| ||
|
Saturday, August 31, 2002
٭ همه حرفاتو قبول دارم .تمام اين مشكلاتي كه گفتي هست .صد برابر بدترش هم هست.مردم دردهايي دارند كه من و تو ازشون كاملا” بي خبريم.دردهايي كه مال قشر ما نيست.من اگه شعاري ميدم،از سر سيريه،درد رو يكي داره لمس ميكنه،يكي ديگس كه داره با درد زندگي ميكنه.ولي با تمام اين حرفها،حتي اگه همه قطع اميد كنند و بگن كه از دست ما كه كاري بر نمياد!، من يكي درحد توانم سعي خودم رو خواهم كرد كه قدمي هرچند كوچك براي وطنم بردارم.حتي اگر تلاشم بي فايده يا احمقانه بنظر بياد،هرگز نا اميد نخواهم شد. همين من ها هستند كه نيروي عظيم رو ميسازند.معلومه كه اگه من بگم از دست من كه كاري بر نمياد و نا اميد شم يا خودمو كنار بكشم، يا صرفنظر كنم، هيچ اتفاقي نخواهد افتاد!
” چه كسي ميخواهد من و تو ما نشويم؟ خانه اش ويران باد! من اگر ما نشوم،تنهايم تو اگر ما نشوي، خويشتني از كجا كه من و تو شور يكپارچگي را در شرق باز بر پا نكنيم؟! از كجا كه من و تو مشت رسوايان را وا نكنيم؟! من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه برمي خيزند! من اگر بنشينم تو اگر بنشيني چه كسي برخيزد؟ چه كسي با دشمن بستيزد؟ ... كوه بايد شد و ماند دشت بايد شد و خواند ... حرف را بايد زد! درد را بايد گفت! ... من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه بر ميخيزند! همه بر ميخيزند! همه بر ميخيزند!...” من اين خاك رو مي پرستم.من اين خاك رو دوست دارم. من بوي اين خاك رو ميشناسم.من متعلق به اين خاك هستم و در مقابل ارزشي كه وطنم برام داره، من و همه زندگيم هيچ هستيم.اين منم كه متعلق به ايرانم،نه ايران به من! ايرانمون رو نجات بديم! من هيچ باكي ندارم كه بهم بگن وطن پرست.آره!من وطن پرستم! افتخار ميكنم كه وطنم رو مي پرستم! هيچوقت هم تركش نخواهم كرد،حتي اگه جلوي نفس كشيدنم رو هم بخوان بگيرن! اگه آزادي ميخوام، همينجا ميمونم و آزادي رو سعي ميكنم همينجا به چنگ بيارم، اگه دنبال امنيتم، همينجا امنيت رو براي خودم ايجاد ميكنم، اگه دنبال احترامم ، كاري ميكنم كه همينجا برام احترام قائل باشند، همينجا حقوقم رو مي گيرم، اين حق منه كه در كشور خودم ، از حقوق طبيعي خودم بهره مند باشم. اين جا وطن منه! اگه اينجا نتونستم آزاد باشم، هر جاي دنيا هم كه برم، آزاد نخواهم بود! بنفشه عرض شد در ساعت 10:01 PM  |  ........................................................................................
Friday, August 30, 2002
٭ ” ارتفاع پست ” :
اي واي كشورم! بيچاره كشورم! بيچاره ايرانم! بيچاره ايرانمون! بيچاره ايران! ايران! ايران! وچه بي غيرتم من! وچه بي غيرت شديم ما! وچه بي غيرت كردندمون! وچه خوب سرمونو به چيزاي ديگه گرم كرده اند،كه صدامون در نياد! وچه خوب مثل گوسفند، توي مترو و اتوبوس و صف شيروهزار تا دردوبلاي ديگه، ريختنمون روي هم وچه خوب سرمونو گرم كرده اند به جا كردن خودمون توي اتوبوس يا مترو، به اينكه بغل دستيمون داره به ما فشار مياره، به اينكه كي اول صف بوده و كي بعدا” اومده خوب انداختنمون به جون هم! مثل گرگ همديگرو تيكه پاره ميكنيم، چون زورمون فقط به همديگه ميرسه چون اونقدر پر از عقده شديم كه بايد روي سر ضعيف تر از خودمون خاليش كنيم چون هويتمون رو ازمون گرفته اند يه زماني ايروني جماعت براي خودش كسي بود ولي امروز، خارج از ايران كه ميري يه جورايي ميترسي از اينكه بفهمند ايراني هستي ايراني خوار شده ايراني حتي نسبت به طبيعي ترين حقوق خودش هم هيچ ادعايي نداره ايراني اصلا” نميدونه كه كيه! ايراني يادش رفته كه ايران مال اونه، نه مال پلنگان و شيران! ايراني ديگه غيرت نداره ايراني ديگه جرأتش كو كه بخواد از ميهنش، از وطنش، از كشورش،از ايرانش دفاع كنه؟! ايراني ترجيح ميده كه دمشو بذاره روي كولش و در بره! ايراني فقط به خودش فكر ميكنه و حاضر نيست كه منافع شخصيشو بخاطر چيزاي مسخره و پيش پا افتاده و فراموش شده اي مثل ميهن و حس ميهن پرستي و اينجور اراجيف به خطر بندازه ايراني ديگه يادش رفته كه آرش كمانگير كي بود و... ايراني... بنفشه عرض شد در ساعت 11:58 AM  | 
