عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Sunday, May 26, 2002

٭ 
او به من ميگويد "مذهبی". من ميگويم "مذهبی نيستم". او به من ميگويد "قرتی". من ميگويم "قرتی نيستم". من به او ميگويم "سانسورچی". او ميگويد "سانسورچی نيستم". من به او ميگويم "دوستِ من". او ميگويد "دوستت نيستم".
چرا؟ چون "خط کش من" با "خط کش او" متفاوت است. چون من يک جور تعريف کرده ام، او جور ديگری. من با يک مقياس اندازه گرفته ام، او با مقياس ديگری. شرط اول سنجش و مقايسه اين است که معيارهای ما برای مقايسه يکی باشد. يعنی وقتی ميگوييم مذهبی، قرتی، سانسورچی يا دوست، بايد تعريفمان از اين واژه ها يکی باشد. اين تعريفها عموماً يکی نيست و اين يکی نبودن خودش ميتواند عامل شروع اختلاف باشد. ممکن است تو به کسی که يک بار با او سلام و عليک کرده ای بگويی دوست. اما دوست برای من کسی باشد که هميشه من را بر خودش ترجيح داده باشد! به اين ترتيب از ديد تو، من دوستت هستم. اما از ديد من ديگر تو دوستم نيستی. اما رابطهء من و تو يک رابطه بيشتر نيست چه با عينک تو ديده شود و چه با عينک من.
خب، حالا مقياس من و تو با هم يکی نيست. تو حرفت را ميزنی، من حرف تو را با معيار خودم ميسنجم، نه با معيار تو. چون خودم معيار دارم معلوم نيست ديگر دنبال معيار تو بگردم. سنجش حرفهای تو با معيار من چه نتيجه ای دارد؟ قطعاً برداشت من با منظور تو متفاوت است. من از ظن خودم يار تو ميشوم، يا شايد دشمن تو. من سگ ميشوم و تو گربه. من پنير ميشوم و تو کارد. هی ميزنيم تو سر هم. منطق و عقل هم اين ميانه معطل ميمانند، اگر خط کش هايمان را يکی نکنيم.



٭ 
پيوستن دوستان بهم آسان است
دشوار بريدن است و آخر آن است
نميدانستم در شرق هم غروب ميکنند و ندانستم اخترک ب-612 کجاست؟ اما آن غايت تلخی را که در هجران است حس ميکنم.



........................................................................................

Saturday, May 25, 2002

٭ 
از شغلت اگر خسته شدي، عوضش ميكني
از دوستانت اگر خسته شدي، فراموششان ميكني
از شهر اگر خسته شدي، سر به كوه و بيابان ميگذاري
از اعتقاداتت اگر خسته شدي، از آنها دست ميكشي
از زندگيت اگر خسته شدي، پايانش ميدهي
از خودت اگر خسته شدي، ... چه ميكني؟
از خودم خسته ام.



........................................................................................

