عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Thursday, March 28, 2002

٭ 
يه دعوت غير منتظره، يه تصميم ناگهانی، يه بلاگر که بالا نمياد که تو رفتنت رو اعلام کنی، کلی خداحافظی که نکردی، من، عليرضا، آرش و پوپک، محمد، اکبر، يه فيات زرد که بايد هل بدی تا روشن شه، بهشهر، يه خانواده با محبت شمالی، اتاق پذيرايي، علی الويس، کلی خجالت، ريل راه آهن که نصفه شب روش قدم ميزنی، هوای عالی، بارون شب و آفتاب روز، فرح آباد، دريا، درياچه عباس آباد تو مه، سام نعليکم، پروفسور، شازده کوچولو، چه کسی پنير مرا برداشته است؟، کله پاچه، دونه های کلزا که همه جا رو پر کردن، يه لندرور که مياد، آرش و شادی و هادی، وحيد و مريم، عباس آباد آفتابی، گرگان، يه خونه که يه سال و نيمه کسی توش نرفته و يه ساعته آماده ميشه، نهارخوران، گروميت، جوجه کباب، جنگل، سقف لندرور، آبشار زيارت، شير صاف نشده و ... و ... و ... خيلی چيزای ديگه که گفتنش هفتاد من وبلاگ ميخواد، امسال من بوده تا حالا .... از همه عزيزانی که تو اين مدت محبت کردن و من رو شرمنده کردن تشکر ميکنم و معذرت ميخوام که اينجور بيخبر رفتم و پيغام هاشون هم بي جواب موند. يه چند روز ديگه هم باز بدليل سفر اين وبلاگ Update نميشه. اميدوارم که همگی خوش باشيد.



........................................................................................

Wednesday, March 20, 2002

٭ 
خوب ديگه، همش چند ساعت از سال 80 باقی مونده.يک سال ديگه هم گذشت. با تمام خوبيها و بديهاش. سال 80 هم رفت تو خاطره ها. تو اين سال ما دوستای تازه پيدا کرديم. بعضی عزيزامون رو از دست داديم. اما اين سال هم مثل همه سالهای ديگه به حرکتش ادامه داد.حالا هم ما منتظر يه سال جديد هستيم. اميدوارم سال جديد پر باشه از خوبی. هم برای ما و هم برای بقيه آدمای دنيا. سالی باشه که از جنگ توش خبری نباشه. چه تو افغانستان، چه تو فلسطين، چه تو وبلاگستان، چه تو هيج جای ديگه دنيا. سالی باشه که معلمامون مجبور نشن اعتصاب کنن، کارگرامون مجبور نشن جاده ها رو از رو نداری ببندن. روزنامه نگارا و دانشجوها سر از زندان در نيارن. روزنامه ها عوض بازارگرمی، فکر ارائه راه حل و کمک به حل مشکل باشن. اين قوای سه، چهار، پنج گانه مون، عوض حل مشکلات به پر و پای هم نپيچن و جنگهای زرگری راه نندازن. و ... و ...و ... خيلی چيزای بزرگتر و مهمتر ديگه.
اميدوارم سال 81 سرشار از موفقيت باشه برای همه. و اميدوارم که نقاط اشتراک ما بيشتر و بيشتر و نقاط تفرقه مون کمتر و کمتر شه.
سال نو مبارک.



........................................................................................

Monday, March 18, 2002

٭ 
دو نفری رفتيم تو سايت که ببينيم پروژه در چه وضعيه. کارگرا هم مشغول هستن. يه کارگر جوون که داره فرغون خاک رو جابجا ميکنه از جلومون رد ميشه. دوستم آهی ميکشه. من منظورش رو از اين آه فهميده ام. مقايسه ميکنه که اگر خودش در اون شرايط بود وضعش چقدر فرق ميکرد. نه اينکه الان وضع خودش خوب باشه. نه اينکه هشتش گرو نهش نيست. نه. اينکه اگر جای اون بود وضع چقدر بدتر بود. خوب. پس نوبت منه که برم بالای منبر. شروع ميکنم: اينکه عدل نيست که خدا به همه، همه چيز بده. اين که عدل نيست که خدا به همه يکسان بده. عدل اونه که متناسب با چيزی که به انسان دادن، متناسب با شرايطی که انسان در اون قرار گرفته ازش بازخواست کنن. انتظار متفاوتی ميره از دونفر که به يکی چيزهايی دادن و به ديگری ندادن. اصلاً عدل در اين دنيا معنی پيدا نميکنه. معنی عدل رو وقتی ميفهميم که جای ديگری از ما بازخواست کنن. اونجا بايد منتظر عدالت بود و اينکه "لا يکلف الله نفساً الا وسعها". ... و ادامه ميدم و ميگم و ميگم. ... در حال برگشتن هستيم. نه او حرف ميزنه و نه من. اما من در عمق وجودم هنوز بدنبال معنی عدالتم. اون معنی که در فهم من بگنجه.



........................................................................................