٭ ” سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت ... ”
اولين سلام مردد بود و شورانگيز! - چه بسا كه اش پاسخي نمي آمد و تنها ، سيلي تنهاتر شدن را در گوشت مينواخت اولين سلامها ، قشنگ ترين سلامها بودند چرا كه پاسخي اگر به اولين سلامت آمد، حقيقي است - اجباري در كار نيست و هر آنچه هست، اشتياق - واپسين سلامهايت را چه بسا كه پاسخي قراردادي بشنوي و چه بسا كه نداني ، بدون فكر پاسخ داده اندت وآن آخرين سلامت، ... تضميني نيست كه پاسخ داده شود، وچه بسا كه پاسخش اين باشد: ” خداحافظ ! ” و اين آخرين خداحافظي، تلخ ترين خداحافظي هاست چرا كه آن هم حقيقي است! اجباري در كار نيست، خداحافظ ! بنفشه عرض شد در ساعت 10:53 AM  |  ........................................................................................
Wednesday, August 28, 2002
٭ انسان تصور ميكند كه در نمايشنامه اي معين نقش خود را ايفا ميكند، وهيچ ظن نمي برد كه دراين اثنا بي آنكه به او خبر بدهند، صحنه را تغيير داده اند، و او نادانسته خود را وسط اجرايي متفاوت مي بيند.
”عشقهاي خنده دار” / ميلان كوندرا بنفشه عرض شد در ساعت 6:52 PM  | 
٭ در لحظه هاي سنگ
اندوه هم نمي رويد و نامها ناميده اي ندارند اينجا سكوت يعني بهت در انتهاي خاطره شمعي سياه ميسوزد ... و در كلام، رودي است خشك آن سوي حرف آن سوي فعل ماندن: مصيبت رفتن: محال... ضياء موحد / ”مشتي نور سرد” بنفشه عرض شد در ساعت 6:14 PM  |  ........................................................................................
Sunday, August 25, 2002
٭ درها را قفل ميكنم. پنجره ها را ميبندم. پرده ها را ميكشم. پلكهايم را روي هم ميگذارم. براي آخرين بار مقابل يادگارهايت مينشينم... Shut down و تمام. ديگر قلبم براي كسي نخواهد طپيد و چشمهايم براي كسي نخواهد گريست.
آنگاه تو شايد بيايي. شايد جسدم را در چشمهء يادت غسل دهي. شايد كفنم كني. شايد مرا درون قبري بگذاري. شايد كفنم را بگشايي و صورتم را روي خاك قرار دهي. شايد با سنگهاي لحد مرا بپوشاني. شايد زير خاكهاي سياه دفنم كني. شايد در يادت برايم سنگ قبري بتراشي. اما من هيچگاه نخواهم فهميد كه پيش از محو شدن از يادت، كدام جمله را روي سنگ قبرم حك كرده اي. عرض شد در ساعت 2:18 PM  |  ........................................................................................
Thursday, August 22, 2002
٭ Delia Elena San Marco
در يكي از گوشه هاي ميدان انس با هم خداحافظي كرديم. از پياده رو روبرو ، دوباره نگاه كردم، شما برگشته بوديد و براي من دست تكان مي داديد. ... ديگر همديگر را نديديم. يك سال بعد شما مرده بوديد. اكنون به دنبال اين خاطره ميگردم،نگاهش ميكنم،فكر ميكنم كه اشتباه بوده است،فكر ميكنم در پشت آن خداحافظي معمول،جدايي بي پايان بوده است. ... خواندم كه روح، درلحظه اي كه جسم مي ميرد ميتواند رها شود. اكنون نمي دانم كه آيا واقعيت در آن فرضيه شوم نهايي قرار دارد يا در خداحافظي معصومانه. زيرا اگر ارواح نمي ميرند، خوب است كه هيچ چيز مفرطي در خداحافظي آنها نباشد. خداحافظي كردن رد جدايي است. گفتن اين است كه : امروز ما بازي جدا شدن از همديگر را ميكنيم ولي فردا همديگر را مي بينيم. انسانها خداحافظي را ساخته اند، زيرا، با اينكه مي دانند محتمل و ميرا هستند، خود را به نوعي جاودان مي دانند. ... كارنامه/شماره 16و17/ خورخه لوييس بورخس بنفشه عرض شد در ساعت 1:39 PM  |  ........................................................................................
Wednesday, August 21, 2002
٭ ”وقتي كه من بچه بودم...”
