عرايض | ||
|
Thursday, May 29, 2003
٭
ميدونی؟ همين که هستی مايه آسايشی حتی هيچيم نگی بازم برام آرامشی اصنم نياز به اين نيست که منو نگام کنی يا که دستمو بگيری، يا بلند صدام کنی همينی که ميبينم تو هستی لذت ميبرم حتی اون وقتی که دلتنگی ازت جون ميگيرم اما وای امان امان از اون دمی که غصه دار يا که با يک دل تنگ و يا که با حال نزار ميری و من اين طرف تنهای تنها ميمونم وسط فکر و خيال و آرزو جا ميمونم غم دنيا تو همون لحظه سرم خراب ميشه همه ی آرزوهام يه چشم زدن سراب ميشه من ميمونم و يه حرفايی که بر لب نمياد مثه اون قلم ميشم که توش مرکب نمياد نه که هی بخوام بيام همش سئوال پيچ کنمت ميدونم که هر چی لايقش باشم ميگی خودت نه که لازم باشه من چيزی بگم، چون ميدونی نه که از عهده نيای، خوب ميدونم که ميتونی نه چيزی بخوام که ورد زبونم خدا بشه نه که جات تو ذهن من يک کمی جابجا بشه نه جونم! بذار همينو بگم و تموم کنم که فقط يه حسی هست، اما چيه؟ نميدونم عرض شد در ساعت 12:16 AM  |  ........................................................................................
Wednesday, May 28, 2003
٭ دايی شدن چه مشکل، آدم شدن محال است
تکرار حرف مردم، موضوع اين مقال است تکرار حرف مردم، بر کودکی که اکنون پا بر جهان نهاده، مشغول قيل و قال است مردی به خنده ميگفت: صد آفرين به ايزد وان ديگری به غصه: پايان او زوال است آن ديگری به شادی، بر مام او گذر کرد کاين کودک تو اکنون، در حکم پرّ و بال است وان ديگری به تلخی، بر باب کرد اشاره کاين طفل نورسيده، بر گردنت وبال است آن يک برای تاکيد، رو بر پدر چنين گفت آرامش تو اکنون، ديگر فقط خيال است آن ديگری به تکذيب، کارامش است اين طفل آرامشی که تا هست، در زندگی روال است من در عجب ز چرخم، در فکر اين دو حرفم دايی شدن چه مشکل، آدم شدن محال است عرض شد در ساعت 8:56 PM  |  ........................................................................................
Sunday, May 25, 2003
٭
چشم انتظار دور از فــــــروغ تو به اجبــــــــار مانـــــــده ام لختی بيا ببين که چســــــان زار مانـــــــده ام روزی من نگـــــــر که به تقدير و ســــرنوشت رفتی و من ز مهــــــر تو سرشــــــار مانده ام هيچم ز گردش گـــــــــردون نبرد صـــــــــــبر جز آنکه در فــــــراق تو بســــــــــيار مانده ام در کـــــل آفرينـــــش و مجموع کـــــــــــائنات تنـــــها به بنـــــد زلف تو گــرفتـــــار مانـده ام دور از تو حال و روز مــــــرا چون نيــــک بنگرند من آن شقــــــايقم که با تن تبـــــدار مانده ام راهی نشــــان بده که به تو رهــــــنمون شود شمعی، که بی تو در شــــب تــار مــانــده ام بغضم شکست و اشک روان شد ز ديده، ليک چشـــم انتظــــار لحظه ديــــــــــدار مانده ام عرض شد در ساعت 10:44 PM  |  ........................................................................................
Tuesday, May 20, 2003
٭ خاطرت هست هنوز؟
عصرِ آن تابستان آن خيابانِ پر از دار و درخت در دلِ شهر شلوغ در زمانيکه که دلم را نه تکان بود و فروغ من نگاهم به نگاهت پيچيد و دل من لرزيد خاطرت هست هنوز؟ آن شبِ پاييزی موج آن مردمِ شاد همه شان شعر و ترانه بر لب همه شان در فرياد در دلِ آن همه آواز و نوا کرد آهنگِ خيالِ تو فقط در من اثر من کنار تو نشستم خاموش و دلِ خسته من با خيالِ تو غنود و چه بسيار غزل های لطيف که به ياد تو سرود خاطرت هست هنوز؟ نيمه شب هایِ زمستانیِ سرد در دلِ آن مسجد که جماعت تا صبح رو بدرگاه خداوند مناجات و دعا ميکردند دل من با تو چه بسيار نظرها ميکرد و به اميد نگاهی از لطف وه! چه بسيار تمنا ميکرد خاطرت هست هنوز؟ رویِ آن کوهِ پر از برفِ سپيد بينِ آن خنده و بازی و هياهوی شديد که جدايی ز همه دنيا بود واندر آن هيچ نشانی ز غمِ فردا بود محو در برقِ نگاهی که ز چشم تو جهيد دل من گشت سراسر امّيد خاطرت هست هنوز؟ آن دل انگيز بهار که شدم در همه ايام حضورت بسيار آن شبِ خاطره انگيزِ پر از آرامش روزهايی که به دشت و دمنم شد گردش کوچه باغی آرام رودِ در حرکت و در جوش و خروش آن درختی که بر او تکيه زديم لحظاتی که صدای تو شدم بانگِ سروش همه بر صفحه دل حک شده است بهر رسوايی من بر همه مدرک شده است دل من قطعه به قطعه است کنون هر کدامش به طريقی به تو بسته است کنون غصه ات غصه من! فکر و انديشه هر غصه فراموشت باد سوز و اشکِ سحر آينه داران هر شب دافع هر خطرِ روشن و خاموشت باد عرض شد در ساعت 5:16 AM  |  ........................................................................................
