عرايض | ||
|
Monday, September 30, 2002
٭ لب را تو به هر بوسه و هر لوت ميالا
تا از لب دلدار شود مست و شكرخا تا از لب تو بوي لب غير نيايد تا عشق مجرد شود و صافي و يكتا ... هين چشم فروبند كه آن چشم غيورست هين معده تهي دار كه لوتي است مهيا ... كو دست و لب پاك كه گيرد قدح پاك؟ كو صوفي چالاك كه آيد سوي حلوا؟ بنفشه عرض شد در ساعت 8:54 AM  | 
٭ ما در خلوت به روي خلق ببستيم
از همه باز آمديم و با ”تو” نشستيم بنفشه عرض شد در ساعت 8:34 AM  | 
٭ نميدونم شما وقتي جواب يه سؤالي رو نميديد يا يه بحثي رو ادامه نميديد منظورتون چيه!
ولي من منظورم اينه كه هيچ تمايلي به جواب دادن يا صحبت كردن و حتي شنيدن كلمه اي در مورد اون موضوع ندارم! بنفشه عرض شد در ساعت 8:30 AM  | 
٭ دست هم نجات دهنده ، هم خواب كننده است.
” دست تاريك ، دست روشن” / هوشنگ گلشيري بنفشه عرض شد در ساعت 8:24 AM  | 
٭ زن زماني به خود اجازه لذت تسليم را مي دهد
كه اين تسليم به معناي آزادي مطلق باشد و بداند دستاني كه تسليمشان مي شود دستان يك مرد است! بنفشه عرض شد در ساعت 8:23 AM  | 
٭ هنگامي كه خنده حيلت بارش را ديدم
وحشت فرايم گرفت ولي آنگاه كه كفشهاي پاره اش را نشانم داد دريافتم كه چقدر دوستش دارم. نمايشنامه ”زن نيك سچوان” / برتولت برشت بنفشه عرض شد در ساعت 8:16 AM  |  ........................................................................................
Saturday, September 28, 2002
٭ ” بايد برگردم! ”
چي ميشد اگه هميشه پنجره اتاق خواب باز مي شد رو به شاليزار و صبح زود كه از خواب بلند مي شدي و با آب يخ صورتتو مي شستي - همون موقعي كه آسمون بعضي جاها گلبهي بود و بيشتر آبي و كمي هم بنقش - باد با شدت ميخورد توي صورتت و روحت خنك مي شد - طبيعت سرمستانه به استقبال شكوه وحشتناك پاييز ميرود - چشمهاتو مي بستي و رو به شاليزار مي ايستادي ميذاشتي بادي كه لابلاي موهات مي پيچه، ببردت با خودش تا ته شاليزار حتي دورتر از مترسك حتي تا اونطرف آلاچيق حتي تا پشت تبريزيها همون جايي كه غفلت پاكي سهراب رو صدا ميزد همون جايي كه الان اشعه هاي سفيد خورشيد به خط مستقيم مي تابند ميرفتي تا جايي كه بتوني با دستهات خورشيد رو لمس كني ميرفتي تا... راستي چه جوريه كه هميشه وقت رفتن كه ميشه همه چيز قشنگ تر از هميشه ست؟! بنفشه عرض شد در ساعت 12:26 PM  | 
٭ در غروب آبي تابستان
از گذري سرازير مي شوم گندمزار مي خلدم بر سبزه كوتاه گام مي نهم حرفي نخواهم زد فكر نخواهم كرد در دور دستها پرسه خواهم زد دور دستها چون يك كولي شاد از طبيعت همچون كه با زني. رمبو بنفشه عرض شد در ساعت 12:25 PM  |  ........................................................................................
Friday, September 27, 2002
٭ انتظار به پايان رسيد و بار ديگر لبخند كودكان مبتلا به سرطان را به هنگام شكسته شدن قلكهاي شما ياوران صميمي خواهيم ديد. بوسه بر دستاني كه 19 مهر قلك هاي خود را براي كودكان محك به ارمغان مي آورند.
وعده ديدار ما ، جمعه 19 مهر 1381 درجشن قلك شكان محك در مكاني كه تنها با ياري شما ساخته شد. مكان: خيابان پاسداران - بعد از ميدان فرمانيه - اول جاده لشكرك - بلوار اوشان - پشت بيمارستان 505 ارتش - كوچه جنت - ”مجتمع بيمارستاني، رفاهي محك”. زمان: 10 صبح الي 6 بعد از ظهر بنفشه عرض شد در ساعت 8:51 AM  | 
٭
A poem from a friend : May the road rise up to meet you, May the wind be always at your back, May the sun shine warm upon your face, And the rain fall soft upon your fields, And until we meet again, May God hold you in the palm of his hand. بنفشه عرض شد در ساعت 8:40 AM  |  ........................................................................................
Tuesday, September 24, 2002
٭ هر چند قبلا” ماه پيشوني رو نمي شناختم و نوشته هاشو اصلا” نخونده بودم، ولي الان ميشناسم و به يادش متن زير رو كه بسيار زيبا ست، از وبلاگش اينجا گذاشتم:
هر آغازی پايانی دارد.......و هر پايان را آغازيست.......اميدوار بودم اين پايان بين من و تو جدايی نيافکند اما انگار که اين پايان اغاز سفريست....سفری تا بينهايت......هر سفر را آغازيست و آغاز سفرم پايان حرف من با توست......ولی هميشه احتمال بازگشت هست......بازگشت به سوی تو.....گرچه مرا نخواستی.......گرچه از تو نبودم........و نخواهم بود.......هرگز.......... بنفشه عرض شد در ساعت 1:25 PM  | 
........................................................................................