چند دقيقه پيش يه فرشته خودشو با همه پاكي و معصوميتش چسبونده بود به من و سر كوچولوشو بدون هيچ مقاومتي گذاشته بود روي شونه من. بي هيچ اعتراضي. صداي تپيدن قلب كوچولوش همه آرامشي رو كه احتياج داشتم بهم بخشيد. كاش هيچ وقت سرشو بر نميداشت.كاش براي هميشه در آغوش من ميخوابيد و من فداش ميشدم.ولي حيف كه اون خسته ميشه. ولي برخلاف بچه هاي ديگه هيچي نميگه. بي صدا سرش رو ميذاره روي شونه آدم و فقط وقتي ببيني كاملا” بي حركت مونده و برگردي صورت كوچولوي قشنگشو نگاه كني ، مي بيني كه زير چشمهاي معصوم و بي گناهش با اشكهايي كه بي صدا ريخته خيس شده. كوچولو مامانشو ميخواسته و تو با خودخواهي چسبونديش به خودت تا خوبيهاي وجودش بهت آرامش بده.كاش اعتراض ميكردي فرشته كوچولو.كاش با صداي بلند جيغ ميزدي. بي تابي ميكردي.گريه ميكردي.آخه بچه تو چرا اينقدر مظلومي؟! اگه همينجوري بموني چي؟ اونوقت تاب اين دنيا رو چطور مياري؟كوچولوي من آرزو ميكنم كه خيلي قلدر بشي! نميخوام مظلوم باشي... كاش اونقدر بچه بودم كه مثل تو ، فقط كافي بود سوار آسانسورم كنند تا ديگه اشك نريزم، تا از ته دل بخندم و صداي قهقهه ام توي فضا بپيچه. كاش من هم يه بچه بودم. يعني آسانسور سواري چنين لذت عميقي داره كه ما از دركش عاجزيم وتو مي فهمي؟! يعني يه تاس شيشه اي قرمز بزرگ اينقدر قشنگه كه باعث شه چشمهاي تو اينطوري برق بزنه و ديگه غصه نخوري؟ كاش من هم وقتي يه تاس قرمز ميدادن دستم راضي ميشدم و ديگه گريه نمي كردم... ولي حيف كه اونقدر دورم كه ديگه خيلي سخت چيزي ميتونه واقعا” خوشحالم كنه ، ديگه خيلي كم پيش مياد كه مثل تو قهقهه بزنم و چشمام از خوشحالي برق بزنه... بچگي من خيلي وقته كه گذشته و متأ سفانه ديگه هرگز برنمي گرده...روزاي خوب بچگي ديگه تكرار نميشن. فقط ميتونم با ياد آوري خاطرات اون روزاي قشنگ براي چند لحظه فراموش كنم كه بزرگ شده ام.كاش براي هميشه بچه مي موندم! براي هميشه... بنفشه عرض شد در ساعت 9:25 PM  | 
٭ از خوشحالي دلم ميخواد جيغ بكشم! دو روزه دارم دربدر دنبال يه سايتي ميگردم كه بتونم شوي اين DANCE ME TO THE END OF LOVE را كه ديوونم كرده ،ببينم.شديدا” افتاده بود تو سرم كه پيداش كنم و امان از وقتي كه يه چيزي توي سر من بيفته! همه فضاي بالاخونه رو اشغال ميكنه.بعد از كلي گشتن ، چيز بدرد بخوري پيدا نكردم. تا همين چند لحظه پيش كه از طريق وبلاگ آيداي عزيز، راه رو پيدا كردم! - از طريق لينكي كه به وبلاگ آقاي نويد عرب داده بود- و خلاصه بطور كاملا” اتفاقي، به چيزي كه دنبالش بودم برخوردم. واقعا” كه جوينده يابنده است! از هردوتون ممنونم. رضا چند وقت پيش به من گفته بود كه ” ما مهره نيستيم” رو بخونما! گوش نكردم. يعني فرصت نشد. بهرحال الان خيلي خوشحالم كه بالاخره گمشده خودمو پيدا كردم! تازه يه چيز عالي ديگه هم اونجا شنيدم...
”ديگر خيالم از همه سو راحت است...” - البته فعلا” تا اطلاع ثانوي!-. بنفشه عرض شد در ساعت 5:35 PM  |  ........................................................................................
Monday, August 19, 2002
٭
DANCE ME TO THE END OF MY LIFE!!!!!!!!!!!!!!
