| ||
|
Wednesday, July 31, 2002
٭ کوری ببين عصا کش کور دگر شود... پاسخی برای سئوالاتت ندارم، سئوالات تو همان سئوالات من هستند. و پاسخی برای شکياتم نداری که همانها شکيات تواند. با هم از ندانسته هاي مشترکمان ميگوييم و از ندانستن جواب نتيجه گيری ميکنيم. راست ميگفت او که نادانيهايمان را با هم قسمت ميکنيم. اما کجاست آن دانايی که جوابی برای اين همه سئوال داشته باشد؟
عرض شد در ساعت 11:58 PM  | 
........................................................................................
Tuesday, July 30, 2002
٭ يكي از قشنگ ترين و رويايي ترين صحنه هايي كه در زندگيم ديده ام و واقعا” مثل يه خواب بود، هفته پيش در جاده چالوس اتفاق افتاد. نزديكيهاي طونل كندوان بوديم. همه جا مه بود. چشم چشمورو نميديد.به طرز وحششتناكي بي نظير و قشنگ بود. فقط ابر بود. ايستاديم و پياده شديم. باد سردي ميوزيد و ميخورد توي صورتت. رفتيم از يه دختر گردوفروش، گردو خريديم. كلي هم باهاش حرف زدم. با اينكه هوا خيلي سرد بود و ميلرزيدم، سرماش لذت بخش بود. وقتي اومديم سوار ماشين شديم كه راه بيفتيم، در كمال ناباوري، ماشين استارت نميزد و...
خلاصه دو تا از همين دخترها دويدند كه ماشين رو هل بدهند. يه سري روزنامه روي پاي من بود و وقتي خواستم پياده شم، اونا مجال ندادند و روزنامه ها رو باد برد. اون صحنه قشنگ همين جا اتفاق افتاد. كاري از دست من بر نميومد. باد به شدت ميوزيد. مه همه جا رو گرفته بود، تمام روزنامه ها در هوا پخش شده بود و براي چند دقيقه فقط صداي باد رو ميشنيدم، اون دو تا دختر رو با پيراهنهاي نارنجي پررنگ و قرمز ميديدم كه با تمام نيرو ماشينو هل ميدادند و جيغ ميزدند و مي خنديدند، پسر بچه كولي رو كه دنبال روزنامه ها ميدويد و سعي ميكرد كه يكيشونو بگيره ولي بي فايده بود. همه رو باد برد. هرچند كه نتونستم زيبايي اون صحنه رو كاملا” تشريح كنم تا شما هم بتونيد، به اندازه من لذت ببريد، ولي در هر صورت بايد اينو مينوشتم، چون هيچوقت اين صحنه رو فراموش نخواهم كرد. زيباترين قسمت ماجرا، چيزي كه به اين تابلوي طبيعي، حس ميداد همون دو تا دختر كولي بودند، با پيراهنهاي رنگي، دست هاي زمخت، متورم و سياه، با صورتهاي جذابشون كه در اثركار كردن در تابش آفتاب و وزش باد سرخ شده بود و چشمهاي پر خونشون كه پر از نوعي جسارت مسحور كننده بود. خيلي دلم ميخواد فقط براي يه روز باهاشون زندگي كنم و از نزديك همه اونچه را كه اونا هر روز باهاش سروكار دارند، لمس كنم. با تمام سختيهايي كه ميكشند، ولي بنظرم زندگي جالب و خاصي دارند. فكر ميكنم اگه يه بار ديگه بدنيا بيام، بدم نياد كه يه دختر كولي باشم! بنفشه عرض شد در ساعت 9:23 AM  | 
٭ كسي ميدونه من بايد چيكار كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الان مدتيست كه وقتي وارد بلاگر ميشم كه مطلبم رو پست كنم،اصلا” آيكون هاي post-post &publish روي صفحه ظاهر نميشه! بنابراين من نميتونم چيزي رو پست كنم. حتي با password رضا هم كه ميرم توي بلاگر، همين مشكل وجود داره! ولي رضا با همين password من هم كه وارد ميشه، هيچ مشكلي نيست و همه مطالبم رو هم خودش زحمت پست كردنش رو ميكشه. حالا اگه كسي ميدونه دليل اين مشكل چيه، لطفا” منو راهنمايي كنه. خيلي ممنون ميشم. بنفشه عرض شد در ساعت 9:22 AM  |  ........................................................................................
Saturday, July 27, 2002
٭ «اين يه قصه نيست!»
زني است بيست و هشت ساله كه اگه ببينيش باور نميكني كمتر از سي و پنج سال داشته باشه-آبدارچي مون رو ميگم -. شوهري كه دوستش هم نداشته،سه سال پيش در يك حادثه رانندگي كشته شده و خانواده شوهرش به جرم كشته شدن پسرشون،او را از بودن با بچه هاش،محروم كرده اند،چرا كه باور ندارند كه اين زن هم حق زندگي داره و آدمه! در خانه پدريش هم در آن شهرستان دورافتاده، حتي براي خواهر مجردش هم جاي ماندن نيست،چه برسه به يه بيوه زن!خلاصه به هزار بدبختي با خواهر جوانش اومده تهران كه كار كنه.در يك زير زمين در جاده خاوران زندگي ميكنند، با ماهي 25000 اجاره خونه -البته خونه كه چه عرض كنم!- از كله سحر تا اواخر شب كار ميكنه براي چندر غاز پول بخور و نمير.چون پول نداشته دندوناشو پر كنه ،دندوناي عقبيشو رفته كشيده! سالي يك بار بيشتر بچه هاشو نميبينه و هر چند وقت يك بار غصه هاش ديگه اونقدر زياد ميشه كه از چشماش ميزنه بيرون... اينو تا همينجاش داشته باشيد. يه روز،آخرين دقايق كار بود.همه رفته بودند خونه. من هنوز داشتم نمره ها رو وارد ليست ميكردم. ديگه از خستگي نميتونستم يك كلمه حرف بزنم. همين خانوم داشت حاضر ميشد كه بره خونه. جلوي آيينه ايستاده بود و كرم ميزد بصورتش .از من پرسيد :”خانم...كرم ميخواهيد؟” من هم كه دستام از گچ خشك شده بود گفتم :”آره.چه خوب. اتفاقا” خيلي بهش احتياج داشتم. حالا چه كرمي هست؟”جواب داد:”ضد آفتابه!يه دكتر پوست برام تجويز كرده.8000 تومان خريدمش!- در نظر داشته باشيد كه حقوق ماهيانه ايشون به 60هزار تومان هم نميرسه ها!- ديگم داره تموم ميشه،نميدونم بعدش چيكار كنم؟” گفتم:”خوب كرم هاي ارزونتر هم هست.مگه مجبوري از اينا بخري؟”گفت: ”آخه اونا در صدش پايينه.زياد بدرد بخور نيست...” هدفم از نوشتن همه اينا اين بود كه بگم،در عجب مونده بودم كه آخه زن چطور موجوديه كه در هر شرايطي هم كه باشه، باز به زيباييش اهميت ميده! خيلي برام جالب و لذت بخش بودوخيلي خوشحال بودم -وهستم- از اينكه منم يه زنم. بنفشه عرض شد در ساعت 11:16 PM  |  ........................................................................................
