| ||
|
Tuesday, April 30, 2002
٭ امروز با چند نفر از همکاران رفتيم جايی که يه پايی به توپ بزنيم و يه فوتبالی بازی کنيم. بگذريم که اين جمع همه بهترين مربيان، مفسران و داوران فوتبال بودن، در طول بازی چند تاشون نظر من رو به خودشون جلب کردن:
يکی بود که هم قدرت بدنی خوبی داشت و هم تکنيک خوبی. اما بنده خدا زبون نداشت. اين بود که اگر کسی ميومد و با خطا توپ رو ميگرفت کسی نبود که تحويلش بگيره. يکی بود که قدرت بدنی خوبی داشت و خوب هم سر و صدا ميکرد، اما تکنيکی نبود. يا توپ رو ميگرفت و ميدويد و با زور ميرفت جلو، يا با خطا توپش رو ميگرفتن و ديگه بستگی داشت که کی صداش بلندتر باشه. (آقا اين يکی يَک سبيلی داشت که نگو. از سبيل رئيسمون هم کلفت تر بود لامصب). يکی ديگه قدرت بدنی نداشت اما تکنيکی بود. آی زبون داشت اين. با اون سياستش اصلاً چند بار نتيجه را عوض کرد، همه رو يه بار حسابی شاکی کرد. اما باز با همون سياستش همه رو نگه داشت. يکی بود که فقط سر و صدا داشت. اما در بازی نه تونست کسی رو دريبل کنه و نه زورش به کسی رسيد. خلاصه اينکه صداش هم کمتر به جايی رسيد. يکی بود که فقط قدرت بدنی بود. نه زبون درست حسابی داشت و نه تکنيک. اين تا تکون ميخورد خطا ميگرفتن. يکی ديگه بود که خيلی تکنيکی بود. اما حيف که ضعيف بود و بی زبون. تا به خودش بجنبه رويش خطا ميکردن اما انگار نه انگار. بقيه هم هرکدوم يه بهره ای از هر چيزی برده بودن. اما خيلی کم. اينها اصلاً انگار اومده بودن که بقيه بازی کنن يا شايد بودن تا بشه بازی کرد. نميدونم اگر کسی بود که هم قدرت بدنی داشت و هم زبون دراز و هم تکنيک خوب، چی ميشد. شايد ميشد همه کاره و تصميم گير. نتيجه گيری داخلی: ......... (تکميل جای خالی بمونه برا دانش آموزان علاقمند) نتيجه گيری بين المللی : فعلاً که زورمون زياده، صدامون بلنده، آخر تکنولوژی هم که هستيم. گورِ پدرِ سازمان ملل و بقيه. عرض شد در ساعت 10:31 PM  | 
٭ برای آينده: امروز به دو نفر که از قضا خودشان صاحب وبلاگ بودند گفتم که بابا من وبلاگ ندارم! البته محلی هم که آنها اين سئوال را از من کردند در اين جواب بی تاثير نبود. ميدانم که دير يا زود آنها خواهند فهميد که من اينجا مينويسم. اما دوست دارم که بدانند اين "نه" گفتن من به اين دليل بوده که نميخواستم حرفهای اينجا با بعضی مسائل ديگرِ کاری قاطی شود. شايد از اين به بعد هم بگويم وبلاگ ندارم. باز هم دليلش همين خواهد بود. بالاخره همه مسائل را نبايد با هم قاطی کرد.
عرض شد در ساعت 10:29 PM  | 
٭ چند سال پيش بود که جايی وسط بيابون عملگی ميکردم. صبحها موقع رفتن سرِ کار و عصرها موقع برگشتن به علت دوری راه و عدم امکان رفت و آمد وسايل نقليه معمولی، ما جماعت عمله را سوار کاميون ميکردند و عين گوسفند ميبردند سر کار و برميگردوندند به خوابگاه. در طول راه گاهی ميشنيدی که عطر دل انگيزی فضا را پر ميکرد. فضا هم که باز بود و ماشين در حرکت. اين بود که کسی زحمت نميداد به خودش که خيلی خودش رو کنترل کنه. اين جور مواقع کسی که خودش رو خلاص کرده بود يا خودش رو ميزد به بی خيالی و مناظر رو تماشا ميکرد، يا اينکه پُر رو- پُر رو زُل ميزد به يکی ديگه در کنارش بود که يعنی اين چه بوييه راه انداختی. حالا شده حکايت زندگی ما. بابا جان وقتی فکر ميکردی فرصت خوبی است که خودت رو از چيزی خلاصی بدی، يا اينکه اصلاً از دستت در رفت و يه جايی گند زدی طوری که عطر دل انگيزش همه جا رو برداشت، اگر نميخوای مسئوليت اشتباهت رو قبول کنی و اين قدر سر و صدا راه ننداختی که همه بفهمند تويی، فکر ميکنم به معرفت و انسانيت نزديکتر است که در و ديوار رو تماشا کنی و خودت رو بزنی به کوچهء علی چپ. همين طور زُل نزن به ديگران که کی بود، کی بود، من نبودم.