DANCE ME TO THE END OF LOVE (from the album 'COHEN LIVE') Dance me to your beauty with a burning violin Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in Lift me like an olive branch and be my homeward dove Dance me to the end of love Dance me to the end of love Oh let me see your beauty when the witnesses are gone Let me feel you moving like they do in Babylon Show me slowly what I only know the limits of Dance me to the end of love Dance me to the end of love me to the wedding now, dance me on and on Dance me very tenderly and dance me very long We're both of us beneath our love, we're both of us above Dance me to the end of love Dance me to the end of love Dance me to the children who are asking to be born Dance me through the curtains that our kisses have outworn Raise a tent of shelter now, though every thread is torn Dance me to the end of love Dance me to your beauty with a burning violin Dance me through the panic till I'm gathered safely in Touch me with your naked hand or touch me with your glove Dance me to the end of love Dance me to the end of love Dance me to the end of love بنفشه عرض شد در ساعت 9:20 AM  |  ........................................................................................
Sunday, August 18, 2002
........................................................................................
Saturday, August 17, 2002
٭ اعتقاد – رفتار (1):
يكي از مشغله هاي فكري من اين بوده كه: اعتقاد انسان آن چيزي است كه در ذهن و انديشه اش وجود دارد يا آنچه كه به آن عمل ميكند؟ براي روشن شدن مطلب، بسياري از ما ميگوييم كه معتقديم دروغ گفتن ناپسند است. اما كدام يك از ما دروغ نميگويد؟ حالا به كدام معتقديم: دروغ گفتن ناپسند هست يا نيست؟ حدود 10 روز پيش اين بحث در جايي به عنوان بحث حاشيه اي بر يك بحث ديگر مطرح شد و اين خلاصه اي از آن بحث حاشيه اي است: اعتقاد، احساس و رفتار سه ضلع يك مثلث هستند كه به شدت روي يكديگر موثرند. وقتي به چيزي اعتقاد داري اما به شكل ديگري رفتار ميكني، اعتقاد و احساست از رفتارت متاثر ميشود. تكرار رفتاري كه در ابتدا به درستي آن معتقد نبوده اي بتدريج بر اعتقادت اثر ميگذارد و به آن شكل ديگري ميدهد و پس از مدتي ديگر به آن معتقد نخواهي بود. اعتقاد تو به سمت آنچه عمل ميكني سوق پيدا ميكند. طبيعتاً عكس قضيه هم درست است. يعني اگر به چيزي معتقد شدي و به درستي آن يقين كردي و اصرار ورزيدي، رفتارت متناسب با اعتقاداتت خواهد شد. نظر شما چيست؟ حسي اگر بود، ادامه دارد... عرض شد در ساعت 1:48 PM  |  ........................................................................................
Friday, August 16, 2002
٭ چند وقت پيش يكي از دوستان دوران راهنماييمو ديدم.خيلي فرق كرده بود.ديدن اون باعث شد كه خودمو بهتر ببينم. يعني بهتر ببينم كه كجاي زندگيم ايستاده ام! اون خيلي عوض شده .خيلي. واقعا” شده هموني كه فروغ بهش گفت ”يك زن ساده كامل”!
اون روز يه جورايي دلم يه كم براش سوخت. احساس ميكردم كه خيلي عادي شده ،در حاليكه من هنوز يه دختر بچه كله شق ،لجباز ،پرحرف و پر سر وصدا هستم كه يه لحظه هم آروم و قرار نداره و هنوز هم دوست داره خيلي چيزارو تجربه كنه و...ولي امروز فكر ميكنم كه اشتباه ميكرده ام. و همين موضوع بود كه باعث شد متن پايين رو بنويسم- در مورد عادي بودن-. مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل كه از وراي پوست سر انگشتهاي نازكتان مسير جنبش كيف آور جنيني را دنبال ميكند و در شكاف گريبانتان هميشه هوا به بوي شير تازه مي آميزد مرا پناه دهيد مراپناه دهيد... بنفشه عرض شد در ساعت 10:51 PM  | 
٭ بنظرم عادي بودن هم خودش يه هنره! عادي زندگي كردن،مثل همه آدماي معمولي! مثل همه اونايي كه تو هميشه معتقد بوده اي كه جزو سياهي لشكرهاي زندگي هستند. مثل همه اونايي كه هميشه فكر ميكرده اي كه تو باهاشون خيلي فرق داري. بعد از اينهمه مدت كه اينجوري فكر كرده اي، حالا ميخوام بهم جواب بدي كه چه شاهكاري زده اي كه بقيه نزده اند؟
چه تغيير خاصي در دنياي اطرافت بوجود آورده اي كه اونا از ايجادش ناتوانند؟! آره! بيا پايين! چشماتو خوب باز كن و نگاه كن، هم به خودت هم به مردم عادي، تو هم مثل همه اي. هيچ فرقي با بقيه نداري. باور كن! و قبول كن كه عادي زندگي كردن هم خودش يه هنره! شايد حتي هنري والاتر از هنر استثنايي بودن! آره! حالا ميتوني يه نفس راحتي بكشي، چون تو هم مثل همه مردم هستي.بيخود نيست كه ميگن: ”خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو!” بنفشه عرض شد در ساعت 10:33 PM  | 
٭ فكر ميكنم نوشتن هم مثل خيلي از كارهاي ديگه - نقاشي،ساز زدن، خوشنويسي يا آواز- ميمونه. يه مدت كه ننويسي ديگه نوشتنت نمياد! حتي ممكنه به ذهنت خطور كنه كه عجب اشتباهي ميكرده اي كه مي نوشته اي!...ولي وقتي مي بيني كساني هستند كه ميخوان بازم بنويسي، گولشون رو ميخوري و باز مي نويسي!