Friday, July 26, 2002
٭ به کدام ارزش بدهم؟ نگاه که ميکنم ميبينم هيچ چيز در اينجا ارزشمند تر از لبخندی نيست برای من و رضايتی که پشت آن لبخند قرار گرفته است. پس ترديد ميکنم در تلاشهايی که ميکنم و برای لبخندی نيست. چه تفاوتی است ميان آن همه سختی که در ينگهء دنيا متحمل شوم و اين همه آسايشی که در خانه ميتوانم فراهم ميکنم، وقتی تمام اعمال و رفتارم جز حضور لبخندی را هدف قرار داده است؟
عرض شد در ساعت 12:01 AM  |  ........................................................................................
Thursday, July 25, 2002
٭ ”يك نفر در كوه جان ميسپارد!”
يك نفر در كوه جان ميسپارد خاكي كه تا لحظه اي پيش مغلوب قدمهاي استوارش بود اكنون به خون او آغشته شده واو بي هيج اختياري در خون خود آرميده است يك نفر در كوه جان سپرده است وجاده همچنان با پيچ و خمهاي بي پايانش به پيش ميرود بي توجه به جسد بي جان مردي كه به خاك خواهد پيوست يك نفر در كوه جان باخته است ولي همه چيز براي من مثل قبل است دنيا همان دنياست كه تا چند لحظه پيش بود وجاده همان جاده و مقصد همچنان هماني كه بود و من همچنان به تو ميانديشم وخوشحالم كه ”تو” آن مسافر نيستي! اتفاق خاصي نيفتاده است تنها يك نفر در كوه جان سپرده است ومن تنها براي لحظه اي آهسته تر رفتم صداي نوار را كم كردم خودم هم ديگر نخواندم دردمندانه از كنارش رد شدم فاتحه اي خواندم ساعتي سكوت حاكم بود وبعد دوباره صداي نوار زياد شد جاده هنوز همان جاده بود ودرختان هنوز مرا اغوا ميكردند هنوز هم چشمانم به دنبال آن پرنده سفيدي بود كه سبك پرواز ميكرد براي هيچ كس هيچ چيز تغييري نكرده بود مسافران همچنان براه خود ادامه ميدادند وجاده همان جاده بود دنيا همان دنياي لحظه اي پيش بود اما نه براي كسي كه چشم براه مسافري است اما نه براي زني كه چشمانش در انتظار بازگشت مرد مسافر به در خيره شده است نه! براي زني كه منتظر بود ديگر هيچ چيز هماني نخواهد بود كه تا لحظه اي پيش بود ولي زن نميدانست كه مسافرش ديگر باز نخواهد گشت تنها من ميدانستم كه انتظارش را ديگر پاسخي نخواهد آمد اي كاش زن صداي مرا مي شنيد منتظر نباش اي زن! ديگر او را نخواهي ديد من به چشم خود پيكر بيجان و ناتوان مرد تو را ديدم كه چگونه از سر ضعف برخاك اوفتاده بود نه! ديگر باز نخواهد گشت چقدر تلخ است انتظاري كه هيچ پاياني برايش متصور نيست و هيچ چيز تلخ تر از اين نيست كه منتظر كسي باشي كه هرگز باز نخواهد گشت وتلخ تر آنكه تو نداني كه او باز نخواهد گشت اتفاق خاصي نيفتاده است! براي همه،همه چيز مثل قبل است ولي براي زن،هيج چيز! هيچ چيز نه مثل قبل است،نه مثل بعد! چون ديگر اصلا”چيزي نيست! هيچ چيز! هيچ چيز! هيچ چيز! ديگر هيچ چيز نيست... اين تنها يك حادثه ساده بود مثل هزاران حادثه تكراري و ساده ديگر ولي براي زن،همين حادثه ساده،پايان همه چيز خواهد بود من ميدانم. چون من به چشم خود ديدم كه يك نفر-مردي،مسافري- در كوه جان سپرده بود! بنفشه عرض شد در ساعت 3:31 PM  | 
٭ يه پسر 16 ساله اينو نوشته:
***************************************************** ” انسان ها چقدر شكستني هستند و ما چه زود ميشكنيم. چرا مثل قوطي هاي چيني و بلور روي ما نمي نويسند: «شكستني»،«با احتياط حمل شود»؟ چرا آدم ها به فكر انسان هاي شكستني نيستند؟نمي ترسند از روزي كه خودشان هم خواهند شكست؟ بياييد مواظب باشيم همديگر را نشكنيم و دل همديگر را با احتياط حمل كنيم.” بنفشه عرض شد در ساعت 3:24 PM  |  ........................................................................................
Tuesday, July 23, 2002
٭ رنج آور است ظرفيت محدود كه مجبورم ميكند انتخاب كنم، و انتخاب كه مجبورم ميكند حذف كنم، و حذف كه مجبورم ميكند معيار بگذارم، و معيار كه مجبورم ميكند بيانديشم. انديشه ام زود خسته ميشود وقتي ميخواهد از مرزهاي ظرفيتم عبور كند، و خستگي اش جمود مرزها را آشكارتر ميكند، و جمودش مهر پايان ميزند بر انديشه اي كه سيال نيست. گرماي حضور تو را مي طلبد تا به جوش آيد و وقتي به جوش آمد و سيال شد در بينهايت وجود تو گم ميشود. به بينهايت تو كه رسيدم همه چيز را دارم و مجبور به انتخاب نيستم و براي اينكه انتخاب نكنم انتخابي ندارم جز اينكه تو را انتخاب كنم!!!
عرض شد در ساعت 12:25 PM  |  ........................................................................................
Monday, July 22, 2002
٭ زندگي را به انتظار گذرانده ام...
