عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Wednesday, December 25, 2002

٭ 
”ميشد ازبودن تو، عالمي ترانه ساخت
كهنه ها رو تازه كرد، از تو يك بهانه ساخت...”


تصورشم نمي كرد كه گذشت زماني نه چندان طولاني ، بتونه يه آدمو از اين رو به اون رو كنه . انگار كه سالها گذشته بود.
اولش كه در باز شد واون اومد تو، باورش نميشد كه خودشه. جالب اينجا بود كه اونم دقيقا” اومد نشست روبروي دختر ولي اصلا” نشناختش!
دختر چندين بار بهش نگاه كرد ولي انگار نه انگار.تا اينكه چراغها روشن شد و چشماشون بهم افتاد واون سرشو به نشانه سلام تكون داد. هر دو با كنجكاوي بهم نگاه ميكردند و لبخند ميزدند.

- ( دختربا آرامش): ”تو چقدر عوض شدي !”
- (پسر با هيجان):”خوب؟ چجوري شدم؟”
- (دختر باز با خونسردي): ” بدتر! ”
- (پسر در حاليكه بر افروخته شده): ” حداقل مي گفتي بد! تو خودتم خيلي عوض شدي....”

فقط يه چيز مثل قبل بود. اون شب هم با هم از پله ها پايين رفتند. بازهم هوا سرد بود و برف ميومد و باز هم با هم زير برف راه رفتند...
دير وقت بود و آن دو تنها عابران خيابان. لايه سپيدي از برف، زمين را پوشانده بود.
دونه هاي برف ،زير نور چراغهاي خيابان، آروم پايين ميامدند و روي موهاشون مي نشستند.

- مواظب باش نيفتي! كفشاتم كه ليزه!
- ميگم با اين كلاه كاپشنت شكل اسكيموها شدي!
- دسكشاتو نياوردي؟ دستت كن. ميترسم سرما بخوري.
- تو خودت سردت نيست؟
...
كم كم داشت يادش ميومد كه يه روزي به معجزه باورداشته.
با خودش ميگفت : ” پس اين ايمان گم شده تا حالا كجا بوده؟!...”


بنفشه



........................................................................................

[Powered by Blogger]