عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Tuesday, December 31, 2002

٭ 
چرخ:
جمعه: روز تعطيل. فرصت برای خواب هست. اما صدايی نميگذارد. ابتدای صبح. بانگ "لا اله الا الله" يعنی يکی از همسايگان تَرک حيات گفته است...
يکشنبه: لباس را گرفته دستش و ذوق زده نشانم ميدهد. اندازه لباس عروسک. تولدی را انتظار ميکشد. هر چند خيلی نزديک نباشد...
دوشنبه: باز هم روز تعطيل. اين بار بايد جبران تعطيلی قبل را کرد. اما باز هم صدای "لا اله الا الله"... يعنی يکی ديگر از همسايگان هم رفته است... امروز بايد سالگرد خواهر علی هم باشد. نميدانم چرا ميگويم امروز؟ حس؟ حدس؟ سرم را مي اندازم پايين و ميروم کوه. موبايلش هم که خاموش است. کاری هم که از دست من بر نمي آيد، مي آيد؟ راستی ابوالفضل... سالگرد او هم بايد همين روزها باشد...
چهارشنبه: بايد برايش تصميم بگيرم: يک ختم، يک شب هفت، يک جشن عقد، دو تولد، يک مهمانی خداحافظی. خب انتخاب کنيد، زمانها تقريباً يکی است. من انتخاب کرده ام. ختم بوی مرگ ميدهد. عقد بوی زندگی. تولد بوی مرگ و زندگی. خداحافظی بوی فراموشی. من ميروم به آن دو تولد و يک مهمانی خداحافظی که دارند هر سه تايی با هم در يک جا اتفاق ميفتند. بوی زندگی و بعد مرگ و بعد فراموشی...



........................................................................................

Sunday, December 29, 2002

٭ 
کريسمس مبارک! همانطور که چند وقت پيش عيد فطر مبارک بود، و پيش تر آن يکی عيد ديگر که اسمش را يادم نمانده. اسمش که مهم نيست؟ هست؟ دنبال شاديش ميگرديم. دنبال کارناوالهای خيابانی و چراغانی و کادو و هديه اش. دنبال رقص و پايکوبی و مستی اش. اصلاً عيد تنها بهانه ای است برای اين چيزها. مگر بدون اينها عيد عيد ميشود؟ مگر عيد جز اينهاست؟ و مگر عطش ما برای شادی و رقص و پايکوبی و مستی تمامی دارد؟ و عجيب که برای رفع اين عطش هر روز و به هر بهانه ای ميرقصيم و مينوشيم و دست افشانی ميکنيم. و عجيب تر که با اين همه هيچ روزمان عيد نميشود. و عجيب ترين، روزهايی که اکنون تنها به حکم قراردادی عيد ناميده میشوند و نه دست کم بواسطه ريشه ای يا حتی يادآوری خاطره ای...



........................................................................................

Saturday, December 28, 2002

٭ 
متاسفم! دلم براي کسی تنگ نميشود. خيلی راحت همه چيز را فراموش ميکنم، انگار که از اساس هيچ اتفاقی نيفتاده. هيچ موسيقی گوشنوازی تصنيف نشده، هيچ فيلم خوش ساختی توليد نشده، هيچ بحثی هيجان انگيز نيست، هيچ دختر جذابی خلق نشده، هيچ شعر زيبايی سروده نشده، هيچ کتاب ارزشمندی نوشته نشده...
... اما تا من هستم برنامه هايم برای زندگی در اين همه هيچ... هيچ خاتمه ای نخواهد داشت.



........................................................................................

Friday, December 27, 2002

٭ 
صاحب خصلتهای خوب و بدم. بدون ذره ای انکار نقش خودم در هر دسته اش، بسياری از آنها را از آدمهايی فراگرفته ام که اکنون پيرامونم هستند. بدهايش را انگار نميتوانم رها کنم مگر زمانی که همين آدمها را کنار بگذارم و اينها همانهايند که برای خصلتهای خوب وامدارشان هستم. تنها ميسوزم و ميسازم و کاری را که هر روز به تاخير انداختن، انجامش را سخت تر ميکند به تاخير مي اندازم و چه بسا اين بدترين باشد...