Thursday, May 23, 2002

٭ 
رو به کوه که مي ايستی عظمت رو حس ميکنی. نزديکش ميشی احساس آرامش ميکنی. عظمتش برات ملموستره. ازش که بالا ميری بزرگی اون رو تو خودت حس ميکنی. ميبينی خيلی بزرگتر از اونيه که از دور بنظر ميومد. اون بالا بالاها که رسيدی، نوک قله، وقتی که تمام کوه زير پاهاته تازه ميفهمی با چه عظمتی طرف بودی. ميفهمی تا کجا ميتونی خودتو باهاش يکی کنی. تمام سختيهايی که برا رسيدن به اونجا کشيدی برات ميشه لذت. حال ميکنی. ديگه ميدونی اون کوله پشتیِ رو دوشت، سنگينيش الکی نبوده. اصلاً سنگينيش يادت ميره. يه سری آدم حرفه ای هم هستن که هزار جور وسيله همراه خودشون دارن. خب اون کوههايی هم که ميرن فرق ميکنه. جاهايی ميرسن که همه نميتونن برسن. اما اگه از راهش نری به قله نميرسی. اونوقت معلوم نيست از کجا سر در بياری. وسط اون همه بزرگی گم ميشی. يا سر از ته دره مياری يا اينقدر دور خودت ميگردی تا از پا در بيای.
امشب يکی از من پرسيد تو کجای راهی؟ انگار تا حالا از خودم نپرسيده بودم. چقدر جواب دادن به سئوالش برام سنگين بود. راستی من کجای راهم؟ راه رو ميشناسم؟ پيداش کردم؟ راه بلد کيه؟ راه اينقد پاخورده هست که آدم گم نشه؟ نميدونم. هر چي که هست اينه که تو از کوه خيلی بزرگتری. اما من همون آدمم. وقتی از کوه بالا ميری بايد انرژيت رو تقسيم کنی تا نبری. من برا انرژی گرفتن تو کوله پشتيم چی دارم؟ برای يه عظمت بينهايت چقدر بايد تو اين کوله جنس داشت؟ کفش مناسب کدومه؟ لباس بدرد بخور چيه؟ نميدونم اما دوست دارم بيام طرفت. حتی اگه راه رو همون پايين هم گم کنم، حتی اگه اونجا دور خودم چرخ بزنم، بالاخره تو دامن تو تلف ميشم. اما اون قله خيلی قشنگتره. ايکاش يه روزی بياد که من يه کم از عظمتت رو تو وجود خودم حس کنم.



٭ 
اينجا باهات دوست شدم. اينجا بهم تبريک گفتی. منم اينجا بهت تبريگ ميگم. آرزو ميکنم که هر روزی که مياد پر باشه از هزاران حادثه که زندگيت رو زيباتر و قشنگتر از قبل کنه. تولدت مبارک.
اما يه دوست خوب ديگه که بايد ازش معذرت بخوام بابت تاخير و فراموشکاری. همون آرزو رو برات تکرار ميکنم. تولدت مبارک.



........................................................................................

Monday, May 20, 2002

٭ 
من هم بزرگ شدهء چنين جايی هستم! اگر تو 4 سال، من 7 سال. اگر به نسل ما ظلم شد، به من و تو مضاعف شد. آری خواستند فرصتها را از ما بگيرند تا فکر کردن نياموزيم. خواستند غم در دلهايمان لانه کند. خواستند منطقمان را تسخير کنند. خواستند آرائمان را تفسير کنند. خواستند اعمالمان را تعبير کنند. نمازمان عذابی اليم شد و روزه مان دردی عظيم. هر ذكري كه گفتيم در حكم اُجي مُجي و هر اشكي كه ريختيم به انتظار فرجي بود. خواستند از من و تو تاجرانی بسازند آن زمان که نماز را برايمان کليد بهشت معرفی کردند. اين بين من و تو آنقدر به متاع مشغول شديم که فروشنده از يادمان رفت. آنقدر به بهشت و دوزخ و جهنم و حور و غلمان و شير و عسل و زيتون مشغول شديم که خدا را از ياد برديم. اما خدا بود و خدا زيبا بود. زيباييش در همه جا منعکس بود. پس جايی که به جلوه ای از خودِ آن زيبايی نگريستيم، خدا را در آن يافتيم. آن شب که نوری خواند و تو گريستی، من هم با او زمزمه ميکردم:
دلم از اون دِلای قديميه، از اون دِلا
که ميخواد عاشق که شد پا روی دنيا بذاره

من ميخوام تا آخر دنيا تماشات بکنم
اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره

اما بدانيم که حقيقت دين جدا از حقيقت آنهايی است که خود را به من و تو ديندار معرفی ميکنند. تو به گفته نگاه کن نه به گوينده، تا ببينی که زيبايی به تمامی در همان دعای کميلی که آنها برايمان ميخوانند متجلی است.



٭ 
تا بگويم که چه کشفم شد از اين سير و سلوک ...



........................................................................................