Sunday, September 22, 2002
٭ اينا رو در جواب يكي از مطالب آيدا نوشته بودم كه در قسمت نظر خواهي جا نشد و منتقلش كردم به اينجا:
درسته كه هيچ راهي براي پيشگيري ازعشق وجود ندارد، ولي براي پيشگيري از يك ازدواج غلط، راههاي زيادي ميشه پيدا كرد. وهمونطور كه ميدونيم پيشگيري هميشه بهتر از درمان است.راههايي كه به ذهن من ميرسه اينهاست: 1- هرگز تا زماني كه كسي رو دوست داريم و درگير يك رابطه عاطفي با كسي هستيم، تن به ازدواج با شخص ديگري ندهيم. اشتباه نكنيم، اين اصلا” راه مناسبي براي فرار از رنج عشقي كه گرفتارش هستيم نخواهد بود، بلكه بزرگترين اشتباهي خواهد بود كه ممكنه در تمام زندگيمان مرتكب شويم. با اين كار نه نتها به خودمان، بلكه به همسر و فرزندان آينده مان هم خيانت خواهيم كرد. براي پي بردن به مطلقا” اشتباه بودن اين عمل، تنها كافيست به فلسفه ازدواج فكر كنيم و از خودمون بپرسيم ”اصلا” براي چي ميخواهيم ازدواج كنيم؟” و ”هدف اصلي از ازدواج چيست؟” 2- اصلا” اصلا” به مصلحت ديگران ، بخصوص بزرگترها !، ازدواج نكنيم. بنظر من اين ازدواجهاي سنتي ايراني غلط ترين نوع ازدواج و بعبارتي مسخره ترين صورت آن است. يه نفر كه همه ميگن آدم خيلي خوبيه، مرد زندگيه، تحصيل كرده است و وضع مالي خوبي هم داره، لزوما” نميتونه همسر خوبي هم باشه، حتي اگه آدم خيلي خيلي خوبي باشه و حتي اگه همه تضمينش كنند. 3- تا وقتي كه اون كسي رو كه هميشه دنبالش بوده ايم و تا حد زيادي همونيه كه ميخواسته ايم و به ايده آلمون نزديكه ، پيدا نكرده ايم،تن به ازدواج ندهيم. گول نخوريم، خودمون رو قانع نكنيم و هرگز به كمتر از آرزوهامون و آنچه كه توقعش رو داشته ايم، رضايت ندهيم. البته ايده آليست بودن افراطي يا زياد از حد بلند پرواز بودن هم مشكل ساز خواهد بود، بهتر در اين مورد كمي واقعيت گرا باشيم و از اسب سفيد خيال بياييم پاييين. 4- هرگز ، تحت هيچ شرايطي، حتي به قيمت جانمان هم كه شده، تن به يك ازدواج ناخواسته و اجباري ندهيم. هرچند كه شايد اين نظريه در حد حرف باشه، شايد واقعيت خيلي با اين فرق داشته باشه،شايد و حتما” هنوز هم هستند كساني كه مجبور به ابن كار ميشوند و خواهند شد. چون در چنيني شرايطي نبوده ام، در اين مورد هيچ ادعايي ندارم. 5- اگه كسي رو دوست داريم، و ميخواهيم كه بدستش بياريم، كه البته من نفس چنين خواسته و چنين طرز فكري رو قبول ندارم، چون معتقدم كه آدمها رو بايد در پذيرفتن خودمون آزاد بگذاريم...- بايد به هر وسيله اي كه شده، سعي خودمون رو بكنيم تا جايي كه اگه نشد، بعدا” جاي هيچگونه پشيماني و خود آزاري باقي نماند. حالا اگه نشد، بايد اونقدر قوي باشيم كه بتونيم خيلي راحت واقعيت رو بپذيريم و از نو براي ادامه زندگيمون فكر تازه اي بكنيم.ولي تا زمانيكه تنوانسته ايم با اين مشكل عاطفي كنار بياييم ، همچنان مورد شماره( 1) معتبر است. 6- بطوركلي تا وقتي با خودمون، يعني با همه آنچه كه واقعا” هستيم، با گذشته مان - هرچه كه بوده- ، با آرزوها، اهداف، خواسته ها وعقايدو ارزشهايمان، كنار نيامده ايم، و تا زماني كه واقعا” نميدونيم در زندگي دنبال چه چيز هستيم و تا وقتي كه به يك انضباط و آرامش دروني و به بلوغ فكري و روحي لازم براي پذيرفتن مسوؤليت خطير ازدواج نرسيده ايم، هرگز ازدواج نكنيم. چون ما در قبال زندگي همسرمان مسوؤل خواهيم بود. بايد مطمئن باشيم كه قابليت خوشبخت كردن فرد ديگري را داريم. يعني اين توانايي رو در خودمون ببينيم كه بتونيم در يك شخص ديگه كمك كنيم كه احساس بهتري نسبت به خودش و همه چيز داشته باشه.بعبارت ديگر بتونيم به رشد هم كمك كنيم.(مسلما” همسر ما هم بايد فردي بالغ باشد...) 7- هرگز هرگز هرگز قبل ازپيدا كردن شناخت كافي نسبت به طرز فكر،علايق،اعتقادات و بخصوص ”خانواده” همديگه، ازدواج نكنيم. واقعيت همديگه رو ببينيم. اونوقت اگه نترسيديم،واگه تضادها و مشكلات اساسي وجود نداشت، ميتونيم در مورد ازدواج فكر كنيم. 8- هيچوقت به خودمون و به طرف مقابل دروغ نگيم. دروغ گفتن - هر چند كه خيلي كيف داره! - ولي خيلي كار بديه! مطمئن باشيد كه اگه دروغ گوي ماهري نباشيد، آخرش دستتون رو ميشه، پس چه بهتر كه مثل بچه هاي خوب، از همون اول دروغ نگيد، البته اين به آن معنا هم نيست كه حتما” بايد هميشه راستش رو بگيد! نه! فقط دروغ نگيد. خيلي چيزاي ديگه هم هست ولي اگه بخوام همه رو بگم خيلي طولاني ميشه. خلاصش اينكه اگه درست ازدواج