هميشه همينطوريه.يه روز احساس ميكني كه امكان نداره از كاري كه ميكني خسته بشي يا دست برداري، فكر ميكني امكان نداره نظرت عوض بشه، فكر ميكني... ولي يهو يه وقت به خودت مياي و مي بيني كه عوض شده اي و نفهميده اي! خسته بوده اي و نميدانسته اي، اشتباه ميكرده اي ولي حتي دچار ترديد هم نشده بوده اي،مي فهمي كه دلت يه چيزاي ديگه ميخواسته ولي خودت هم از ته دل خودت خبر نداشته بوده اي! چقدر با خودت فاصله داشته بوده اي و يا شايد الان از خودت دور شده اي! خودت هم نميدوني! نميدوني!ولي بازم همينكه بدوني كه نميدوني، جاي شكرش باقيه!...گاهي اوقات نميدوني و نميدوني هم كه نميدوني و براي هميشه در ناداني خودت فرو ميروي... بنفشه عرض شد در ساعت 10:19 PM  |  ........................................................................................
Wednesday, August 14, 2002
٭
گل بود و شمع بود و من و ايکاش مرا بقدر شمع منزلتی بود تا کنارش ميسوختم.
گل بود و پروانه بود و من و ايکاش مرا بقدر پروانه منزلتی بود تا دورش مي چرخيدم. گل بود و شبنم بود و من و ايکاش مرا بقدر شبنم منزلتی بود تا رويش را ميبوسيدم. گل بود و نسيم بود و من و ايکاش مرا بقدر نسيم منزلتی بود تا گلبرگهايش را نوازش ميکردم. گل بود و آب بود و من و ايکاش مرا بقدر آب منزلتی بود تا در پايش می افتادم. گل بود و خاک بود و من و ايکاش مرا بقدر خاک منزلتی بود تا ريشه هايش را در آغوش ميکشيدم. گل بود و خار بود و من و ايکاش مرا بقدر خار منزلتی بود تا در سايه اش می آرميدم. گل بود و من بودم و سهم من تنها ياد بود و ياد بود و ياد. عرض شد در ساعت 6:20 AM  |  ........................................................................................
Tuesday, August 13, 2002
........................................................................................
Monday, August 12, 2002
٭ حالا ديگر تنها بهانه ای شده تا سراغی از او بگيری. سخت است وقتی که ميدانی نيست. اما ميروی تا دل به نشانه هايش خوش کنی. مگر جای ديگری ميشناسی که اثری از او در دل داشته باشد؟ ميروی شايد تو نيز اثری از خود بگذاری بلکه يادگاری شود از دوست داشتن.
عرض شد در ساعت 3:55 PM  |  ........................................................................................
Saturday, August 10, 2002
٭ دوست دارم اينقدر دوستت داشته باشم که هر چيزی دوست داری رو از هرچيزی دوست دارم بيشتر دوست داشته باشم. اگه اينجوری بود ديگه بهت نميگم چرا يکی ديگه رو انتخاب کردی و منو نکردی، حتی اگه دلم برا خودم بسوزه که عرضه اش رو نداشتم. ديگه بهت نميگم چرا حالم رو نميپرسی، چون اگه دوست داشتی اين کارو خودت ميکردی. ديگه بهت نميگم چرا؟ چرا؟ چرا؟ بهت نميگم چقدر دوستت دارم تا خودت از رو رفتارم بفهمی. تا مجبور شم طوری رفتار کنم که متوجه بشی. مگه هر چيزی رو بايد حتماً گفت. يعنی اگه بهت نگم خودت متوجه نميشی؟
عرض شد در ساعت 11:05 PM  | 
٭ ”براي قاصدك”
نگرانتون بوديم. خوب شد كه دوباره نوشتيد. صداي دلنشينتون رو شنيدم و از اين همه خوبي و زيبايي در كلام و طبع شما لذت بردم. اميدوارم كه هميشه سلامت باشيد و اين مشكل حل بشه. شاد باشيد! بنفشه عرض شد در ساعت 8:55 PM  | 
٭ ” غم مخور! ”
يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور ... دور گردون گر دوروزي بر مراد ما نرفت دائما” يكسان نباشد حال دوران غم مخور هان مشو نوميد چون واقف نئي از سر غيب باشداندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور ... در بيابان گر بشوق كعبه خواهي زد قدم سرزنشها گركند خارمغيلان غم مخور گرچه منزل بس خطرناكست و مقصد بس بعيد هيچ راهي نيست كانرا نيست پايان غم مخور حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب جمله ميداند خداي حال گردان غم مخور ... بنفشه عرض شد در ساعت 8:48 PM  |  ........................................................................................