آن زمان كه در پشت پنجره اي قرار ميگيرم، يا بر بلنداي كوه مي ايستم، يا درون اتاق حبس ميشوم، يا درون باغ ميگردم يا آن زمان كه پشت اين جعبه مينشينم، همه و همه به انتظار گذشته است. خاتمه هر انتظار برايم شروع انتظاري ديگر بوده. لحظه لحظه هاي عمرم در انتظار چيزي كه ندانستم چيست گذشته و من هنوز براي فهم اين همه انتظار، انتظار ميكشم. عرض شد در ساعت 10:56 AM  |  ........................................................................................
Saturday, July 20, 2002
٭ درشگفتم از قرابت خاک و آسمان که هميشه آبی آسمان را در سياهی خاک ديده ام. خاک برای من دروازهء آسمان بوده. تنم را به آن سپرده ام و عشقهايم را در آن نهان کرده ام. انديشه ام هر بار که روی خاک افتاد به پرواز در آمده است. گنجهای آسمانی را آن هنگام که در دل خاک جستجو مي کردم يافته ام. و اکنون نيز ميپندارم که انسان آسمانی همان انسان خاکی است.
عرض شد در ساعت 8:06 PM  |  ........................................................................................
Thursday, July 18, 2002
٭ باران باش
بپيچ برزندگاني - اين تداوم تنهايي مگذار برتو تنگ پيچد - كه دردناك ترين دردست. درهرچه خشك، حريق بيفكن - آتش باش كه هيچ چشم برهيچ خشكي يي،جوانه نديده ست درغربتي كه هيچ كس را برهيچ كس عطوفت دستي نيست دراين تداوم تنهايي در تيره روزهاي عطش برهرچه سبز تو باران باش باشد- كه غنچه سپيد رسالت شكوهمندشكوفاشود درنعره هاي نعل ستوران - بايد توان بيداري جست ما سنگواره نيستيم هرگز سكون نمي پذيرد فرزند روزهاي تحرك بپيچ برزندگاني - اين غربت هميشه تاريك مگذار بر تو بپيچد - كه مردان هميشه- تحقير كرده اند حقارت را از: فيروز ناپلئوني بنفشه عرض شد در ساعت 11:10 AM  |  ........................................................................................
Wednesday, July 17, 2002
٭ جوانتر که بودم و سر و گوشم گاهی برای درک بعضی مفاهيم و گفته ها ميجنبيد، هميشه در ذهنم اشکال ميگرفتم به اين قضيه که چرا برای تفسير آيات قرآن به شأن نزول آنها مراجعه ميکنند. آن زمان فکر ميکردم که مگر نميگويند قرآن کتاب زندگي است و مگر نه اينکه بايد پاسخگوی تمام اعصار باشد؟ پس ديگر نبايد برای درک آن محتاج قصه ها و رواياتی بود که سينه به سينه نقل مي شوند و صحت و سقم آنها محل ترديد است.
چند وقت پيش با چند نفر از وبلاگنويسها جايی بوديم. جايی صحبت به تعريف کردن داستانها و افکاری شد که انگيزه نوشتن برخی مطالبمان شده بودند. اينکه چه ميخواستيم بگوييم و چه برداشتهايی از مطالبمان شده. ميديدم بعضی جاها فهم من با برداشت نويسنده چقدر متفاوت بوده. اين سيستمهای نظرخواهی پايين هر مطلب را هم که در وبلاگهای مختلف بخوانی، ميبينی که گاهی چقدر تفاوت در برداشتها وجود دارد. اگر از انگيزه و اصل آن مطلب مطلع باشی، گاهی برخی از اين برداشتها خنده دار به نظر ميرسد. حتی يکبار يکی نوشته بود که اگر من در مورد سطل آشغال هم بنويسم، باز هم نظرات چنين و چنان است. خلاصه اينکه در خيلی از موارد متناسب با تجربيات، مشاهدات يا خواسته های خودمان است که از حرفها برداشت ميکنيم نه متناسب با گفته. اين هم درست که وبلاگها کتاب زندگی نيستند، اما حالا برايم روشن تر است که اگر کتاب زندگی را هم بخواهی بفهمی، شأن صدور آن کمک بزرگی است. عرض شد در ساعت 11:00 PM  |  ........................................................................................
Monday, July 15, 2002
........................................................................................
Sunday, July 14, 2002
٭ من از اين به بعد، يه سري از حرفامو اينجا توي اتاق كوچك آبي خودم مي نويسم. هر وقت دلم براي آبي آسمون تنگ شه ميرم اونجا. شما هم اگه دوست داشتيد بياييد،قدمتون روي چشم !
بنفشه عرض شد در ساعت 9:38 PM  | 
٭ ((((ياري دهيد ما را در نجات شقايق...))))
گوشه اي از نامه يك كودك بيمار به ياوران محك: ”... شبها كه دلم از سكوت دلگير بيمارستان ميگيرد، به اين اميد كه صبح ميشود و شماها مي آييد،آرام آرام مي گريم و منتظر ميمانم تا صبح. ودر دل شب با خداي مهربان برايتان دعا مي كنم.” دوست شما ، محمد صادق محموديان بنفشه عرض شد در ساعت 9:30 PM  | 
٭ سياهتر از سياهترين
دوستيم ... آره ... اين قدر كه وقتي ميبينم يارش داره از دستش ميره هيچ كاري نميكنم ... دوستيم ... آره ... اين قدر كه وقتي ميبينم با مادرش اختلاف داره هيچ كاري نميكنم ... دوستيم ... آره ... اين قدر كه وقتي ميبينم چكش داره برگشت ميخوره هيچ كاري نميكنم ... دوستيم ... آره ... اين قدر كه وقتي ميبينم خونه ش ممكنه از دستش بره هيچ كاري نميكنم ... دوستيم ... آره ... اين قدر كه وقتي ميبينم گرفتاري كاري داره هيچ كاري نميكنم ... دوستيم ... آره ... اين قدر كه وقتي ميبينم اوضاعش خرابه هيچ كاري نميكنم ... دوستيم ... آره ... اين قدر كه نميتونم حتي به اندازه دو كلام حرف كمكش كنم ... دوستيم؟ ... نه... يه سلام و عليكي ميكنيم. عرض شد در ساعت 9:36 AM  |  ........................................................................................
Saturday, July 13, 2002
٭ هر چی بيشتر ميگذره بيشتر احساس بيسوادی ميکنم. فکر کنم تازه کم کم علاقه به يادگيری داره در من متولد ميشه. خيلی کم پيش اومده سر کلاس رفته باشم برا اينکه چيزی ياد بگيرم. هر چی بوده فقط برای گذروندن بوده. حالا انگاری افتادم وسط چاه. نميدونم. الان به نظرم مسخره مياد که يه چيز ياد بگيری برای اينکه بخوای ازش استفاده کنی! فکر کنم اگر چيزی ياد ميگيری برای اينه که بعدش يه چيز ديگه ياد بگيری.