Sunday, May 19, 2002

٭ 
آيدا، اين را فقط به خاطر تو نوشتم:
سهراب راست ميگويد. فهميدن رنج براي رنج نكشيده ها فقط تا حدي ممكن است. من نفهميدم كه بر دوست از دست رفته ام چه مي گذشت. چون رنجي كه او كشيد را من نكشيدم. من فقط زماني حس كردم كه او رنج ميكشيد. درحاليكه او مرده بود. براي او چه كردم؟ براي خانواده اش؟ من دوست ندارم جاي او باشم. دوست ندارم رنج بكشم. رنج كشيدن سخت است. تحمل سختي نيازمند ظرفيت است. دست هيچكدام ما نبوده كه كجا دنيا بياييم. در چه شرايطي متولد شويم. اما دست خود ماست كه چطور زندگي كنيم. قرار نيست كسي ثروتش را با ديگري نصف كند. همهء ما بدنبال ثروت بيشتريم. دنبال آسايش بيشتريم. كداممان اينگونه نيست؟ اما بدان كه رنج هست. زياد هم هست. سخت هم هست. تحملش كار هر كسي نيست. دست كم براي من و تو كه نازپرورده ايم خيلي سخت است. هر چقدر هم نازپرورده تر، سخت تر. حس كردن رنج با خواندن دو تا كتاب، با شنيدن دو تا خاطره ممكن نيست. من و تو بايد لاكمان را بشكنيم. از اين دنياي خود ساختهء پيرامونمان خارج شويم. با آدمهاي رنج كشيده قاطي شويم. نه به اين معني كه ديگر مهماني ندهيم، در فلان رستوران غذاي بهمان نخوريم، بنزمان را با پيكان عوض كنيم، به جاي پاسداران برويم خاني آباد ساكن شويم. نه! لازم نيست آن رنج كشيده باشي. قدر نعمتهايي را كه داري بدان. سعي كن از آنها خوب استفاده كني. سعي كن حواست به اطرافت باشد. رنجها را ببين. رنج كشيده ها را تا جايي كه ميتواني درك كن. براي كم شدن از دردشان كمك كن. طوريكه فردا اگر كارگري به خانهء خودت آمد بخاطر "نسيم" ردش نكني. طوريكه اگر دوستي را از دست دادي براي كارهاي نكرده حسرت نخوري. همهء ما پر از عيبيم. احساست را پاك نكن. حرفهاي دلت را فارغ از خط كشيها بزن. زندگيت را فراموش نكن. اينجا هم يك دنياي واقعي است. بدان كه اگر لاكمان را اينجا هم نشكنيم، بايد كه تكفيرمان كنند.



........................................................................................

Saturday, May 18, 2002

٭ 
سبلان اينجاست...
سبلان محلهء تقي ريزه است، محلهء عباس تايسون، محلهء ذبيح. محله اي كه بهزاد با معدل 19 شاگرد اول دبيرستانش بود، وقتي كه همه اميد داشتند قهرمان كشتي جوانان شود، وقتي همه منتظر ورودش به دانشگاه بودند با 7 كيلو ترياك دستگير شد تا پدرش از غصه دق كند. كارگري كه ميخواهد بچه اش را با خود به سر كار ببرد لابد ميترسد از اينكه كودكش در كوچه پس كوچه هاي سبلان بزرگ شود. سبلان جايي است كه وقتي گذارت با كفش مهماني به آنجا بيفتد، نميداني از ترس كلام غير بهداشتي بچه هاي زير 7 سالش به كدام طرف فرار كني. سبلان ساقي هايش معروفند.
اما سبلان مثل محلهء من و مثل اكثر محله هاي تهران از جاهاي متوسط نشين اين شهر است. در سبلان كسي از نداري نميميرد. دوستي داشتم ساكن محله اي در جنوب تهران كه رتبهء كنكورش زير 300 بود. دانشجوي مكانيك شريف بود. پسر بزرگ خانواده اش بود. پدرش كارگر بود. 8 برادر و خواهر كوچكتر داشت. يك شب خوابيد و صبح بيدار نشد. ميداني چرا؟ كم آورد. دق كرد. چون خانه شان تنها يك اتاق بود و براي بچه يازدهم جائي نداشت... به اين فكر ميكرد كه اگر بخواهد ساعت 8 صبح به امتحان دانشگاهش برسد، ساعت 5 صبح بايد از خانه بيرون بيايد يا زودتر. چون پول بليط اتوبوس را نداشت. اگر پاي برادرش ميشكست خبري از يك صندلي چوبي در خانه اش نبود، پس فكرش هيچوقت به ابهت مبل ها نرسيد. ذهن پر شده با بربري او، هيچوقت در روياي بادام هندي و مغز آجيل شكلاتي نبود...
ميگويند در زمان جنگي به لويي چندم گفتند كه مردم گرسنه اند، حتي نان هم ندارند بخورند. جواب داد: اشكالي ندارد بگوييد كيك بخورند. چند نفر از ما هستيم كه اگر درد اين ملت را بشنويم، در جواب ميگوييم "خوب كيك بخورند" ؟ ... تقصير ما كه نيست؟ مگر نه؟