Wednesday, March 13, 2002

٭ 
والا ما که آخرش نفهميديم که اين عاشق شدن يعنی چی.متاسفانه يا خوشبختانه تا حالا هم نه ما عاشق کسی شديم نه کسی عاشق ما شده. اينه که وقتی هر جا ميرم ميبينم صحبت سر اين حرفاست، همچين بفهمی نفهمی يه کم تعجب ميکنم. مثل اينکه يا من آدم نيستم يا اينکه بازم من آدم نيستم. چون اين همه عاشق رو که نميشه گفت آدم نيستن. اما برای من اونجا دردناکه که گاهی (مثلاً امروز) يه نفر (مثلاً يکی از دوستام) بياد پيشم و شروع کنه صحبت کردن از عشقی که درگيرش شده. تا اينجا هنوز مشکلی نيست چون من گوش خوبی هستم. مشکل از جايي شروع ميشه که گوش بايد جاش رو به زبون واگذار کنه. وقتی طرف انتظار داره من يه حرفی بزنم اول بدبختيه. هی زور ميزنم يه چيزی بگم که يه خرده آرومش کنم، اما همش ميزنم تو اوت. پرت و پلا ميگم انگار. خودمم حاليم نميشه اما يارو بهم ميفهمونه که بابا خيلی شوتی. اگرم هيچی نگی که اونم يه جوره. داد ميزنه که بدبخت دارم باهات درد دل ميکنم. آخه اينجور وقتا اصلاً چی ميشه گفت؟



٭ 
بالاخره محرم يا چهارشنبه سوری؟ زور طرفدارای کدوم به اون يکی ميچربه (يا چربيده)؟ اصلاً کاری به اين موضوع ندارم که کدوم يکی درسته يا غلط. ولی يه خرده که نظرات مختلف رو در اين مورد ميشنوی (يا تو بعضی وبلاگها مثلاً ميخونی) به نظرت ميرسه که اصلاً اين چيزی که اين وسط فراموش شده خود موضوعات بحثه. يعنی طرفدارای هر دسته ميخوان به نوعی با به کرسی نشوندن حرف خودشون حال طرف مقابل رو بگيرن. يه جوری مخالفت فقط برای ابراز وجود. واقعاً اين مشکل اين قدر بغرنجه نميشه هيچ جوری حلش کرد؟ چرا. ولی يه کم گذشت ميخواد کخه خدا رو شکر خيلی از ما ها نداريم. به قول يکی از اعاظم بلاگستان: "هميشه پرداختن زياد به يک موضوع موجب فراموش شدن اصل ميشه. به نظر من نقطه کور و زهرآگين تاريخ، ايجاد تعصب. تعصب و غرور نسبت به آنچه که در گذشته بوديم مانع بازپروری ما در اکنون مي شود."



........................................................................................

Monday, March 11, 2002

٭ 
من يه رئيسی دارم که برام مظهر يه آدم پرانرژيه. اين بشر حداقل روزی 12 ساعت تو محل کار داره بالا و پائين ميپره، انواع فعاليتها رو ميکنه. دائم تو جلساته، اونم نه از اون نوع جلساتی که توش ميشينن گل ميگن و گل ميشنون و هی ميوه و غذا کوفت ميکنن. جلساتی که خيلیاش واقعاً بواسطه حضور اونه که به يه نتيجه ای ميرسه. تازه وقتی که ميخواد بره دو تا کارتابل نامه و پرونده برميداره ميبره خونه. جداً آدميه که دل ميسوزونه و من فکر ميکنم که کمتر آدمی مثل اون نسبت به محيط کارش عرق داشته باشه (يه جای دولتی رو تصور کنين). من واقعاً نميدونم که اگه به سن اون برسم چقدر توان کار کردن برام ميمونه، به هر حال خيلی نکات مثبت داره که ميشه نشست و گفت. راجع به نکات منفی هم همين طور. اونا رو هم ميشه نشست و گفت. اما من يه چيزی الان مد نظرمه و اونم اين که اين همه انرژی که اين بنده خدا ميسوزونه، اگه درست و در جای صحيحش بود چقدر راندمان کارش بيشتر بود. اگه واقعاً جايي مينشست که متناسب با زمينه علمی که در اون زحمت کشيده و تلاش کرده، کارش رو انجام بده چقدر وضع فرق ميکرد. الان به نظرم بعضی وقتها کار براش مثل دوره کارآموزی ميشه. يعنی يه جورايي با سعی و خطا بايد راهش رو پيدا کنه. البته بعضی مسائل ديگه هم در اين قضيه دخيله که من فعلاً ازشون ميگذرم. نظير اين آدما که سر جای خودشون قرار نگرفتن رو همه جا ميشه بوفور ديد. حالا اين نکته مثبت در اين بوده که سرخورده نشده. جدی بوده و با جديت به کارش ادامه داده و داره تلاش ميکنه. اما واقعاً چقد از انرژيش رو تو اين فرآيندها که باهاش درگير بوده از دست داده؟ فقط برا همين يه نفر خيلی. حالا حساب کنين چقدر انرژی همين جوری تو اين مملکت داره تلف ميشه يا اينکه اصلاً همونجور پتانسيل ميمونه و اصلاً از بين ميره.