عرض شد در ساعت 12:00 AM  |  ........................................................................................
Saturday, April 27, 2002
٭ ماهي يه بار محل كار من مميزي ميشه، مميزي 5S. 5S يا اصول سازماندهي محيط كار يه تكنيك ژاپنيه كه تاكيدش روي اين چيزاست: پاكسازي يا سازماندهي، نظم و ترتيب، نظافت، استاندارد سازي، فرهنگ سازي.
هر زمان كه اعلام ميكنن فردا ميخواد مميزي 5S انجام شه، اوضاع محل كار من ديدني ميشه. همه بالا و پايين ميپرن تا مظاهر 5S همه جا نمايان شه. اونايي كه مثل من آدمِ شلخته اي هستن تا آخرين لحظه ها صبر ميكنن. اون لحظات معمولاً بوي 5S همه جا پيچيده. (اينجا به بوي اين اسپري ها كه باهاش كامپيوتر تميز ميكنن ميگن بوي 5S) مميز مياد و ميره و بعد دوباره اوضاع ديدني ميشه. طوري كه اگر دوباره همون مميز برگرده فكر ميكنه اشتباهي اومده يه واحد ديگه. كاغذايي كه خيلي مرتب و منظم تو كازيه ها و زونكن ها بودن ولو ميشن و تمام ميز رو پر ميكنن. از خودكار و ديسكت بگير تا حتي زونكنهايي كه به عنوان وسائل شخصي!! تو كشوهاي مربوط به اين وسائل قائم شده بودن تا از چشم اون آديتور دور باشه، دوباره برميگرده روي ميزا و بعدش هم كه ديگه گفتن نداره. زندگي برميگرده به روال عادي. خداحافظ 5S تا مميزي بعدي. نميدونم مسخره است يا نه؟ كاري كه ما ميكنيم يه طرف، اون مميزه چي؟ كار اون چي؟ مسخره است يا نه؟ مطمئنم كه خودشم ميدونه چه خبره. لازم نيست به زندگي عادي ربطش داد. مثال زياد ميشه زد. من كه حالش رو ندارم، بعيد ميدونم كسي كه زحمت داده به خودش تا اينجا رو خونده ديگه حالي براش باقي مونده باشه بيشتر از اين بخونه. عرض شد در ساعت 3:55 PM  |  ........................................................................................
Friday, April 26, 2002
٭ جرج اورول:
... "اگر نياز به امرار معاش را به کناری نهيم، فکر ميکنم چهار انگيزهء بزرگ برای نوشتن –به هر صورت برای نثر نويسی- هست. اين انگيزه ها در هر نويسنده ای با درجات متفاوت وجود دارد، و نسبتها بر حسب فضای زندگی نويسنده توفير ميکند. 1- خودپرستی محض. آرزو برای هوشمند جلوه کردن، نقل مجالس بودن، جاودان ياد ماندن، انتقام گرفتن از بزرگسالانی که تو را به هنگام طفوليت تحقير ميکردند، الخ. به نظر من تظاهر به اينکه خودپرستی انگيزه ای در کار نويسندگی نيست، مسخره است. ..... 2- افسون زيبايی شناسی. دريافت زيبايی در دنيای خارج، يا از سوی ديگر، در کلمات و به رشته کشيدن درست آنها. رضايت در اثر يک صدا بر روی صدايی ديگر، در انسجام نثر خوب يا آهنگ داستانی خوب. آرزو برای سهيم شدن در تجربه ای که آدم احساس ميکند ارزشمند است و نبايد از دست داده شود. انگيزهء زيبايی شناسی در اکثر نويسندگان بسيار ضعيف است، اما حتی يک جزوه نويس يا نويسندهء کتابهای درسی کلمات و عبارات مانوسی دارد که بدون توجه به موارد سودمندی آن ها برايش جاذبه دارند. ... 3- انگيزهء تاريخی. آرزو برای ديدن اشياء آنچنانکه هستند، برای کشف واقعيات و ذخيره کردن آن ها برای نسل بعد. 4- هدف سياسی. با بکار گيری کلمهء "سياسی" در مفهوم وسيع آن. آرزو برای سوق دادن دنيا در مسيری معين، برای دگرگون ساختن افکار ساير مردم دربارهء نوع اجتماعی که بايد برای آن به تلاش بپردازند. تکرار کنم که هيچ کتابی از تعصب سياسی رها نيست. اين عقيده که هنر بايد از سياست کنار بماند، خود يک گرايش سياسی است." .... انگيزهء وبلاگ نويسان از وبلاگ نوشتن -که به هر صورت نثر نويسی هست- به کرام يکی از موارد بالا نزديکتر است؟ عرض شد در ساعت 11:12 PM  | 