كنيم و با كسي كه دوستش داريم، حالا لازم هم نيست كه عاشقش باشيم، - من كه هيچ اصراري بر اين امر ندارم، دوست داشتن رو به عشق ترجيح ميدم، براي ازدواج - احتمال دچار شدنمون به هوس ، عشق جديد و بي موقع، وقت نشناس، يا هر چيز ديگه يي كه اسمش رو ميگذاريد، كمتر خواهد بود. فكر ميكنم كسي كه زندگيش رو دوست داشته باشه، به همسرش علاقه داشته باشه، با همسرش واقعا” دوست باشه ، به بچه هايش عشق بورزد ودر مورد زندگيها وسرنوشتهاي ديگري كه به خواست او و با اراده شخص او، به زندگي اش پيوند خورده و از آن متآثر ميشه،احساس مسوؤليت كند، هيچوقت فرصتي براي درگير شدن در يك عشق ديگر نخواهد داشت، چون چنين شخصي ارضا ميشه وديگه نيا زي نخواهد داشت به اينكه در جاي ديگري بدنبال عشق از دست رفته اش بگردد! با وجود همه اينها، اگر باز هم عشق جديدي اتفاق افتاد- كه من بدون شك آن را هوس مي نامم، نه عشق- من يكي كه خودم را ناگزير ميدانم كه از آن عشق چشم بپوشم، چون با پيوند ازدواج ، من مسوؤل همسرم خواهم بود و ديگه حق ندارم كه فقط به خودم، به احساسات خودم و به آرزوهاي خودم فكر كنم. من اين اجازه رو به خودم نميدهم كه با زندگي كسي كه با خودم عهد بسته ام، بهش كمك كنم براي اينكه احساس بهتري داشته باشه و بعبارتي خوشبخت تر باشه، بازي كنم. اينجا ديگه من مسوؤلم و به هيچ بهانه اي هم نميتونم از زير بار مسوؤليت شانه خالي كنم. در پايان براي همگيتون آرزوي زندگي اي سرشار از صداقت و عشق دارم، در كنار كسانيكه دوستشان داريد و دوستتان دارند. بنفشه عرض شد در ساعت 4:47 PM  |  ........................................................................................
Wednesday, September 18, 2002
٭ ” تو مگر اي همه آبي ها از دريا آمده اي؟ ”
هرچند كه خيلي خيلي دير شده، چون داريم ميريم مسافرت - شمال- و همه حاضر و منتظر منند ولي تا اينا رو ننويسم نميتونم برم: با وجود تمام مضرات جانبي وبلاگ نويسي كه بدون شك همه شما وبلاگ نويسان عزيز خودتون تجربه كرده ايد! و الان فرصت پرداختن بهش نيست، وبلاگ نويسي يه فوايدي هم داره كه باعث ميشه نتيجه بگيريم كه در نهايت بايد وبلاگ نوشت! يكي از اون فوايد پيدا كردن دوستان بي نهايت خوبيه كه ميتوني از ديدار و مصاحبتشون واقعا” لذت ببري و خدا رو شكر كني كه با وبلاگ آشنا شدي - كه من بايد از گلدون عزيز ، از اين بابت تشكر كنم - . نميدونم اين لذت رو تجربه كرده ايد يا نه، اگه جوابتون مثبته كه خوشبحالتون، اگه نه، حتما” اين كارو بكنيد. براي من كه خيلي خيلي لذت بخش بود كه دوستاني رو ملاقات كنم كه مدتهاست نوشته هاشون رو ميخونم و با افكارشون تا حدي آشنام و حرفاشون اونقدر برام كشش داشته كه باعث شده به خوندن نوشته هاشون ادامه بدم. روزي كه شروع به نوشتن وبلاگ كردم حتي تصور چنين اتفاقات جالبي رو هم نمي كردم.بخصوص ديدن يكي از دوستان - آقا ايرج عزيز- كه خارج از ايران اقامت دارند و من ديگه احتمال ديدن ايشون رو كه اصلا” نميدادم ولي خوب خوشبختانه اتفاقات هميشه ما رو غافلگير كرده و ميكنند و من از اتفاق دوشنبه شب ممنونم كه باعث شدبا دوستان عزيزم، ايرج، پدرام،تلخون،نيما و رضا دور هم جمع بشيم و يه شب آبي رو با هم بگذرونيم كه يكي از شبهاي فراموش نشدني در زندگي هر كدام ما خواهد بود. قدراين دوستيها رو بدونيم و بهش وسعت بديم.به قول آقا ايرج ، اين روابط وبلاگي در صورتي مفيده كه در حد روابط مجازي باقي نماند، بلكه تبديل بشه به دوستيهاي واقعي در دنياي واقعي و منجر بشه به دور جمع شدن ها وتشكيل جمعهاي دوستانه خيلي عالي، چون به قول آقا نيماي عصيان ، بعد از تمام بحثها و حرفها، ما وبلاگ نويسها در نهايت همگي آدمهاي خيلي باحالي هستيم! بنفشه عرض شد در ساعت 9:52 AM  |  ........................................................................................
Tuesday, September 17, 2002
٭ دلم برات تنگ ميشه
چه بارون بياد، چه نياد ! چه آفتاب باشه ، چه نباشه ! چه بخواي ، چه نخواي ! خيلي خوشحالم چون دوباره دلم تنگ ميشه ! آيا خوشبختي چيزي غير از اينه؟! نه! خوشبختي فقط يعني همين كه من دلم برات تنگ ميشه ! دلم برات تنگ ميشه... بنفشه عرض شد در ساعت 9:48 PM  | 
٭ روز را ديده ام. شب را ديده ام. خورشيد را ديده ام. ماه را ديده ام. دريا را ديده ام. كوه را ديده ام. شتر را ديده ام. خاك را ديده ام. زيتون را ديده ام. تو را ديده ام.