........................................................................................

Friday, March 08, 2002

٭ 
شايد به نظر خيليها من آدم دير جوشی هستم. يعنی نقطهء جوشم بالاست و کلاً دير با بقيه اخت ميشم. وقتی هم که با کسی در دوستی رو باز ميکنم گاهی يه حرفايی ميزنم که کلی به طرف برميخوره. حالا اگه اين اخلاق عوضی من براش جا افتاده باشه که هيچ. وگرنه شانس بيارو ديگه فقط تحويلم نميگيره. چند روز پيش باز يکی از اين سوتيا دادم. من قبلاً يه جاهايی از محل کارم گفته بودم. اين که همکارام جوونن و هم سن و ساليم. از چارت سازمانی و رئيس مرئوسی و سلسله مراتب و اين حرفا هنوز خبری نيست. هنوز اون جو زير آب زنی و تو روی هم وايسادن که جزء لا ينفک محيط های کاره رواج آنچنانی پيدا نکرده. آخر آخرش اينه که يکی سعی کنه از زير کار در بره و کارشو بندازه گردن اين و اون. در مجموع محيط بدی نيست و من ازش راضيم. طبيعتاً به بعضی از همکارام هم نزديکترم. يه دفعه داشتم با يکيشون برميگشتم خونه، تو راه نميدونم چی شد که من بهش گفتم يه جورايی سختمه عوض همکارام بگم دوستام. به طرف خيلی برخورد. چون لابد فکر ميکرد ما با هم خيلی دوستيم. خيلي آدما اينجوری نيستن. با چند بار سلام و احوالپرسی و صحبت و برو بيا ديگه يه جوری ميشن که آدم حس ميکنه اينا از بچگی با هم بزرگ شدن. اما من برام سخته که به هر کسی بگم دوست. دوستی تعريف خاص خودشو داره. من و دوستام شايدم خيلی وقتا که بايد به داد همديگه ميرسيديم، نرسيديم و تو اين قضيه خيلی هم بين دوست و همکار فرق نباشه، اما بازم برای من سنگينه که بخوام دوستام و همکارام رو بذارم کنار هم. برا دوستی بايد يه سری فاکتورای بخصوص داشت. اگه يه نگاهی به روابطمون بندازيم، ميبينيم که به خيلی آدما تو يه برهه های زمانی نزديک شديم. بعدش رفتيم و حداکثر چيزی که مونده، اگه باشه يه سلام و عليکه. فکر ميکنم که دليلش اينه که ما وقتی داريم مسير خودمونو طی ميکنيم، يه عده هم هستن که با ما هدف مشترکی دارن. شايدم بهتر باشه که به جای هدف مشترک بگم مسير مشترک. اين هدف يا مسير مشترک ما رو به هم نزديک ميکنه. بعدش که اون هدف مشترک کمرنگ شد، يا مسيرمون که از هم دور شد، ديگه انگار نه انگار. ميشيم دو تا غريبه. بعضی وقتا انگار اصلاً همديگرو نميشناختيم. برا اينکه فقط خودمونو ميبينيم. خودمونيم که برا خودمون مهم هستيم و نه چيز ديگه ای. وقتی ديگرانو ميخوايم در حقيقت خودمونو ميخوايم. حاضر نيستيم برا خاطر ديگران خطر کنيم. اصلاً خطر که سهله سختی تحمل کنيم. همش در حال معامله ايم. اگه سختی تحمل کنيم، در عوضش توقع داريم. انتظار ميکشيم يه جايی جبران شه. وگرنه بخاطر دوست کاری نميکنيم. حالا اين روابط اسمش ميشه دوستی؟ فکر کنم همون رابطه اسم بهتريه.



........................................................................................

Wednesday, March 06, 2002

٭ 
خوب، به سلامتی اسم ما از بالای ليست وبلاگها و از جمع تازه ها در اومد و ما پرت شديم وسط ليست الفبايی. اين حرف معنيش اينه که اگر تا حالا مورد توجه دوستان وبلاگی قرار نگرفتی، از اين به بعد احتمال اين قضيه نزديک به صفره، مگه از راههايی بجز مطالب وبلاگت!! من همونجور که قبلاً گفتم دوست دارم که بدونم ديگران چه شکلی در مورد اين دنيا و مسائل اون فکر ميکنن. يکی از اين مسائل دنيوی هم خود منم. يعنی دلم ميخواد بدونم که ديگران در مورد من چه جوری فکر ميکنن. شايد اين وبلاگ ميتونست اين امکان رو در اختيار من بذاره. تا جايی که به من مربوطه من اين وبلاگ رو به هيچکس معرفی و تبليغ نکردم. مثل اين Mail هايی که بعضی به ديگران ميزنن و ميگن بياين وبلاگ ما رو ببينين. به جز يکی از دوستان Chat ای که اونم حداقل ميدونم بعد 10 روز تا ديشبم سری به اينجا نزده، تنها جايی که اين وبلاگ معرفی شد همون ليست معروف تازه های هودر بود که اونم حدود 5 روز از 10 روزش به دليل اشتباهی که من در دادن آدرس کرده بودم ارتباطم قطع بود. خلاصه اينکه من ميخواستم ببينم که حرف ما چقد خريدار داره. اما ظرف اين مدت به جز همون گوشهء چشم وبلاگ عمومی که پايينتر ذکرش رفت، هيچ خبری نشد. اين بود که ليست تازه ها که بروز شد، منم فکر کردم که بابا بهتره ما هم جور و پلاسمون رو جمع کنيم و بريم. اما بعد ديدم که يه خورده بچه بازيه که آدم اينجوری بره. اصلاً فلسفهء اومدن رو هم ميبره زير سئوال. اينه که فعلاً در خدمت دوستان (منظور شخص شخيص خودمه) هستيم تا ببينيم که خدا چی ميخواد.