٭ در راستای يکی از کارهايی که ميخواستم امسال انجام بدم (کتاب خوندن) نزديک سه هفته است که کتابخانهء بابل رو گرفتم دستم، ولی تنها يک سوم اون رو خوندم. بيشترش هم مربوط به همون اوائل ميشه. اصلاً هم ازش خوشم نيومده، ولی يه کِرمی در وجودم نميذاشت که بذارمش کنار. امشب اين کار رو کردم. چه قدر هم راحت بود. آدمِ عاقل آخه اينقدر خودشو زجر ميده! آخيش!!!
عرض شد در ساعت 10:20 PM  | 
٭ کوچيک که بودم دلم ميخواست بشم "هنری کیسینجر". (خيلی نوبره واقعاً که آدم دلش بخواد بشه کسی که اصلاً نميدونه کی هست و چی کاره اس و چه کارايی ميکنه. نه اينکه بخوام بگم اين هِنری بده با خوب، ميخوام بگم هنوز بعد از اين همه سال اين هِنری برای من ناشناخته است و جواب اون سئوالها رو نميدونم). فارغ از اين که اين آدم کيه، اون زمان اين آقا برای من يه نماد بود. نمادی از تفکر و ارائهء طرحها و تئوريهايی که دنيا رو تکون ميده و اثر تعيين کننده روی روابط و حتی شکل زندگی آدمها داره. اون موقع ها اصلاً دلم نميخواست که مثلاً يه آدم فنی بشم. چون فکر ميکردم يه نويسنده يا کارگردان خيلی اثر بيشتر و موثرتری رو محيط و افراد ميذاره. يه کم که گذشت زمانی که ميخواستم وارد بازار کار شم دلم ميخواست برم يه جا بشينم و برای 30 سال کارمند باشم. اونم يه کارمند دون پايه که هيچ وقت ارتقا درجه پيدا نکنه. (به جون خودم دارم جدی ميگم ها!!!)يعنی از اون وضعی که دلم ميخواست دنيا رو تکون بدم رسيدم به اونجا که دلم ميخواست کمترين اثری رو نذارم. الان دلم ميخواد خيلی عادی باشم. تا اونجا که ميتونم به ديگران کمک کنم. اگر ميتونم دست کسی رو بگيرم و راهنمايیش کنم. دلم ميخواد خوب باشم و معمولی. معموليه معمولی.
عرض شد در ساعت 7:23 PM  | 
........................................................................................
Thursday, April 25, 2002
........................................................................................
Wednesday, April 24, 2002
٭ وقتی از من پرسيد فقط تونستم اينارو بهش بگم: آدما همه خودشونو دوست دارن. خيلی هم خودشونو دوست دارن. تو و اون هم همينطورين. خودتونو دوست دارين. همديگرو هم دوست دارين. حالا اون اگه خودشو بيشتر از تو دوست داشته باشه، وقتی فرصت بهتري گيرش مياد هم عقل و هم احساسش بهش ميگه راهشو جدا کنه بره دنبال زندگيش. شايد تو ناراحت شی، اما هيچ اتفاق خاصی نيفتاده. اگرم تا حالا با تو بوده بيشتر از تو به خاطر خودش بوده. خودشو دوست داشته. تو رو هم دوست داشته که باهات بوده، اما خودش مهمتر بوده. تو هم مثل اونی. اگه خودت رو بيشتر از اون دوست داشته باشی سعی ميکنی حتماً نگهش داری برای خودت. ميفهمی برای خودت. خودتی که مهمی. اما اگر ديدی خوشحال شدی اگر موقعيت بهتری نصيبش شده، بدون که اونو بيشتر از خودت دوست داشتی. در هر حال ميبينی که اتفاق خاصی نيفتاده. نگاه کن ببين اگر واقعاً ناراحتی بدون گوشتی بوده که تو پياز خوابونده بودی تا بخوريش.
