميدانم که ميخوانندم، ميخواهم. شما که بيشتر ميخوانندتان و زيباتر مينويسيد و جذاب تر، چرا خاموش نشسته ايد؟ بخواهيد که برگردند، خداحافظيشان را پاسخ نگوييد. همه بخواهيم که بمانند و بمانيم. اين يک وجب جا، خاک ماست.

قابل توجه علاقمندان


عرايض منتشر ميکند!


17 برگ از


دفتر سپيد


بخش اول



صفحه 1 : وب لاگ .. سپيد .. برزخ
صفحه 2 : چند خط واسه عمم يا عمه جان اينجا کجاس .. ما هيچ ما نگاه يا "بابا قوري"
صفحه 3 : آقا ما هفته پيش توسعه يافته بوديم! .. فقط خدايي ميتواند چنين ظالم باشد .. برف .. رويا .. حق پدر و مادر ايميل فرستو بيامرزه



٭ 
وقتي ميگن حرف راستو از بچه بشنو، بيخود كه نميگن!
من پيش يه خانمي كلاس ميرم، امروز موقع برگشتن ، دختر كوچولوشون ،كه خيلي هم با من جوره و توي اتاقش مشغول حرف زدن با خودش بود، رو صدا زدم و گفتم: ” ستاره! خدافظ ! ”
بدون رودربايستي داد زد : ” خدافظ جيغ جيغو خانم! ”
اين بچه هم فهميد كه ما جيغ جيغوئيم!
تا حالا باورم نشده بود كه مردم راست ميگن! ولي اين يكي كه اين حرفو زد ، ديگه جاي شكي برام باقي نموند!

بنفشه



٭ 
دو تا شعر از يك شاعره جوان، به نام خانم ” سولماز دريائيان”. از كتاب ” شايد اسم من...”
به نظرم ايشون هم از اون آدمايي هستند كه مثل بچه ها ساده و راحت حرف ميزنند.ببينيد:

- ديگر امروز نبود
ديروز بود
هميشه ديروز بود
وحالا ديروز است
ومن ديگر فكر نميكنم
و ديگر فكر نميكنم
من ديروز را مي بينم
من با او راه ميروم
با او ناهار ميخورم
و با او تنهاي تنها ميمانم
او كم است
او كم است
او براي امروز من حسابي كم است

- من فكر ميكنم انسان ها همه تخم مرغ هستند
من هر چه انسان ديده ام
كه شكسته است
توي او زرد بود
من فكر ميكنم توي همه انسانها زرد است
من فكر ميكنم كه انسانها همه تخم مرغ هستند.

بنفشه



........................................................................................

Monday, June 24, 2002

٭ 
من فكر ميكنم هيچ فاصله اي بين انجام يك عمل خوب و دريافت نتيجه اش نيست. يعني اين دو دقيقا” در يك آن اتفاق مي افتند.
ميتونم به جرأت بگم كه اكثر اوقات براي خاطر خودمونه كه به ديگري كمك ميكنيم.يعني براي رسيدن به اون احساس خشنودي باطني. در لحظه اي كه به كسي كمك يا محبت ميكنيم ، در واقع داريم خودمونه سرشار از انرژي و عشق ميكنيم. پس بيش از همه داريم به خودمون كمك كنيم، كه البته شايد گاهي اين انگيزه باطني نا آگاهانه باشه، يعني من اصلا” آگاه نباشم كه بخاطر ارضاي خودمه كه دارم اين كار رو ميكنم.ولي در نهايت پشت هر كار خيري اين انگيزه وجود داره،حالا گاهي شديدتره و گاهي ضعيف تر، گاهي آگاهانه و گاهي
نا خودآگاه. البته نميگم كه اين شرط لازم و كافي براي هر عمل خيريست ولي شك ندارم كه همواره، حداقل يك شرط لازم و حتي گاهي، شرط كافي هم هست.
ودر هر صورت ديگه بعد از انجام عمل جائي براي توقعي از كسي باقي نميمونه.

بنفشه



٭ 
درك و فهم ديگران در لحظاتي خاص، و اقدام به كردار و رفتاري در جهت رضامندي باطني ايشان، مي تواند موجبات نزديكي و خويشاوندي دروني دو انسان را فراهم كند.

كليدر/ محمود دولت آبادي

بنفشه



........................................................................................

