![]() | ||
|
Saturday, September 28, 2002
٭ ” بايد برگردم! ”
چي ميشد اگه هميشه پنجره اتاق خواب باز مي شد رو به شاليزار و صبح زود كه از خواب بلند مي شدي و با آب يخ صورتتو مي شستي - همون موقعي كه آسمون بعضي جاها گلبهي بود و بيشتر آبي و كمي هم بنقش - باد با شدت ميخورد توي صورتت و روحت خنك مي شد - طبيعت سرمستانه به استقبال شكوه وحشتناك پاييز ميرود - چشمهاتو مي بستي و رو به شاليزار مي ايستادي ميذاشتي بادي كه لابلاي موهات مي پيچه، ببردت با خودش تا ته شاليزار حتي دورتر از مترسك حتي تا اونطرف آلاچيق حتي تا پشت تبريزيها همون جايي كه غفلت پاكي سهراب رو صدا ميزد همون جايي كه الان اشعه هاي سفيد خورشيد به خط مستقيم مي تابند ميرفتي تا جايي كه بتوني با دستهات خورشيد رو لمس كني ميرفتي تا... راستي چه جوريه كه هميشه وقت رفتن كه ميشه همه چيز قشنگ تر از هميشه ست؟! بنفشه عرض شد در ساعت 12:26 PM  |  ........................................................................................ |