![]() | ||
|
Wednesday, February 20, 2002
٭ ساعت از 10 شب گذشته است. در خانه را باز ميکنم. کفشهای جلو در نشان از وجود مهمان دارند. خواهرم و شوهرش. از روی احترام و نه علاقه وارد اتاق شده ام. سلام ميکنم و مينشینم. سيمای لاريجانی روشن است. مجبورم تحمل کنم. مصاحبه با يک زن. همسر يک مجروح جنگ. تعريف از دوره خواستگاری ميکند، اما اينبار زن از مرد. مرد بدون دو دست، بدون دو چشم، و زن انتخاب کرده است، هر دو کارمندند و نمايش گوشه هايي از زندگی آنها. حالا 5 دقيقه گذشته است. حوصله ام سر رفته، خسته ام و حال ديدن اين چيزها را ندارم. چشمهايم مملو شده از سختيهايی که ديگران تحمل ميکنند. گوشهايم پر شده از صحبتهايي که به شعار ميماند. بگذار ايثارگری بماند برای ديگران. اين حرفها به من نمي آيد. خداحافظی ميکنم و بيرون مي آيم. و يک راست به سراغ اين جعبه و هنوز ذهنم مشغول است. زن در يک موسسه خيريه کار ميکرد و همين کافی است تا من يکی از همکارانم را به ياد بياورم. سر و گوشش در يکی از اين موسسات ميجنبد. هميشه اول ماه از ما طلب ياری ميکند و امروز اول ماه بود. اما من ذهنم مشغول چيزهای ديگری است. برای خانه ای که ميسازم، چه کابينتی بادوام تر است؟ برای اتاق خواب کدام رنگ مناسبتر است؟ کدام مارک رادياتور بهتر است؟
ايکاش خوب و بد اينقدر مخلوط نشده بود. آنوقت ميشد فهميد که همه چيز شعار نيست. بعضی اتفاقات درس است، برای من و برای ديگران. حتی اگر سيمای لاريجانی آن را تبليغ کند. عرض شد در ساعت 10:53 PM  |  ........................................................................................ |