Sunday, June 23, 2002

٭ 
نميدانم چرا اگر سلام ميکنم به اميد اين است که پاسخم دهند؟
و اگر کمکی ميکنم به اميد اين است که کمکم کنند؟
و اگر محبتی ميکنم به اميد اين است که محبتی ببينم؟
و اگر دری ميگشايم به اميد اين است که دری بر من بگشايند؟
و اگر عبادتی ميکنم به طمع اين است که پاداشم دهند؟
و نميدانم که چرا هنوز خود را بيشتر دوست دارم که اين همه عيب در خودم ميبينم و در ديگران نميبينم؟



٭ 
ديروز دوباره فيلم از كرخه تا راين رو - نميدونم براي بار چندم- ديدم.ولي باز هم گريه كردم.هرچند كه تنها نبودم و خجالت ميكشيدم كه گريه كنم و كلي هم سعي كردم كه جلوي خودمو بگيرم.- عليرقم اينكه هميشه ادعا ميكنم كه گريه كردن عيب نيست و آدم بايد هر وقت و هر جا كه دلش خواست گريه كنه و با وجوديكه معتقدم كه چون خدا ما رو با اشك آفريده،پس يعني كه حتما” لازمه كه گريه كنيم و...ولي ديروز نميدونم چرا خجالت ميكشيدم.بگذريم .اصلا” بحث من سر يه چيز ديگه بود: داشتم فكر ميكردم كه هميشه يه سري انسانهاي ساده، خالص، شريف و باوجدان، قرباني خواسته هاي يه سري جاه طلب فاسد شده اند ، كه بعناوين و طرق مختلف و به اسم خيلي چيزاي دروغي اونا رو فداي اهداف پليد خودشون كرده اند. واقعا” چند نفر عزيزانشون رو اينطوري مفت و مجاني از دست داده اند؟ چند تا مادر پاره هاي تنشون رو با يه مشت استخون كه معلومم نيست مال كيه عوض كرده اند، پشت چند تا پدر زير بار غصه خم شده؟چند عاشق، معشوقشون رو با اشكهاشون بدرقه كرده اند، در حاليكه ته دلشون ميدونستند كه ديگه برگشتي در كار نيست؟چند زن شوهرانشون رو از دست داده اند؟چند خواهر در عزاي برادرشون سياه پوش شده اند؟ چند پدر قبل از شنيدن صداي گريه كودك نوزادشون، قبل از در آغوش گرفتن قسمتي از وجود خودشون كه هميشه در آرزوش بوده اند، قبل از لمس دستهاي كوچيك و بوئيدن تن اون ، چشم از دنيا فروبسته اند؟ چند زن در حاليكه شوهرانشون مي جنگيدند يا شهيد شده بودند، و در لحظاتي كه عميقا” نيازمند شوهرانشون بودند، كودك خود را به دنيايي آوردند كه در آن خبري از پدر نبود؟وچند كودك هستند كه بزرگترين آرزويشان يك بار شنيدن صداي پدر است؟

براستي چه كسي مسئول اين حق كشي بي رحمانه است؟ وچه كسي پاسخگوي اين دلهاي داغديده و چشمهاي منتظري است كه براي هميشه خيره به راه خواهند ماند؟

بنفشه



........................................................................................

Saturday, June 22, 2002

٭ 
پيش از هر چيزاميدوارم روح پدرت قرين آرامش باشه.وخدا بقيه عزيزانت رو بهت ببخشه.

و بعد هم در مورد نحوه برخورد با بچه ها ، اون چه كه به تجربه به من ثابت شده ، اينه كه راز موفقيت در رابطه با بچه ها اينه كه آدم بزرگها هيچوقت بچگي خودشون رو فراموش نكنند. بعضي آدم بزرگها طوري با بچه، نوجوان يا جوان برخورد ميكنند كه انگار نه انگار خودشون هم يه روزي سن و سال و حال و هواي اونها رو داشته اند. طوري وانمود ميكنند كه انگار از اولش همين قدي به دنيا اومدن!
ولي من ، چون خودم ،خوشبختانه، به بچه ها درس ميدم، اينو فهميده ام كه بايد خودتو جاي اونا بذاري.من همين كه پامو ميذارم تو كلاس ، تبديل ميشم به يه دختر بچه 11-12 ساله! روزاي اول بچه ها باورشون نميشد كه يه معلم اينقدر” مسخره” باشه! ولي الان همشون براي اينكه توي كلاس من باشن، سر و دست ميشكنن.چون من پا بپاي اونا شيطنت ميكنم،ميخندم،با صداي بلند شعر ميخونم و...و ازشون هم انتظار ندارم كه مثل مجسمه سر جاشون بنشينند.البته در مواقع لزوم هم كافيه يكي از اون نگاه هاي باجذبه بهشون بندازم تا همشون حساب كار خودشون رو بكنند! در نهايت هم بازده كلاسم خيلي خوب بوده و هم محرم راز همشون شده ام.طوري كه مادراشون وقتي از عهده بر نمي آيند،دست به دامن من ميشن كه خانم... ، باور كنيد فقط به حرف شما گوش ميده، اگه يه بار بهش بگيد ديگه تمومه!
بله، بچه ها همه چيزو ميفهمند،خيلي هم بهتر از من و شما.بايد بهشون اعتماد كني تا بهت اعتماد كنند،اونا قدر كوچكترين محبتها رو هم ميدونند. اونا فرشته هاي روي زمينند!