........................................................................................

Tuesday, March 05, 2002

٭ 
لطفاً اگر اين مطلب را ميخوانيد همراه با توضيحات پايين آن مطالعه فرماييد :
«در عرايض ديروز (ظاهراً اين ديروز اينجا همين اوائل ساعات امروز است!!) مطلبی بود در مورد قطعات زيبای وبلاگ که با درخواستی از اهالی وبلاگستان پايان يافت. ديروز من به اين قضيه اشاره کردم که خوب بود محلی وجود داشت برای نمايش گوشه هايی از آنچه در ديگر وبلاگها ميگذرد و در خاتمه انجام کارهايی مشابه اين وبلاگ فعلاً تعطيل شده را درخواست کردم.
امروز پس از اينکه به وبلاگهايي که به طور معمول ميخوانم سر زدم، از فرصتی که بود استفاده کردم و به گشت و گذار در برخی ديگر از آنها پرداختم. از جمله به طور اتفاقی به وبلاگ جالبی برخوردم. وبلاگ عمومی وبلاگی است که برخی مطالب آن بررسی مطالب ساير وبلاگهاست. شايد بهتر باشد که به جای بررسی (همانطور که در خود اين وبلاگ اشاره شده) بگويم نقل اخبار ساير وبلاگها. با وجود اينکه هر دوی وبلاگهای اشاره شده در بالا به بررسی ساير وبلاگها پرداخته اند اما تفاوتی بين آنها وجود دارد. قطعات زيبا به بيان قطعاتی از ساير وبلاگها ميپرداخت، بدون اينکه هيچ دخل و تصرف و يا تحليل و تفسيری پيرامون آن ارائه دهد. اما وبلاگ عمومی به لحاظ ماهيت گزارش گونه آن و شايد بدليل توجه به تعداد بيشتری از وبلاگها و نقل اخبار مربوط به آنها، به ذکر نام تعدادی پرداخته و درمورد هرکدام به چند جمله قناعت کرده است. طبيعتاً اين شيوه نگارش کاملاً متفاوت با روش نقل قول مستقيم ميباشد. روش اول راه را برای خواننده باز خواهد گذاشت تا خود در مورد آنچه خوانده است قضاوت کند. اما نحوه ارائه خبر چنانچه با بی دقتی همراه شود و يا در حالت ديگر چنانچه اساساً با هدف خاصی صورت پذيرد، خواننده را دعوت به نوعی قضاوت خواهد کرد. صرفنظر از اينکه شعور خوانندگان بيشتر از انست که تنها با ارائه جهت دارِ يک خبر به قضاوت بنشينند، غرضم بازبينی هدف نگارنده است. وبلاگ عمومی اگر بخواهد يک وبلاگ عمومی باشد، بايد دقت لازم را در چگونگی انعکاس اخبار خود بکار بندد. در غير اينصورت تبديل به يک وبلاگ خصوصی خواهد شد. يعنی وبلاگی که همانند ساير وبلاگها آينه مقاصد و جهت گيريهای شخص نويسنده است و نه عموميتی که از نام آن بر می آيد.
به هر حال عرايض اولين فيدبک خود را ازوبلاگ عمومی دريافت کرد. در وبلاگ عمومی با اشاره به يکی از مطالبی که در عرايض در مورد برچيده شدن سرويس Mail رايگان Altavista آمده و بدون کوچکترين اشاره به هدف آن نوشته يعنی وضعيتی که ممکن است با قطع سرويسهای رايگانی مانند Yahoo يا همين Blogger پيش آيد، نام عرايض به همراه چند وبلاگ فعال و عمدتاً غطر فعال سری تازه های 24 فوريه آمده و از هودرخواسته شده تا در نحوه افزودن آنها به ليست الفبايی تجديد نظر کند. انتظار اين بود که وبلاگ عمومی در ارائه اخبار خود بيشتر يادی از وبلاگهای تازهء فعال ميکرد. به عبارتی به جای معرفی بخش غيرفعال به اخبار بخش فعال تازه ها می پرداخت. چون به نظرم هدف از نوشتن اين مطالب اين است که خوانندهء متن متوجه شود که به کدام وبلاگها سربزند تا اينکه به سراغ کدام نرود. و ايکاش نويسندگان آن با ارائه آدرس Mail خود امکان ارائه نظرات را برای بازديدکنندگان باز ميگذاشتند.
به هرحال وبلاگ عمومی نمونهء کاريست که در صورت تداوم و حرکت در مسير صحيح ميتواند نيازهايی از جماعت وبلاگخوان را به شکل شايسته ای رفع کند. من ضمن اينکه با ديدار امروز به جمع خوانندگان اين وبلاگ پيوستم، به سهم خود برای گردانندگان آن آرزوی موفقيت ميکنم.»