عرض شد در ساعت 11:57 PM  |  ........................................................................................
Tuesday, April 23, 2002
٭ هميشه ميگفتم که خدا حجت را بر انسان تمام ميکند. امروز حضور يک شکاک مرا به شک انداخت که چرا از شکياتم گذشته ام. و چنان با اطمينان که باز به آن شک ها برخواهم گشت!! و چه دردهايی در دل با خود داشت و چه سخنها گفت از رنجي كه ميبريم. امروز خدا حجتش را بر من تمام کرد و خدا کند که او وسيلهء نزول رحمتش باشد.
عرض شد در ساعت 11:23 PM  |  ........................................................................................
Monday, April 22, 2002
٭ نحوهء انجام يك پروژه در شركت ما اينگونه است:
مديران ارشد شركت ما مينشينند كنار هم و در حالي كه مشغول خوردن شيريني و ميوه و چايي هستند، يه دفعه ياد يكي از آن چيزهايي ميفتند كه در يكي از سفرهاي بيحساب خارجيشان ديده اند. بعد يك دفعه هوس ميكنند كه آن را به عنوان يك پروژه تعريف كنند. البته بعد كه خواستند انواع و اقسام وامها را بگيرند و اوراق مشاركت بفروشند يك آدمهايي دارند كه برايشان طرح توجيهي آن پروژه را تهيه كنند. به نظر مديران شركت ما بانكها و وزير و سهامدارانشان خيلي بي سوادند و چرخ صنعت مملكت دارد روي دوش آنها ميگردد. پس آنها خيلي حق دارند هر چيزي را بخواهند. بعد كه پروژه صاحب اسم شد (يا به قول آنها تعريف شد) : واحد 1 ميشود مسئول نظارت بر اجراي پروژه، واحد 2 ميشود مسئول جمع آوري اطلاعات لازم و تاييد و انتقال اطلاعات، مخصوصاً با جاهايي كه بيرون شركت هستند. واحد 3 ميشود بهره بردار پروژه، شركت 1 ميشود مجري تامين تجهيزات و ماشين آلات پروژه و يك سري پيمانكار ميگيرد شركت 2 ميشود مجري عمليات ساختماني و تاسيساتي و يك سري مشاور ميگيرد توضيح اينكه شركتهاي 1 و 2 هر دو مالِ شركت خودمان هستند و ما با هم به علاوه چند شركت بزرگ ديگر ميشويم يك خانوادهء بزرگ!!!! بقيه ماجرا به شرح زير است: مشاوران شركت 2 اصلاً آن شركت را قبول ندارند. به نظر مشاوران، شركت 2 تشكيل شده از يك مشت آدم بي سواد كه اصلاً توان درك طرحهاي آنها را ندارند. پيمانكاران شركت 1 با اين شركت كلي اختلاف دارند. چون به نظر پيمانكاران آنها يك مشت آدم بي سواد هستند كه اصلاً نميدانند ميخواهند چي بسازند. حالا مشاوران و پيمانكاران كه خيلي مهم نيستند. چون خارج از خانوادهء بزرگ ما هستند. خانوادهء بزرگ ما خيلي پولدار است و هر وقت دلش خواست آنها را ميفرستد كه بروند رد كارشان و يكي را جايگزين ميكند. شركت 1، شركت 2 را قبول ندارد. به نظر شركت 1، شركت 2 هميشه 3 برابر هزينه هايي كه ميكند از شركت ما پول ميگيرد. كارش هم اصلاً خوب نيست و تازه خيلي هم كند است. به نظر شركت 1 همان يك نفر كارشناس ساختماني كه آنها در شركت خودشان دارند به كلِ هيكل شركت 2 مي ارزد. شركت 2، شركت 1 را قبول ندارد. چون به نظر شركت 2، شركت 1 متشكل ازيك مشت آدم گيج است كه با اشتباهات دائمي و تاخيرات هميشگي كه در ارائهء اطلاعات صحيح دارند، دليل اصلي تاخير در انجام