........................................................................................

Friday, May 17, 2002

٭ 
آنگاه که کارها معلوم، خواسته ها مفهوم، مسئوليتها روشن، وظايف معين، تشويقها با تاثير، جريمه ها با تدبير، تلاش کردن مرسوم، کم کاری مذموم، برخوردها روی ضابطه و ارتقاء بدون داشتن رابطه نبود، ميبينی کارکنان را که دسته دسته به وبلاگ خواندن رو می آورند.



٭ 
برای خودم که امروز سايهء عمرم به اندازهء 26 سال تمام درازا ميابد:
هر چه کمـــــتر شود فروغ حيات
رنج را جانگــــــداز تر بينـــــــــی
سوی مغرب چو رو کند خورشيد
ســــــايه ها را دراز تر بينـــــــی

و چقدر تحمل رنج دشوار بود اگر خانواده و دوستانم نبودند. چقدر بودن با آنها زندگی را راحت ميکند. مخصوصاً متشکرم از دوستان عزيز وبلاگی که غافلگيرم کردند: بيقرار و خانوم گل و سلطان بانو.



........................................................................................

Thursday, May 16, 2002

٭ 
اين آقاي نقاش كه در خيابان چهل و هشتم نشسته است يكي از آنهايي است كه من خيلي دوستش دارم. چند بار تا حالا خواستم كه در برخي موارد نظرم رو بهش بگم كه نشد. يك سيستم نظر خواهي داشت كه چند وقتي خراب بود. وقتي ديدم دوباره راهش انداخته، من حسود هم بالاخره نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و من هم يكي راه انداختم. فقط اميدوارم خيلي خالي نمونه. هر چند كه نميدونم اصلاً راجع به اين جور عرايض ميشه نظري داد يا نه؟ خودم كه فكر ميكنم ميبينم خيلي هم نميشه. ولي اميدوارم بقيه مثل من فكر نكن.



٭ 
قاصدك اينجا بوده، من فهميدم. آرام و بيصدا آمده و رفته.



........................................................................................

Tuesday, May 14, 2002

٭ 
هميشه ميترسيدم که از عهدهء مسئوليتهايم بر نيايم، و مورد او از مواردی بود که خيلی مرا ميترساند. روزی که از اينجا رفت انگار بار بزرگی از دوشم برداشته شد. تلاشم را کرده بودم، اما هيچوقت ياد نگرفتم چگونه به او محبت کنم. هيچوقت اينجا از من محبت نديد. هيچوقت ياد نگرفتم به او نزديک شوم. هيچوقت به من احساس نزديکی نکرد. هيچوقت نتوانستم آنطور که دلم ميخواست کمکش کنم. هيچوقت مستقيم از من کمک نخواست. حالا وقتی ميخندد دلم از شادی پُر ميشود که لبخندی را که من هيچگاه نتوانستم به او ببخشم، ديگری به او هديه کرده. اما الان هم وقتی که ميخواهد به من نزديک شود انگار فاصله ام با او زياد ميشود. تا کی من اينگونه خواهم بود؟ بيچاره من که برايش برادری نکردم. بيچاره او که من برادرش بودم. امشب، شبِ تولد اوست و من دوست دارم بخاطر او و بخاطر خودم گريه کنم.



........................................................................................