بنفشه



٭ 
چه ابله بودم آن زمان كه تصور ميكردم چيزي براي پنهان كردن ندارم.
چه ابله بودم آن زمان كه تصور ميكردم شناختن من توسط ديگران ضرري برايم ندارد.
چه ابله بودم آن زمان كه تصور ميكردم مرا همانگونه ميبينند كه هستم.
چه ابله بودم آن زمان كه تصور ميكردم هماني هستند كه خود را به من مينمايانند.
چه ابله بودم آن زمان كه تصور ميكردم پاسخ سئوالم هماني است كه ميگويند.
چه ابله بودم ... و چه ابلهم هنوز...



٭ 
خدا بيامرز مرحوم پدر گاهی حرفهايی به من ميزد که در همان عهد نوجوانی و جوانی با خودم ميگفتم هرگز با فرزندم اينگونه سخن نخواهم گفت. يا اينکه ميگفتم اصلاً صاحب فرزندی نخواهم شد که مجبور شوم با او اينگونه سخن بگويم. اکنون که به جبر روزگار بايد برای برادر کوچکم پدری کنم گاهی همان سخنها را به همان سبک و سياق به او ميگويم. اما مانده ام که محبت پدرانه است که اينچنين سخنها را بر زبان انسان جاری ميکند؟ يا درک اولاد است که از فهم اين قبيل سخنان عاجز است؟ يا عقده های نهفته است که ميخواهد با چنين سبک سخن راندنی تخليه شود؟



........................................................................................

Friday, June 21, 2002

٭ 
رضا جان بذار از خودتم تشكر كنم . شعر زير رو چند سال پيش گفته بودم. منو دوباره يادش انداختي و ميخوام تقديمش كنم به شما،هر چند كه يه كم بچه گانس ، ولي من دقيقا” بهمين دليل دوستش دارم. باعث ميشه كه يادم بمونه كه يه روزي منم بچه بوده ام.

ميتوان رنگ پر پروانه شد
ميتوان با شبنمي همخانه شد
ميتوان نجواي نرگس را شنيد
ميتوان با قاصدك همشانه شد
ميتوان چون بوي مريم پاك شد
ميتوان چون قلب لاله داغ شد
ميتوان نبض شقايق را گرفت
ميتوان عطر گل شب بو گرفت
ميتوان چون رنگ ياسي شد سپيد
ميتوان درد دل ميخك شنيد
ميتوان با يك نسيم آرام شد
ميتوان با هر نفس تكرار شد
ميتوان ويرانه را آباد كرد
ميتوان خانه زنو بنياد كرد
ميتوان ماندو نرفت از ياد كس
ميتوان بود و رهانيد از قفس
ميتوان هر دم دري را باز كرد
ميتوان تا اوج خود پرواز كرد
ميتوان با زندگي شعري سرود
ميتوان با آسمان هم يار بود

بنفشه



٭ 
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
كه هر چه برسر ما ميرود ارادت اوست

نميدونم در جواب شما دوستان خوب كه در بدو ورودم با اينهمه محبت به استقبالم اومديد و هر كدوم به روش خودتون، بهم خوشامد گفتيد،چي بايد بگم.
فقط همينقدر بگم كه از همگيتون صميمانه تشكر ميكنم و اميدوارم حرفهايي براي گفتن داشته باشم كه بهتر از هيچ نگفتن باشه.
و دلم ميخواد اين گفت و شنودها به هممون كمك كنه كه بهتر فكر كنيم و اطرافمون رو با چشمهاي بازتري ببينيم .
چون هر چه بيشتر تفكر كنيم ، جستجو كنيم و ياد بگيريم ، كمتر گول ميخوريم.

سلطان بانوي عزيز، با همه وجودم ازت ممنونم .از بيان بسيار لطيف و صادقانه ات لذت بردم و بايد بگم كه اين لطف شماست كه نوشته هاي منو قشنگ ديدي و همش بخاطر قشنگي و صفاي باطن خودته . در ضمن به نظرم مياد كه شما خيلي زن هستي. يعني چجوري بگم ، خيلي مؤنثي و انگار پاي همه حرفات يه امضاي زنونه ميزني، كه من اينو خيلي دوست دارم.
اميدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم.

قاصدك عزيز ، از شما هم ممنونم كه با لهجه شيرين اصفهاني به من خوشامد گفتييد. متأ سفانه تابحال فرصت نكرده ام كه وبلاگتون رو بخونم ولي حتما” اين كار رو خواهم كرد، ولي با توجه به چند تا از نظراتتون، تصوري كه در ذهنم از شما دارم اينه كه خيلي ايروني هستي. حالا نميدونم تا چه حد درست حدس زده ام.