وبلاگ عمومی را مرتبه اول در ساعات کاری ديدم و حتی فرصت نشد که مطالب يک روز آن را به دقت و به شکل کامل بخوانم. در همان برخورد اول از مطلبی که در مورد عرايض نوشته بود خوشم نيامد و بنظرم ميشد برای يکی دو سطر مطالب ديگری از آن و يا همين مطلب را به شکل بهتری نقل کرد. متنی که در بالا خوانديد متنی بود که در هنگام بازگشت به خانه و در بين راه نوشته شد. وقتی به خانه رسيدم يک بار ديگر به وبلاگ عمومی سر زدم و اينبار با دقت بيشتری مطالب آن را خواندم. در ضمن به آرشيو آن هم سر کشيدم. شکل خاص آن و دليل مشخص نبودن Mail نويسنده را آنجا ميتوان يافت. هرچند که هنوز هم به نظرم ميتوان راهی در اين خصوص پيدا کرد. وقتی که مطالب آن را خواندم دليلی برای نوشتن مطلب بالا پيدا نکردم. فکر ميکنم که زود و بر اساس اطلاعات ناقص و بدون فکر و بررسی کافی نوشته شد. اما نهايتاً اين متن لابلای عرايض آمد تا هر زمان که به آن مراجعه ميکنم، يادآوری باشد برای خودم که هرگز زود و احساساتی در مورد ديگران قضاوت نکنم.




٭ 
اکبر سردوزامی برای خيلی از وبلاگخوانها اسم شناخته شده ايه. سردوزامی چند وقت پيش وبلاگی راه انداخت به نام قطعات زيبای وبلاگ. ولی خيلی زود کرکرهء اون رو پائين کشيد. اين وبلاگ بخصوص از اين جهت برای من جالب بود که در اون قطعاتی از وبلاگهايی رو ميديدم که شايد در حالت عادی بدليل کثرت وبلاگها امکان سرکشی به اونها رو پيدا نميکردم. اما از اين طريق خوانندهء دائمی اونها شدم. دلايلی که سردوزامی برای برچيدن اين وبلاگ به اونها اشاره کرده، به نظرم دلايل قانع کننده ای نيست. صرف اين موضوع که نميشه تمام وبلاگها رو خوند و بهترينها رو انتخاب کرد برای تعطيل کردن اين ايده حرف جالبی نبود. کسی از سردوزامی يا هيچکس ديگری اين انتظار رو نداره که تمام وبلاگها رو بخونن. قطعاً اگر هم او اين کار رو می کرد، سليقه هر کس با ديگری متفاوته. بنابراين دليلی نداره که تمام انتخابهاش به نظر خوانندگان هم جالب و زيبا باشه. اما قدر مسلم وجود وبلاگهايی از اين قبيل، همونطور که در ابتدا هم گفتم هم فرصتيه برای وبلاگ گردها که راحت تر از بين اين قطعات وبلاگهای مورد علاقه خودشون رو پيدا کنن، هم در حقيقت به وبلاگ نويسها و مخصوصاً اونهايی که تازه اين کار رو شروع ميکنن اين امکان رو ميده که مخاطبين بيشتری داشته باشن. به هر حال من امشب از طريق mail از سردوزامی خواهم خواست که به کارش ادامه بده و از اين طريق هم دوستان ديگر رو به انجام کارهای مشابه دعوت ميکنم. چه بسا که اصلاً با يک کار گروهی، بشه تيمی رو برای انجام اين کار بوجود آورد.

.......................................

از اين جماعت وبلاگنويس، وبلگهای زيادی تا حالا زائيده شده که هر کدوم از ابتدا با قصد و انگيزه و هدف خاصی بوجود اومدن. هدف بعضی اطلاع رسانی بوده، بعضی انتقال تجربه به ديگران، بعضی تخليه وبلاگنويس، بعضی زدن حرفهايي که در جاهای ديگه نميشه اونها رو مطرح کرد و خيلی هدفهای ديگه. اما در بعضی از وبلاگها ميشه روند تغيير رو ديد. اگر به آرشيو بعضی وبلاگها سر بزنيد اين تغييرات براتون ملموستر ميشه. بعضی وبلاگها با يک ايده ای شروع به کار کردن. رفته رفته و به نظرم بدليل بازخورهايی که از خوانندگانشون گرفتن به سمت و سويی کشيده شدن که وبلاگخونها تعيين کردن و الان نويسندگان اونها کم کم دارن تبديل به يه سری وبلاگنويس حرفه ای ميشن با يه سری مخاطب خاص. از طرف ديگه به تعداد وبلاگهايي که کانتر دارن توجه کنين. تعداد وبلاگهای کانتر دار نشون ميده که برای وبلاگنويسها مخاطبينشون از اهميت برخودارن. يا شايد بشه به اين شکل معنی کرد که وبلاگنويس ميخواد بدونه که چه جايگاهی در بين خوانندگان داره (به تفاوت اين دو حالت دقت کنين) چيزی که مسلمه اينه که وبلاگنويسی هم شکلی از ارتباط برقرار کردن و ايجاد يک رابطه اجتماعيه که هر انسانی بهش نياز داره. و البته اينجا هم يک رابطه دو طرفه مورد نظره. منتها اينجا هم بعضی به اين روابط شکل ميدن و اون رو هدايت ميکنن. بعضی هم هستن که خودشون رو بدست جريان ميسپرن تا اين جريان اونها رو به سمتی که ميخواد ببره.