Saturday, May 17, 2003
٭
28 ام ايـــن چــــنين آغــــــــاز شد .......... فکـــــرتان با ياد مـــن دمســاز شد يک دو شب بر من چنين شد واقعه .......... گويمـــــش تا درج گردد ســــــابقه رو به ســــــوی آريــــــن بردنــدنم! .......... ابتـــــدای ميـــــــزها بنشـــاندنم! يک به يک دادند بر من هـــــديه ای .......... در دل هر هــــديه ای، توصـــيه ای چونــــکه فـــــردا شد درون آفتــاب .......... شــــد مکرر قصـــه ها بر اين جناب اژدهـــا گر خفته گر شــيرين بود .......... کار مـــــن بر امر او تمکيـــــــن بود بود لطف و بود مهــــــر و دوســتی .......... چشــــــم پوشيدند من را کاسـتی نازنيــــن آوای دلکـــش ســاز کـرد .......... مـــردی از آن سوی مه آواز کـــرد آذری در آسمــــان دل جهيــــــــــد .......... بوی باران در فضــــا آمــــــــد پديد آن نــــدا و آيــــــدا و آن رضــــــــا .......... ســـــــاختندم آنچنان شيرين فضــا عطـــــر مريم آن فضـــا تلطيف کرد .......... کارآگاهـــان را نشد دم هيچ سرد خنده نيلوفـــــــرين بر لب نشست .......... صد غزل از مهر بر آن نقش بســـت تا نويد روزهای نـــــــو شـــــــــــود .......... آتش عصــــيان من را جـــــان دهد اين همه بهـــــر تشکـــــر آمدست .......... گرچه مُهرم بر زبانِ قاصـــــــر است عرض شد در ساعت 1:02 AM  |  ........................................................................................
Saturday, May 10, 2003
٭ خدایِ نوح وی را به همسر و پسرش آزمود و خدایِ ابراهيم به اسماعيل و خدایِ يعقوب به يوسف و خدایِ يوسف به زليخا و خدایِ سليمان به بلقيس و ... من نه به خدایِ نوح و ابراهيم و يعقوب و يوسف و سليمان، که به خدای آدم و حوا سجده ميکنم که در امتحان و در عذاب، اين دو را از يکديگر جدا نکرد.
عرض شد در ساعت 11:13 PM  |  ........................................................................................
Tuesday, May 06, 2003
٭ تذکرة الشکايات
آن شيخ هميشه در محاق، آن صاحب دماغ چاق، چانه اش به پيش آمده، نوشتنش کم و بيش آمده، آن معروف به گروه فشار، تولد يافته فصل بهار، آن صاحب ابروان پيوسته، دل ز اهل عالم بگسسته، آن کوهنورد خانه نشين، گهی زين به پشت و گهی پشت به زين، آن صاحب لبخندهای مليح، حرفهايش همه يا مبهم و يا صريح، وجود ساده اش همه غامض، شيخنا و مولانا و مقتدانا "رضا عرايض"، در زندگی به کم ساخته بود و سرش آهنگ طاسی نواخته بود. نقل است که در جمع ساکت به کنجی مينشست و به گوشه ای چشم ميدوخت. پس او را پرسيدند: "ای شيخ! سکوت از چه رو اختيار ميکنی؟" شيخ در افق نظاره کرد و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: "از آن رو که اهل هيچ فرقه ای نيستم." خبر در عالمی پيچيد و چنين شد که بی فرقگان عالم به گردش حلقه زدند و او را مراد خود ساختند و از او طلب کتاب کردند. پس او رو به عريضه نويسی آورد و عرايضی نوشت که خلق الله جملگی در درک آن اظهار عجز کردند. گويند سئوالی نبود که پاسخش نزد وی موجود نبوده باشد. اما در توضيح عرايضش ابا ميکرد و همواره ميفرمود: "هر نبشته ای را مخاطبيست خاص يا عام، پس چنانچه در معنای نوشته ای عاجز مانديد از آن بگذريد که اين نبشته نه از بهر شما نگاشته شده است. پس در اين مواقع تفسير به رای مکنيد و در اذهان خود خيالات نپردازيد که هر کس مسئول اعمال خويش است." پس هر کسی سئوالی داشت پيش وی ميشتافت و شيخ محبت و لبخند نثار او ميکرد و با صبر و حوصله حرفهايش را ميشنيد و چون سئوال خاتمه ميافت، نگاهی