عمليات ساختماني هستند. اين دو شركت هميشه با هم دعوا دارند و دعواهاشان را براي مديران شركت ما مي آورند. مديران ما هم لطف ميكنند و به آنها يك پولي ميدهند تا دست از دعوا با هم بردارند. شركتهاي 1 و 2 هيچكدامشان واحدهاي 1 و 2 و 3 را قبول ندارند. چون به نظر آنها : واحد 1 فقط كارش گير دادن است و ديگر عرضهء هيچ كاري را ندارد. تازه اين قدر بيسواد هم هستند كه ميشود خيلي راحت سر آنها را شيره ماليد. واحد 2 كه اصلاً ول معطل است. يك مشت اطلاعات را از بقيه واحدهاي شركت يا حتي از همان شركتهاي 1 و 2 ميگيرد و بعد از كلي وقت تلف كردن يك مهر به نام خودش روي آنها ميزند. تازه اگر آنها را تكه پاره و از رده خارج نكند خيلي خوب است. واحد 3 دائم ايرادات بني اسرائيلي ميگيرد و خواسته هاي آنچناني مطرح ميكند. خلاصه كارش سنگ اندازي است. نظر شركتهاي 1 و 2 را در مورد هر كدام از اين واحدها آن دو واحد ديگر تاييد ميكنند. مثلاً واحدهاي 1 و 3 در مورد واحد 2 همان نظري را دارند كه شركتهاي 1 و 2. اما به اعتقاد واحدهاي 1 و 2 و 3، شركتهاي 1 و 2 يك مشت آدم بيسواد و پر ادعا هستند كه جز دلالي و واسطه گري و گرفتن پولهاي آنچناني از شركت ما، عرضهء هيچ كار ديگري ندارند. آنها فكر ميكنند كه اگر شركت ما، شركتهاي 1 و 2 را تعطيل كند، خودش بهتر و ارزانتر ميتواند كارهايش را انجام دهد. دائماً پيش خودشان فكر ميكنند كه كارش را ما ميكنيم و پولش را شركتهاي 1 و 2 ميگيرند. اين نحوه كار كردن براي من خيلي سخت است. ميدانيد چرا؟ چون هيچكدام از واحدهاي 1 و 2 و 3 و شركتهاي 1 و 2 با آن مشاوران و پيمانكارانشان سواد درست حسابي ندارند. مديرانمان هم كه چيزي نميفهمند. اين منم كه از همه باهوشتر و با سوادترم. تازه خيلي هم آدم باحالي هستم.... نه؟؟؟!!! عرض شد در ساعت 12:06 PM  |  ........................................................................................
Sunday, April 21, 2002
........................................................................................
Saturday, April 20, 2002
٭ - رضا از وقتی اومدی اينجا با اين بچه ها ميپری خيلی عوض شدی.
- اِ، چه جوری شدم؟؟؟ - خودت ميدونی. - ؟؟؟؟؟؟ - رضا از وقتی بابات رفته تا حالا خيلی عوض شدی. - اِ، چه جوری شدم؟؟؟ - خودت ميدونی. - ؟؟؟؟؟؟ - رضا از وقتی گرفتارِ اينترنت شدی خيلی عوض شدی. - اِ، چه جوری شدم؟؟؟ - خودت ميدونی. - ؟؟؟؟؟؟ - رضا از وقتی تو کار با اين گرگ ها سر و کله ميزنی خيلی عوض شدی. - اِ، چه جوری شدم؟؟؟ - خودت ميدونی. - ؟؟؟؟؟؟ - رضا از وقتی رفتی مکه و برگشتی خيلی عوض شدی. چی کارِت کردن مگه؟ چی ديدی؟ - اِ، چه جوری شدم؟؟؟ - خودت ميدونی. - ؟؟؟؟؟؟ - رضا از وقتی وبلاگ ميخونی خيلی عوض شدی. - اِ، چه جوری شدم؟؟؟ - خودت ميدونی. - ؟؟؟؟؟؟ ... ... ... جداً دارم عوض ميشم؟؟؟ اگه آره که خيلی خوبه. خوش به حالم. حالا حالا ها ميخوام عوض شم. عرض شد در ساعت 10:07 PM  | 
٭ خيلی دوست دارم وقتی سرشون خلوت ميشه يا وقتی با هم يه جا جمع ميشينن برم کنارشون بشينم، اما نميرم.