روز با من سخن نگفت. شب با من سخن نگفت. خورشيد با من سخن نگفت. ماه با من سخن نگفت. دريا با من سخن نگفت. كوه با من سخن نگفت. شتر با من سخن نگفت. خاك با من سخن نگفت. زيتون با من سخن نگفت. تو با من سخن نگفتي. از روز گذشتم. از شب گذشتم. از خورشيد گذشتم. از ماه گذشتم. از دريا گذشتم. از كوه گذشتم. از شتر گذشتم. از خاك گذشتم. از زيتون گذشتم... از تو ... نشد. جوابت واضح نبود. كتابت مفهوم نبود. پيغامت رسا نبود. فهمم محدود بود؟ گوشم كر بود؟ چشمم كور بود؟ زبانم لال بود؟ پاهايم فلج بود؟ چرا روز را درك كردم؟ چرا شب را درك كردم؟ چرا خورشيد را درك كردم؟ چرا ماه را درك كردم؟ چرا دريا را درك كردم؟ چرا كوه را درك كردم؟ چرا شتر را درك كردم؟ چرا خاك را درك كردم؟ چرا زيتون را درك كردم؟ چرا تو را درك نميكنم؟ حالا من مانده ام. از روز جدا. از شب جدا. از خورشيد جدا. از ماه جدا. از دريا جدا. از كوه جدا. از شتر جدا. از زيتون جدا. از تو جدا و از خودم جدا... عرض شد در ساعت 9:32 AM  |  ........................................................................................
Monday, September 16, 2002
٭ ” يه حكايت ديگه از معصوميت بچه ها ! ”
پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد. پسر بچه پرسيد: ” يك بستني ميوه اي چند است؟ ” تعدادي از مشتريان در انتظار خالي شدن ميز بودند، پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: ” 35 سنت”. پسر سكه هايش را شمرد و گفت: ” لطفا” يك بستني ساده ”. پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت. پسرك نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتي پيشخدمت بازگشت در آنچه ديد شوكه شد. آنجا در كنار ظرف خالي بستني، 2 سكه 5 سنتي و 5 سكه 1 سنتي گداشته شده بود، براي انعام پيشخدمت! بنفشه عرض شد در ساعت 11:19 AM  | 
٭ ” به بهانه برگزاري نهمين دوره جشنواره بين المللي عروسكي تهران ”
به نظر من يكي از قشنگ ترين برنامه هاي عروسكي كه تا حالا ساخته شده، ” خونه مادربزرگه ” است ،كه اگه صد بارم نشونش بدهند، من بازم با اشتياق كامل نگاه ميكنم! بخصوص ” مخمل ” ، گربه مادربزرگه ، كه من واقعا” عاشقشم! ضمنا” براي اطلاع آدم بزرگهايي كه دوست دارند برنامه هاي جشنواره رو ببينند: اين جشنواره از ديروز شروع شده و تا يه هفته ادامه داره.اگه اشتباه نكنم، هر روز از ساعت 4 تا 9 شب. در11 تالار تهران: تالار وحدت،تئاتر شهر ( سالن اصلي، سالن چهارسو، سالن كوچك و سالن قشقايي) ، تالار هنر و تالار سنگلج و همچنين خانه هنرمندان ايران. بنفشه عرض شد در ساعت 10:59 AM  |  ........................................................................................
Sunday, September 15, 2002
٭ كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اينست كه در افسون گل سرخ شناور باشيم بنفشه عرض شد در ساعت 11:27 AM  | 
٭ هر چند من توي مسابقه جناب طوطي عزيز شركت نكردم، ولي فكر ميكنم بايد اسم وبلاگشون رو ميگذاشتند: ” مردي كه حتي كوچكترين زيباييها رو مي ديد! ” - چون خودش ميخواست كه ببينه - يا ” مردي كه به ما ياد داد ساده نگاه كنيم و زيبا ببينيم ! ” يا اگه اينا خيلي طولانيه ، همين كافيه: ” ساده نگاه كنيم، زيبا ببينيم! ”
بنفشه عرض شد در ساعت 11:09 AM  |  ........................................................................................
Saturday, September 14, 2002
٭ ” بيش از اينها ، آه آري...”
هميشه همينطور بوده. اونقدرغرق ذهنيات و تخيلات خودت شده اي و اونقدر به موقع چشماتو باز نكرده اي و درست و هوشيارانه جلوتو نديدي كه خيليهايي كه بهت فكر ميكرده اند و ميتونستي دوستشون داشته باشي- چون دوستت داشته اند و ميخواسته اند كه دوستشون داشته باشي-در سكوت از كنارت رد شده اند و حتي گاهي صدات هم كرده اند ولي نشنيده اي! نديديشون چون در لحظه زندگي نكرده اي. كاش فقط شعار نميدادي كه ذهن بايد كنار گذاشته شه ! كاش واقعا” ميتونستي اين پرده رو كنار بزني و آدماي واقعي اي رو كه هستن و خوبيهاي زيادي هم توي وجود هر كدومشون هست - كه كافيه بخواي تا ببينيشون!- ميديدي و بخاطر بودنشون، فقط بودنشون ازشون تشكر ميكردي و دوستشون داشتي. هرآدمي زيباييهاي منحصر بفرد خودشو داره ، از اين ببعد خوب به اطرافت نگاه كن و آدما رو ببين. آدمايي رو كه خيلي بهتر از اوني هستن كه تصور ميكرده اي. خيلي بيش از اينها ميشه ساده بود و ساده دوست داشت و ساده عشق ورزيد و ساده خنديد و ساده گذشت و ساده نگاه كرد و ...وساده دوست داشت و دوست داشت و دوست داشت و...آري! بيش از اينها ميتوان ساده بود! بنفشه عرض شد در ساعت 3:38 PM  | 
٭ ” روز آخر كلاس و حرفهاي فرشته هاي كوچيك من ! ”
- خانوم ترم ديگم خودتون هستين؟ - خانوم تو رو خدا خودتون باشين ديگه ! - خانوم مرسي، خيلي مهربون بودين ! - خانوم شما چند سالتونه؟ - خانوم باباي شما چي كارن؟ - خانوم شما چند سال زبان خوندين؟ - خانوم معلمي سخته؟ - خانوم ما م ميخوايم معلم بشيم. - خانوم شما صد سال زنده ميمونين ، چون همش ميخندين! - خانوم اين مال شماس!... - خانوم اين كادوي سپيدس، خودش رفته بود خونه مامان بزرگش! - ( پاچه شلوارشو ميزنه بالا)، خانوم ببينين! پامون سوخته! - خانوم ببخشيد كه ”ما سه تا” اذيتتون كرديم! -... - دو تاچشم سياه شيطون براق! ببخشيد كه لاتي ميگم، اين يكي ديگه ”جيگر منه” كه از ته راهرو ميدود و دستاي كوچولوشو دور گردنم حلقه ميكنه... بنفشه عرض شد در ساعت 3:11 PM  | 
٭ - خوب بچه جون، تو كه ميدونستي اگه نمره نياري مامانت دعوات ميكنه،حداقل از ترس مامانتم كه شده، درس ميخوندي!
- خانوم به خدا خودم ميدونم كه بايد درس بخونم، قبلا” هم ميخوندم، ولي نميدونم چرا اين ترم درس نخوندم؟! - تصورش رو بكن، اگه خوب درس بخوني، شايد خودتم يه روز معلم بشي! - ( در حال گريه) ، ولي خانوم من كه نميخوام معلم بشم! - خوب دوست داري چي كاره بشي؟ - (در حاليكه اشكاشو پاك ميكنه)، وزير! - وزير؟!!! ، حالا چرا وزير؟! وزير چي؟ - ( با قيافه اي كاملا” جدي و مصمم!) ، وزير كار! - چرا وزير كار؟! - براي اينكه ميخوام سطح دستمزد كارگرها رو بالا ببرم . ميخوام وضع زندگي كارگرها بهتر بشه... - (فكر ميكنم بهتره ديگه حرف نزنم، اوني كه اين وسط بايد ياد بگيره منم ، نه اون دختر بچه 10 ساله !)،... بنفشه عرض شد در ساعت 2:54 PM  |  ........................................................................................
Friday, September 13, 2002
٭
In your light I learn how to love. In your beauty. how to make poems. You dance inside my chest, where no one sees you, but sometimes I do, and that sight becomes this art. RUMI بنفشه عرض شد در ساعت 11:50 AM  | 
٭ قبول داشت زمين دور خورشيد ميگردد.
قبول داشت حرکت نسبی است. اما حاضر نشد بگويد خورشيد هم دور زمين ميگردد. عرض شد در ساعت 9:27 AM  |  ........................................................................................
Thursday, September 12, 2002
........................................................................................
Wednesday, September 11, 2002
٭ لابلای صفحات کتابها، وسط قهرمانهای فيلمها، ميان نظريه های فلسفی و دنبال آدمهايی شبيه خودش آنقدر گشت تا اول همه چيزش, و بعد خودش را گم کرد.
عرض شد در ساعت 7:33 PM  | 
٭ حيف شد كه شرقي و نقاش ديگه نمي نويسند. من هر دوشون رو دوست داشتم:
*براى تويى كه مى خوانى: ...مى خواستم نوشتنم، بيان كردنم، خوانده شدنم قسمت تنهايى ام باشد با تويى كه صميمانه با من هم دردى. اما ... از تو عذر مى خواهم. *در گير و دار ايجاد تغييراتي در زندگيم هستم و متاسفانه ديگر فرصت و مجالي برای نوشتن نخواهم داشت.... متاسفانه يا خوشبختانه دلم برای همه شما تنگ خواهد شد و اين جمله آخری را با تمام صداقتم گفتم. اگر مردی مانند من فقط يک روز و يک لحظه در عمر خود صادق بوده باشد امروز همان روز و اين لحظه همان لحظه است. بنفشه عرض شد در ساعت 9:55 AM  | 
٭ ” نسيم ، سرور ، فريبا ”
يك سال از آن اتفاق تلخ ميگذرد وهمه ما به يادتان هستيم. هر سال روز رفتن شما ، به ياد شما ، دور هم جمع خواهيم شد وبا هم گريه خواهيم كرد واشكها يمان را به رسم دوستي ، نثارتان خواهيم كرد تا بدانيد كه دوستتان داشتيم و داريم و اگر گاهي خودخواهي هايمان باعث شد كه همديگر را برنجانيم، امروز بياييد بر هم ببخشاييم كه شايد آن هم قسمتي از دوستي ما بوده . بدانيد كه هميشه در ياد ما زنده ايد و برايتان از صميم قلب دعا خواهيم كرد. باشد كه تا وقتي كنارهم هستيم ، قدر اين بودن ها را بدانيم و با انتظارات احمقانه ، لحظه ها را از دست ندهيم و از كنار هم بي تفاوت نگذريم. قدر دستي را كه به پيكرمان چسبيده قبل از جدا شدنش بدانيم و با همه محبت و عشقمان آن را بفشاريم. تا دوست داريم تا دوست دارمت تا اشك ما به گونه هم ميچكد زمهر تا هست در زمانه يكي جان دوستدار كي مرگ ميتواند نام مرا بروبد از ياد روزگار؟... بنفشه عرض شد در ساعت 9:30 AM  |  ........................................................................................
Monday, September 09, 2002
٭ ديشب به رضا گفتم كه من ديگه نمي نويسم ولي امروز دلم ميخواست كه يه سري از چيزايي رو كه فقط براي خودت خونده بودم ، اينجا بنويسم.ميخواستم اگه قرار شد چيزي از نوشته هاي من هم چاپ شه، اينا باشه تا شايد ”تو” هم بخونيشون. نميدونم واقعا” الان كجاي دنيا نفس ميكشي؟! اصلا” منو يادت هست؟ بهر حال اينا هنوز مال ” تو” ست ولي من ديگه اون بنفشه اي كه ميشناختيش نيستم.
************************* ” دنيا ” خنده داره ، نه؟! پس بيا بخنديم به ريش دنيا ويه اردنگي بزنيم زير جول و پلاسش و كاسه كوزه اش رو بهم بريزيم بيا با صداي بلند قهقهه بزنيم بيا از ته دل بخنديم به ريش اين دنياي دون هر چه بادا باد! همينه كه هست ازدست من و تو كه كاري بر نمياد پس حداقل بيا كمي بخنديم چيه؟! تو كه باز داري گريه ميكني؟! نه بابا! اصلا” مثل اينكه به ما نيومده بخنديم خيلي خوب! خيلي خوب! وايسا! الان ميام تا بازم گريه كنيم اومدم! اومدم! قهر نكن! ***************** ” دنبالت ميام ” وايسا! خسته شدم تا كجا بايد دنبالت بدوم؟ اوه! اونهمه مونده؟ نه، من ديگه نميام. تو برو. من خسته ام. چي؟! بدوم؟ نه! بذار تنها باشم! قول داده ام؟! كدوم قول؟! اون آيه اي كه من بهش قسم خورده بودم كه باطل شده! مگه يادت رفته؟! تو چه خدايي هستي كه حرفهاي خودتم يادت ميره؟! خودت گفتي: ” منو فراموش كن ” نه! تنهام بذار، خسته ام، خوابم مياد خيلي وقته كه چشمامو روي هم نذاشتم... خيلي خوب! خيلي خوب! از دستم دلگير نشو باشه! باشه! الان بلند ميشم. گفتي چقدر ديگه راه مونده؟! ***************** ” اگه ماييم كه توي دنياي بعدي هم شانس نداريم! ” ا ! سلام ! عزيز دلم تو هم كه اينجايي؟! باورم نميشه! راست ميگفتند كه اگه دو نفر همديگرو دوست داشته باشند، توي اون دنيا بهم ميرسند. پس كجا داري ميري؟! مگه بعد از اينم دنياي ديگه يي هست؟ چي؟! تو اصلا” منو دوست نداشتي؟! باور نميكنم! باور نميكنم! نه! من توي دنياي بعدي منتظرتم كجا قرار بذاريم؟! صبر كن، با توأم ! كجا رفتي؟ حداقل يه كلمه ميگفتي : ” خداحافظ ” *********** ” براي دروغهايت! ” ميخواي تنها بري؟ نميخواي همراهت بيام؟ مطمئني كه راه رو بلدي؟ اگه بلد نيستي، چشمهاي منو با خودت ببر شايد راه رو گم كردي. توشه راه داري؟ اگه نداري، قلبم رو با خودت ببر شايد گرسنه شدي اشكهامو هم با خودت ببر نكنه يه وقت تشنه شي؟ من خيلي نگرانتم آخه ميگن سوئد اونور دنياس! «اسفند ماه 78» بنفشه عرض شد در ساعت 11:45 AM  | 
٭ بر طبق آخرين خبر دريافتي، بازيگران سريال تلويزيوني ” بدون شرح ” - كه البته من تا حالا اسمش را هم نشنيده بودم!- در چهارشنبه بازار اين هفته محك حضور خواهند داشت.
بنفشه عرض شد در ساعت 10:40 AM  |  ........................................................................................
Saturday, September 07, 2002
٭ اطلاعيه شماره ۲ کتاب
دوستان عزيز. ايميلي که با آي دي iranianweblog_book@yahoo.com برايتان فرستاده ميشود مربوط به هيات گردآورنده کتاب برگزيده وبلاگهاست. اين ايميل به تدريج به دست دوستان خواهد رسيد. بديهيست امکان ارسال اين ايميل بعلت محدوديتهاي نشر و محدوديت صفحات کتاب به تمامي شما عزيزان نخواهد بود. اميدواريم دوستاني که ايميل مذکور را دريافت نکرده اند با بزرگواري ما را ببخشايند که ناگزيريم از اين سياق. در صورت استقبال عموم از اين کتاب و درک ناشران از اين مضمون، دوره هاي بعدي را کاملتر و جامعتر تهيه خواهيم کرد. هدف ما از انتشار اين کتاب آگاهي رساندن به عموم درباره پديده وبلاگ است نه چاپ مرجعي کامل از وبلاگها. اميد است با پشتيباني خود ما را در اين راه ياري نماييد. با تشکر: هيات گردآورنده کتاب عرض شد در ساعت 10:01 AM  |  ........................................................................................
Thursday, September 05, 2002
٭ براي همه ما تصور ناپذير است كه يگانه عشقمان چيزي سبك و سست باشد،...، مي پنداريم عشق ما آن چيزي است كه ناگزير بايد باشد، كه بدون آن زندگي ما از دست رفته است.
...مي ديد كه ” ضروري است” ، مايه اصلي حديث يگانه عشق او نبوده ، بلكه ” مي توانست كاملا” طور ديگري اتفاق افتد ”، مايه اصلي آن بوده است. (ولي) آيا يك رويداد هر چه بيشتر اتفاقي باشد، مهمتر و پرمعناتر نيست؟ فقط اتفاق است كه آن را ميتوان بعنوان يك پيام تفسير كرد... براي آنكه عشقي فراموش نشدني باشد، اتفاقات بايد از همان لحظه نخست،...، به آن بپيوندد. ”بارهستي” (!) / ميلان كوندرا بنفشه عرض شد در ساعت 9:34 AM  | 
٭ ” پاني ”
پاني جونم ديشب خوابتو ديدم. خواب ديدم كه دارم دربدر دنبال خونتون ميگردم ولي آدرستو ندارم- درست همونطور كه در واقعيت هم ندارم- رسيدم دم در يه ساختمون، يه پسر بچه خيلي كوچولو توي راه پله ها بود، بهم گفت كه خونتون همونجاست. اومدم بالا در باز بود.همه جا بهم ريخته و تاريك بود و هيچ صدايي نميومد.سرمو آوردم تو و پرسيدم: ” منزل آقاي ق. ؟”مامانت با همون مهربوني هميشگيش دويد اومد دم در ولي هيچ حرفي نميزد.يه كمي با نگراني منو نگاه ميكردوبعد با اشاره چشمش منو متوجه تو كرد كه داشتي توي تاريكي سفره هفت سين ميچيدي. همه جا تاريك بود.فقط روي سفره هفت سين رو ، يه هاله آبي ملايم پوشونده بود.تو با شادي كنار سفره در تكاپو بودي و نميدونستي كه من خيلي نگرانم. رضا خيلي چاق شده بود و دو تا دسته باريك از موهاشو بلند كرده بود و بافته بود پشت سرش.اونم حرفي نميزد. سكوت مطلق بود و دلهره. انگار كه قرار بود به زودي دنيا به پايان برسه و شما هيچ كدوم خبر نداشتيد.انگار كه توي خواب راه ميرفتيد. پاني، شديدا” دلم هواتو كرده. ولي از كجا بايد نشونيتو پيدا كنم؟ تو رو خدا يه جوري خودتو به من برسون، هر چند تو هم نميدوني من كجا هستم. پاني خوبم، رفته اي و يه قسمت بزرگ از بچگيامو با خودت برده اي. حالا تازه دارم اون خالي بزرگ رو لمس ميكنم. پاني برگرد.من اينجا منتظرتم. بيا دوباره با سرخاب مامانت لپامونو قرمز كنيم، بعد قابلامه ها روبذاريم زير پاهامون و از پنچره دولا شيم و توي كوچه رو ديد بزنيم! بيا دوباره با ”مركوكروم” لبهاي عروسكا رو قرمز كنيم و توي عروسيشون برقصيم. پاني جونم دلم خيلي هواتو كرده. پيدا شو. گفتم شايد تو هم وبلاگ بخوني. هرچند كه مطمئنم اين كاره بشو، نيستي. ولي بهر حال بازم شانسمو امتحان ميكنم.شايد اينجوري پيدات كردم. بنفشه عرض شد در ساعت 9:10 AM  | 
٭ اطلاعيه شماره ۱ کتاب
دوستان عزيز آبان ماه اولين سالگرد تولد وبلاگ های پارسی زبان است. جمعی از وبلاگنويسان به اين مناسبت و به هدف آشنايی عموم با پديده وبلاگ تصميم به چاپ کتابی از برگزيده تعدادی از وبلاگها گرفتهاند. هدف از درج اين خبر در اين مکان، آمادگي عموم شما عزيزان در اين باره است. بنابراين اگر شما دوست عزيز وبلاگنويس، ايميلي از آی دی iranianweblog_book@yahoo.com دريافت نموديد، قطعا مربوط به هيات گردآورنده مطالب اين کتاب است. زمان ارسال اين ايميل، فرمهای مربوطه و توضيحات ديگر در اطلاعيه های بعدی در وبلاگ عمومی به اطلاع شما خواهد رسيد. شاد باشيد. عرض شد در ساعت 8:16 AM  | 
٭ قسم به ديوار آن هنگام كه با ميخ سوراخ شود، و رادياتور شوفاژ آن زمان كه كج نصب گردد، و سنگ اپن آن هنگام كه طراز نگردد، و توري پنجره آن هنگام كه جا نرود، و كاشي دستشويي آن هنگام كه بشكند، و سيم كشي هالوژن آن هنگام كه نمايان گردد، و سنگ كف آن هنگام كه رنگ روي آن بچكد، و كليد اتاق آن زمان كه گم شود، و حباب سقفي آن هنگام كه آويزان شود ... اگر ناراحت شدي دنيا پرست شده اي.
عرض شد در ساعت 8:15 AM  |  ........................................................................................
Tuesday, September 03, 2002
٭ به ياد فرهاد:
اي كاش آدمي وطنش را همچون بنفشه ها ميشد با خود ببرد هر كجا كه خواست بنفشه عرض شد در ساعت 9:23 AM  | 
٭ در ميان حيوانات ، دو حيوان از همه شاخص ترند. يكي خر است و يكي سگ .در زبان فارسي با اين دو حيوان بيش ترين تركيبات را ساخته اند: خرپول، خرزور،خرمرد رند، خركار،خرخوان،...، سگ سبيل،سگدو، سگ پدر، سگ جان، سگ مسب و....
