![]() | ||
|
Wednesday, March 26, 2003
٭ بس نکته غير حسن ببايد...
- سلام، تا حالا همه چيز داشت در ذهنم مرتب ميشد. اما همين که تصميم گرفتم آنها را براي تو مرتب بنويسم بهم ريخت. نميدانم که اين خاصيت توست يا من. خب قطعاً هيچ ربطي به تو پيدا نميکند و من از همين هم ميترسم. از اينکه اين حرفها به تو ربطي پيدا نکند. از اينکه تو را بدون اينکه بخواهي جايي گذاشته باشم که خودت از آن بيخبري. که خودت آن موقعيت را نمي خواهي... نميدانم... - اينجا دارد به شدت باد مي آيد. به شدت باران مي بارد. مي ترسم همه چيزم را ببرد. همه چيزم را بشويد. هنوز محافظه کارم، مرددم، مشکوکم. هنوز راه را درست نميدانم. ميترسم چيزهايي را که دارم از دست بدهم به اميد چيزهايي که ندارم. عقلم به من جواب مثبت نميدهد. سالهاست که صبر کرده ام. بالاتر از آن مقاومت کرده ام. بالاتر از آن فرار کرده ام. حالا انگار دارم ميفتم وسط ماجرايي که نميدانم به من ربط دارد يا ندارد؟ يا چقدر به من ربط دارد؟ خودم را قاطي آن کرده ام يا با من قاطي شده است؟... نميدانم... - قاطي شدن گاهي حس خوبي به آدم ميدهد. گاهي حس خوبي به آدم نميدهد. آدم بايد خودش را قاطي ماجراها کند. جلو برود. نترسد. از تمام حس هاي خوب لذت ببرد. لذت هاي ناب را بچشد و بچشاند. البته قاطي شدن با قاطي شدن فرق دارد. ميتوان حل شد، ميتوان مخلوط شد. ميترسم ته نشين شوم. ميترسم وسط راه بمانم. همه اين ها انگار از يک جا نشات ميگيرد. از كجا؟... نميدانم... - ترس اسم خوبي براي اين حس نيست. اسم ترس که بيايد آدمها به اشتباه ميفتند. نسخه هاي اشتباه پيچيده ميشود. همه آدمها به جاي خودشان مهمند. اما دوست دارم اسمي بياورم که تو بداني چه حسي را ميخواهم بگويم. چه اسمي بايد بياورم؟... نميدانم... - هنوز خودم را نشناخته ام. جايگاه خودم را نشناخته ام. حرکاتي را که بايد انجام دهم نشناخته ام. نميدانم سربازم يا وزير يا شاه، يا حتي اسب يا فيل. هميشه اينجا صداي همه بلند ميشود. با اينکه خيلي وقتها ميفهمم مرا به بازي دعوت ميکنند اما من وارد بازي نميشوم. بازي که نکني مهم نيست چه باشي. حالا انگار وارد شده ام. کجاي صفحه ايستاده ام؟... نميدانم... - شايد مشکل همان خنگي مفرط من است. مسلماً تقصير تو نيست. بارها گفته اي اما من نميگيرم. اصلاً نميفهمم با من هستي يا با ديگري. بعضي وقتها فکر ميکنم زيادي قضيه را جدي گرفته ام. زيادي تو را جدي گرفته ام. زيادي خودم را جدي گرفته ام. اما نشاني از شوخي هم پيدا نميکنم، يا شايد بخاطر همان جدي گرفتن بيش از اندازه يا خنگي مفرط نشانه ها را گم کرده ام. به هر حال حرکتي نميکنم. چرا؟ شايد چون هنوز خودم را، آن جايگاه خودم را پيدا نکرده ام... نميدانم... - هميشه ميگفتم امتحان است. اين بار انگار امتحان نهايي است. امتحان نهايي نه! بيشتر يکجور امتحان ورودي است. اگر قبول شدي ميروي و يک مرحله جديد را شروع ميکني و اگر قبول نشوي ميماني. ماندنش حُسني برايت ندارد. امتحان را مجبوري که بدهي. هيچوقت براي اين امتحانها خبر نميکنند. زنگ نميزنند. ساعت مشخص نميکنند. بايد هميشه آماده باشي. ايکاش اين يکبار -همين يکبار- را مي توانستم از روي دست تو تقلب کنم. اينجور هردومان قبول ميشديم. اما جواب تو چيست؟... نميدانم... - خودم که نباشم همه چيز خراب ميشود. تا اينجا همه چيز خوب بوده چون من خودم بودم. ميترسم خودم زود تمام شود. زود خسته کننده شود. زود تکراري شود. نگاه که ميکنم چيزي نميبينم. همان خودي که انگار بيشترش را گم كرده ام. ميخواهم کمي از تو درونش بريزم تا خسته کننده نباشد. تا دلگير نباشد. تا دلزده نشوي. خودت را درون خودم ببيني. همه چيز از اينجا شروع ميشود... کم مي آورم؟... نميدانم... عرض شد در ساعت 5:04 PM  |  ........................................................................................ |