Monday, May 13, 2002

٭ 
دودره:
پردهء اول: (ساعت 8 شب، اينجا)
- من امروز يه يه ساعتي زودتر ميرم، كار دارم. اشكال نداره؟ بقيه اش رو فردا ميام تموم ميكنم؟
- خيله خوب، باشه.
- يه تلفن بزنم؟
- بفرماييد.
(و شروع ميكند به تلفن زدن)
- داري ميري استخر؟
- (نيشش تا بناگوش باز شده) بيليارد... مياي؟
- نه، تكميلين ديگه من بيام چي كار؟
- بيا زود برميگرديم. من بايد ساعت 9.5 خونه باشم. خانومم تنهاست.
- اگه پايه كم دارين ميام. اگر نه كه هيچي.
دوباره تلفن ميزنه. نفر كمه. قرار ميذاره و راه ميفتيم.
پردهء دوم
ساعت تقريباً 10.5. از سالن بيليارد اومديم بيرون. فقط من و اون. بقيه هنوز مشغولن. جاي خودمون رو داديم به دو نفر ديگه. داخل ماشين. تلفن رو برميداره كه به خونه زنگ بزنه.
- سلام، خوبي؟ .... گفتم كه دو تا شاگرد داشتم.... آره، الان تو ماشينم دارم ميام خونه ... (و يه سري حرفاي ديگه)
- چرا دروغ گفتي؟
- چي كار كنم؟
- اگه اون بهت دروغ بگه شاكي نميشي؟ (تو دلم ميگم: اونم تو، فقط خدا ميدونه كه چه كارا نميكني. آخه مگه مجبورت كردن كه بري زن بگيري وقتي هنوز ...)
- (چند دقيقه بعد وقت پياده شدن از ماشين) راستي فردا يه كم زود نيست بيام برا بقيه كارا؟
- نميدونم ... هر جور صلاح ميدوني

حالا شما نگين آخه به اينم هم ميگن دودره بازي بابا؟؟



٭ 
تا بحال به دامن طبيعت پناه برده اي؟ و درختان قد برافراشته را ديده اي؟ و رقص برگها را نظاره كرده اي؟ و نوازش نسيم را روي گونه هايت حس كرده اي؟ و جريان رود را تماشا كرده اي؟ و به صداي آب گوش سپرده اي؟ و به سرخي لاله هاي وحشي در دل خاك و سنگ دقت كرده اي؟ و به پرواز پرندگان در بلنداي آسمان چشم دوخته اي؟ و از استواريِ كوه آموخته اي؟ .... همه را ديده بودم اما ديروز روزِ ديگري بود.



........................................................................................

Thursday, May 09, 2002

٭ 
از اين دكترهاي آنكولوژيست ميترسم. وقتي ميشنوم دكتري مريضش را حواله كرده به يك دكتر آنكولوژيست مضطرب ميشوم. سه چهار سال از عمر من در مطبها و بيمارستانها با اين جور دكترها و مريضهايشان سپري شده. جواني را كه هر روز ميبينم پيش يك دكتر آنكولوژيست فرستاده اند. اميدوارم به خير و خوشي تمام شود. ميترسم. دعا ميكنم تمام مريضها خوب شوند. تمامشان. هركجاي اين دنيا هستند. هر شكل و رنگ و عقيده اي دارند. اما حيف كه جز دعا كاري نميتوانم بكنم. بايد دلم را خوش كنم به آن. راستي دعا؟ اثري جز دل خوش كردن هم دارد؟



........................................................................................

Wednesday, May 08, 2002

٭ 
هر واژه و لغتی برای خودش يک بار معنوی معنوی خاصی دارد. اين القابی هم که بعضی وقتها آدمها را با آن صدا ميزنند جدا از معنی لغويشان يک جور برداشتهايی را در ذهن بدنبال مياورند. مثلاً وقتی به يک نفر ميگويند "مهندس" خيلی بيشتر از يک ليسانس فنی در ذهن مينشيند. يک جورهايی انتظار ميرود که طرف يک دانش بالايی در خيلی از مسائل داشته باشد. من هميشه از اين جور چيزها که باعث برداشتهای غلو آميز ميشوند بدم مي آمده. بابا جان آخر اين اسمها را برای چی روی آدم گذاشته اند؟