اين روزها تقريبا” خر كم تر به چشم ميخورد، اما خريت همچنان باقي است.... اما سگ بيش تر از هر دوره اي در زندگي انسانها راه يافته است.... اگر پيش از اين اوضاع جامعه خر تو خر بود، حالا سگ تو سگ شده است. قبلا” براي همديگر لگد مي انداختند، حالا پروپاي همديگررا مي گيرند.... از من به شما نصيحت ، اگر كسي خواست حرص شما را در بياورد، محل سگ به او نگذاريد! ضرب المثلي مي گويد: سگ استخوان نمي خورد، مگر از محل خروج آن خاطر جمع باشد. يعني آدم نبايد بي گدار به آب بزند. اول بايد چاه را بكند،بعدا” منار را بدزدد. وگرنه منار روي دستش ميماند و آبرويش ميرود. هر كسي بايد سايز خودش را بداند ، تا دچار راه بندان و عوارض بعدي آن نشود. - حيفم اومد اين نوشته هاي ناب عمران صلاحي رو اينجا نيارم. (كارنامه 26) بنفشه عرض شد در ساعت 9:08 AM  |  ........................................................................................
Monday, September 02, 2002
٭ ...حرف آخر اينكه حتي اگر به فكر كشور خود هستيد واعتقاد داريد يك گل هم يك گل است حتي اگر بهار را نياورد ، ”بدانيد اگر قوي شويد بيشتر به درد اين آب و خاك خواهيد خورد!”
«ياد بگير، ساده ترين چيزها را! براي آنان كه بخواهند ياد بگيرند، هرگز دير نيست. الفبا را ياد بگير! كافي نيست اما آن را ياد بگير! مگذار دلسردت كنند! دست به كار شو! تو همه چيز را بايد بداني. تو بايد رهبري را به دست گيري. اي آنكه در تبعيدي، ياد بگير! اي آنكه در زنداني، ياد بگير! اي زني كه در خانه نشسته يي ، ياد بگير! اي انسان شصت ساله ، ياد بگير! تو بايد رهبري را به دست گيري. اي آنكه بي خانماني، در پي درس و مدرسه باش! اي آنكه از سرما ميلرزي، چيزي بياموز! اي آنكه گرسنگي ميكشي، كتابي به دست گير! اين، خود سلاحي ست. تو بايد رهبري را به دست گيري. اي دوست، از پرسيدن شرم مكن! مگذار كه با زور، پذيرنده ات كنند. خود به دنبالش بگرد! آنچه را كه خود نياموخته يي انگار كن كه نميداني. صورتحسابت را خودت جمع بزن! اين تويي كه بايد بپردازي اش. روي هر رقمي انگشت بگذار و بپرس : اين، براي چيست؟ تو بايد رهبري را به دست گيري.» برتولت برشت بنفشه عرض شد در ساعت 9:59 AM  |  ........................................................................................
Sunday, September 01, 2002
٭ «با اجازه از:(1) لئونارد كوهن-(2) سهراب -(3) شكسپير-(4) كنسوئلو»
تا انتهاي عشق با من برقص(1) تا انتهاي من با من بمان تا انتهاي دستانت مرا لمس كن ببر مرا تا انتهاي دشت تا انتهاي همان دشتي كه آنروز در انتهاي آن بوديم كه به پايان با تو بودن رسيدم تا انتهاي همان روزي كه باد مي وزيد كنار همان مزرعه اي كه در آنجا گندمها در هجوم باد مي رقصيدند همان جا كه همان اندوهي كه از آن مي ترسيدم از پشت كوه سر رسيد(2) همان جا كه ترديد به من خيانت كرد(3) و دستهايت تنها به اندازه چشم بر هم زدني گيسوان پريشانم را پناه دادند مرا تا انتهاي ديوانگي بكشان - با دستهايت - بگذار شعرهاي تازه متولد شوند بگذار با صداي بلند فرياد بزنم: ” ديگر ترديد نخواهم كرد ! ” يكبار ديگر ببر مرا تا انتهاي همان كوير ساكت بگذار باز هم جاي پاهايمان بماند روي خاك ترك خورده كوير بيا برويم تا عمق سكوت كوير و آنجا با هم گريه كنيم(4) براي تمام لحظه هايي كه گذشتند و ما با هم به گندمزار خيره نشديم! بنفشه عرض شد در ساعت 7:12 PM  | 
٭ ” شايد اين...! ”
هواي دستانت آلوده به غبار هيچ ترديدي نبود نهايت امنيت را استشمام ميكردم وقتي كه ناتمامي شانه هايم را بر استحكام تنت مي فشردي چنانم در بر گير كه در فشار بازوان مطمئنت بخواب روم و خواب بلوغ ببينم بگذار ببينم چگونه زمين بارور ميشود و گندمهاي نارس بالغ آنچنانم بر پيكرت بفشار تا طعم زبر گندم نارس در رگهاي ملتهبم جاري شود بگذار گندمزار لحظه پيوند ما را به نظاره بنشيند باور كن كه من مراقب شقايقها خواهم بود! بنفشه عرض شد در ساعت 11:46 AM  | 
٭ صداي پا
گلي ست مي شكفد يا ستاره اي ست كه مي ميرد؟ ... از آن زمان كه در آن جا تا در اين زمان كه از اين جا صداي پا صداي آمدن است اين يا صداي رفتن؟ مترس نگاه كن در آينه صداي پايش را مي بيني سپيد يا سبز. ضياء موحد / ” سپيد يا سبز؟ ” بنفشه عرض شد در ساعت 11:17 AM  | 
٭ بگذار
آفتابِ من پيرهنام باشد و آسمانِ من آن کهنه کرباسِ بیرنگ. بگذار بر زمينِ خود بايستم بر خاکی از برادهیِ الماس و رعشهیِ درد. بگذار سرزمينام را زيرِ پایِ خود احساسکنم و صدایِ رويشِ خود را بشنوم... بنفشه عرض شد در ساعت 8:12 AM  |  ........................................................................................ |