عرض شد در ساعت 10:53 PM  | 
٭ شديداً ارتباطاتم تا حالا يه طرفه بوده، محبت ديدم، بی خيال بودم، اوضاع و احوالم يکنواخت بوده ....
شديداً ميخوام ارتباطام رو دوطرفه کنم، محبت کنم، فکر و خيال کنم، اوضاع و احوال رو تکون بدم .... شديداً اومده بودم يه حرف ديگه بزنم... شديداً يک حرف ديگه از آب در اومد... حالا هم شديداً قاط زدم ... عرض شد در ساعت 10:52 PM  |  ........................................................................................
Friday, July 12, 2002
٭ قلمم رو کاغذ نمی چرخه. انگشتام با کيبرد بيگانه شدن. زمانش هم فرقی نميکنه، سحر باشه يا ظهر يا نصفه شب. از تجربه های نداشته نوشتن خيلی سخته. گنگ و سر در گم ميمونی. هم تو شروع .. هم تو ادامه. می خواستم بگم دوستت دارم. دهنم قفل خورده. نگات که ميکنم يه جفت چشم خوشگل ميبينم. موهای کمند، مژه های سياه، لبای سرخ، لپای قرمز، خلاصه اش: يه اندام شوخ عافيت کش. پشتش هيچی. پشتش خودم موندم با يه دنيا هوس. يه دنيا هوس که دارم دنبالش ميدوم. اونجا ديگه فقط خودمم. تو نيستی. هيچکس نيست. پس ميگذارم و ميگذرم. اينبار به خاطر تو. همين طوری ساکت بمونم بهتره.
لطيفه ايست نهانی که عشق از او خيزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال هزار نکته درين کار و بار دلداريست دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ که رستگاری جاويد در کم آزاريست عرض شد در ساعت 12:59 PM  | 
٭
The only security is the acceptance of insecurity
The only strength, the acknowledgement of weakness What must be done,had better be done now! بنفشه عرض شد در ساعت 10:10 AM  | 
٭ بدون شرح!
Monday, July 08, 2002 ٭ آقا جاتون خالي، ديروز به ما زنگ زدن با كلي سلام صلوات و پيشنهادهاي خوش آب و رنگ، راضيمون كردن كه بريم ”صومعه ” به ”راهبه ها ” درس بديم! خلاصه ما هم صبح رفتيم. اينكه ميگم صومعه ، واقعا” صومعه بودا! از همون ظواهر دم در دوزاريم افتاد كه چرا اينقدر بهم سفارش كرده بودن كه ”مانتوي كوتاه نپوشيا!”،” موهات اصلا” بيرون نباشه ها!”،”آرايش به هيچ عنوان!”،....همين كه رفتم تو، 100 نفر خانم كه بلا استثناء ،همه چادرسياه سر كرده بودن -در حاليكه حتي يه مرد هم اونجا نبود!-، همگي برگشتن و با تعجب بسياربه من زل زدن! طوري كه من فكر كردم يه ايراد اساسي دارم يا يادم رفته روپوش تنم كنم يا مقنعه از سرم افتاده يا...، همه منو نگاه ميكردن و با هم پچ پچ ميكردن.خلاصه ما هر جوري بود رد شديم و رفتيم دفتر رو پيدا كرديم و خواستيم يه نفس راحتي بكشيم كه سروكله خانم مدير و بقيه خانمهاي مسئول پيدا شد. به جز يكيشون كه فقط همون اول سر تا پاي مارو حسابي ورانداز كرد و بعد گفت خوش اومديد،بقيه تا يه ربع همچنان مات و مبهوت زيبائيهاي خدادادي ما بودن!انگار كه من اولين زني بودم كه در زندگيشون ميديدن!سرتونو درد نيارم.سر كلاس هم وضع بر همين منوال بود.هر دفعه پشتمو ميكردمو برميگشتم ميديدم كه دانش آموزان كنجكاو دارن سايز منو اندازه ميگيرن!، اين بود كه يه چند دقيقه اي بدون حرف زدن، وايسادم و خودم زدم به اون راه كه متراژشون تموم شه و همه چيزو بررسي كنن و خيالشون از بابت من راحت بشه! خلاصه 2 ساعت عذاب كشيدم. يه وقت سو، تفاهمي براي خانمهاي چادري نشه ها! از همين جا اعلام ميكنم كه ميدونم همه خانمهاي با حجاب اينطوري نيستن! ولي از شانس ما ، اينا اينطوري بودن ديگه. برام جالب بود كه حتي سر كلاس و توي راهرو هم با چادر بودن! و جالب تر اينكه بچه ها شعر خوندن رو عجيب و غير عادي و حتي بعضياشون زشت ميدونستن!باور كنيد اول كه من شروع كردم به خوندن،همه با هم پچ پچ ميكردن و بهم نگاه ميكردن و بعد هم به هر كدومشون گفتم بخونيد،حاضر نبودن بخونن،مجبور شدم پاي نمره را بكشم وسط تا حاضر شن باهام همكاري كنن! نميدونم چطوري بايد سه ماه تحملشون كنم؟....چقدر تفاوت بين اقشار مختلف يه جامعه وجود داره! انگار كه ما در دو دنياي كاملا” متفاوت زندگي ميكنيم! بنفشه عرض شد در ساعت 9:05 AM  |  ........................................................................................
Thursday, July 11, 2002
٭ در مورد پاك كردن اون مطلب 8 جولاي، بايد بگم كه من مجبور بودم عليرقم ميل باطنيم پاكش كنم، چون با اينكه من همونجا هم اعلام كرده بودم كه قصد توهين به كسي رو ندارم ولي بعضي دوستان آن را توهين آميز قلمداد كرده بودند.با توجه به اين مسأله و براي جلوگيري از سوء تفاهمهاي بعدي،مجبور شدم پاكش كنم تا براي شخص ديگري هم ايجاد سوء تفاهم نكنه.تا همينجا هم كه خونده شد و در موردش نظر داده شد براي من كافي بود و جوابي رو كه ميخواستم گرفتم . باز هم ميگم اصلا” هدف و منظور من چيز ديگري بود و بعضي دوستان هم متوجه آن شدند ولي خوب برداشتها متفاوته ، چون ذهنيت ها متفاوته. شايد من نتونستم منظورم را درست برسونم.بهر حال قضاوت بعدي با شماست .ضمنا” براي اينكه حمل بر بي ادبي نشده باشه، نظرات تمام دوستاني رو كه لطف كردند و برام نوشتن ، اينجا چاپ كردم.آن دوستاني هم كه نظراتشون رو از طريق اي-ميل فرستادند،درصورتي كه خودشون مايل باشند،من با كمال ميل نظراتشون رو همينجا اضافه خواهم كرد.البته يكي از ميل ها فونتش قابل خوندن نبود، (به نام خانم يا آقاي سرمدي).