باكره عزيز، از شما هم كمال تشكر رو دارم . خوب تبريك شما هم كه يه تبريك از نوع باكره اي بود!
از گل هايي هم كه فرستاده بوديد خيلي خوشمون اومد. ممنونم.

از گلدون هم كه همونجا تشكر كردم ولي باز هم مرسي.

بنفشه



........................................................................................

Thursday, June 20, 2002

٭ 
با ورود يک دوست گويی اين خانه وسعت بيشتری يافته و من اميد دارم که چراغش پر نورتر و غبار چهره اش کمتر و گلدانهايش سيراب تر و حياطش پاکيزه تر شود. ورودش را به او خير مقدم ميگويم.



٭ 
بايد استاد و فرود آمد
بر آستان دري كه كوبه ندارد
چرا كه اگر به گاه آمده باشي
دربان به انتظار توست و
اگر بي گاه
به در كوفتنت پاسخي نمي آيد.


سلام . من بنفشه هستم و به دعوت آقا رضاي عزيز، قراره كه گاهي اينجا ، توي عرايضي كه مدتهاست خواننده اش هستم ، يه چيزايي بنويسم.
نميدونستم از كجا شروع كنم تا اينكه همين الان،بطور كاملا” اتفاقي، سر آغازي رو كه بهش احتياج داشتم در اشعار شاملو پيدا كردم.

بنفشه



........................................................................................

Tuesday, June 18, 2002

٭ 
ملت شريف و فهيم وبلاگشهر!
آنچه مرا بر آن داشت تا از زخمهای کهنه، تحقير و تعدی و ظلم بر رشتهء صنايع و دانشجويان و فارغ التحصيلان اين رشتهء مظلوم داد سخن برانم، جو سازيهايی است که اين روزها از سوی عده ای قلم بدست پيرامون برخی فارغ التحصيلان اين رشته آغاز شده است.
رسم غيرت و مروت نبود که در برابر اين همه دروغ و فريب، فقدان عدالت و ميدان داری عداوت سکوت پيشه کنم و در برابر اقداماتی که آرمانهايی چون افزايش سود، کاستن هزينه، حداکثر کردن بهره وری، ارتقاء کيفيت و ... را سخت به چالش طلبيده است و نشان از تلاش مشکوک پاره ای افراد و جريانها در استحالهء آرمان اصيل رشتهء مهندسی صنايع دارد فرياد نکنم.
اين بار چنين بنظر مي آيد حرکات مبتنی بر علم و دانش روز مهندسين صنايع چنان مدعيان دروغين هوش و پشتکار را سنگين آمده که عطش انتقام در درونشان بيش از پيش شعله ور گشته و در تلاشی همه جانبه، با رنگ دروغ و لعاب افترا سعی در تحريف واقعيات و پرده پوشی هزينه های کلان ناشی از ندانم کاريهاشان بر پيکرهء پروژه های صنعتی و در حقيقت بدنهء عظيم صنعت اين مرز و بوم ميکنند و بی محابا از دست به يکی کردن با يکديگر و چيدن دُمب خادمين به اين مملکت سخن ميرانند.
بدون ترديد آنان که سر در لاک خويش نکرده اند و جاهلانه چشم بر واقعيت نبسته اند و گرفتار روزمرگيهای رايج نشده اند همچنان حضور فعال مهندسين صنايع را طلب ميکنند و در اين ميان نه بدنبال با حال بودن افراد و همه کاره يا هيچ کاره بودن آنها ميگردند، بلکه در ذهن خويش بدنبال چيزی هستند تا خلوت تفکرشان را پر کند و چراغ انديشه شان را روشن سازد و روح نو جويشان را طراوت بخشد.
اينجانب نسبت به توطئهء اخير به تمامی عزيزان خصوصاً مهندسين صنايع هشدار ميدهم و از همرزمان سلحشورم عاجزانه ميخواهم که ضمن پايبندی به اصول حرکت مدنی و نفی کامل خشونت، پاسدار حوزهء وظايف خود باشند.
والسلام علی من اتبع الهدی
++++++++++++++++++++++++++++++++

آخيش .... شهوت صدور بيانیه بود که با ديدن القابی که در روزهای گذشته از اطراف و اکناف به اين سو و آن سو پرتاب ميشد فوران کرده بود. حالا يک کمی ساکت شد. شوخی بود و دامن خانوم گل را گرفت. اما من را به شدت به حال و هوای دعواهای چند روز گذشته اين مجموعه برد. حالا که جو کمی آرامتر شده بد نيست برخی از دوستان حرفهايی را که زده اند در آرامش بيشتری مرور کنند. شايد بعضی از آن حرفها به اندازهء بيانيه بالا مضحک باشد.



........................................................................................

