عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Friday, April 04, 2003

٭ 

آقای سوليوان! سلام،
مدتهاست که از شما ميخوانم. مدتهاست که در ذهنم نقش بسته ايد. مدتهاست که با خاطراتم پيوند خورده ايد. مدتهاست که هر روز بدنبال خبر جديدی از شما هستم. بدنبال خاطره ای، بدنبال يادی، بدنبال هر چيزی که نشانی از شما همراه خودش داسته باشد...

آقای سوليوان! ميگويند برای اينکه کسی را دوست داشته باشيد لازم نيست او را ببينيد. لازم نيست دائماً با او باشيد. من شما را هيچوقت نديده ام. علاقه به شما سريع در من شکل گرفت. راحت و کمی متفاوت. آشنايی با شما زمانی بود که مفاهيم جديدی از دوستی در ذهن من نقش بست. نوعی دوستی که در روانی جويبار آب جاری است. در پرواز پرندگان نهفته است. در جوانه برگهای سبز درختان آرميده است. در آبی آسمان گسترده است.

آقای سوليوان! شما را يکی از دوستانتان به من معرفی کرد. شايد نزديکترين دوستتان. شما را از طريق احساسات دوستتان شناخته ام. احساساتی که از طريق پنجره ای که گشوده بود به شما تقديم ميشد. من بتدريج به اين پنجره نزديک شدم و حالا آنقدر نزديک هستم که لحظاتم از شما و دوستِ شما لبريز شده است. حالا من، شما و دوستِ شما هر کدام پشت يک در قرار داريم. هر کدام از اين درها ما را به گوشه ای خواهد فرستاد. البته پشت هر در جويبار و پرنده و جوانه و آسمان هست. اما من خيلی دوست دارم هر سه مان يک جا باشيم. در کنار جويبار و پرندگان و جوانه های سبز شده درختان و آبیِ آسمان. خيلی دوست دارم شما و دوستتان را با هم ببينم و دوستتان بدارم. قول ميدهم حضورم آرامشِ شما را برهم نخواهد ريخت.

آقای سوليوان! دلم برایِ شما و برای دوستتان تنگ شده. لطفاً سلام مرا از اين راه دور بپذيريد.



........................................................................................

[Powered by Blogger]