| ||
|
Monday, July 07, 2003
٭ شروع که کردم ميخواستم از آن ساقه های معطر بگويم و گلبرگهای رنگی.. ديدم که حس ها را از تو آموخته ام. ادامه که دادم به دوست داشتن رسيدم و خواست های زمان دلتنگی.. ديدم که تقصيرها بيشتر از آنست که بتوانم به گردن بگيرم... پس اکتفا به جمله ای کردم. گفتم دست کم بر کاغذی بنويسم که چشمانت را نوازش دهد.. و شاخه گلی همراهش کنم، شايد از دلتنگيت بکاهد. کاغذ را برداشتم، نامه را نوشتم، گل ها را دسته کردم: مريم و زنبق و سوسن. آماده شد اما باز تعلل کرده بودم. تا فردا که زمان دوباره ای ميافتم خزان گلها ميرسيد. گذاشتمشان به اين اميد که زيباترش را برايت دسته کنم. در انديشه فردا آمدم. نشستم. و همانجا بود که فرصت را از من گرفتند. همانجا بود که من بر زمانی که بی تو گذراندم تا حيرت و شيرينی پیغامی را دوچندان کند حسرت خوردم.
حالا من مانده ام و دسته گلی که بر باد داده ام.. با جعبه ای خالی که به آب خواهم سپرد.. با نامه ای که در سينه مدفون خواهم کرد.. با خاطره ای که از آن رويايی نخواهم ساخت.. و با آرزويی که برآورده نشد. انگار باخته ام.. مثل آن بار که تعلل فرصت را از من گرفت.. فرصتی که در يک دوره زمانی به تو ميدهند و اگر استفاده نکنی در لحظه ای از تو ميگيرند... عرض شد در ساعت 1:46 AM  |  ........................................................................................ |