خيلی دوست دارم وقتی نشستم تلفن زنگ بزنه و با من کار داشته باشه، اما گوشی رو برنميدارم خودم تماس بگيرم. خيلی دوست دارم وقتی Outlook رو Run ميکنم، Inbox پر از ميل باشه، اما خودم اصلاً نامه نميدم. خيلی دوست دارم وقتی نگاهی تو نگام گره ميخوره برق رو تو چشام ببينه، اما همه چيز رو تو سياهی چشام قايم ميکنم. خيلی دوست دارم ... اما ... خيلی دوست دارم ... اما ... عرض شد در ساعت 9:41 PM  |  ........................................................................................
Friday, April 19, 2002
٭ پدربزرگ يکی از دوستام فوت کرده و من الان بايد به مجلس ختم برم. البته چون پدر اين دوستم قبل از تولدش فوت کرده، پدربزرگ براش حکم پدر داشته و او يکی از صاحبان اصلی عزاست. ديشب با دوستا رفته بوديم استخر که يه جايی که من و اون بوديم زبونش باز شد به درد دل کردن. چند سال پيش وقتی که پدر خودم فوت کرده بود با خودم فکر ميکردم که غسالخونهء بهشت زهرای تهران تنها جاييه که با تموم مشترياش يکسان برخورد ميکنه و آدما اونجا همه يکسان هستن. چه قبلش و چه حتی بعدش هزاران چيز هست که باعث تفاوت بين آدمهاست. عموماً تحمل بعضی کسانی که به اسم تسلی خاطر نزد شما ميان کار ِ سختيه. مذهبی ها بايد بدونن که در اسلام دو جور مراسم هست که سفارش شده ديگران رو از برگزاری اونها خبر کنن. يکی همين مراسم سوگواری و ختم که ميگن به نوعی يادآوری برای مرگه. يادآوری مرگ برای من يعنی اينکه تو بهتر از دنيای خودت استفاده کنی. مراسم دومی مراسم حجه. يعنی حاجی بايد حج رفتن خودش رو به ديگران اعلام کنه. حج رفته ها ميدونن که شکل برگزاری مراسم برای اموات در عربستان جاهلی چه جوريه. در مکه و مدينه بعد از برگزاری نماز جماعت در مسجدالحرام و مسجدالنبی، اموات اون روز شهر رو ميارن و جماعت بر اونها نماز ميت ميخونه و بعد هر جسد رو يه گروه ده دوازده نفری ميبره و دفن ميکنه. قبل از ريختن خاک رو جنازه ماده ای ميريزند و بعد از گذشت حدود سی روز باز در همون قبر جنازهء ديگه ای دفن ميشه. اينه که بقيع که کل مساحتش به اندازهء دو تا قطعهء بهشت زهرای خودمون نميشه، سالهاست جوابگوی مردگان مدينه است. مراسم سوگواری با اين تشريفات مفصل که اينجا مرسومه، ديگه در کار نيست تا پدرِ صاحبِ صاحب عزا در بياد و يه عده دور هم جمع شن تا غيبت کنن و بخورن و اظهار نظر کنن و دست آخر هم حرف مفت بزنن که فلان چيز اينجور بود يا اونجور. زندگی متوقف نميشه هر چند ياد مرده ميمونه. سنگ قبری تو کار نيست که بری بالای سرش وايسی و زار بزنی، بعد تخمين بزنی که قيمتش چقدره. اونها که قبور ائمهء شيعه رو در بقيع ديدن ميدونن که اونجا ديگه ستون و ديواری نيست که توجهت رو بخودش جلب کنه. گلدسته و گنبد طلائی نيست که محو تماشايش بشی. منبر و محرابی نيست که بخوای به طرفش برگردی. چيزی اگر هست ياد اون اماماست. به نظر من بقيع از مسجدالنبی زيباتره. ما اگه اونجا بوديم اين زيبايی رو ميگرفتيم.
عرض شد در ساعت 4:58 PM  | 
٭ Seize the day!
