عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Sunday, December 28, 2003

٭ 
و چه مسخره است که من حالِ او را از تو ميپرسم و او هم حالِ من را از تو



........................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

٭ 



"کی التفاتِ مجالِ سلامِ ما افتد؟"
برف که بيايد، ترافيک که سنگين باشد، وينستون لايت که ببينم، لالون که بروم، جان عشاق که زمزمه کنم، شب که کسی شب بخير نميگويد، روز که کسی که حالی نميپرسد.... به خاطر خواهم داشت که شبی در کنج کافه ای روبروی تو نشسته بودم...



........................................................................................

Sunday, December 21, 2003

........................................................................................

Thursday, December 18, 2003

٭ 
عزيزترينم! مدتهاست به دنبال کتابی هستم که نويسنده اش عاشقانه ترين کلمات را از زبان من برای تو گفته باشد. سرانجام امروز آن را يافته ام و پيشکشت ميکنم. اين "فرهنگ لغات" هر چه من ميتوانم به تو بگويم در دل خود نهان کرده است. قبول زحمت کن و کلمات را آنگونه که دوست داری دنبال يکديگر قرار بده.



........................................................................................

Saturday, December 13, 2003

٭ 
هنوزم يادمه.. تو چي؟ يادته؟ تق تق تق... صدای عصا يادته؟ اون رديف پله ها يادته؟ چهار شنبه ها ميرفتيم، اون تخت گوشه اتاق، اون خانوم مهربونه، غر زدناش وقتی خسته ميشد يادته؟ شماره پرونده رو هنوزم يادته؟ همون پوشه قرمزه که روش با ماژيک آبی اسمتو نوشته بود.. چيکه چيکه قطره ها ميومدن و ميرفتن، يادته چند ساعت طول ميکشيد؟ اووووه! چند بار اين راه رو با هم رفتيم و اومديم؟ يادته؟ اون سری آخر رو يادته؟.. درست 14 روز طول کشيد، با مامان ميومديم.. روزا اون بود و شبا من.. يادته؟ ماه رمضون بود 5 روزش.. 5 روز که چه عرض کنم.. 4.5 روز، يادته؟ اون شب آخر رو يادته؟ داغش هنوز به دلم مونده. نميدونم داداشت يه دفعه چطور شد که اون شب ماه رمضون پا شد اومد.. منو بيرون کردن، يادته؟ عجب روزی بود اون روز آخری.. چقد صبحش بدو بدو کردم.. درست دم اذان ظهر بود رسيدم خونه. گفتم بذار يه سر بزنم محل کارم، هر چی باشه دو هفته بود نرفته بودم اونطرفا.. اينا رو ديگه ميدونم که يادت نيست. هيچکی خونه نبود.. من تنها.. همه اومده بودن سراغ تو، از خستگی مثه يه صليب پهن شدم رو زمين.. تلفن همون موقع زنگ زد: "تو چرا خونه ای الان؟............"، سکوت بود فقط... "تموم شد؟ نگهش دارين تا من بيام" خودم بردمت پايين، فردا صبحشم خودم اومدم دنبالت، خودم سوار ماشين کردمت.. با هم سر راه رفتيم اون مدرسه هه.. حياطش همون بود.. ساختموناش همون بود.. دفترش همون بود، همون که دفعه قبل که بچه ها از راهرو صدات ميزدن پا شدی رفتی پيششون و نشونشون دادی که با قِر يعنی چی! عجب روزی بودا، يادته؟ بعدش برای بار آخر اومديم خونه.. آخرين گشتت رو که تو خونه زدی يادته؟ بقيه شو نميگم.. تا حالاشم خيلي شو نگفتم.. بذار بمونه بين خودم و خودت.. فقط اومدم بگم بی معرفت! 1461 روز گذشته. من که دستم کوتاهه، حداقل يه دفه ميومدی به خوابم



........................................................................................

Thursday, December 11, 2003

٭ 



روزهاي تاريك:
روزهاي تاريك خيلي دور نيست.. همينجا بيخ گوشمان است.. بيخ گوش من و تويي كه به نظاره شبهاي روشن نشسته ايم. روزهاي تاريك همان اعتقاد من و تو به شبهاي روشن است. شبهاي روشني كه در خيالپردازيها شكل ميگيرند، قصه و داستان و افسانه ميشوند، ادب و ادبيات مي آفرينند و پشت ميزهاي چوبي كافه هاي خالي، دوباره بر پرده خيال من و تو نقش ميبندند تا باورمان شود كه در انتهاي اين كوچه حلوا پخش ميكنند... و در پي خيالبافي، روزهاي آفتابي ما هم تبديل به شبهاي تاريك شود...
ايکاش فقط به اندازه وقتی که قهرمان فيلم گنجينه کتابهايش را به کل فروخت جرات پيدا ميکرديم تمام اين فيلم ها و حرفها را دور بريزيم



........................................................................................