........................................................................................

Wednesday, December 25, 2002

٭ 
”ميشد ازبودن تو، عالمي ترانه ساخت
كهنه ها رو تازه كرد، از تو يك بهانه ساخت...”


تصورشم نمي كرد كه گذشت زماني نه چندان طولاني ، بتونه يه آدمو از اين رو به اون رو كنه . انگار كه سالها گذشته بود.
اولش كه در باز شد واون اومد تو، باورش نميشد كه خودشه. جالب اينجا بود كه اونم دقيقا” اومد نشست روبروي دختر ولي اصلا” نشناختش!
دختر چندين بار بهش نگاه كرد ولي انگار نه انگار.تا اينكه چراغها روشن شد و چشماشون بهم افتاد واون سرشو به نشانه سلام تكون داد. هر دو با كنجكاوي بهم نگاه ميكردند و لبخند ميزدند.

- ( دختربا آرامش): ”تو چقدر عوض شدي !”
- (پسر با هيجان):”خوب؟ چجوري شدم؟”
- (دختر باز با خونسردي): ” بدتر! ”
- (پسر در حاليكه بر افروخته شده): ” حداقل مي گفتي بد! تو خودتم خيلي عوض شدي....”

فقط يه چيز مثل قبل بود. اون شب هم با هم از پله ها پايين رفتند. بازهم هوا سرد بود و برف ميومد و باز هم با هم زير برف راه رفتند...
دير وقت بود و آن دو تنها عابران خيابان. لايه سپيدي از برف، زمين را پوشانده بود.
دونه هاي برف ،زير نور چراغهاي خيابان، آروم پايين ميامدند و روي موهاشون مي نشستند.

- مواظب باش نيفتي! كفشاتم كه ليزه!
- ميگم با اين كلاه كاپشنت شكل اسكيموها شدي!
- دسكشاتو نياوردي؟ دستت كن. ميترسم سرما بخوري.
- تو خودت سردت نيست؟
...
كم كم داشت يادش ميومد كه يه روزي به معجزه باورداشته.
با خودش ميگفت : ” پس اين ايمان گم شده تا حالا كجا بوده؟!...”


بنفشه



........................................................................................

Thursday, December 19, 2002

٭ 
اعتماد:
يك جور حس خوبي هست. مثلاً وقتي...
درد دلي را فقط به تو ميگويند،
يا حتي وقتي تو را انتخاب ميكنند كه شريك كاريشان بشوي،
يا حتي وقتي كسي مي آيد و از بين اين همه آدم تو را انتخاب ميكند براي اينكه پول قرض بگيرد.
گذشته از حسي ناخوشايندي كه داري بابت اينكه نميتواني كاري انجام دهي، عرضه و سوادت كم است يا آهي در بساط نداري... آن حس مي آيد. شايد احساس مورد اعتماد واقع شدن... خيلي وقتها اين حس هست و خيلي وقتها با چيزهاي خيلي ساده مي آيد... مثلاً وقتي عكسي را به تو نشان ميدهند كه به ديگران نشان نميدهند، حتي اگر يك عكس معمولي باشد!



........................................................................................

Wednesday, December 18, 2002

٭ 
آنتي ويروس:
كامپيوترمان ويروس نداشت. خير سرمان خواستيم پيشگيري كنيم رفتيم و يك آنتي ويروس نصب كرديم. برادر گرامي خواست خيلي محكم كاري كند رفت و يكي ديگر هم نصب كرد. غافل از اينكه دو آنتي ويروس در كامپيوتري نسازند و اين شد كه از اساس همه چيز قفل شد.