٭ 
تمام امروز يک حس عجيبی در من بود. سرما از قلبم بيرون ميزد و در کل بدنم پخش ميشد. يک جور سرمای درونی. حالم مثل بچه محصلهايی بود که دلهرهء امتحان دارند. اين دلهرهء امتحان چيزيست که در تمام مدت دبيرستان و کنکور و دانشگاه آرزو ميکردم يک کمی داشته باشم. آن موقعها بی خيال بودم نسبت به نمره و امتحان و درس. به خاطر همين فکر ميکردم يک کم از آن دلهره را داشتن محرک خوبی است. امروز بعد از اين همه مدت آن احساس در من زنده شده بود. نميدانم چرا.



........................................................................................

Tuesday, May 07, 2002

٭ 
آن زمان که وبلاگهای فارسی تعدادشان محدود بود و خوانندگانشان هم عمدتاً همان وبلاگنويسان بودند، طبيعی بود که آن جماعت محدود به شناخت نسبی از يکديگر برسد و يک جورهايی با هم احساس راحتی کنند. در بيرون از اين شهر نيز وقتی شما خلوتی با افراد شناخته شده داريد راحت تريد نسبت به زمانی که غريبه ای پا به جمع شما ميگذارد. مخصوصاً اگر خصوصيات غريبه با خصوصيات جمع شما متفاوت باشد. تبديل شدن آن قريهء وبلاگها به شهر چيزی نبود که بتوان جلوی آن را گرفت و کلان شهر شدنش هم چيزی نيست که قابل پيشگيری باشد. وقتی آن جمع اوليه وسعت گرفت، بطور طبيعی از هر رنگ و طيفی در وبلاگنويس و وبلاگخوان زياد شد و نتيجه اش هم اين شد که ما -که عادت نداريم به اينکه حرفی خلاف ميل ما زده شود- به ديگران تاختيم يا شديم آماج تيرهای آنها. اوضاع و احوال فکريمان هم که متاثر از جامعه ايست که در آنيم. پس اثرات جامعه به وبلاگستان نفوذ کرد و اين اصلاً جای تعجب نيست. اما در مجموع فکر کنم که تفاوت اين دو دنيای واقعی و مجازی در آنست که اينجا امکان استمرار بخشيدن به حرکتی که به آن معتقدی بيشتر است. حتی اگر اينجا بشود "شکلی از چت روم و گفتگويی با 24 ساعت تاخير ميان رفت و برگشت کلام"، اين فايده را دارد که به شما فرصتی داده تا روی حرفهايت عميق شوی. شايد "احترام به ديگری با شناخت ذهن و ضمير او" بدست آيد اما قبل از آن لازم است يک جوری اين شناخت را از ذهن و ضمير خودمان پيدا کنيم. يک راهش هم اينست که خودمان را بگذاريم در معرض نقد ديگران. اولين پيش نياز شنيدن نقد ديگران -که صد البته به هزار و يک دليل بسيار چيزهای ديگر هم به نام نقد به آن آميخته خواهد شد- بالا بردن ظرفيت و تحمل است. اينجا به نظرم ميشود مشکلات را ساده تر حل کرد. اگر واقعاً نسبت به خودت و راهی که در پيش گرفته ای اعتقاد داشته باشی ديگر به سختی از آن دست بر ميداری و کنار ميکشی. حتی اگر حس کنی سايرين بيرحمانه به تو حمله ميکنند تا فرصت بازبينی را از تو بگيرند. اينجا جای خوبی است که کمی ظرفيتمان را زياد کنيم به شرط آنکه قبول کنيم ظرفيت چه برای ما و چه برای غير ما و همچنين هر جور شناختی از ذهنها و ضميرها يک شبه بدست نمي آيد.



٭ 
بايد يادم باشد که خيلی چيزها هستند که ميتواند فعاليتهای من را متاثر از خودشان کنند. فعاليتهای من لزوماً فقط متاثر از از دعوا با زن و بچه، ناسازگاری با يک همکار، بدهی و فشارهای محيطی، نفخ شکم و باد روده يا قانون نيست. مثلاً ميگرن هم ميتواند باعث شود که بعضی رفتارها از من سر بزند. پس يک بار ديگر به خودم ميگويم: آهای! حواست را جمع کن. اگر جايی خواستی در مورد ديگران قضاوت کنی، يک جايی هم بگذار برای بعضی عواملی که از وجودشان بيخبری.