Monday, June 17, 2002

٭ 
چند نفر را دوست داريم؟ هر کدام را چه مقدار؟
چند نفر از آنها که دوستشان داريم دوستمان دارند؟ همان اندازه؟
چند نفر دوستمان دارند؟ هر کدامشان چه مقدار؟
چند نفر از آنها که دوستمان دارند را دوست داريم؟ بيشتر از آنها يا کمتر؟
کم نيستند آنها که ما را دوست دارند، اما ما محبت خود را از آنها دريغ ميکنيم. و کم نيستند آنها که دوستشان داريم، اما تشنهء محبت آنهاييم. عجبا که مدتی پس از آنکه دوستی شان را نثارمان کردند ... فراموششان ميکنيم تا کس ديگری را برای دوست داشتن بيابيم.



........................................................................................

Saturday, June 15, 2002

٭ 
آگهی مناقصه عمومی
بنگاه وبلاگنويسی عرايض در نظر دارد به منظور جبران فرصتهای از دست رفته، طراحی فرآيند مهندسی مجدد ساختار شخصيتی نويسندهء خود را از طريق مناقصه به بهترين پيشنهاد واگذار نمايد.
لذا کليه اشخاص حقوقی (وبلاگها) و حقيقیِ واجد شرايط و ترجيحاً دارای امکانات لازم ميتوانند با ارائهء آدرس ثبتی وبلاگ، آدرس پست الکترونيکی و سوابق اجرايی يا مشاهده ای در اسرع وقت پيشنهادات خود را به دفتر نظرخواهی ذيل اين آگهی يا صندوق پستي ارسال نمايند.
عرايض در رد يا قبول يک يا کليه پيشنهادات رسيده مختار بوده و پيشاپيش از تمامی پيشنهادات ارسالی تشکر مينمايد.
روابط عمومی



........................................................................................

Friday, June 14, 2002

٭ 
دفتر تلفنم را باز ميکنم. در اين لحظه چقدر دوست دارم با کسی حرف بزنم. خسته ام. اسم ها را مرور ميکنم. دوست، فاميل و آشنا همه هستند. به کدامشان ميتوانم فقط يک تلفن کنم؟ از بالا تا پايين به ليست نگاه ميکنم. دوباره از پايين به بالا. ميبندم. ميبوسم و ميگذارم داخل جيبم.



........................................................................................

Wednesday, June 12, 2002

٭ 
حرفهايي كه اين پايين و بدنبال نظر برخي از دوستان عزيز در قسمت نظر خواهي مطلب ديروز زده ام بايد ميرفت و در همانجا قرار ميگرفت. اما بدليل زياد بودن حجم آن، تصميم گرفتم كه اينجا بنويسم. اميدوارم دوستاني كه با ارائهء نظرات مرا مورد لطف قرار داده اند بر من ببخشند.
تصور من اين بود كه در مطلب ديروز ذكر اين سئوال كه "در چند درصد مواقع هدف استفاده از نظر و تجربهء ديگران و اصلاح ديدگاههای خودمان است؟" نشاندهندهء يكي از اهداف اصليِ بحث كردن است. واضح است كه وقتي از قبل، تغيير عقيدهء طرف مقابل را مد نظر قرار دهيم ديگر بدنبال بحث كردن به مفهوم بالا نيستيم. طبيعتاً وقتي كه دو نفر با يكديگر كاملاً هم عقيده باشند بحث كردن تنها معناي تاييد گفته ها را ميدهد و اصلاً اختلافي وجود ندارد تا روي آن بحثي صورت بگيرد. بحث زماني سازنده تر است كه ما نظر و عقيده اي متفاوت (و البته نه لزوماً مخالف، چه بسا مكمل) با نظر و عقيده خود بشنويم. يا حداقل در زمينه اي كه اطلاعي نداريم بشنويم و سئوال كنيم. اما اگر عقل و منطق در هنگام بحث كنار گذاشته شد و هدف شد مثلاً تلاش براي تغيير دادن عقيدهء طرف مقابل بدون ارائهء دلايل كافي و منطقي و قانع كننده، چه بايد كرد؟ تا كجا بايد به اين قبيل بحثها ادامه داد؟ من هنوز فكر ميكنم كه وقتي به اين نتيجه رسيدي كه در مقابلت كسي قرار گرفته كه واقعاً تمايلي به پذيرش معيارهاي منطقي نشان نميدهد، و تلاش تو هم براي قانع كردن او بيفايده مانده، بهتر است از اتلاف انرژي بيش از حد خودداري كني و با يك لبخند اجازه دهي كه بحث (بحث؟) خاتمه پيدا كنه. البته نه لبخندي (بهتر بگويم پوزخندي) كه حامل پيغام "من بهتر از تو ميدونم" باشد، بلكه لبخندي كه با سعه صدر بر لب مي آوري تا طرف مقابلت صحبتهايش را خاتمه دهد.
براي نمونه، بحثي پيرامون مطلبي كه در وبلاگ عمومي نوشته شده، اينجا بين فضول و قاصدك در گرفته است. شما بخوانيد و خود قضاوت كنيد كه جز لبخندي بر لب كار ديگري ميتوان كرد؟



........................................................................................