Friday, August 09, 2002
٭ با اينكه ”جمعه” است، روز قشنگيه! روز همگيتون بخير!
صبح است ساقيا قدحي پر شراب كن دورفلك درنگ ندارد شتـــــــاب كن بنفشه عرض شد در ساعت 11:46 AM  | 
٭ ” كافكا ” يه داستان كوتاه داره به نام ” دربرابر قانون ”، اگه نخونديد بهتون پيشنهاد ميكنم كه حتما” اين كارو بكنيد،خيلي به دردتون خواهد خورد!
خلاصش اينه كه يه نفر شب و روز دم در ” قانون” منتظر بوده تا بهش اجازه ورود داده شه، اما اين اجازه تا آخر عمر هم بهش داده نميشه- رسما”- . اين قانون يه نگهبان بداخلاقي داشته كه هميشه دم در كشيك ميداده و قهرمان داستان ما از ترس اين نگهبان جرأت ورود نداشته.بخصوص كه نگهبان بهش گفته بوده كه:” تازه اگرم من بهت اجازه بدم بري تو، اون تو پر از نگهباناييه كه خيلي خيلي سنگدل هستند و حسابت رو خواهند رسيدو...” خلاصه اين بابا همه عمرش همونجا دم در قانون ميگذره ، تا اينكه پير ميشه و روز مرگش فرا ميرسه. ديگه حتي نگهبانم دلش براش ميسوزه... قبل از مردن، پيرمرد ما به نگهبان ميگه :” تو كه نذاشتي من برم تو، حداقل حالا جواب يه سؤالمو بده!” و نگهبان قبول ميكنه. طرف ميپرسه :” هميشه اين برام سؤال بوده كه چرا هيچ كس ديگري غير از من طي اين همه سال نيومد كه بخواد از در قانون بره تو؟ يعني فقط من بودم كه ميخواستم از در قانون برم تو؟” و نگهبان جواب ميده كه: ” نه بيچاره! اين در فقط براي ورود تو گذاشته شده بود! ولي تو هيچوقت حتي امتحان هم نكردي كه ببيني ميتوني بري تو يا نه! همش منتظر اجازه بودي!... قانون كه فقط همين يه در رو نداره! بقيه از دراي ديگه ميرن تو!...حالا كه تو عمرت به پايان رسيده،من هم ديگه اين در رو مي بندم.با مرگ تومسئوليت من هم ديگه تموم شده...” بله! و كافكا در همين داستان ميگه كه : « لازم نيست هر چيزي را حقيقت انگاشت. تنها بايستي لزومش را پذيرفت.» و نكته جالب در اين داستان اينه كه در واقع خود اون نگهبان كه پابپاي مرد، همه عمرش رو دم در قانون مي ايسته به نگهباني، هم بازنده است! ... بنفشه عرض شد در ساعت 10:30 AM  |  ........................................................................................
Thursday, August 08, 2002
٭ آخيش! بالاخره اين دوتا هم بهم رسيدند. من كه واقعا” براشون خوشحال شدم.از صميم قلب! و البته نميتونم انكار كنم كه براي يه لحظه بهشون حسوديم شد! در واقع نه به شخص اونا، بلكه به اينكه چرا من هيچكس رو اونقدر دوست ندارم؟! واقعا” حالا كه اونا رو ميبينم و از نگاههايي كه بهم ميكنند لذت ميبرم، به اين نتيجه رسيده ام كه من هيچوقت اينطوري دوست نداشته ام. نميدونم شايد هم من هنوز اون كسي رو كه بايد اين شكلي دوستش داشته باشم، پيدا نكرده ام. فعلا” ما هم به خوشي اونا خوشيم. براي هردوشون آرزوي خوشبختي ميكنم و اميدوارم كه هميشه همينطوري بهم نگاه كنند و همينطوري همديگرو دوست داشته باشند...براي كساني كه عميقا” و حقيقتا” عشق ميورزند، احترام خاصي قائلم.
بنفشه عرض شد در ساعت 11:14 AM  | 
٭ راست ميگفت (سنباد ن.):
« دوستش ميداري آنكه فكرت را هم نميكند دوستت ميدارد آنكه فكرش را هم نميكني...» بنفشه عرض شد در ساعت 10:36 AM  |  ........................................................................................