Saturday, December 06, 2003

٭ 
آخرين دروغ:
اولين دروغت که باورم شد اين بود که گفتی دلت برايم تنگ شده است.
اولين دروغی که به تو گفتم اين بود که دوستت دارم.

پس اين به اون در



........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

٭ 
عشق من! بيا برويم زير باران قدم بزنيم...

آنچه آدمي ميگويد تنها تلاش ناموفقي است:
هوا سرد است. آسمان گرفته. براي گرفتن دل، همين هم كافي است. ابرها سياهند. ستاره ها محوند. سر و صورت: خيس، لباس ها: خيس، جوب ها: از آبِ گل آلود لبريز، خيابانها به كمك جوبها رفته اند. درست مثل آن آدمهايي كه فراموش ميكنند اول بايد وظيفه خودشان را انجام بدهند و بعد به ديگران كمك كنند. نتيجه اش هم واضح است: ترافيك سنگين تر از هميشه. روي جدول كنار خيابان راه ميروم تا بتوانم به هر شكلي شده كفشها را از نفوذ آب حفظ كنم. كليد را داخل قفل ميچرخانم تا درب ماشين باز شود. فكر ميكنم كه همين قدر خوشبختم كه مجبور نيستم زير اين باران منتظر تاكسي بمانم. استارت ميزنم. ماشين به سختي روشن ميشود. هول ميشوم. اگر آب جايي نفوذ كرده باشد كه نبايد.. محتمل هست. سابقه دارد. چاره اش اما؟ هيچ. حركت ميكنم. ضبط روشن است: «بوي باران.. بوي سبزه.. بوي خاك.. شاخه هاي شسته.. باران خورده.. پاك» صداي ماشين در آمده.. آها اين صدا بايد همان بوي باران باشد.. نميدانم! شايد هم بوي باران صداي چك چك قطرات آبي باشد كه از زير داشبورد به داخل ميريزد.. اگر در در راه بمانم؟ جايي در جاده كه از ترافيك ايستا خبري نيست تيغه برف پاك كن سمت راست از ميله اش جدا ميشود و از من خداحافظي ميكند و راهش را جدا ميكند و ميرود: «امروز كه محتاج توام جاي تو خالي است». خودم نقش اتومات برف پاك كن را بازي ميكنم از ترس اينكه نكند تيغه سمت چپي هم به خاطر كار زيادي با من قهر كند و برود. روشن... خاموش... روشن... خاموش... پشت شيشه هاي بخار گرفته قدرت ديدم تقريباً صفر است.. نديدن خوب است.. نديدن آدمهايي كه كنار خيابان با اشاره به ماشين خالي داد ميزنند مستقيم.. دربست.. البته كه نديدن خيلي بهتر از اين حرفهاست و اين من را نگران ميكند. نگران سال آينده كه وقتي سوار زانتياي سوپر لوكسم شده ام ديگر شيشه هايش بخار نگرفته اند كه ديد من محدود شود. يك لحظه سوييچ ميكنم روي راديو: «بيخبر از شب باراني ما... ديده بگشا...» بيخيال! بلافاصله برميگردم روي نوار: «بياد عاشقاي بيقرار.. بهر ليلي چو مجنون ببار.. اي بارون..» آه! چه زيبا و رومانتيك.. عشق من! بيا برويم زير باران قدم بزنيم...



........................................................................................

Monday, December 01, 2003

٭ 
ميل های بافتنی.. کامواهای رنگی.. خاطره اش برايم آن بلوز سبز و زرد است. با شال و کلاهی به همان رنگ، يک جفت دستکش مشکی و آن روانداز رنگ به رنگ که هر نقش و طرحی را ميشد در آن پيدا کرد. سالها گذشته. ميل های بافتنی ديگر در اين خانه کلافهای کاموا را در هم نتابيد، تا امشب. انگار که بافتنی بافتن انگيزه ای ميخواهد به کوچکی سر کودکی که بر روی پای مادر يا مادربزرگی خفته است.



........................................................................................

[Powered by Blogger]