عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Friday, August 29, 2003

٭ 
صبر اگر صبری نمايد اندکی
کاه گردد کوه سختی های من
طاقتی بايد که تا چندی دگر
محو گردد شوربختی های من



........................................................................................

Tuesday, August 19, 2003

٭ 



بگفتا گر نيابی سوی او راه
بگفت از دور شايد ديد در ماه





........................................................................................

Monday, August 18, 2003

٭ 
دريغ از يک قطره اشک که در کيف پولم باقی مانده باشد. يا معنويتی که گوشه حساب بانکي ام را پر کند. حتی آن جيب پشتی هم که هميشه ذخيره در آن ميگذاشته ام از اميد خالی شده. سرت را هر طرف که بچرخانی روی ديوارها چسبانده اند: «پرداخت ويزيت در هر مراجعه، حتی برای جواب آزمايش لازم است.» اما به هيچ شرکت بيمه ای مراجعه نخواهم کرد.



........................................................................................

Tuesday, August 05, 2003

٭ 
به انتظار خواهم نشست. به انتظار ديروز.. در جايی که شيب جاده پايان يافت.. پله های سنگی تمام شد... گستره سايه درخت تنکی سايبان بيقراريم شد... سکويی سنگی، نيمکتی چوبی مرا به آرامش مهمان کرد.. جايی که آسمان در آغوشم آرام گرفت و کوه به اين قرار و آرامش حسادت کرد...
به انتظار خواهم نشست. به انتظار امروز.. در جايی که پيچ و خمها نتوانستند مرا به کام خود بکشند... گرمای آفتاب نتوانست بر گرمی محبت غلبه کند... عمق دره فاصله ای بر دوستی نشد... سنگينی نگاه ها بر روانی حرکت پری سبک اثر نکرد... جايی که احساس روان و زلال بود و رود به اين روانی و زلالی رشک برد...
به انتظار خواهم نشست... به انتظار فردا... چند شب؟ چند روز؟ چند ساعت؟ نه! چندين سال؟ و چندين قرن؟ تا تو بيايی چند بار شيب جاده را طی ميکنم؟ چند بار پله ها را ميشمارم؟ از چند پيچ و خم ميگذرم؟ در چند دره سقوط ميکنم؟ به انتظار خواهم ماند، اما در اين انتظار کدام کوه درس استواری به من ميدهد؟ کدام رود روان مرا به دور دستها ميبرد؟ کدام درخت سايه محبت بر سر من ميگسترد؟ به انتظار خواهم ماند... بی توجه به نگاه های سنگين، بی اعتنا به گفته های زهر آگين و تنها با زمزمه ای زير لب که «واجعل لی من لدنک سلطانا نصيرا»...



........................................................................................

Friday, August 01, 2003

٭ 
برگشتم. با قطار سبز که واگنهايش سبز بود و فرشهای زير پايش و پرده هايش و صندلی هايش و تخت هايش و ظرفهای غذايش و چه سوژه ای ميشد برای عباس و مسعود اگر بودند، هر چند که نيازی به سوژه ندارند!



٭ 
تو نميدانی که در لحظه وداع بر من چه گذشت... و نميدانی من چه چيزهايی ميخواستم... و به چه چيزهايی فکر ميکردم... و من حسود تر از هميشه بودم و دعايش کردم... و در اوج تمنا برای خودم بودم و برای او خواستم...



........................................................................................

[Powered by Blogger]