يك زماني هم خودم به نظرم ويروس نداشتم. دست كم در خاطرم نيست. اينقدر كه از اين ويروس ها ترساندندم رفتم به دنبال آنتي ويروس و گارد و از اين چيزها. تا زماني كه يك آنتي ويروس بود مشكلي نبود. هر چقدر هم كه ضعيف بود بالاخره بدترين حالتش اين بود كه الكي خوش بودم. بعد به آن كه شك كردم رفتم سراغ ديگري و بعد يكي ديگر و اين بعد ها همينطور كش پيدا كرد تا حالا. اما اين آنتي ويروس ها با هم نساختند و شدند قويترين ويروسي كه ميشود به جان يكي بيفتد. حالا شده ام فرمت لازم.



........................................................................................

Monday, December 16, 2002

٭ 
غريب نواز!!!
لبخندش، آرامشش، انرژي مثبتش، حوصله اش، تفريحش را گذاشت براي بقيه.
اَخمش، تلاطمش، انرژي منفي اش، بي حوصلگيش، خستگيش را نگهداشت براي خودش.



٭ 
در يكي از جلسات كلاس ”تحقيق در مورد نقاشي كودكان” ، دانشگاه هنر ، شركت كرده بودم و بحثي پيش اومد در مورد اينكه چرا همه بچه ها از كارتون خوششون مياد درحاليكه اغلب بزرگترها نمي تونند با كارتون ارتباط برقرار كنند و ازش لذت ببرند. استاد دلايل زيادي رو بر شمردند ولي به يه مورد هيچ اشاره اي نكردند كه اتفاقا” بنظر من خيلي هم مهم و قابل توجه است و اون اينكه من فكر ميكنم يكي از دلايلش همينه كه بچه ها هنوز به زندگي عادت نكرده اند و به ديده عادت به اشياء و محيط اطرافشون نگاه نمي كنند. بچه ها ذهنشون هنوز محدود به قراردادهاي از پيش تعيين شده دنياي بزرگترها نيست و در نتيجه راه ذهنشون براي ورود چيزهاي تازه بازه. بچه ها تازگي ها رو مي بينند و تشخيص ميدهند. بچه ها به همه هستي ”بله” مي گويند. اونا هنوز ”نه” گفتن رو ياد نگرفته اند...


بنفشه



٭ 
بزرگترين رضايت انسان اينست كه چيزهاي تازه ببيند.
بايد تازگي را تشخيص داد. ما همه بايد مكاشفه كنيم، مكاشفه اي درست.
بايد ببينيم، ببينيم و ببينيم تا به حقيقت دست پيدا كنيم.
ما بايد نگاه كنيم، بايد ببينيم، بايد فكر كنيم و تمركز كنيم.
بايد به ذهنمان اجازه دهيم كه همراه علائم هر كجا كه ميخواهد ، برود.

”رنج روح ” - داستان زندگي زيگموند فرويد - اثر: ايروينگ استون


بنفشه



........................................................................................

Sunday, December 15, 2002

٭ 
احساسات گم شده...
عقايد و افکار پراکنده...
سرگذشت به تکرار افتاده...
از کدام ميتوان نوشت؟



........................................................................................

Saturday, December 14, 2002

٭ 
حسرت گذشته را نميخورم. امروز راحتم و اين تنها چيزی است که تا اين حد با اطمينان ميگويم. اگر آن روزها امروز يا روز ديگری تکرار ميشد، معلوم نبود با اين همه رضايت مرورشان ميکردم. اگر با تجربهء امروزم بخواهم باز عمل کنم، همان ميشود که شد. نه اينکه منتی بر تو بگذارم که هر چه بوده تنها انجام وظيفه بوده، اما دوست دارم بدانم تو چگونه مرا مرور ميکنی؟ و وقتی بازخوانيم کنی اثر رفتارت را بر من چگونه ميبينی؟ حس های از دست رفته ام را ميبينی؟ افکار پريشانم را؟ نوشته های ناخوانده ام را؟ عقده هايم را؟ جوابگويشان هستی؟ و اگر بودی اثری داشت و تفاوتی با اکنون که جوابگو نيستی؟ به صداقتت مطمئنم و به مهربانيت. اما چيزی بيشتر از اينها لازم بود. اينها نه همراه فرداي منند و نه يار امروز و نه سازنده ديروز...



........................................................................................