بنفشه عرض شد در ساعت 8:28 AM  | 
٭ بنفشه خانم
من با اینکه تو ایران نیستم.ولی میدانم شما از چه چیزی صحبت میکنید. البته این موضوع فقط مربوط به خانواده شهدا نمیشود.من تو تهران مدرسه هایی رو میشناسم که دختران برای ورود به آن مدرسه راهنمایی اجازه ندارند بدون چادر آنجا وارد بشوند.و معلمین آنجا نیز همینطور هستند. اگر سری به مدرسه راهنمایی هاجر نزدیک به جهارراه شاهپور بزنید.خواهید دید. (سهراب ) *************** ..,واقعاْ درد آور است... آيا زماني ميرسد كه از نگاه وكلمات حقارت آميز و ذكر القاب بي ارزش ؛به انسانهاي پاك و بي گناهي كه با ما فقط فاصله هه زماني دارند ؛ اجتناب كنيم ؟؟.. و به خود اجازه ندهيم كه به عنو ان پيشگامان فرهنگ و انسانيت ؛ فكر كنيم كه حق داريم از ديدن آنها دچار نفرت و انزجار شويم..!! و شرم آور تر آنكه ؛ حق حيات و انسانيت آنها را هم ؛پوسيده ؛ و قابل توهين بدانيم.؟..آ يا آنها اگر به ؛ جهنم و معلمشان؛ فكر ميكنند..مسخره هم ميكنند؟..يا بر عكس ؛ معلم متمدن آنها؛به مسحره مي گويد ؛اونا فكر ميكنن.. قراره تو آتبش جهنم بسوزم و خودم خبر ندارم..!.. همان راهبه اي كه تدريس به او ؛ نياز به پبشنهاد خوش آب و رنگ..دارد ؛ در برابر پبشنهاد عشق يك نوجوان؛ نه تظاهر مي كند و نه با آينده و زندگي او بازي ميكند..با يك جواب گفته يا نگفته هه ساده؛ او را به خواستگاري و صحبت ؛ فرا ميخواند.. عمل ساده و انساني اي كه ما مدعيان فرهنگ ؛ حتي توان تجزيه و تحليل آنرا نداريم.. من و شما كه با هم آشنا هستيم ( نه از روي اسم ؛ كه از فرهنگ) و ميدانيم كه با كوچكترين تصادم فكري ؛ بدون توان و تحمل پيگيري راهي انساني ؛حتي ناتوان از ايجاد شرايط يك ؛بدرود ؛ عادي ..ناگهان صورت مساْله را پاك كرده ؛ و حتي نام انسانهايي را كه به بازي گرقته ايم ؛ فراموش ميكنيم... آري.. ..بدبختانه ؛ همانطور كه اشاره فرموده ايد..عمق فاجعه قابل درك است..!! و شايد هم قابل درك نيست..!!!.. (N ، فراموشكار) **************** ميتوني ديدن رو بهشون ياد بدي؟ (رضاي آن ها) **************** منم سئوال ندا رو دارم بنفشه جون (سلطان بانو) **************** بنفشه خانوم شما كه تحمل اين محيط براتون مشكله چه كار ميكنين .تحمل ، فرار، يا سعي ميكنين يه چراغ هايي رو تو ذهن شاگرد هي اون صومعه روشن كنين؟ (پدرام) **************** salam. manzooretoon az some'e daneshgaah e alahiat e ? man khoob motevajjeh nashodam (ندا) **************** بنفشه عرض شد در ساعت 8:14 AM  |  ........................................................................................
Wednesday, July 10, 2002
٭ صلاح كار كجا و من خراب كجا
ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا! دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس كجاست دير مغان و شراب ناب كجا بنفشه عرض شد در ساعت 6:56 AM  |  ........................................................................................
Tuesday, July 09, 2002
٭ همين چند دقيقه پيش يه كشف خيلي بزرگ كردم! : ” هيچي لذت بخش تر از اين نيست كه آدم يه نفرو سورپريز كنه! ”
هيچي!هيچي!هيچي!... تجربه ناب و بي نظيري بود! انگار كه روحم وسيع تر شده باشه! ...من چه سبزم امروز وچه اندازه تنم هوشيارست نكند اندوهي سر رسد از پس كوه؟ دورها آوايي ست كه مرا ميخواند... بنفشه عرض شد در ساعت 11:29 AM  |  ........................................................................................
Sunday, July 07, 2002
٭ با تو هستم که مرا در ذهنت ساختی ....
مرا بر کدام قسمت از ذهنت پی ريزی کردی؟ و بنيان آن را از چه ريختی؟ و اسکلتش را از چه ساختی؟ و ديوارش را چگونه بالا بردی؟ و نمایَش را چطور طراحی کردی؟ ايکاش آن هنگام پنجره ای بزرگ ميساختی تا شعاعی از نور التهاب درونم را بر تو روشن ميکرد. و فاضلابی تا گنداب درونم ذهنت را آزرده نميساخت، و باغچه ای تا گلهای محبتم مجال شکوفايی ميافت، و ايکاش آينه ای ميگذاشتی تا وجودم در آن نمايان ميگشت. افسوس که تنها نمايی ساختی که بنيان بر آب داشت و اين چنين اولين لرزه ها مرا در زير آوارِ ديوارهایِ سنگی که به خيال استحکام حضورم در ذهنت ساخته بودی مدفون کرد... عرض شد در ساعت 9:07 PM  | 
٭ يه نفر كه مدتهاي پيش رفته بوده- بي هيچ دليلي، يعني بدون اينكه هيچكدومشون بخوان، اينطوري پيش اومده بوده- سرزده و بي خبر برميگرده و انتظار داره كه دوباره همون صدا وهمون سلام ها رو بشنوه ،غافل از اينكه اون ديگري حتي اسم او هم ازيادش رفته! و نميتونه بي تفاوتي زننده و بي رحم خودشو- حتي درصداش- پنهان كنه. از همون سلام اول كه احتمالا” آخريش هم هست، يعني دومي دلش ميخواد باشه، اولي ميفهمه كه اون ديگه هموني نيست كه قبلا” بوده.ميفهمه كه بيخودي سراغش اومده، چون ديگه اصلا” سلام كردنشون هم به هم معني نداره.آخه چيزي براي گفتن به هم ندارند.مقصر كيه؟دومي فراموشكاره؟ يا اولي توقع بيجا داره؟!
