| ||
|
Monday, May 13, 2002
٭ دودره:
پردهء اول: (ساعت 8 شب، اينجا) - من امروز يه يه ساعتي زودتر ميرم، كار دارم. اشكال نداره؟ بقيه اش رو فردا ميام تموم ميكنم؟ - خيله خوب، باشه. - يه تلفن بزنم؟ - بفرماييد. (و شروع ميكند به تلفن زدن) - داري ميري استخر؟ - (نيشش تا بناگوش باز شده) بيليارد... مياي؟ - نه، تكميلين ديگه من بيام چي كار؟ - بيا زود برميگرديم. من بايد ساعت 9.5 خونه باشم. خانومم تنهاست. - اگه پايه كم دارين ميام. اگر نه كه هيچي. دوباره تلفن ميزنه. نفر كمه. قرار ميذاره و راه ميفتيم. پردهء دوم ساعت تقريباً 10.5. از سالن بيليارد اومديم بيرون. فقط من و اون. بقيه هنوز مشغولن. جاي خودمون رو داديم به دو نفر ديگه. داخل ماشين. تلفن رو برميداره كه به خونه زنگ بزنه. - سلام، خوبي؟ .... گفتم كه دو تا شاگرد داشتم.... آره، الان تو ماشينم دارم ميام خونه ... (و يه سري حرفاي ديگه) - چرا دروغ گفتي؟ - چي كار كنم؟ - اگه اون بهت دروغ بگه شاكي نميشي؟ (تو دلم ميگم: اونم تو، فقط خدا ميدونه كه چه كارا نميكني. آخه مگه مجبورت كردن كه بري زن بگيري وقتي هنوز ...) - (چند دقيقه بعد وقت پياده شدن از ماشين) راستي فردا يه كم زود نيست بيام برا بقيه كارا؟ - نميدونم ... هر جور صلاح ميدوني حالا شما نگين آخه به اينم هم ميگن دودره بازي بابا؟؟ عرض شد در ساعت 10:20 AM  |  ........................................................................................ |