| ||
|
Wednesday, January 15, 2003
٭ ميگه:
” به خدا زندگي توي اين كتابهايي نيست كه توي كتابخونت، روي ميزت، گوشه و كنار اتاق چيدي روي هم ! آخه دنبال چي ميگردي بين اينا؟! چقدر تا حا لا كتاب خوندي؟ چقددر نت برداشتي؟ چقدر جمله هاي قشنگ ياد گرفتي؟ آخه بابا سرتو بيار بيرون از توي اين كاغذا ! منم همه اين كاراي تو رو كرده ام، همه اين كتابها توي كتابخونه منم هست، به همه چيزايي كه تو بهشون فكر ميكني، فكر كرده ام، يه عالمه جمله هاي قشنگ از تاريخ فلسفه ويل دورانت وووو حفظم. ولي باور كن الان در 27 سالگي مي دونم كه اشتباه مي كرده ام، جاي ديگري بايد دنبال زندگي گشت، بيرون از اين اتاق و بيرون از اين كتابها، باور كن زندگي جاي ديگريست! آدم بايد هوشيار باشه، بايد يه كم زرنگي هم بكنه، من الان دارم به تو ميگم كه داري راه رو اشتباه ميري، من همه اينا رو تجربه كرده ام و دارم همه اين تجربيات رو در اختيار تو فرار ميدم، نخواه كه همه چيزو خودت تجربه كني. فرصت اونقدر زياد نيست. باور كن من بعد از همه اون پرسه زدنها رسيدم به اينكه زندگي رو فقط بايد ساده گرفت، فقط بايد لذت برد و خوش بود و پول در آورد و با يكي بايد بود كه دوستت داشته باشه و تو هم دوستش داشته باشي.فقط همين. به خدا همش همينه! حالا ببين من كي اينو بهت گفتم! ديگه خود داني. هرچند كه حالا ميدونم كه اون رگ ديوونگي كه در من هست، در وجود تو هم هست ولي اگه اين واقعيت رو هم خيلي ساده بپذيري و قبول كني كه تو واقعا” براي عاقلانه زندگي كردن، آفريده نشده اي ، و يه آدم عادي و معمولي هر چقدر هم كه خوب باشه - آخه تو به چي ميگي خوب؟! - ، نميتونه تو رو ارضاء كنه ،بلكه ، احتياج به هيجان،ريسك كردن و يه كم ديوونگي داري، اون وقت خيلي راحت تر زندگي ميكني، اون وقت ديگه ميدوني چجوري زندگي كني و دنبال چي و كي بگردي!...” بنفشه عرض شد در ساعت 11:34 AM  |  ........................................................................................ |