به زمين ميفکند و عرق بر صورت مبارکش مينشست و پاسخ ميداد: "نميدونم". اين جواب بعضی را گران آمدی و چون در معنای برخی عرايض شيخ درمانده شدند، بر شيخ تهمت ها زدند. برخی او را افسرده و ماتم زده خواندند و گروهی عاشق و دلباخته ناميدند و دسته ای ديوانه و پاکباخته نام نهادند. شيخ بر اين همه لبخندی زدی و در يک گوش در ساخت و در گوش ديگر دروازه ای بنا نهاد و اين را از معجزات شيخ ميدانند. آورده اند که عده ای چون در معنای عرايض شيخ درماندند بنای کنجکاوی نهادند و رو به سوی نزديکان وی آوردند. پس بنا به دسترسی که داشتند يا بر رفيق بزرگ وی هجوم بردند و يا بر بانوی سبز پوش که اين نوشته ها بر پايه کدام داستان عرض ميشوند. پس هجمه ها و تعرضات چنان بر اين دو فزونی گرفت که هفته ای چندين بار شکايت پيش شيخ بردند که: "يا شيخ! اين چه سبيل نوشتن است که زندگی به کام نزديکان خود تلخ کرده ای؟" شيخ از ناراحتی دوستان رنج بسيار کشيد. پس دستور داد کوره ای آماده کردند و هيزمش را از شکايات اين دو دوست مهيا ساخت. پس عرايضش را در آن نهاد و وصيت کرد تا چنانچه بار ديگر مزاحمتی بر هر صورت -آفلايناً يا آنلايناً يا ميلاً يا تلفناً يا حضوراً- بر يکی از اين دو حادث شود، طومارش را در هم پيچند و او را نيز در آتش آن بيفکنند و از اين غم رهايی بخشند. خدايش صبر دهاد... عرض شد در ساعت 3:16 AM  | 
٭ نامه وارده:
رضای عرايض سلام. سال پيش حدوداً همين موقع يعنی 18 ارديبهشت 1381 وبلاگ نويس ها يه قرار وبلاگی گذاشتن در محل نمايشگاه بين المللی کتاب تهران. تو که يادت هست؟ تا جايی که يادم است اين يکی از قديميترين قرارعمومی وبلاگ نويسهای فارسی در فضای باز بوده. قبل از آن فقط مهمانی های خصوصی به خاطرم هست که خوب فقط يک طيف خاص را شامل ميشد. اگر اين قرار دوباره برگزار شود به نظرم اولين قراری است که برای دومين بار برگزار شده و ضمناً به علّت محل عالی آن هم بهترين محل برای گردهمايی وبلاگ نويسها شايد باشد. اسمش را بگذاريم reunion . من شخصاً برای دوباره دور هم جمع شدن همان جمع تلاش می کنم. اميدوارم هر روز جمع بزرگتری بشود. میتوانم از شما خواهش کنم محل گردهمايی را از طريق عرايض به اهالی بلاگستان اعلام کنيد؟ نمايشگاه کتاب. پنجشنبه ساعت 10 روبری مسجد الرضا. با تشکر از شما. يک وبلاگ نويس کم کار. علی شمس حق هم رشته ای بودن و ... فراموش نشود. دربست مخلصيم. عرض شد در ساعت 2:29 AM  |  ........................................................................................
Saturday, May 03, 2003
٭ آن پيچ را که پشت سر گذاشتی مقابلت يک کوچه باريک و طولانی است که تو را از گذشته ات جدا نميکند...
به انتهای کوچه که برسی برابرت يک پل است که گذشته و آينده را بهم وصل نميکند... از پل که رد شدی، کمی جلوتر در سمت چپت يک پله باريک است که راه صعود را برای تو نمايان نميکند... از پله ها که گذشتی پيش چشمانت مسيری است که آينده را به تو نشان نميدهد... نيم ساعتی که در آن مسير جلو رفتی قهوه خانه اي کنار رودخانه است که سکوت را هديه نميکند... در حياط قهوه خانه، پای آن درختان بلند، تختی است که روی آن که نشستی آرامش را به تو هديه نميکند... کوچه باغ و پل و درخت و راه و رودخانه هم که نباشد، دستم را که بگيری سکوت و آرامش است که در من جاری ميشود.. مسير صعود است که نمايان ميشود.. گذشته و آينده است که بی اهميت ميشود.. ...عطر دستانت هنوز بر دستانم باقی مانده است عرض شد در ساعت 9:39 PM  |  ........................................................................................ |