عرايض | ||
|
Thursday, June 26, 2003
٭ جنتلمن:
فردا خاله جان از فرنگ مي آيد و تا 40 روز مهمان ماست. خاله جان كه مي آيد اوضاع و احوال يه كمي خوب ميشود. سختيش فقط مهمانيهاييست كه بايد همراه او برويم و مهمانهايي كه مي آيند. اما وقتهايي كه دايي جان مي آيد اوضاع يه كمي سخت ميشود. دايي جان كه كمتر پيش ما ميماند سعي ميكند در همان لحظات اندكي كه ما همديگر را ميبينيم از من يك جنتلمن بسازد. تمام اين جنتلمن بازي ها هم بر ميگردد به طرز رفتار با خانوم ها: - مثل يك جنتلمن اينجوري كنار يك خانوم راه برو. - مثل يك جنتلمن اينجوري دست يك خانوم را بگير. - مثل يك جنتلمن اينجوري از يك خانوم پذيرايي كن. - مثل يك جنتلمن اينجوري در را براي يك خانوم باز كن. - مثل يك جنتلمن اينجوري ... با تمام خنگي من در اين زمينه ها دايي جان اصولاً خستگي ناپذير است. من هم كه تازه كم كم دارم ياد ميگيرم كه هيچ فرقي بين خانوم و آقا نگذارم. اين بار كه دايي جان بخواهد بيايد ميدهم دوست خطاطم يك تابلو برايش بنويسد شايد متوجه شود كه: نرود ميخ آهني در سنگ!! عرض شد در ساعت 12:01 AM  |  ........................................................................................
Tuesday, June 24, 2003
٭ تابستان آغاز شد... با يک راه پر پيچ و خم کوهستانی که بن بست انتهايش ابتدای راه ديگری بود.. با يک رود که خنکی آب روانش گرمی حضور آدمها را بيشتر کرد.. با درختانی که زير سایه شان آفتاب ميتابيد.. و با اين جمله که «من از پايان ميترسيدم و آغاز کردم» ...
عرض شد در ساعت 4:37 AM  |  ........................................................................................
Saturday, June 21, 2003
٭ يکم- کودک را به آغوشم داده اند. اشتياق در آغوش کشيدنش را دارم. اما جراتش را نه. نشسته ام و روی سينه ام دست و پا ميزند و من بدون کوچکترين حرکتی نگاهش ميکنم. باز پس ميگيرندش. جا تر است و کودکی در آغوش من نمانده. ميخواهم بنويسم. اما از چه و چگونه...
دوم- مثل هميشه تاخير دارد. وقتی دير ميکند حوصله صبر کردن ندارم. عصبانی نشسته ام و دل دل ميکنم که بروم تا شايد حالش گرفته شود يا وقتی رسيد داد و فرياد کنم. خوشبختانه زود پيدايش شد. هنوز عصبی ام. راهمان را ميکشيم و ميرويم. بدون هيچ حرفی مگر سلام. اما منتظرم شوخيهای آزار دهنده اش را شروع کند... سوم- قضاوتهای قطعی اش را که حذف کند حرفهايش را دوست دارم. عموماً اينکه ظواهرِ يکسانِ باطنهایِ متفاوت باعث يکی انگاشته شدن آنها شده مرا از حرکت بازداشته و حالا بی توجهی نسبت به انگاره ها را در ذهنم پرورش ميدهم. به نظرم خيلی دير شده، اما گريزی از آن نيست. به هر حال اگر صد در صد حرفها هم درست باشد، حکمهای قطعی را دوست ندارم... چهارم- توفانهايش را پشت سر گذاشته ام. حالا ديگر به شدت قبل نيست. چه بسا بيشتر از آنچه که در واقع ميگذرد، ذهنيات خودم آزارم ميدهد. نيشها و کنايه ها هيچوقت تمامی ندارد. ادامه دادن البته مهم است، اما مهمترش اينست که ماندن بدون توجه به آن نيش و کنايه ها باشد... پنجم- هيـــــــــــچ! اينها را نوشتم که فقط نوشته باشم. هر نوشته اينجا در حکم بايگانی نوشته ديگريست. پشت هر کدام از اين نوشته ها قصه ايست.. اتفاقی.. آرزويی.. حسی.. بعضی شان را دوست دارم. دوست نداشتم آنها را که خالصانه نوشته ام با نوشته هايی از سر اجبار بايگانی شوند. عرض شد در ساعت 11:52 PM  |  ........................................................................................
Friday, June 13, 2003
٭ دستهايم را بلند کرده ام، نه آنچنانکه دعا ميکنند که در برابر خواست تو چه چيز را بايد طلب کرد؟ و نه آنچنانکه سئوال ميپرسند که در برابر عمل تو در چه چيز ميتوان شک کرد؟ و نه آنچنانکه کسب اجازه ميکنند که در آنچه که تعيين ميکنی مگر ميتوان تعلل کرد؟ و نه آنچنانکه بر سر و سينه ميکوبند که مگر با حضور تو ميتوان عزادار شد؟ و نه آنچنانکه خداحافظی ميکنند که مگر ميتوان بدون تو به زندگی ادامه داد؟
دستهايم را بلند کرده ام، آنچنانکه در تمامی لحظه ها در برابرت تسليم بوده ام. عرض شد در ساعت 9:47 PM  |  ........................................................................................
Monday, June 09, 2003
........................................................................................
Saturday, June 07, 2003
٭ اسباب کشی:
اسبابهايت که خيلی زياد نباشد، دست کم يک وانت نياز هست تا جابجايشان کنی، ولو در چند مرتبه. چند تا کارتن لازمست تا خرده ريزها را در آنها بگذاری و جمع و جورشان کنی. سه چهار نفری هم بايد کمکت کنند که بارهای سنگين را جابجا کنی و به مقصد برسانی. حتی اگر خيلی اين کاره نباشی و نباشند، بالاخره دير يا زود اسباب کشی ميکنی. گيرم که آخر کار هر چهار نفر با هم نتوانيد از خستگی يک کتاب را جابجا کنيد، اما به مقصد رسيدی. روزی رسيد که اسبابهای ذهنم را به دوش گرفتم تا به خانه جديد نقل مکان کنم. شروعش آسان به نظر ميرسيد. شايد وسيله نقليه لازم بود حتی اگر همه ذهنم يکجا در آن جا نميگرفت. شايد جعبه ای لازم بود که ذهنيات پراکنده ام در آن سامان ميگرفت. و شايد همراهانی که در اين رهگذر ياريم ميدادند. حالا هر گوشه از ذهنم در يکجای مسير جا مانده است... عرض شد در ساعت 9:55 PM  |  ........................................................................................ |