| ||
|
Monday, January 27, 2003
٭ هفت ساله كه يه نفر هست كه هر شب به من زنگ ميزنه، هفت ساله كه جيك و پيك زندگي همو ميدونيم، هفت ساله كه با هم به قدري قاطي شديم كه ديگه جدا كردنمون از هم غير ممكنه، هفت ساله كه داريم با هم بزرگ ميشيم، عوض ميشيم، اشتباه مي كنيم، دعوا مي كنيم، ميخنديم ، گريه مي كنيم: زندگي ميكنيم.
شايد او بيشتر از هر كس ديگري، در تمام لحظات، حتي تلخ ترين اونها ، منو درك كرده، فهميده و خيلي از اوقات هم واقعا” فقط تحمل كرده، كاري كه من نميتونم بكنم. حالا به جايي رسيديم كه وقتي من ميگم سلام، ميفهمه چمه، بعضي وقتا ميگه ، خوب، مثل اينكه حالت خوب نيست، از صدات معلومه حوصله حرف زدن نداري. فقط يه كم منو آروم ميكنه، بعد خداحافظي ميكنه و ميدونم كه خودش ميدونه دوباره كي بياد سراغم. و تنها همين درك، همين فهميدن وهمين شناختن، باعث آرامش من ميشه. به قول خواهرم، آدم بايد خيلي خوش شانس باشه كه دوستي مثل مريم داشته باشه. وقتي كه هيچ لزومي نمي بينم كه براي اينكه غصه هامو ازش پنهان كنم،با اونم مثل بقيه دوستام كه هر وقت بهم زنگ ميزنن، فقط ميخندونمشون و... رفتار كنم، تا جايي كه برگردند بهم بگن، چقدر خوبه كه حداقل تو يه نفر هميشه ميخندي و خوشحالي! ...، احساس سبكي ميكنم، چون با اون ميتونم خودخودم باشم، بدون گريم، هموني كه واقعا” منم و در ضمن نگران هم نباشم. فكر ميكنم حتي اگه يه نفر هم توي زندگي آدم باشه، كه آدمو درك كنه و بفهمه، كافيه. لازم نيست از همه انتظار داشته باشيم كه ما رو درك كنند، اين انتظار بي جا و احمقانه اييه. فقط افراد ساده لوح، از مردم، از ديگران انتظار دارند! بگذريم. همه اينارو نوشتم كه بگم، مريم الان سه روزه كه هيچ خبري ازش نيست و من فكر ميكنم كه حال مادربزرگش بد شده و رفته پيش اون، ولي از صميم قلب آرزو ميكنم كه اشتباه كنم، چون مريم اونو با همه وجودش دوست داره . اينو براش نوشتم ، تا وقتي كه برگشت، ازش بخاطر بودنهاش، شنيدنهاش و ديدنهاش تشكر كنم وبگم: واقعا” تا وقتي كه دستي به پيكر تو چسبيده، بودنش رو حس نمي كني، ولي وقتي كه ازت جدا شد، تازه ميفهمي كه بودنش چقدر ضروري بوده و تو چقدر به بودنش عادت كرده بودي، تا جايي كه اصلا” نميدونستي كه هست... بنفشه عرض شد در ساعت 9:44 AM  |  ........................................................................................ |