Friday, December 13, 2002

٭ 
خاطرات گذشته ام عموماً کمرنگ است و از تو اين خاطره خوش در ذهن من پر رنگ باقی مانده: خاطره آن دست گرم وقتی سرم از شدت خستگی روی تختت افتاد، وقتی نفسهايت به شماره افتاده بود، وقتی بدنت سرد بود... اما همين...



٭ 
Don't be stupid ! :

The one who repeats the same mistake two times, is no doubt a fool !
" Be No Fool ! "



بنفشه



٭ 
مرز:
بين ما مرز بود. تو آن سو و من اين سو. مرزها مايه اختلافمان شده بود. بواسطه مرزها دور شده بوديم.
مرزها را کنار زديم. نزديک شديم. نبود مرزها به اختلافمان دامن زد. بواسطه نبود مرزها دور شده بوديم.



........................................................................................

Thursday, December 12, 2002

٭ 
” مرا كم دوست داشته باش، اما هميشه دوست داشته باش! ”

متأ سفانه اكثر ما ،عشق واقعي يا دوست داشتن رو با همون infatuation ( شيفتگي ) اشتباه مي گيريم و معمولا” هم خيلي طول ميكشه تا به اشتباهمون پي ببريم. البته گاهي هم وقتي توي يه رابطه اي هستي ، اونقدر از لحاظ احساسي درگير ميشي كه واقعا” تميز بين اينكه عاشق شده اي يا فقط مجذوب و شيفته، تا حدي برات غير ممكن ميشه.وقتي مجذوب كسي ميشي، فكر ميكني كه زندگي بدون او برات غير ممكنه وبراي ادامه راه به او نياز داري و ناگزيري از خواستنش و اين نياز غير ارادي است ولي زماني كه به اين نتيجه برسي كه نه، زندگي بدون اون شخص خاص هم ادامه خواهد داشت و با نبودنش هم اتفاق خاصي قرار نيست بيفته، ولي با خواست و اراده خودت ، بودن با اون شخص را انتخاب ميكني، چون فكر ميكني كه با هم بودن براي هر دوتون بهتره وميتونيد بهم كمك كنيد ويك احساس دو طرفه وجود داره،اونوقت اين ميشه دوست داشتن درست، كه همونيه كه آقا ايرج هم گفته اند.دوست داشتن نسبتا” منطقي، آروم و بي سر و صدا ولي مداوم و پيوسته، به جاي دوست داشتن هاي شديد و مقطعي كه تنها حاصل جذب شدن موقتي به فرد مقابل است و معتقدم كه بيشتر هم اونهايي كه ضعيف تر يا كم تجربه ترند يا خودشون رو نشناخته اند و به خودشون اعتماد ندارند، درگيرش ميشن، كساني كه احتياج دارند وابسته بشن به شخص ديگري ،بطوريكه اين وابستگي بدون فكر و بدون اراده شان گاهي حتي براي طرف مقابل آزار دهنده ميشه، تا جايي كه فرار را به قرار ترجيح ميده.
فكر ميكنم اين زمانه كه نشون ميده كدوم دوست داشتن واقعي بوده و كدوم يك نه. رسيدن به دوست داشتن عمقي و عمري مستلزم صبر كردن و فكر كردنه.
دونفر بايد سعي كنند از خيال پردازي دست بكشند و همديگرو همونطوري كه واقعا” هستند ببينند، با همه اشكالها، ايرادها، نواقص و معايب.
اگر بعد از شناخت واقعي هنوز هم همديگرو دوست داشتيم ، اونوقت اون دوست داشتن واقعيه.
مسلما” بايد به اين باور برسيم، كه طرف مقابل هم يه آدم خيلي معموليه مثل خود ما و هيچ موجود فوق العاده اي نيست.
اصلا” اصل كار دوست داشتن و قبول كردن يك فرد با وجود همه معايبشه، چون واضحه كه در دوست داشتن آنچه از خوبي كه در معشوق هست ما چيزي نمي دهيم بلكه مي گيريم. پس كار مهمي انجام نداده ايم. اونچه دوستي را معني ميدهد همين از خود گذشتنها و چشم پوشيهاست كه خوب البته اونهم ديگه نبايد به حد حماقت برسه!