Tuesday, June 11, 2002

٭ 
همه ما در روز دقايقی را به بحث در زمينه مسائل مختلف ميپردازيم. از بحث های رايج در مورد مسائل سياسی و اقتصادی و اجتماعی در اتوبوس و تاکسی تا بحثهای کارشناسی روی مسائل کاری و يا مباحث اعتقادی همه ما به نوعی درگير اين گفتگوها هستيم. آيا هدف از تمام اين بحثها يکی است؟ در چند درصد مواقع هدف استفاده از نظر و تجربهء ديگران و اصلاح ديدگاههای خودمان است؟ توجه کرده ايد در چند درصد مواقع هنگام بحث کردن صدايمان را بالا ميبريم، برافروخته مي شويم و به طرف مقابل اجازه نميدهيم صحبتهايش را تمام کند؟ فکر ميکنم که به جز من اين مشکل خيلی ها است که هدف واقعی مان از بحث به نوعی اثبات برتری خود با استفاده از ساختن يک مغلوب از طرف مقابل است. جالب اينکه در اينگونه مواقع طرفين ضمن اينکه هيچکدامشان نتوانسته اند ديگری را قانع کنند، با احساس سربلندی پيش خودشان فکر ميکنند که به برتری دست يافته اند. خيلی خوب است که وقتی حس ميکنيم هدفِ دست کم يکی از طرفين بحث تنها اثبات برتريهای شخصی است به يک لبخند اکتفا کنيم تا صحبتها تمام شود. به نظرم آرامش اعصاب اينگونه بيشتر است.



........................................................................................

Monday, June 10, 2002

٭ 
1 و 2 با هم همکارند. 1 سيگاری است و 2 به سيگار حساس است. چه خوب که 1 برای سيگار کشيدن اتاق را ترک ميکند.
1 و 2 در خوابگاه هم اتاقند. 1 روزها درس ميخواند و 2 شبها. چه خوب که برنامه هايشان را طوری تنظيم ميکنند که مزاحم يکديگر نشوند.
1 و 2 با هم همسفرند. 1 نماز ميخواند و 2 نميخواند. چه خوب که 2 برای اينکه 1 نمازش را بخواند صبر ميکند و چه خوب که 1 برای خواندن نمازش از وقت غذايش ميزند تا 2 معطل او نشود.
1 و 2 فاميل هستند. خانوادهء 1 به حجاب اهميت ميدهد و خانوادهء 2 نميدهد. چه خوب که وقتی مهمان يکديگرند 1 به احترام 2 خيلی مهمانی را طول نميدهد و 2 به احترام 1 در طول مهمانی حجاب را رعايت ميکند.
1 و 2 سوار ماشين هستند. سليقهء موسيقی شان به شدت متفاوت است و هرکدام به آهنگ مورد علاقه ديگری حساس است.چه خوب که در مدتی که با هم هستند از خير گوش دادن موسيقی ميگذرند.
به هزار و يک دليل 1 و 2 با يکديگر رابطه دارند. چه خوب که با کمی گذشت از خواسته هايشان به نقاط اشتراک توجه ميکنند نه نقاط افتراق.



........................................................................................

Friday, June 07, 2002

٭ 
بايد چند لحظه صبر کنی تا مطلبی که post کرده ای در وبلاگت ظاهر شود.
بايد چند ثانيه صبر کنی تا پس از باز کردن آب سرد روی آب داغ حرارت تنظيم شود.
بايد چند دقيقه صبر کنی تا غذايی که پخته ای آماده خوردن شود.
بايد چند هفته صبر کنی تا تبليغاتت برای فروش محصول جديد اثر کند.
بايد يک ماه صبر کنی تا حقوقت را دريافت کنی.
بايد نه ماه صبر کنی تا کودکی را در آغوش بگيری.
هميشه بين انجام يک عمل و مشاهدهء نتيجه اش فاصله است و بايد به اندازهء تمام اين فاصله ها صبر کرد. قبول. مرا به صبر دعوت ميکنی تا نتيجه عملت را ببينم، قبول. اما من صبرم کم است. در عملت تسريع کن!



........................................................................................

Wednesday, June 05, 2002

٭ 
با اجازه از يک دوست:

اگر ترديد تو در گفتن "اولين سلام" نبود،
و انتظار من برای شنيدنش،
اونوقت شايد ديگه اون "اولين سلام" ها
هميشه قشنگترين سلام ها نبودن.



٭ 
وقتي پنجره رو به اخترك را ميبندد،
وقتي حس غريب را پنهان ميكند،
وقتي دفتر سپيد را پاك ميكند،
وقتي رفتنش را اعلام ميكند،
تنها زير لب زمزمه ميكنم .... اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد....



