عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Friday, February 14, 2003

٭ 



جو زدگی شايد! آن روز که شروع شد بدون هيچ برنامه و هدفی بود. هودر بود و ندا و خورشيد و لامپ و پدرام و دنتيست و خيلی های ديگر.. ساده بود. چشم هايم بسته بود. نه ميدانستم چگونه و نه ميدانستم تا کی. شايد شروع شد تا دنيا را از پشت عينک ديگری ببينم و شايد عينکی بود که ديگران از پشت آن مرا ببينند. هر چه بود انگار يک جور تقاضای بودن داشت: منم بازی؟
دلبستگی به گمانم اين طور می آيد. چشمانت بسته است. ميخواهی و سعی ميکنی بدست بياوری و نميدانی که چطور اسير ميشوی. اول مي آيد تا گره ای را باز کند. کم کم يک گره را باز ميکند و نميفهمی چند جای ديگر گره ميخورد. وقتی ميفهمی که موقع از دست دادن باشد. ميخواهی از خودت جدايش کنی اما ميبينی به خيلی جاها وصل شده است.
اينجا هم به خيلی جاها وصل شده. نه از آن شکل که خيال بريدنش را داشته باشم. بيشتر از آن نوعی که در فکر محکم کردنشان هستم و ابزارش انگار همان مسببش است. همان عينکِ شکسته مستهلکِ فرسوده، وگرنه حرفهای اينجا خيلی وقت است که تمام شده.




........................................................................................

[Powered by Blogger]