Wednesday, August 07, 2002
٭ خشم:
مطلبي كه باكره در مورد خشم نوشته بود،منو ياد صحنه تصادفي انداخت كه هفته پيش شاهدش بودم: دو تا ماشين خورده بودند بهم.يكي از راننده ها خيلي مؤدب و آروم حرف ميزد،به احتمال زياد خودش مقصر بود.اون يكي هيچي نميگفت. فكر كنم داشت به بدبختياش فكر ميكرد. هر دوشون يه سرووضع خيلي معمولي داشتند. من خيلي تعجب كردم كه اونقدر بي سروصدا قائله ختم شد و هر دو سوار شدن كه برن.چون معمولا” در اينگونه مواقع ديده ام كه حتي گاهي مردم بيچاره كه ديگه طاقت كوچكترين فشاري رو هم ندارند، اگه دست به يقه نشن!،حداقل چند تا فحش حسابي نصيب همديگه مي كنند!خوب چيكار كنن؟! زورشون فقط به همديگه ميرسه ديگه! خلاصه اينا سوار شدن و ما پشت يكيشون حركت ميكرديم. چشمتون روز بد نبينه، راننده پيكان همينكه سوار ماشين شد، شروع كرد به بد و بيراه گفتن به زن بدبختش كه اونقدر تحت فشار عصبي بود كه هيچي نميگفت. شوهرش هي انگشت سبابه اش رو به نشونه تهديد يا تأديب يا...تو صورت زن تكون ميداد. دلم براي اون زن بدبخت سوخت كه از ترسش حرفي نميزد و فقط بيرون رو نگاه ميكرد.حالا معلوم نيست كه تا كي اين آقا! اعصاب زن بي گناهش رو بهم ريخته.فقط دلم ميخواست پياده ميشدم و انگشتشو خورد ميكردم! كه ديگه جرأت نكنه با زنش اونطوري برخورد كنه! ولي از طرفي هم دلم براي اونم ميسوخت .نميدونم.شايد اونم دست خودش نبوده.شايد... ولي در هر حال اگه مرد واقعا” مرد باشه، تحت هيچ شرايطي ، دق و دايشو سر زني كه به او اعتماد و تكيه كرده و جز او پناه ديگه اي نداره، خالي نميكنه!...نه! هيچ جوري نميشه اين رفتار وحشيانه و حيواني رو توجيه كرد! بنفشه عرض شد در ساعت 4:26 PM  |  ........................................................................................
Tuesday, August 06, 2002
٭ «تراژدي مرگ در تابستان»
”دكتر مصطفي رحيمي” هم درگذشت. در حاليكه جامعه روشنفكري ايران از مرگ چهره هايي چون شاملو،گلشيري،پوينده،شريف و... ضربه خورد،درگذشت مصطفي رحيمي يك صبغه احساسي به وجود آورد.صبغه اي كه بيانگر( مظلوميت هنرمند و متفكر در جامعه امروز ايران) است. دكتر رحيمي به علت ايست قلبي درگذشت. روحش شاد. برگرفته از روزنامه همشهري مورخه 14 مرداد 81: ” آخرين گفت و گوها با دكتر مصطفي رحيمي” / مهدي يزداني خرم بنفشه عرض شد در ساعت 11:13 AM  | 
٭ هميشه فكر ميكنم اين ”سنباد نجفي”- از شعراي جوان- اگه يه وبلاگ درست ميكرد، وبلاگش بدون شك يكي از پر خواننده ترين وبلاگها مي بود.از اين ببعد ميخوام يه سري از نوشته هاشو اينجا بنويسم.
” تمام داستان ” / از: ”ملودي منهدم” به جان عزيزت همه داستان ، اين بود: « گرگها آمدند و گفتند ما از طرف چوپانيم و چوپان آمد و گفت: گرگها از طرف من نيستند » به جان همين گوسفندان كه از ترس با گرگان و چوپان به دره پرت شدند تمام داستان اين بود. به جان عزيزت اما نفهميدي گوسفندان از چه ترسيدند. به جان گله اصلا” نفهميدي: « گرگ به زبان چوپان سخن گفت و چوپان به زبان گرگ» بنفشه عرض شد در ساعت 11:01 AM  |  ........................................................................................
Monday, August 05, 2002
٭ دوستت نميدارم چنان كه گل سرخي باشي از نمك
زبرجد باشي يا پيكان آن ميخكهايي كه آتش مي پراكنند: دوستت ميدارم آن چنان كه گاهي چيزهاي غريبي را ميان سايه و روح با رمز و راز دوست ميدارند دوستت ميدارم همچون گياهي كه شكوفا نميشود اما درون خويشتن روشنايي پنهان گل ها را دارد و سپاس عشق تو را - اين عطر فشرده تيره كه بر آمد ز خاك - عطري كه زندگي خويش پي ميگيرد درون پيكر من دوستت ميدارم بي آنكه بدانم چه وقت و چگونه و از كجا دوستت ميدارم ساده و بي پيرايه ، بي هيچ سد و غروري اين گونه دوست ميدارمت، چرا كه براي عشق ورزيدن راهي جز اين ندانم راهي جز اينكه نه مني در ميان بماند و نه تويي آن چنان نزديك كه دستهايت به روي سينه من،دستهاي منند. آن چنان نزديك كه چشمهايت را خواب من ، فرومي بندد. از: ”صد شعر عاشقانه” / ” پابلو نرودا” (صبح 17) بنفشه عرض شد در ساعت 10:34 AM  |  ........................................................................................