هيچكدوم ! مقصر زمانه ! و فاصله ها ! فاصله ها يي كه گاهي زودتر از اونچه بايد پير ميشن! بيخود نيست كه سياوش قميشي ميگه: ”بيا تا اومدنت دير نشده!... بيا تا فاصلمون جوونه و پير نشده!” ”...به زمان بينديش و شبيخون ظالمانه زمان!” بنفشه عرض شد در ساعت 10:51 AM  | 
٭ ”آن ها” به مطلبي در مورد سلينجر اشاره كرده بود.من دو تا نكته جالب از اين مقاله دستگيرم شد:
يكي اينكه من تا حالا نميدونستم كه فيلم ”پري” داريوش مهرجويي ، اقتباسي بوده از رمان ” فراني و زويي” سلينجر، دوم اينكه ”دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم ” هم عنوان يكي ديگه از كتابهاي سلينجره! من كه خيلي ذوق كردم اينا رو فهميدم. اگه آثار اين نويسنده را خوانده ايد، ميشه لطفا” نظرتونو برام بنويسيد؟ چون از هر كس تا حالا پرسيده ام،ازهمون صفحات اول، كتاب هاي سلينجر رو عصبي كننده و مزخرف ديده و حتي نتونسته تا آخركتاب رو بخونه...ولي من دوستش دارم و از نوشته هاش هم خوشم مياد.بنظرم آدم رك و راستيه. بنفشه عرض شد در ساعت 8:05 AM  |  ........................................................................................
Saturday, July 06, 2002
٭ ديروز آموختم که اگر مامور قانون به سمتت مي آيد فارغ از اينکه خطاکار هستی يا نه بايد پايت را روی پدال گاز فشار دهی.
ديروز آموختم که اگر مامور قانون از تو مدارکت را طلب ميکند، هيچگاه نبايد چيزی به او ارائه دهی. ديروز آموختم که اگر مامور قانون مدارکت را گرفت، چه بد با تو صحبت کرد و چه خوب، بيدرنگ بايد از رنگ سبز با او سخن بگويی. ديروز آموختم که بعضی سربازند و بعضی وزير. هر چند که ما مهره نيستيم. و چه ميتوانستم بکنم پس از اين همه يادگيری؟ جز عصيان؟ ... حتی اگر خاموش باشد. و امروز از خودم پرسيدم: هی عمو! تا حالا کجا بودی؟ عرض شد در ساعت 11:45 PM  |  ........................................................................................
Friday, July 05, 2002
٭ برای همه با معرفتهای عالم
(از سايت ابراهيم نبوی ... ممنون از رضا علی) عرض شد در ساعت 6:31 PM  | 
٭ آه!آه! اما
چي بگويم، چون نمي دانم؟ من نمي دانم كه هستي چيست، يا هستن؟ مستي است و راستي، بشنو من نمي دانم كه دانستن؟ ... مستي است و راستي، آري راست مي گويم. باده هر باده ست گو باشد، ... من يقين دارم كه در مستي مي تواند بود،اگر باشد هستن و هستي. شعله هر شعله ست، گو باشد من سخن از آتش آدم شدن در خويش گويم. گفت:” بودن؟ يا نبودن؟ پرس و جو اين ست” پيش ازآن پرسيد بايستي كه: بودن چيست؟ من درين معني سخن گويم. ” و اوج مستي كسوت هستي ست” من گويم. پرس و جو اين ست،اگر باشد. گفت او از بودن ، اما من از شدن گويم. ... آه! بس كنم ديگر، خالي هر لحظه را سرشار بايد كرد از هستي. زنده بايد زيست در آنات ميرنده، با خلوص ناب ترمستي. ... گفت و گو بس، ماجرا كوتاه، ما اگر مستيم، بيگمان هستيم. آخه كي ميتونه قشنگ تر از ”اخوان ثالث” ، از سرشاري بگه؟ من كي هستم كه .... بنفشه عرض شد در ساعت 9:05 AM  | 
٭ طفلكي خواهر كوچولوي عزيزم الان رفته نشسته سر جلسه كنكور كه بين 2 ميليون نفر ديگه، خودش با اون كوچيكيش، گليم خودشو از آب بكشه بيرون. بميرم براش الهي! بچم صبح رنگش مث گچ سفيد شده بود. طفلك بچه ها با چه حالي براي اينكه شايد بتونن از طريق ورود به دانشگاه آينده بهتري داشته باشن،ميرن با دست و پاي لرزون ،4 ساعت تحت اظطراب كامل ميشينن سر جلسه اين كنكور لعنتي و...حالا بگذريم از پدر مادراي نگراني كه پابپاي بچه هاشون زجر ميكشن...
ديگه نميدونن كه اون تو هم همچين خبري نيست... به اين فكر ميكنم كه ”اونا” هم يه روزي با همين اظطراب رفتن به مبارزه براي داشتن آينده اي كه ميتونست خيلي خوب باشه،اگه چيزي به اسم شرف و وجدان معنيشو براي خيليها از دست نداده بود... بنفشه عرض شد در ساعت 8:32 AM  | 
٭ چون يكي از دوستان پيشنهاد داده بودند كه من حرفهاي خودمو بنويسم،سعي ميكنم اين كارو بكنم:
طي دوماه گدشته، فقط دو تا از دانشجوهاي هنر رو خودم ميشناسم كه خودكشي كرده اند... چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟ تا كي بايد شاهد ارقام بالاي خودكشي در بين جوانان و بخصوص” قشر مظلوم واقع شدهء دانشجو” باشيم؟تاكي؟! آخه چطور ممكنه كسي كه دوسال پيش اونقدر انگيزه داشته كه توي اين شرايط ، اونقدر خوب درس خونده كه بدون هيچ كمكي حتي دانشگاه سراسري قبول شده، حالا بايد به آخر خط برسه؟! كي جوابگوست؟كي؟كي؟كـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي؟ بنفشه عرض شد در ساعت 8:06 AM  |  ........................................................................................
