هنوز منتطر بودم. وقتی رفت بيخبر رفت. وقتی آمدم نشانی از او نبود. بعد خبرش رسيد. همه چيز را با خودش برده بود. اما هنوز منتظر بودم.
صبح يک جور ديگر بود. از شما فهميدم. بعد ديدم در آن سوی مه ديگر نشانی نيست. ترسيدم. حالا شب شده و باز شما! اينجا روبروی من. زل زده ام به مقابلم. يادگارش هنوز اينجاست و اين خبر که به من داده: تمام.
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش…