| ||
|
Tuesday, January 10, 2006
٭ تازه از مرخصي و سفر برگشته است. بزرگتر از منست و ادب حكم ميكند كه به ديدنش بروم. ميروم و مينشينم و چند كلمه اي صحبت ميكنيم، اما دلم جاي ديگري است...
عجله دارد و ميخواهد برود. در راه مرا ميبيند و همراه خودش تا بيرون از در ميكشاندم. از بايد و نبايد و احتمالات ميگويد و نقشي كه بايد بازي كنم. چند تايي كار حوالهام ميكند و سوار ماشين ميشود و ميرود. من ميمانم و كارها اما دلم جاي ديگريست... صدايم ميكند كه بنشينيم و پروسه هاي كاري را مرور كنيم. سعي ميكنم با حوصله جوابش را بدهم و ميدانم هر چه بهتر از راه و روش كار سر در بياورد امكان استفاده از سوادش برايمان بيشتر فراهم ميشود، اما دلم جاي ديگريست... ميدانم بچه هاي با عرضهاي هستند و كار را سپردهام دستشان. هر از گاهي ميآيند كه اينجا را اينطور كنيم يا آنطور. سعي ميكنم چند تا سئوال بندازم به جانشان و جواب روشن و صريحي ندهم كه خودشان فكر كنند و همان كاري را انجام دهند كه به نتيجه ميرسند بهتر است. نميدانم منتظر همينند يا جواب قاطع و صريح. به هر حال ميفرستمشان پي باقي كار، اما دلم جاي ديگريست... هر از گاهي ميروم تا به ياد گذشتهها گپي بزنيم. سر جايش نيست و معلوم نيست كجا رفته كه همه وسائلش ولو روي ميزش مانده. دو تا ليوان چايي ميريزم و مينشينم روي صندليش تا پيدايش شود. نميآيد و هر دو تا چايي را خودم ميخورم و برميگردم، اما دلم جاي ديگريست... با اينكه از من فقط چند سالي بزرگتر است مريض احوال شده و خانه نشين و درگير دوا و دكتر و فيزيوتراپي و احتمال عمل. با اينكه بفهمي نفهمي براي عيادت دير وقت است بلند ميشوم و ميروم ديدنش، اما دلم جاي ديگريست... زنگ ميزند و ميفهمم كه بيرون از خانه است. برف ميآيد و من هم همان حواليم. بهانه ميكنم و ميروم سراغش كه چند دقيقهاي هم شده با هم بگذرانيم، اما دلم جاي ديگريست... انتهاي شب است و ماشين زير برف و باران خراب شده. هل ميدهيم تا گوشه خيابان و زنگ ميزنم اين طرف و آن طرف تا بلكه كسي پيدا شود كه از ماشين سر در بياورد. امداد و مكانيك سيار و اينها كه انگار سرشان به اندازه كافي شلوغ است جوابم ميكنند و من ميمانم و باقي قضايا، اما دلم جاي ديگريست... كوهي هست وسط صحرا كه بيشتر شبيه تپه است. بالاي كوه و دامنه و صحراي اطرافش پر ميشود از آدمهايي كه هركدامشان به يك رنگ و يك قيافه و يك شكل هستند و به زبانهاي مختلف صحبت ميكنند، ولي همه يك جور لباس پوشيدهاند. هركسي پي كار خودش است. از ظهر تا غروب وقوف ميكنند و بعد تك تك و گروه گروه به سمت مقصد واحدي حركت ميكنند و ميروند. هيچكدامشان را نميشناسي و هيچكدامشان انگار كه ديگري را نميشناسد. دل من اما به نظرم جايي وسط آن صحرا جا مانده است. عرض شد در ساعت 11:39 AM  |  ........................................................................................ |