Thursday, July 04, 2002
٭ اينجا عرفات نيست و چه سود که ساقهء درختانش برايم يادآور عمود خيمه هاست؟
اينجا عرفات نيست و چه سود که سايهء درختانش برايم يادآور سايهء چادرهاست؟ اينجا عرفات نيست و چه سود که سرسبزی درختانش برايم يادآور عطش تشنه هاست؟ اينجا عرفات نيست و چه سود که انبوه درختانش برايم يادآور اقيانوس انسانهاست؟ اينجا عرفات نيست و چه سود که برگ درختانش برايم يادآور لباس مُحرمهاست؟ اينجا عرفات نيست و امروز عرفه نيست. امروز عرفه نيست و من مُحرم نيستم. من مُحرم نيستم و قبله نيست. قبله نيست و جهت نيست. جهت نيست و حرکت نيست. حرکت نيست و شناخت نيست. شناخت نيست اما من هستم. که اگر شناخت بود همه جا عرفات بود و همه کس مُحرم و همه جا قبله و همه سو جهت و ديگر من نبودم. عرض شد در ساعت 6:07 PM  | 
٭ ”در عشق ورزيدن”
بدان اي پسر تا كسي لطيف طبع نبود ، عاشق نشود. از آنكه عشق از لطافت طبع خيزد وهر چه از لطافت طبع خيزد،لطيف بود و او چون لطيف است، در طبع لطيف آويزد.نبيني كه جوانان بيشتر عاشق شوند از پيران، از آنكه طبع جوانان لطبف تر باشد از طبع پيران و نيز، هيچ غليظ طبع گران جان، هرگز عاشق نشود، كه اين علتي است كه خفيف روحان را بيشتر افتد. اما جهد كن كه عاشق نشوي و از عاشقي پرهيز كن ، كه كار عاشقي ، كار با بلاست، خاصه در هنگام مفلسي ، كه هر عاشقي كه مفلس باشد، به مراد نرسد، خاصه كه پير بود. پس اگر وقتي اتفاق افتد كه تو را با كسي وقت خوش گردد، اسير دل مباش و پيوسته دل را عشق باختن مياموز و دايم متابع شهوت مباش كه اين كار خردمندان نيست... اما اگر كسي را دوست داري كه تو از ديدار و خدمت او راضي باشي ، روادار، چنانكه شيخ ابوسعيد ابوالخير گفته است كه ، آدمي از چهار چيز ناگزير است: اول ناني ، دويم خلقاني، سيوم ويراني، چهارم جاناني ، هر كس را بحد و مقدار او از روي حلال ... اگر بجواني عشق بازي كني ، عذري باشد و مردم نيز معذور دارند و گويند جوان است، جهد كن تا به پيري عاشق نشوي كه پيران را هيچ عذري نيست... هر آدمئي كه حي ناطق باشد بايد كه چو عذرا و چو وامق باشد هر كو نه چنين بود منافق باشد آدم نبود هر كه نه عاشق باشد برگرفته از: ”قابوسنامه” بنفشه عرض شد در ساعت 9:41 AM  | 
٭ شب عاشقـــان بـــي دل چه شبــــــــــــــــــي دراز باشد
توبيـــــــــا كزاول شب در صبح بـــــــــــــــــــــاز باشد عجب است اگــــــــرتوانـــــم كه سفـــــــــر كنم ز دستت به كجــــــــــــا رود كبوتر كه اسيـــــــــــــــر باز باشد؟ زمحبتت نخـــــــــــواهم كه نظــــــــر كنم بـــــــه رويت كه محب صـــــــــــادق آنست كه پاكــــــــــــــــباز باشد به كرشمه عنايت نظري بســــــــــــــــوي مـــــــــا كن كه دعـــــــــــاي دردمندان زسر نيــــــــــــــــــــاز باشد سخنـي كه نيست طــــــــــــــــاقت كه ز خويشتن بپوشم به كــــــــــــدام دوســـــــت گــــــويم كه محل راز باشد چه نمــــــــــــــاز باشد آنرا كه تــــو در خيــــال باشي توصنم نميــــــــــــگذاري كه مــرا نمــــــــــــــاز باشد نه چنيـــن حســـاب كردم چوتودوســـــــت مي گـــرفتم كه ثنــــــا و حـمد گوئيـم و جفــــــــا و نـــــــــاز باشد دگـــــرش چو باز بينـــــــي غم دل مگــــــوي سـعدي كه شب وصـــــــــــال كوتاه و سخـــــــــن دراز باشد قدمـــــي كه برگرفتــــــــي به وفا و عهـــــــد يـــاران اگــــراز بــــــــــلا بترسي قدم مجــــــــــــــــــاز باشد بنفشه عرض شد در ساعت 8:47 AM  | 
٭ گـــــــرم از دست بــرخيزد كه با دلــــــــدار بنشــينم
زجـــــــام وصل مي نوشـــم زباغ عيش گــل چــينم شـــــــراب تلخ صوفي سوز بنيادم بخواهد بــــــــرد لبـــم برلب نه اي ســــاقي و بستان جــــان شيرينــم لبت شكر به مستان داد و چشمت مي به مي خواران منـــــم كز غايت حــــــــرمان نـه با آنـم ، نـه با اينـم بنفشه عرض شد در ساعت 8:40 AM  |  ........................................................................................
Wednesday, July 03, 2002
٭ عجب فيلم مسخره و بي محتوايي بود اين فيلم ” كاغذ بي خط ”. خيلي مصنوعي و خسته كننده، صحنه ها وحرفهاي تكراري و بي معني...
