![]() | ||
|
Wednesday, March 13, 2002
٭ والا ما که آخرش نفهميديم که اين عاشق شدن يعنی چی.متاسفانه يا خوشبختانه تا حالا هم نه ما عاشق کسی شديم نه کسی عاشق ما شده. اينه که وقتی هر جا ميرم ميبينم صحبت سر اين حرفاست، همچين بفهمی نفهمی يه کم تعجب ميکنم. مثل اينکه يا من آدم نيستم يا اينکه بازم من آدم نيستم. چون اين همه عاشق رو که نميشه گفت آدم نيستن. اما برای من اونجا دردناکه که گاهی (مثلاً امروز) يه نفر (مثلاً يکی از دوستام) بياد پيشم و شروع کنه صحبت کردن از عشقی که درگيرش شده. تا اينجا هنوز مشکلی نيست چون من گوش خوبی هستم. مشکل از جايي شروع ميشه که گوش بايد جاش رو به زبون واگذار کنه. وقتی طرف انتظار داره من يه حرفی بزنم اول بدبختيه. هی زور ميزنم يه چيزی بگم که يه خرده آرومش کنم، اما همش ميزنم تو اوت. پرت و پلا ميگم انگار. خودمم حاليم نميشه اما يارو بهم ميفهمونه که بابا خيلی شوتی. اگرم هيچی نگی که اونم يه جوره. داد ميزنه که بدبخت دارم باهات درد دل ميکنم. آخه اينجور وقتا اصلاً چی ميشه گفت؟
عرض شد در ساعت 10:46 PM  |  ........................................................................................ |