عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Tuesday, May 14, 2002

٭ 
هميشه ميترسيدم که از عهدهء مسئوليتهايم بر نيايم، و مورد او از مواردی بود که خيلی مرا ميترساند. روزی که از اينجا رفت انگار بار بزرگی از دوشم برداشته شد. تلاشم را کرده بودم، اما هيچوقت ياد نگرفتم چگونه به او محبت کنم. هيچوقت اينجا از من محبت نديد. هيچوقت ياد نگرفتم به او نزديک شوم. هيچوقت به من احساس نزديکی نکرد. هيچوقت نتوانستم آنطور که دلم ميخواست کمکش کنم. هيچوقت مستقيم از من کمک نخواست. حالا وقتی ميخندد دلم از شادی پُر ميشود که لبخندی را که من هيچگاه نتوانستم به او ببخشم، ديگری به او هديه کرده. اما الان هم وقتی که ميخواهد به من نزديک شود انگار فاصله ام با او زياد ميشود. تا کی من اينگونه خواهم بود؟ بيچاره من که برايش برادری نکردم. بيچاره او که من برادرش بودم. امشب، شبِ تولد اوست و من دوست دارم بخاطر او و بخاطر خودم گريه کنم.



........................................................................................

[Powered by Blogger]