.......................................

امشب تو کلاس زبان که بودم يه قسمت از درس در مورد اين بود که دوست داريد در تعطيلات چه کاری انجام بدين؟ جواب بعضی از بچه ها جالب بود. اينکه اصلاً از تعطيلات خوششون نمياد. چونکه نميدونن چی کار بايد بکنن. همونطور که يه عده ايده ميدادن که اين کار و اون کار رو ميشه انجام داد، يه نفر از همون جماعت اولی برگشت گفت که ما اصلاً ياد نگرفتيم که تعطيلات يعنی چی و چی کار ميتونيم انجام بديم. جداً هم که ما خيلی چيزا هست که ياد نگرفتيم و يا شايد به خودمون ياد نداديم. اين يه سئوال خيلی قديمی و تکراريه که که آيا واقعاً همه چيز رو بايد ياد گرفت؟ من اون موقع شايد تو ذهنم قديميترين موضوعات بود : عشق و نفرت. بالاخره عشق و نفرت ذاتی هستن يا اکتسابی؟ بايد اونها رو ياد گرفت و ياد داد؟ يا اينکه وجود آدم ذاتاً به يکی متمايل ميشه. به هرحال من تصور ميکنم که ميشه اونها رو ياد گرفت و ياد داد و يکی رو جايگزين اون يکی کرد.

.......................................

امروز جايي منتظر تاکسی بودم و مقصدم خيابون فاطمی بود. همينطور که در انتظار تاکسی بودم، بين جمعيت مثل اين فروشنده هايی که جنسشون رو تبليغ ميکنن داد ميزدم «سرِ فاطمی، سرِ فاطمی». حالا فرض کنين که يه خيابونی به اسم شما بود و همونطور که شما کنار خيابون وايسادين، يه نفر داره داد ميزنه و سر شما رو صدا ميکنه. مثلاً «سرِ رضا ... سرِ رضا». چه حالی بهتون دست ميداد؟



........................................................................................

Saturday, March 02, 2002

٭ 
اين مسيرهای سبزرنگ مخصوص دوچرخه را در تهران ديده ايد؟ اگر نه، وقتی از اميرآباد شمالی و بلوار کشاورز عبور ميکنيد دقت کنيد.



٭ 
يه جورايی ديگه از خودم خسته شدم. خستهء خسته. ديگه زيادی تکراری شدم. زيادی يکنواخت شدم. ساکن شدم. شدم عين مرداب. هيچ چيزی برام قشنگی نداره. همه چيزا برام شبه همديگه هستن. از هيچی لذت نميبرم. از هيچی متنفر نميشم. وقتی برميگردم و پشت سرم رو نگاه ميکنم، ميبينم که هيچی نيست که بدست آورده باشم. هيچ چيزی نيست که بدست آورده بوده باشم. يعنی حتی هيچ چيزی رو بدست نياوردم که بخوام از دست بدم. حتی تلاش هم نکردم. شايد همين ترس از دست دادن بوده که باعث شد اين همه سال برای بدست آوردن هم تلاش نکنم.اصلاً تکون هم نخوردم. بدبختی بيشتر اينجاست که هميشه به اين مينازيدم. پيش خودم فکر ميکردم که اين خيلی خوبه. بی دردسره. بی زحمته. دنيا خودش برای آدم به اندازه کافی زحمت ميسازه. پس ديگه چرا من خودم خودمو تو زحمت بندازم. فکر ميکردم اين چيزايی که همه ميگن قشنگه، هيچکدومشون قشنگی ندارن. همش بازيه. مردم دارن سر خودشون شيره ميمالن. ميخوان خودشونو سرگرم کنن. ميخوان از حقايق فرار کنن. اينا چيزايیه که مال آدمای بی غمه. آدمايی که يه عده شون نميخوان با زحمتهای دنيا مواجه شن. بعضی شون هم اين قد ديوونه هستن که خودشون دنبال دردسرن.يه عده الکی خوش که با هر چي شروع ميکنن به کيف کردن و لذت بردن و همه چيزو، همه دردا رو فراموش ميکنن. اما الان احساس ميکنم که همه اين سالها تو اشتباه بودم. احساس ميکنم که دارم ميگندم. اگه نجنبم بوی گندَم همه جا رو برميداره. بيشتر از همه هم خودم رو آزار ميده.آزارش برای ديگران فقط وقتی ِ که خودمو قاطيشون ميکنم. بعضی از اونها هم گاهی سعی ميکنن اين آب گند رو تو خودشون حل کنن. شايد يه تلاشی هم بکنن. اما اين آب گند انگار ديگه حل شدنی نيست. داره ميشه مثل لجن. ميره ته آب و اون آب رو هم آلوده ميکنه. خدايا من چی کردم با خودم؟ الان 26 ساله که من ساکن موندم. الان عوض اينکه بگم 26 سال دارم بايد بگم 26 سال ندارم. حس ميکنم کلاهی که تو اين سالها سرم رفته اينقدر گشاد و بزرگه که تا زير زانوهام ميرسه. اما بالاخره چي؟ الان اين آب ساکن، اين لجن بايد خودشو تصفيه کنه. بايد به خودش حرکت بده. حتی اگر بو گرفته باشه. حتی اگه از سکونش 26 سال گذشته باشه. الان ديگه ميخوام خودمو قاطی يه رود کنم. جاری بشم. بگردم و ببينم. دوست دارم از لابلای سنگها رد شم. صخره هايي که سر راهم قرار ميگيرن کنار بزنم. شنها رو با خودم ببرم . اين آب از اينجا جاری ميشه. اما کسی هست که مسير يه رود، يه رود که به دريا، به بينهايت ميريزه رو به من بگه؟