بنفشه



٭ 
انگيزه نوشتن متن زير،جواب دادن به سؤالي بود كه جناب طوطي در آنسوي مه پرسيده بودند و خوب مسلمه كه اين همه نظر در قسمت نظر خواهي هيچ وبلاگي جا نميشه! :

اگه قرار بود بالاي نقاشيهام چيزي بنويسم، ديگه چرا بايد نقاشي مي كردم؟
حرفها وقتي به شكل نقاشي در ميان كه اونقدر عميق و واقعي ميشن كه ديگه در قالب كلمات نمي گنجند.
شايد براي همينه كه هميشه هم آدم نمي تونه نقاشي كنه.بايد حرفي باشه براي گفتن كه ناخود اگاه از جا بلندت كنه و هلت بده به سمت قلموهات، به سمت بوي رنگ و به سمت يه صفحه سفيد. بايد به جايي برسي كه اگه دست به قلمو نبري، ديوونه بشي واحساس كني كه يه چيزي راه نفس كشيدنتو مي بنده.اينجاست كه هر خطي كه ميكشي معناي خاصي براي خودش خواهد داشت و بسته به رنگهايي كه انتخاب ميشه، معاني متفاوتي به بيننده القا ميشه كه برداشتهاي متفاوتي را هم در پي خواهد داشت. - البته از يك طرف هم، اين برداشت به شخص بيننده هم بستگي داره كه حالا ديگه من به اين مسأله نمي پردازم-.
بايد با همه وجودت نقاشي كني اونوقت اون نقاشي خودش گوياي همه چيز خواهد بود، بي نياز از هرگونه توضيحي.
مگر نه اينكه آنچه از دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند؟
بعدشم اينكه خوب آدم هر نقاشي اي رو كه ميكشه، مسلما” به يه دليلي ميكشه، حالا اون دليل ميتونه يك شخص خاص ، يه احساس متفاوت و عميق تراز هميشه، يه اتفاق بخصوص،يا شرايط محيطي تأثير گذاري باشه، مثلا” هواي باروني، يه مزرعه گندم، وزيدن باد در لابلاي برگهاي درختان، افتادن برگهاي نارنجي و قرمز از يه درخت خشك، ديدن يه پرنده در آسمون، صداي خرد شدن يه برگ زير پا ، ديدن دختر بچه اي با روپوش مدرسه سرمه اي كه كنار ايستگاه اتوبوس روي زمين نشسته و دستاشو- با انگشتهاي كشيده اش- گذاشته زير چونه اش به انتظار اتوبوس وخيلي چيزاي ديگه.
گاهي هم يه اشتباه، يه خاطره، يه آدم جديد، يه آدمي كه رفته، يا حتي يه آدمي كه توي ذهنت ساختيش ميتونه انگيزه اي باشه براي خلق يه اثر هنري.
و گاهي هم يه هدف خاص، مورد نظر يه هنرمنده، يه هدفي كه ديگه شخصي نيست، يه مسأ له اي كه به يه گروه از آدمها يا حتي به همه دنيا مربوط ميشه.مثلا” به تصوير كشيدن مشكلات و معضلاتي كه دريك جامعه يا در همه دنيا وجود داره و...
و اينجاست كه تنها كسي ميتونه منظور رو درست بيان كنه و به هدفش نزديك بشه كه به نوعي به يك دريافت و يك زبان جهاني رسيده باشه و يه چيزهايي رو با همه وجودش لمس كرده باشه وهمچنين مهارت تكنيكي كافي هم داشته باشه.
خلاصه اينكه ، خوب بله، بايد پشت يه كار هنري، يه انگيزه واقعي، يه جور ايمان ،باشه و بعبارتي كارهنري ، و اصولا” هر كار ديگري هم ، بايد ”معني” داشته باشه. ”معني”!