همه چيش مصنوعي و ساختگي بود.اندازه يه نوك سوزن هم روي آدم نميتونست تأثير بذاره.هيچ حرفي هم براي گفتن نداشت.يعني سازنده اش، خودش هم فكر كنم نميدونست چي ميخواست بگه! از هر جا يه چيزي جمع كرده بود.انگار كه يه چيزايي راجع به ديوونه بازي و روح هنري داشتن و اين حرفا از دور شنيده بوده،بعد همه روخواسته در يك شخصيت جمع كنه كه فيلمش خيلي هنري بنظر بياد! بدون اينكه به محتوا و معنا هيچ اهميتي بده. مصنوعي ترين قسمتش هم بازي يخ ” هديه تهراني” بود.هر چي به خودم تلقين كردم كه بابا اين هديه تهرانيه كه خيلي ازش خوشت مياد، اونم خسرو شكيبايي كه هميشه دوستش داشته اي، ... ولي نشد كه نشد، حيف وقت! حالا اينكه بعضيا تعريف ميكنند ازش و ميگن :«از سازنده ” دايي جان ناپلئون ” ، كمتر از اينم انتظار نميرفت»!، نميدونم چي توي اين فيلم ديدن كه ما از دركش عاجز بوديم.نميدونم والا، مثل اينكه جديدا” مد شده مردم از هر چي سر در نميارن، به خودشون بقبولانند كه خيلي عميق بوده، روشنفكرانه بوده، يا سطحش بالا بوده! به هر حال بنظر من از” ناصر تقوائي” بيش از اينها انتظار ميرفت! بنفشه عرض شد در ساعت 5:50 PM  | 
٭ جناب طوطي عزيز:
از وبلاگتون خيلي خوشم اومد.خوب مي نويسيد.موفق باشيد. ضمنا” از اينكه لطف مي كنيد و نظراتتون رو برام مينويسيد خيلي ممنونم. مي دونيد هر بار كه يك نفر آدمو تشويق ميكنه، خوب طبيعتا”اولين تأثيرش اينه كه آدم خوشحال ميشه، ولي از طرف ديگه باعث هم ميشه كه آدم بخواد هميشه خوب بنويسه، يعني سعي كنه كه يه جوري بنويسه كه مخاطبش باز هم تشويقش كنه وشايد اين طوري فكر كردن زياد درست نباشه، چون وقتي يه دفعه كه يه چيزي مينويسي و هيچ كس هيچ اظهار نظري در موردش نميكنه، يه جورايي ميخوره تو ذوقت! انگار از خودت انتظار داري هرچي مينويسي مخاطبت خوشش بياد!...شايد دقيقا” به همين خاطره كه بعضي مؤلفين به مرور زمان، فقط براي جلب رضايت و توجه خوانندگان چيز مينويسند، يا بعضي فيلمسازها فقط فيلمهاي عامه پسند ميسازند، يا بعضي نقاشها فقط چيزايي ميكشند كه ميدونند مردم ازشون ميخرند يا... انگار كه قابليت ريسك پذيري آدم بياد پائين و از تجربه راهها و افكار جديد يه جورايي بترسه... بنفشه عرض شد در ساعت 5:16 PM  |  ........................................................................................
Tuesday, July 02, 2002
٭ هميشه از ديگران فرار ميکنم تا به تنهايی برسم.
هميشه از ديگران توقع دارم تا تنهايی ام را با خودشان تقسيم کنند. عرض شد در ساعت 11:04 PM  | 
٭ ”اگر بار ديگر مي زيستم”
اگر بار ديگر مي زيستم سخن كمتر مي گفتم و بيشتر گوش مي سپردم. دوستانم را به شام دعوت مي كردم بي آنكه نگران لكه اي كه بر فرش افتاده يا مبلي كه رنگ و رويش رفته است باشم. شام مختصر را در اتاق كوچك نشيمن مي خورديم و انگاه كه دوستي به روشن كردن هيزم ميپرداخت ، نگران كثيف شدن اتاق نمي شدم. آن شمع صورتي را كه شكل گل سرخ دارد، به جمع مي آوردم و مي سوزاندم تا مبادا در ان كنجي كه پنهانش كرده ام آب شود. با كودكانم روي سبزه ها مي نشستم و نگران كثيف شدن لباسهايشان نبودم. تماشاي فيلمها كمتر مرا به گريه يا خنده وامي داشت و چه بسا با تماشاي زندگي بيشتر مي خنديدم و بيشتر مي گريستم. با احساس بيماري به رختخواب مي رفتم بي آنكه فكر كنم بدون من جهان از حركت باز خواهد ايستاد. ... بجاي انكه آرزو كنم نه ماه بارداري من هر چه زودتر بگذرد، از هر لحظه آن لذت مي بردم و در مي يافتم كه ان ”رازي” كه در درون من رشد ميكند ، تنها فرصت من در زندگي است تا خداوند را در معجزه ديگري ياري دهم. آنگاه كه كودكانم با شور بسيار مرا بوسه باران مي كردند، هرگز نمي گفتم ” بس است! بگذاريد براي بعد! حالا برويد و دستهايتان را براي شام بشوئيد.” اگر بار ديگر مي زيستم، ”دوستت دارم ”هاي بيشترو ”مرا ببخشيد”هاي بيشتري بود. ليكن از هر آنچه گفتم مهمتر، اگر بار ديگر زندگي مي كردم ، هر لحظه آن را در چنگ مي گرفتم ، به آن مي نگريستم و آن را واقعا” مي ديدم،هر لحظه را زندگي ميكردم و هرگز آن را باز پس نمي دادم. بس كن! بر سر چيزهاي كوچك تا اين حد برافروخته نشو! نگران آن نباش كه چه كسي تو را دوست ندارد، چه كسي بيشتر از تو از مال جهان دارد و يا ديگران چه مي كنند... بيا در عوض ، از آنان كه دوستمان دارند لذت ببريم. بيا تا به آنچه خداوند به ما ارزاني داده است، بيانديشيم. بيا به آنچه هر روز براي بهبود جسم و روان خود، عواطف و روحيات خود انجام مي دهيم، فكر كنيم. زندگي كوتاه تر از آن است كه بگذاري از كنارت بگذرد. زندگي تنها يك لحظه با ماست و آنگاه رفته است. ( ترچمه قطعه اي از ” ارمابامبك” -در بستر بيماري- كه زندگي خود را در جدال با سرطان از دست داده است.) برگرفته از خبرنامه داخلي شماره 22 ”محك” پست الكترونيك” محك”: info@mahak-charity.org بنفشه عرض شد در ساعت 7:19 PM  | 
٭ عشق آمد خويش را گم كن عزيز
قوتت را قوت مردم كن عزيز عشق يعني خويشتن را گم كني عشق يعني خويش را گندم كني عشق يعني خويشتن را نان كني مهرباني را چنين ارزان كني عشق يعني نان ده و از دين مپرس در مقام بخشش از آئين مپرس هركسي او را خدايش جان دهد آدمي بايد كه او را نان دهد ( مجتبي كاشاني ) برگرفته از خبرنامه داخلي شماره 23” محك ” (مؤسسه خيريه حمايت از كودكان مبتلا به سرطان) بنفشه عرض شد در ساعت 6:24 PM  |  ........................................................................................
Monday, July 01, 2002
٭ مواظب باش! تازه كاري! تازه كارها هميشه از بردهاي اول كار لذت ميبرند. غافل از اينكه حرفه اي ها وقتي با آنها مواجه ميشوند اول بازي را جدي انجام نميدهند تا تازه كار را به ادامه اش ترغيب كنند. يك بار .. دو بار .. سه بار .. به دهن تازه كار كه مزه كرد، آن وقت با او مثل حرفه ايها برخورد ميكنند. بعد تازه كار چشمانش را باز ميكند. ميبيند كه گرفتار شده. مواظب باش! تازه كاري!
عرض شد در ساعت 11:10 AM  |  ........................................................................................ |