........................................................................................

Friday, March 01, 2002

٭ 
اه اه اه ، چه قد ما ايرانيها تعارفی هستيم. امشب خير سرمون شام مهمون بوديم تو يه رستوران. مهمون خاله ام اينا بوديم. همش جمعاً 9 نفر ميشديم. اما از همون دم در شروع شد : شما بفرماييد، نخير اول شما. نه اين غذا رو حتماً بايد بخوری، ميوه برا تو پوست گرفتم. اصلاً مگه ميشه 6 تا بستنی اضافه همش ماله تويه. ..... من که هر چی خوردم کوفتم شد. عين زهر مار بود.



٭ 
عجب امتحانی دادم. واقعاً که! از ساعت 12 از خونه زدم بيرون، برم پيش يکی از دوستام که اونم امتحان داشت. تلفن زده بود و بهم گفته بود که من فلان جا رفتم سلمونی بيا همونجا. خلاصه 12 و ربع رفتم ديدم که با داداش کوچيکش اونجاست. يارو آرايشگر هم داشت موهای يکي ديگرو کوتاه ميکرد. طرف دهن ما رو سرويس کرد. تا موهای اينا رو کوتاه کنه ساعت شد از 1.5 گذشت. اما يه چيز جالبی هم اونجا ديدم که تا حالا جايي نديده بودم. يه کيفهای کوچيکی درست کرده بود که توی هر کدوم يه حوله بود، دو تا بورس، يه شونه و يه دونه هم جای تيغ. طرف ميگفت که از بعد عيد تصميم داره برا هر کدوم از مشتريا که بخوان يه دونه از اين کيفها بذاره تو مغازه بعنوان لوازم شخصی همون مشتری. يه کد ميده و هر وقت مشتری بياد از لوازم شخصی همون مشتری براش استفاده ميکنه. هر کيفی هم قيمت گذاشته بود 2500 تومن. بگذريم. تازه بعد اينکه ما اومديم بيرون کاشف بعمل اومد که ای بابا، با اينکه يه رشته امتحان داريم من بايد برم پلی تکنيک و اون بايد بره علم و صنعت. نهارم که نخورده بوديم با اين دوری راهم که وقت نداشتيم ديگه ساعت شده بود دو. رفتيم آيدای شهرآرا دو تا کالباس مرغ با قارچ خريديم که مثلاً در وقت صرفه جويي کرده باشيم. چشمتون روز بد نبينه، من هنوز دارم بوی اون اشغالا رو از تو معده ام حس ميکنم. من که ماشين داشتم گفتم که من تا يه جايي ميرسونمت. گذاشتمش تا رسالت و حالا بايد خودم برميگشتم. ساعت 10 دقيقه به سه رسيدم پلی تکنيک. ولی مشکل هميشگی. مگه جای پارک پيدا ميشه. به هر بدبختی که بود يه تو کوچه های اطراف ماشينو گذاشتم و بدو رفتم اونجا. آخ که من اصلاً از اين دانشگاه خوشم نمياد. نميدونم چرا. ولی احساس ميکنم که تمام در و ديوارش يه جوره خاصيه. دلگيره. غم ازش ميباره. تا من بفهمم که کجا باید برم و سالن و بعدشم صندلیم رو پيدا کنم امتحان شروع شد. تازه قبلش گلاب به روتون دستشويی رو هم به هر جون کندنی بود پيدا کرده بودم. اما مواد امتحانی رشته مديريت اجرايي (MBA) :
زبان انگليسی : بنده که مرخصم. مخصوصاً که همش لغت بود و اصلاً لغتهاش به گوش من آشنا نبود.
دانش عمومی در زمينه مسائل مديريت : بفرماييد همون رياضيات، همون جبر خودمون
اطلاعات عمومی : باز فکر کنم تو اين وضعم يه خورد بهتر باشه. البته دليلش اينه که تو بقيه اوضاع افتضاح بود.
ادبيات فارسی : بله، ادبيات فارسی. کلی شعر با يه مشت متنهای اجغ وجغ که يالا معنی اينها چيه.
رياضيات عمومی 1 و 2 فنی : آقا اين يکی که اوضاع خيلی خراب بود. اصلاً فکر نميکردم که هيچی هيچی يادم نباشه. بابا همش 6،7 سال گذشته. به هر حال ديدم که صلاح در اينه که يکی در ميون بزنم : ب، ج، ب، ج، ... تا آخر
يه سری سئوال ديگه هم بود که اصلاً يادم نيست تو کدوم قسمت بود. شايد تو همون دانش عمومی. اين تيپ سوال رو دفعه اول بود ميديدم (چه قد من امروز چيز ياد گرفتم!!) يه سئوال بود بعد دو تا عبارت. جواب رو بايد اينطوری انتخاب ميکردی : اگه با يکی از عبارتها ميشه جواب سئوال رو داد و با اون يکی نميشه الف درسته. اگه با هردوتا عبارت با هم ميشه ب درسته. اگه با هر کدوم عبارتها به تنهایی ميشه ج درسته و اگه اصلاً با هر دو عبارت نميشه جواب سئوال رو داد د درسته. یه چيزی تو اين مايه ها.
خلاصه از 4 ساعت وقت امتحان. من 2.5 ساعت نشستم. 2 ساعتش هم برا اين بود که روم نميشد پا شم برم وقتی همه اين قد دقيق نشستن. يه چيز مهم ديگه. پذيرايي يه بسته بيسکويت کرمدار شيرين عسل که 4 تا دونه توش بود.
خلاصه اينکه اگر کسی ميخواد برای سال ديگه امتحان فوق بده و دنبال يه نفر ميگرده که با هم درس بخونن. من پايه ام.