Sunday, August 04, 2002
٭ خسته بود، خواستم بر دلم بنشانمش تا خستگی در کند. اما دلم کوير بود. جای نشستن و رفع خستگی نداشت. آنقدر ايستاد تا زير پايش علف سبز شد. بر دلم نشست. دلم زنده شد. خستگی اش رفع شد.
عرض شد در ساعت 1:56 AM  |  ........................................................................................
Saturday, August 03, 2002
٭ آخيش بالاخره رضا اين مشكل رو حل كرد و من بعد از مدتها آيكون هاي قشنگ post & publish رو مي بينم و ميتونم حتي فشارشون بدم!
طوطي عزيز از محبت شما هم كمال تشكر رو دارم كه لطف كرديد و منو راهنمايي كرديد ولي ظاهرا” اشكال از ISP من بوده، چون با عوض كردنش مشكل حل شد. و از اين بابت بايد از رضا تشكر كنم: ”مرسي آقا رضا! ” چند تا تشكر ديگم بدهكارم كه همينجا بجا ميارمشون: - از زهره عزيز ممنونم.جوابتونو به ميل خودتون خواهم فرستاد. - لاله عزيز از لطفي كه نسبت به من داريد و از ميل قشنگتون خيلي ممنونم. از وبلاگتون هم خيلي خوشم اومد.بخصوص كه فكر ميكنم آواز كار ميكني.نه؟ هم از اون متني كه خودتون پيشنهاد كرديد بخوانم، خوشم اومد و هم از متن بالاييش.چون من هم با اينكه درويش مآب نيستم ولي دقيقا” در مورد شعر سهراب به همون نتيجه اي رسيده ام كه شما گفتيد.يعني عميقا” بر اين باورم كه فقط وقتي كه روحت خيلي لطيف باشه از سهراب لذت خواهي برد و اون وقته كه هيچ شاعر ديگه اي نميتونه به اندازه او روحت رو سرشار و ارضاء كنه! من اينو كاملا” تجربه كرده ام. به نظرم سهراب آبي ترين شاعريست كه تابحال متولد شده. وهمونطور كه خودش در ”اطاق آبي” گفته بود،تا اونجايي كه يادم مياد، آبي رنگ ترحم است و” ترحم” در” جنوب” است... ...دچار يعني عاشق وفكر كن كه چه تنهاست اگر كه ماهي كوچك دچار” آبي” درياي بيكران باشد... «ياد (پاكش) سبز و خرم باد !» بنفشه عرض شد در ساعت 5:27 PM  |  ........................................................................................
Thursday, August 01, 2002
٭ لطفاً اين خبر را در وبلاگ خود منعكس كنيد!!
************************************** با عرض سلام خدمت همگي شما عزيزان: از روز چهارشنبه 16 مرداد، هر هفته چهارشنبه ها، محك و بقيه خيريه هاي ديگر براي اولين بار در كنار هم بازار خواهند داشت. 1- از شما دوستان تقاضا ميكنيم كه براي اين برنامه تبليغ كنيد (زمان و مكان در پايان ذكر خواهد شد). 2- جهت فروش، احتياج به آثار هنري داريم. از دوستان علاقمند درخواست ميشود كه جهت تحويل آثار خود به آدرس yassdooneh@yahoo.com ميل ارسال كرده و آمادگي خود را اعلام كنند. 3- هر دو هفته يكبار، كافي شاپ + موزيك + نمايش زنده با محك خواهد بود. موزيك پاپ ممنوع بوده و اگر موسيقي بدون كلام يا سنتي سراغ داريدخيلي سريع به ما از طريق آدرس ياد شده خبر دهيد. 4- از آنجاييكه برنامه حداقل به مدت دو ماه اجرا خواهد شد و حداقل هشت هفته بازار داريم كليه عزيزاني كه مايل به شركت در بازار هستند و عضو گروه جوانان ميباشند!!! از طريق آدرس ياد شده يا مراجعه به محك اسم خود را بدهند تا در برنامه آنان استفاده شود (لازم به ذكر است كه هر هفته فقط 10 نفر نيرو لازم داريم كه اگر داوطلبين بيشتر از اين تعداد بودند به صورت دوره اي همه در اين برنامه شركت ميكنند). + اگر عضو جوانان محك نيستيد به محك مراجعه كنيد. همه روزه يكي از اعضاي شوراي جوانان پاسخگوي شما خواهد بود. شرايط عضويت در گروه جوانان: عضويت در محك + عضوهاي بين 18 تا 30 سال! + برنامه در فضاي باز اجرا ميشود. مكان: بالاتر از پارك نياوران، نگارخانه جهان نما زمان: هر چهارشنبه از ساعت 5 بعد از ظهر تا 11 شب. از تاريخ 16 مرداد به اميد ديدار شوراي جوانان محك بنفشه عرض شد در ساعت 10:40 AM  |  ........................................................................................ |