حالا بعد از همه اين حرفها باز هم اگه قرار بود حتما” بالاي نقاشي هام چيزي بنويسم، شايد مي نوشتم:
”براي جريان شديد زندگي” يا ”براي سبكي تحمل ناپذير هستي* ” !


* ”سبكي تحمل ناپذير هستي”، عنوان اصلي كتاب ”بارهستي” / ميلان كوندرا ست.



بنفشه



........................................................................................

Sunday, December 08, 2002

٭ 
خود جيگر بينی:
با يک خنده انگار تمام دنيا را فتح ميکنم.
با يک نگاه در آسمان به پرواز در مي آيم.
با يک نامه خود را گم ميکنم...
و انگار دنيا به من لبخند ميزند، نگاه ميکند، نامه مينويسد و ...



........................................................................................

Saturday, December 07, 2002

٭ 
چه باشد عشق؟
در اين جهان خاكي مسكن دارد آيا؟
لذت امروز ، خنده اي گشاده و شيرين:
اگر درنگ كني، باخته اي.
پس بيا ببوس مرا،
اي دلبر بيست ساله من،
جواني هم متاعي است كه نمي پايد.


شكسپير/ شب دوازدهم


بنفشه



٭ 
برای ثبت آنچه بود و آنچه گذشت... هر چند جای ديگری ثبت شده باشد:

انگار دوست داشتنم بايد با بودن باشد
و بودن با ديدن
و ديدن با فهميدن
و فهميدن با خواستن
و اين خواستنهاي سخيف شخصي انگار كه پايان نمي يابند.
از خود گذشتن را نياموخته ام و انگار تا آن را نياموزم دوست داشتنم از جنس دوست داشتن نيست.



........................................................................................

Friday, December 06, 2002

٭ 
جشنواره غذاي خوشمزه محك

زمان: جمعه 22 آذرماه.
ساعت 10 صبح تا 5 بعد از ظهر

مكان: مركز رفاهي درماني محك
بلوار ازگل- بلوار اوشان - خيابان جنت- بلوار محك

پيش فروش بليط: دفاتر محك در چيذر و دار آباد
تلفن: 2201312


بنفشه



........................................................................................

Thursday, December 05, 2002

٭ 
يك "پنجره"
براي مردي كه ميرود به آن سوي مه...


آن كه رفت، هست
در عكسي كه نيست.

از دورها آمده بود
گم در پنجره اي
از زيبايي هيچ.

ديگر نيازي به رويا نبود
در سمت مه آلود بودن ساكن بود،
آنجا كه حسرت
شادي ابهام را دارد
و عكس مهتاب
از خواب زمين ميگذرد.

از دورها آمده بود
بي آنكه وقت كند
پايان خود را ببيند
با پنجره اي
كه شكل فكرهايش را در آن تماشا ميكرد.


(شعر از: محمود فلكي/ برگرفته از ماهنامه كارنامه. شماره 31)


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, December 04, 2002

٭ 
اي روزگــــار!
سفره را روی زمين انداختيم که جا بيشتر باشد. نشستند... آن گوشه ای که خواهر ها بودند شکل ديگری بود. چهار نفر ... چهار جفت پا که دراز شده بودند... چهار جفت زانو که ديگر اينقدری ازشان نمانده ... چهار تا کمر که دارد کم کم خم ميشود... و من که انگار بيخودی فکر ميکردم ساعات الافي کردنم اين روزها بيشتر ميشود... اگر اين فکر و خيال بگذارد.



٭ 
زندگي زيباست...
بخصوص وقتي كه صبح كه چشماتو باز ميكني، يهو يادت بياد كه ديگه مجبور نيستي بري سر كار! و بخصوص تر اينكه در آخرين روز كاريت با يه دنيا عشق پاك و صادقانه وبخصوص تر از اون، از نوع بچه گانه اش مواجه شده باشي و باز بخصوص تراز همه اينكه كلي هديه هاي دوست داشتني، كلي نامه و درد دل و نوشته هاي سرشار از احساس با دست خطهاي بچه گانه گرفته باشي وببيني كه كلي قلبهاي كوچيك بهت اعتماد كرده اند وهمه اينها باعث شه كه بيش از پيش به كارت و به هدفت عشق بورزي و ايمان داشته باشي كه از اين راه ميشه به خيليها كمك كرد،چون بچه ها مي فهمند و ميشه خيلي چيزهاي ديگه هم يادشون داد- بطور غير مستقيم- و شك نكني كه راه درستي را در پيش گرفته اي و در انتخاب و تصميم گيري به خطا نرفته اي، هر چند كه اين انتخاب باعث شده باشه كه از يه سري موقعيتهاي ديگه صرف نظر كني.


