| ||
|
Friday, January 24, 2003
٭ مسافرها دارند ميروند...
مسافرها ميروند و من مانده ام. نميدانم که چه چيز را بايد به سفر برد و چه چيز را بايد اينجا گذاشت. نميدانم چه چيزهايی را بايد آنجا گذاشت و چه چيزهايی را با خود آورد. من با خود چيزی به يادگار نياوردم. نه پارچه و لباس، نه کتاب و ذکر، و نه عکس و فيلم. تنها چيزی که برايم مانده ياد است. ياد و فقط ياد. ياد آن سکو که دستم روی کناره اش تکیه گاه سرم ميشد، ياد آن اولين نماز مغربی که قبل از غروب خوانديم، ياد "ربنا و لک الحمد"ی که انگار از عالم ديگری ادا ميشد، ياد تکيه به آن ديوار، آن گردش های دسته جمعی که به تو ميفهماند چگونه در جمعی و تنهايی، ياد آن صحرا، آن توقف قبل از طلوع خورشيد، ياد آن لحظاتی که بين آن ديوار و آن منحنی مجاورش می ايستادی، ياد آن همه انسان که هر کدام به شکلی و به زبانی نجوا ميکردند، حتی ياد آن فريادهايی که کشيدند و نميدانستند که چطور کار خودمان انجام نشده ماند، حتی ياد آن آسانسورها و راه پله ها و پشت بامها که ميعادگاه زوجهای پير جدا مانده از هم شده بود... هنوز اين يادها با منند. مسافرها ميروند و من مانده ام. اينجا، در غوغای "دوستت دارم" و "دوستم داری؟"، در غوغای آرايش و عطر، در غوغای شهرداری و شورای شهر، در غوغای عراق و آمريکا، در غوغای پالت و ليست کسری قطعات، در اين همه غوغا و نمايش و اين همه هيچ. مسافرها ميروند و من مانده ام. نه اينکه آن سنگ ها و ديوارها و بنا ها از جنس ديگری باشد، نه اينکه آن خاک و بيابان و هوا از جنس ديگری باشد، نه اينکه آن خدا و آن پيامبر جور ديگری باشند. نه، لا به لای نيت و احرام و تلبيه، طواف و سعی و تقصير، شايد که به تو فرصت تفکر دوباره ميدهند، اگر تو مجذوب کاپريس و اسواق بن داود نشوی. مسافرها ميروند و من مانده ام. شايد که در هجوم اين همه، راهی بيابم. و جراتی که ندا بدهم: لبيک، اللهم لبيک عرض شد در ساعت 12:46 AM  |  ........................................................................................ |