| ||
|
Saturday, December 13, 2003
٭ هنوزم يادمه.. تو چي؟ يادته؟ تق تق تق... صدای عصا يادته؟ اون رديف پله ها يادته؟ چهار شنبه ها ميرفتيم، اون تخت گوشه اتاق، اون خانوم مهربونه، غر زدناش وقتی خسته ميشد يادته؟ شماره پرونده رو هنوزم يادته؟ همون پوشه قرمزه که روش با ماژيک آبی اسمتو نوشته بود.. چيکه چيکه قطره ها ميومدن و ميرفتن، يادته چند ساعت طول ميکشيد؟ اووووه! چند بار اين راه رو با هم رفتيم و اومديم؟ يادته؟ اون سری آخر رو يادته؟.. درست 14 روز طول کشيد، با مامان ميومديم.. روزا اون بود و شبا من.. يادته؟ ماه رمضون بود 5 روزش.. 5 روز که چه عرض کنم.. 4.5 روز، يادته؟ اون شب آخر رو يادته؟ داغش هنوز به دلم مونده. نميدونم داداشت يه دفعه چطور شد که اون شب ماه رمضون پا شد اومد.. منو بيرون کردن، يادته؟ عجب روزی بود اون روز آخری.. چقد صبحش بدو بدو کردم.. درست دم اذان ظهر بود رسيدم خونه. گفتم بذار يه سر بزنم محل کارم، هر چی باشه دو هفته بود نرفته بودم اونطرفا.. اينا رو ديگه ميدونم که يادت نيست. هيچکی خونه نبود.. من تنها.. همه اومده بودن سراغ تو، از خستگی مثه يه صليب پهن شدم رو زمين.. تلفن همون موقع زنگ زد: "تو چرا خونه ای الان؟............"، سکوت بود فقط... "تموم شد؟ نگهش دارين تا من بيام" خودم بردمت پايين، فردا صبحشم خودم اومدم دنبالت، خودم سوار ماشين کردمت.. با هم سر راه رفتيم اون مدرسه هه.. حياطش همون بود.. ساختموناش همون بود.. دفترش همون بود، همون که دفعه قبل که بچه ها از راهرو صدات ميزدن پا شدی رفتی پيششون و نشونشون دادی که با قِر يعنی چی! عجب روزی بودا، يادته؟ بعدش برای بار آخر اومديم خونه.. آخرين گشتت رو که تو خونه زدی يادته؟ بقيه شو نميگم.. تا حالاشم خيلي شو نگفتم.. بذار بمونه بين خودم و خودت.. فقط اومدم بگم بی معرفت! 1461 روز گذشته. من که دستم کوتاهه، حداقل يه دفه ميومدی به خوابم
عرض شد در ساعت 11:57 PM  |  ........................................................................................ |