٭ 
عرض شود که بنده تا همين چند ساعت ديگه بايد برم کنکور کارشناسی ارشد بدم. ديشب برای اينکه خيلی شرمنده خودم نشم و يه تلاشی برای قبولی در کنکور کرده باشم، رفتم کلی گشتم و يه جزوه از جزوات زمان دانشجويي پيدا کردم. جزوه درس اصول مديريت. اگه ميخواستم رشته خودم امتحان بدم ديگه احتياجی به خوندن اين جزوه نبود. اما چون من يه رشته از اين رشته های عمومی ثبت نام کردم (مديريت اجرايي)، حدس ميزنم که خوندن اين جزوه بدرد بخور باشه. از تاريخهايي که رو جزوه نوشته بودم معلوم بود که مال سال 76 بوده. کلی حال کردم. چون جزوه ام خيلی تميز و مرتب بود. پيدا کردن جزوه سومين تلاشی بود که من برای کنکور کردم. اوليش ثبت نام بود. دومی گرفتن کارت. فکر ميکنم که چهارمی و پنجمی هم خوندن جزوه باشه و شرکت در امتحان. الانم بهتره برا اينکه زحماتم در پيدا کردن جزوه هدر ندره و خيلی از خودم خجالت نکشم برم يه خورده درس بخونم. هر چند که ميدونم فقط وقت تلف کردنه و تنها باعث ميشه که من امروز کمتر وبلاگ بخونم.



٭ 
آخيش، وبلاگ من دوباره پيدا شد!!! از ديروز عصری تا حالا اين وبلاگ گم شده بود. اما قبل از اينکه بخوام تعريف کنم چی شده بود لازمه که از آقای درخشان يه بار ديگه و در اينجا به خاطر تصحيح اشتباه من در دادن آدرس وبلاگ تشکر کنم : حسين آقا خيلی ممنون، دمت گرم.
ديشب رفتم تو Setting وبلاگ و بعد يه چيزايی رو دست کاری کردم. نتيجه اين بود : ديگه وقتی وارد وبلاگ ميشدی جز يه صفحه سفيد نميديدی.بعدشم که ميخواستم بيام از خود Blogger بيام داخل و يه چيزی بنويسم يا مثلاً بازم setting رو دست کاری کنم، نميومد داخل. خلاصه کلی حالم گرفته شد. البته الان فکر ميکنم يه خورده هم به خاطر سرعت بالای خطهای اينجا بوده باشه که داخل نميشده. بگذريم خلاصه اينکه امروز صبح باز چند باز امتحان کردم ديدم جواب نميگيرم. داشتم دست به دامن گروه فارسی بلاگرها ميشدم. نامه هم نوشتم. اما گفتم بذار قبل از اينکه بفرستم يه بار ديگه امتحان کنم. جواب داد. رفتم باز تو Setting عنوان رو درست کردم. همه چيز برگشت به حالت عادی. (البته من هنوز درست حسابی نفهميدم که چه مرگش بود). خلاصه اينکه به خير گذشت.



........................................................................................

[Powered by Blogger]