........................................................................................

Sunday, May 05, 2002

٭ 
دوگانه باوری به مرگ نمی انجامد. دوگانه باوری خود مرگ است.



٭ 
جايی همديگر را ديدار خواهيم کرد که تاريکی را در آن راه نيست.



٭ 
جايی خواندم که :
در 4 سالگی .... موفقيت يعنی ... خيس نکردن شلوار
در 12 سالگی ... موفقيت يعنی ... پيدا کردن دوست
در 18 سالگی ... موفقيت يعنی ... داشتن گواهينامه
در 20 سالگی ... موفقيت يعنی ... امکان ازدواج
در 35 سالگی ... موفقيت يعنی ... داشتن پول
در 50 سالگی ... موفقيت يعنی ... داشتن پول
در 60 سالگی ... موفقيت يعنی ... امکان ازدواج
در 70 سالگی ... موفقيت يعنی ... داشتن گواهينامه
در 75 سالگی ... موفقيت يعنی ... پيدا کردن دوست
در 80 سالگی ... موفقيت يعنی ... خيس نکردن شلوار



........................................................................................

Saturday, May 04, 2002

٭ 
نگاه كن! اينجا را زلزله ويران نكرده. اينجا طومارش مثل برجهاي دوقلو در ساعتي در هم نپيچيده. اينجا كه خروار خروار پُر شده بود، مثقال مثقال خالي شد. تا تبديل اين جنگل به كوير، تبرها در سالياني به طول يك عمر بارها بالا رفتند و پائين آمدند. اينجا درختانش يكي يكي به زمين افتادند. خاك حاصلخيزش ذره ذره شسته شد و رفت. اينجا كوير شد و من اكنون تنها دل در گرو ستارگاني دارم كه در آسمان اين كوير ميدرخشند.



........................................................................................

Thursday, May 02, 2002

٭ 
بيدلی در همه احوال خدا با او بود
او نميديدش و از دور خدايا ميکرد



٭ 
کجايی؟ کجا؟ ديگر پاهايم قدرت ندارند تا دنبالت بگردند. ديگر شانه هايم طاقت ندارند تا غم دوريت را تحمل کنند. ديگر چشمانم سويی ندارند تا تو را ببينند. ديگر زبانم قدرتی ندارد تا نامت را فرياد کند. ديگر حتی گوشهايم توانی ندارند تا پاسخت را بشنوند. نمی توانم. نمی توانم و نميدانم که چگونه خود را از خلال اين ظواهر برهانم؟ و اگر خود را رهانيدم به کدام جهت به سويت حرکت کنم؟ و اگر جهت را يافتم تا کجا بايد به دنبالت بيايم؟ مگر نه اينکه بزرگیِ تو در حدِ فهم من نيست. پس من برای يافتنت از که کمک بخواهم زمانی که نديده ام کسی تو را يافته باشد؟ و با کدام وسيله به سويت بيايم زمانی که نياموخته ام چگونه از آنها استفاده کنم؟ ديگر هيچ رکوعی نيست که قامتم را به آن دو تا نکرده باشم. و هيچ خاکی نيست که بر آن سجده نکرده باشم. و هيچ خانه ای نيست که طوافش نکرده باشم. و هيچ صفايی نيست که در آن سعی نکرده باشم. و هيچ آرمانی نيست که تمنا نکرده باشم. پس با کدامين سنگ بايد پليديها را رمی کرد؟ و کدامين قربانی را بايد به قربانگاه برد؟ ديگر برايم فرصت انتخابی باقی نمانده. فرصتها را به اميد درک تو وانهادم. خلوتم را با حضورت پُر کن، و در آغوش پُر مهرت به وجودم گرمی ده و با دست محبتت نوازشم کن که تمام دنيا مرا به خود ميخواند و ديگر طاقتی برايم نمانده.



........................................................................................

[Powered by Blogger]