........................................................................................

Tuesday, June 04, 2002

٭ 
1- امروز 14 خرداد روز فوت آقای خمينی است.
2- بدون شک آقای خمينی فرديست که افکار و عقايدش زندگی ميليونها انسان را تحت تاثير خود قرار داده و از اين جهت تمامی اين افراد حق دارند در خصوص اين افکار، عقايد و برخوردها اظهار نظر کنند.
3- قضاوت نهايی در مورد هر فردی، بخصوص آنها که تاثيرگذارند و نظرات پيرامون آنها فراوان اظهار شده، بدون آشنايی با زندگی، شرايط، افکار، عقايد و عملکرد او کمتر نزديک به حقيقت خواهد بود. در اين ميان تفاوتی نميتوان قائل شد که اين شخص روح الله خمينی باشد يا رضا پهلوی.
4- طبيعتاً در اين شرايط که بت سازی و بت شکنی تمام سعی و تلاش افراد شده است دستيابی به واقعيت حقيقت سخت و دشوار است. اين به آن معنی نيست که نبايد در خصوص افراد اظهار نظر کرد. اما به اين معنی است که خيلی از اين صحبتها فقط اظهار نظر است.
5- خيلی از ما به صرف چند جمله يا يک سخنرانی قضاوت نهايی خود را در مورد اشخاص ميکنيم. قطعاً ايراد شبهات به منظور يافتن درک صحيح از مطالب مايه پيشرفت است. مشروط بر آنکه در ذهنمان جايی برای اصلاح احتمالی در نظر گرفته باشيم.
6- (گريز به صحرای کربلا) چند وقت پيش وبلاگ اسلام شناسی (که ظاهراً کارش را تمام کرده) با ارائه احاديث و رواياتی از پيامبر و امامان شيعه، در عمل باعث شد تا خيلی ها با استناد به آن مطالب شروع به قضاوت در مورد اسلام و اين افراد کنند. غرضم دفاع از اسلام نيست. اما تصور ميکنم که ميشود اين اشکال را گرفت که شناخت يک دين و يک ايدئولوژی به صرف استناد به چند روايت و حديث ممکن نيست. فارغ از محتوا و مطالب وبلاگ مذکور به نظرم مطالبش ارتباطی به عنوانش نداشت و بهتر بود نام ديگری برای آن برگزيده ميشد (و اين تنها اشکالی است که من ميتوانم به اين وبلاگ بگيرم، يعنی يا اسمش را عوض ميکرد يا واقعاً اقدام ميکرد به اسلام شناسی). اما به هر حال اميدوارم آقايانی که به شدت مشغول اثبات برتريهاشان به يکديگرند فرصتی برای پاسخگويی به شبهات ايجاد شده در ذهن خوانندگان اين وبلاگ بيابند. (لازم نيست توضيح بدهم که اين آقايان چه کسانی هستند، قطعاً متوليان امامزاده را ميگويم).
7- من به هيچ وجه حوصله مطالعه و بررسی روی زندگی افراد را ندارم (فضولی را با بررسی اشتباه نگيريد). از اين رو همينجا اعلام ميکنم که هيچوقت در مقام قضاوت در خصوص افراد نيستم و تمام آنچه که ميگويم و تمام مطالب اين وبلاگ حتی همين مطلب، صرفاً يک اظهار نظر شخصی است و اميدوارم بتوانم خود را به حدی برسانم که با شنيدن نظرات منطقی سايرين نظراتم را اصلاح کنم.



........................................................................................

Monday, June 03, 2002

٭ 
اين رئيس اعظم ما تشريف بردن ماموريت ژاپن. (لازم نيست بگم که برای جام جهانی نرفته). آقای رئيس حدود 60 نفر پرسنل تو واحدش داره. از اين تعداد حدود 40، 45 نفرشون کارشناس هستن. همه هم از نظر سلسله مراتب سازمانی در يه سطح. اما از بين اين همه يه نفر سوگلی ايشونه. حساسيت تو جمع رو اين يه نفر زياده. مخصوصاً که همه فکر ميکنن هيچی حاليش نيست. خيلی حرفای اين يه نفر که برعکس همه اتاق جداگونه داره خيلی وقتا نقل محافل و سوژه خنده است. ضمن اين که يه سری مسئوليت هم به ايشون داده شده که بخاطرش مجبوره از بقيه کارشناسا اطلاعات جمع کنه. حالا امروز اين بدبخت اومده بود تو سالن که يه قسمتی از اين اطلاعات رو جمع کنه. همه شروع کردن که: "هاااااا، ببين ميخواد بگه اگه رئيس نيست من هستم. حساب کار خودتونو بکنين."
خدا نکنه عقل آدم از کار بيفته و همزمان از يک نفر خوشش بياد. هر کاری که ميکنه ديگه ميشه خوب. بر عکس اگر از يه نفر بدت بياد ديگه اصلاً انگار طرف هيچ نکته مثبتی نداره. ما نسبت به چند نفر اين احساس رو داريم؟



........................................................................................

