![]() | ||
|
Thursday, May 29, 2003
٭
ميدونی؟ همين که هستی مايه آسايشی حتی هيچيم نگی بازم برام آرامشی اصنم نياز به اين نيست که منو نگام کنی يا که دستمو بگيری، يا بلند صدام کنی همينی که ميبينم تو هستی لذت ميبرم حتی اون وقتی که دلتنگی ازت جون ميگيرم اما وای امان امان از اون دمی که غصه دار يا که با يک دل تنگ و يا که با حال نزار ميری و من اين طرف تنهای تنها ميمونم وسط فکر و خيال و آرزو جا ميمونم غم دنيا تو همون لحظه سرم خراب ميشه همه ی آرزوهام يه چشم زدن سراب ميشه من ميمونم و يه حرفايی که بر لب نمياد مثه اون قلم ميشم که توش مرکب نمياد نه که هی بخوام بيام همش سئوال پيچ کنمت ميدونم که هر چی لايقش باشم ميگی خودت نه که لازم باشه من چيزی بگم، چون ميدونی نه که از عهده نيای، خوب ميدونم که ميتونی نه چيزی بخوام که ورد زبونم خدا بشه نه که جات تو ذهن من يک کمی جابجا بشه نه جونم! بذار همينو بگم و تموم کنم که فقط يه حسی هست، اما چيه؟ نميدونم عرض شد در ساعت 12:16 AM  |  ........................................................................................ |