عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Tuesday, April 09, 2002

٭ 
36 ساله است. اون موقع دانشجوی فوق ليسانس بود و الان ديگه بايد درسش تموم شده باشه. ساکن اکباتان. مثل تمام اکباتانيهای بلاگستان که خيلی فعالن، اونم يه لحظه آروم و قرار نداشت. هميشه در حال کار و تحرک بود و اصلاً روی پاش بند نميشد. تنها فرزند خانواده ای که پدرش استاد دانشگاهه. امروز که ديدمش هنوز چسبهای بعد از عمل رو دماغش بود. هنوز کمکهايی رو که به من کرد تو ذهنم هست. وقتی تو يه دستگاه عريض و طويل برای اولين بار پا ميذاری، خيلی چيزاست که بايد بدونی و من نميدونستم. اما اون هر چی ميتونست با محبت و مهربونی به من ياد داد. بعيد ميدونم با کسی به جز اون ميتونستم به اون خوبی شروع کنم. 6 ماه باهاش تو يه اتاق کار ميکردم و 5 ماه از اين مدت بعد از ظهرا فقط من و او در اتاق بوديم. و اين باعث ميشد که بعضی اوقات سفرهء دلش رو پيش من باز کنه. حرفايی رو به من ميزد که شايد به کمتر کسی گفته. از اون روزا تقريباً دو سال و نيم ميگذره...
... هيچ کس بيشتر از پدر و مادر دلسوز آدم نيستن. اما گاهی دل پدر و مادرها به قدری برای آدم ميسوزه که جز خاکستر چيزی از انسان باقی نميمونه. وضعيت او ميتونست خيلی بهتر از الانش باشه اگر پدر و مادرش بيشتر به خواسته هاش احترام ميذاشتن و اگر موفقيتهاش رو نديده نميگرفتن. مسلماً اونها هم الان غصه دار هستن.
نميدونم چرا فکر ميکنم که مجردها هيچوقت کامل نميشن!
============================
يه توضيح برا اون آقايی که همه چيز رو از يه سوراخ تنگ ميبينه! نديديش و نميشناسيش. اشتباه نگير. هيج جوريم گير نده که اصلاً حوصله ندارم!!!



........................................................................................

[Powered by Blogger]