Sunday, June 02, 2002

٭ 
اين نوع شادی بعضی از باخت هشت به هيچ عربستان به آلمان هم حکايتی است. عربستان چه 18 گل ميخورد و چه 1 گل برای من که ديروز داشتم ميگفتم جام جهانی برايم جذابيت ندارد فرقی نميکرد. (خالی بنديست! چون اگر 18 گل ميخورد بيشتر از الان تعجب ميکردم). اما قضيه جالب برای من ارتباط بين ملخ خور بودن عربها و اين باخت است. عربستان به هر حال رقيب ماست. رقيبی که در اين سالها به شهادت آمار و ارقام در فوتبال زورش به ما چربيده. اين که ما از باخت رقيب خوشحال شويم اصلاً جای تعجب نيست. اما اين که بخواهيم رقيب را تحقير کنيم بحث ديگريست. احتمالاً اين شکل بيان ميخواهد اشاره کند به بدويت اعراب زمانی که ايران صاحب تمدن بوده و تعجب وقتی بيشتر ميشود که اين همه تمدن حتی نتوانسته ما را از اين شکل برخورد بازدارد. شايد هم حس ميکنيم که آن اعراب بدوی آمدند و تمام تمدن ما را گرفتند و ويرانه ای از آن ساختند. باز هم بايد گفت عجب تمدنی بوده که در برابر چند تا بدوی نتوانسته از خودش محافظت کند. يا اينکه تصورمان اين است که کارمان خيلی درست است و عربها يک دفعه رسيدند و حق ما را خوردند. شايد هم حرصمان گرفته از اينکه عده ای آمده اند و با استفاده از چيزی که شروعش از سرزمين اين عربها بوده، دارند ما را ميچاپند و از خيلی حقوق محروممان کرده اند. پس حالا که زورمان هنوز به اينها نرسيده بگذار به جای تلاش برای گرفتن حقمان يک کمی به آن عربها فحش بدهيم. شايد هم به کل در برابر رقيب کم آورده ايم و ميخواهيم با فحش و فحش کاری دق دلی خالی کنيم. شبيه همين مرگ بر اين و مرگ بر آن. نميدانم. اما نميدانم چرا مثلاً نميگوييم اين چينی های گربه خور، يا اين اروپاييهای حلزون خور، يا اين ايرانيهای کله پاچه خور، پس حتماً يک چيزی هست. بنظرم شبيه وقتی است که من در مقابل رئيسم کم مياورم و ميگويم مردک سگ سبيل.



........................................................................................

Saturday, June 01, 2002

٭ 
فقط آمدم همين طور چيزي بگويم و بروم. از سر دلتنگي بود ايكاش، يا ايكاش غر زدن بود. يا گله و شكايت، يا تعريف و تمجيد، يا عشق و علاقه، يا نفرت، اما به نظرم شبيه هيچكدام اينها نيست. يك جور بي تفاوتي است بيشتر. اصلاً انگار نه انگار. همه چيز يك طور خاصي است. انگار كه هيچ چيز نيست. ايكاش مثلاً لذتي ميبردم از اين دعواي قرمز و آبي، يا از جام جهاني، يا مثلاً مهم بود كه اين بابا كه دستگير شده خرداديان بوده يا بقول آن يارو دوم خرداديان. اين همه دستگير شدند مگر چطور شد. يا چفيه معنيش چيست. يا حجاب را بايد برداشت يا گذاشت. يا مثلاً نماز چند ركعت است. يا پريروز روز تولد كي بود. و او كه بود و دنبال چي بود. به مادرم اگر بگويم جوابش معلوم است. راهنماييش را از همين حالا ميدانم." بيا برويم برايت زن بگيرم!" حلال تمام مشكلات من از ديد مادرم همين زن است. به رفقايم اگر بگويم جوابشان روشن است :"برو عاشق شو! دوست دختر برايت پيدا كنم؟"!!!!!! به ملا اگر بگويم جوابش روشن است: "نماز بخوان. قرآن بخوان" قبلش هم كه تكفيرم كرده. كه پسرهء الدنگِ هنجار شكنِ مبتذلِ پستِ فرومايه. همش براي اينست كه پشت سر مقام ولايت نيستي. به همكارم اگر بگويم ميگويد "فعلا بيا به من كمك كن اين كار را تمام كنيم." رئيسم ميگويد "بايد يك پروژه جديد برايت تعريف كنم تا از شر اين فكرها خلاص شوي". بقيه هم نسخه هاشان همين شكلي است. حس ميكنم يك كمي گرفتار شده ام. گرفتارِ دردِ بيدردي. عجب بد درديست.



........................................................................................

[Powered by Blogger]