بنفشه



........................................................................................

Tuesday, December 03, 2002

٭ 
عدالت كدومه؟!

چند دقيقه پيش، خبر يك فاجعه وحشتناك را از تلويزيون شنيدم كه واقعا” خونم رو بجوش آورد. آخه بابا بي عدالتي، حق كشي، ظلم ، فساد و... تا كجا ؟!
اين خبر در مورد كودك دو ماهه اي بود در كرج كه پدر روانيش - و چه بسا كه مادرش هم- به شدت شكنجه اش داده بود(ند). اونقدر پاهاي بچه را پيچونده بود كه استخوانهاي هر دو تا پاش شكسته بود. با ميله داغ ، روي انگشتهاي كوچيكش و روي صورت معصومش داغ گذاشته بود و همينطور جاي جاي بدن بچه را سوزانده بود. طفلك چه بچه صبوري هم بود هيچي نمي گفت. آروم آروم بود.
با مادرش كه مصاحبه ميكردند ،ازش كه پرسيدن تو چرا جلوي شوهرت رو نمي گرفتي، ميگفت كه در حاليكه صداي جيغ بچه اش را مي شنيده، هيچ كاري نمي تونسته بكنه، چون اونوقت شوهرش به او هم صدمه ميزده! و اين اصلا” براي من قابل قبول نيست.
خوب ميذاشتي بزنتت ولي بچه ات رو نجات ميدادي زن! آخه مگه ممكنه يه مادر بتونه شكنجه ديدن بچه اش را ببينه، صداي جيغش را بشنوه و كاري نكنه؟!!!
در مورد شوهرش هم گفت كه الان سر كاره! ، چون طرف گريه و زاري كرده و اظهار ندامت كرده و مادر هم رضايت داده كه آزاد بشه و خلاصه دوباره بچه را داده اند دست دو تا رواني كه ببرند هر بلاي ديگه يي هم كه خواستند سرش بيارند.وقتي كسي مسؤول نباشه در قبال مردم جامعه همينه ديگه. خوب معلومه كه طرف را آزاد ميذارن ، چون كيه كه بخواد نگران بچه باشه يا از اين گونه بچه ها نگهداري و حمايت كنه؟! عدالت كدومه؟! امنيت اجتماعي چيه؟!


بنفشه



........................................................................................

Monday, December 02, 2002

٭ 
گفتم آهندلی کنم چندی
ندهم دل به هيچ دلبندی
سعديا عهد نيکنامی رفت
نوبت عاشقی است يک چندی

از طريق ونكوور



٭ 
سيستم پايدار:
زير آب مدير عاملمون خورد و کله پا شد! ميگن پشت بندش 15 تا از معاونا و مديرای رده بالای شرکت استعفا کردن! اما آب از آب تکون نخورده. به اين سيستم ميگن سيستم پايدار. فکر کنم اگر تمام مديرای شرکت هم استعفا کنن آب از آب تکون نخوره!



........................................................................................

Sunday, December 01, 2002

٭ 
بعضی حرفها را بايد مستقيم در چشمها نگاه کرد و گفت.
بعضی حرفها را بايد به زمين نگاه کرد و گفت.
بعضی حرفها را نميتوان گفت و فقط بايد آنها را نوشت.
بعضی حرفها را نه ميتوان گفت و نه ميتوان نوشت. بايد آنها را در چشمها خواند.
بعضی حرفها ناگفته ميماند... در پشت چشمهايی که نميتوان آنها را خواند.



........................................................................................

[Powered by Blogger]