اين اصطلاح رو ديشب برای اولين بار تو کلاس زبان شنيدم. حرف حسابه. اما تا خودم رو بهش عادت بدم تمرين ميخواد. همين ديشب باز داشتم با يکی حرف ميزدم. وسطش شروع کردم مثل هميشه غر زدن و افسوس خوردن. داشتم ميگفتم حیف که .... يه کلمه بهم گفت تا دوباره يادم بياد: هيچی حیف نيست. خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است. عرض شد در ساعت 12:21 AM  |  ........................................................................................
Thursday, April 18, 2002
٭ چه چيزی بهتر از اينکه آدم تو دلِ شب با يکی حرف بزنه، بدون اينکه کسی يا چيزی مزاحم شه!
عرض شد در ساعت 3:37 AM  |  ........................................................................................
Wednesday, April 17, 2002
٭ بهار يه پنجره به اين سمت باز کرده. دوست دارم بوی شکوفه های بهاری اينجا رو پر کنه.
عرض شد در ساعت 1:39 AM  |  ........................................................................................
Tuesday, April 16, 2002
٭ جايگزيني خواهم يافت براي اين پرسهايي كه ميكوبندم، اين قالبهايي كه شكل ميدهندم، اين كوره هايي كه رنگ ميكنندم، اين آويزهايي كه تزئين ميكنندم تا وسيله اي بسازند براي تفاخر به ديگران.
عرض شد در ساعت 2:49 PM  |  ........................................................................................
Monday, April 15, 2002
٭ - خره! نميشه که بذاری همين جوری بمونه
- خودش خوب ميشه - وقت دکتر بگيرم برات؟ - چه دکتری بايد برم؟ - داخلی، گوارش - نه بابا، ربطی نداره. مشکل از بيرونه، ربطی به اون تو نداره اصلاً - پس چی، اصلاً برو دکتر پوست. - پوست که به اين چيزا مربوط نميشه. - الاغ جان، هر دکتری بره، بالاخره اگر ربطی نداشت بهت ميگه بری پيش چه متخصصی - حالا صبر کن. اگر خوب نشد اون وقت ميرم دکتر - الان دو هفته است. ببينم هنوزم خون مياد همونجوری؟ - مياد. ولی خب خيلی کمتره - نميدونم والا. خودت ميدونی چيکار کنی از چی خجالت ميکشه؟ بالاخره مريض بايد بره دکتر. مرض هم ممکنه مربوط به هر جايی باشه. خجالت داره؟ عرض شد در ساعت 11:30 PM  | 
........................................................................................
Saturday, April 13, 2002
٭ بالاخره يه وبلاگ راه انداخته. هی نفی ميکنه. فعلاً ميگه برای خودم نيست. گاهی اوقات يه چيزايی از من سئوال ميکنه. منم اگر بلد باشم جواب ميدم. هنوز يا نوشتن رو شروع نکرده يا چند روز بيشتر نيست که مينويسه. ولی بالاخره راه انداخته. ممکنه که حوصله اش نکشه که ادامه بده. ممکنه همين هفته اول تعطيل کنه. اگر بدونم اين کارو کرده تعجب نميکنم. تو محل کار دو نفر اين عرايض رو ميشناسن که يکيشون اينه. اون موقع که من اينجا رو راه انداخته بودم و کسی نميدونست دائم از من ميپرسيد وبلاگت کدومه؟ حدس ميزد خوب. از اون اصرار، از من انکار. بالاخره فهميد. حالا مثله اينکه قراره جامون عوض شه. ميدونم که بالاخره بهم ميگه ها. ولی انگار بايد پروسه اش طی شه.
خوب... آدمای مختلف تو موقعيتهای يکسان عکس العملهای شبيه هم دارن. تعجب نکنيد. يه بار ديگه تکرار ميکنم آدمای مختلف تو موقعيتهای يکسان عکس العملهای شبيه هم دارن. عکس العملهايی که از محيطشون يا به قولی از سيستمی که در اون قرار گرفتن ناشی ميشه. اگر اين محيط و سيستم شما رو تو يه حلقه تکرار مثبت انداخت که خوش به حالتون. اما اگر حلقه تکرار منفی بود آدمايی موفق ميشن که بتونن اون سيستم رو خوب بشناسن. سيستمی که هم شامل محيط اطرافشون ميشه و هم خودشون رو در بر ميگيره. و بتونن طوری باهاش برخورد کنن که که کم کم جهتِ حرکت رو برعکس کنه و برگرده تو اون جهتِ مثبت. اين جور آدما البته کم هستن. و البته همون آدمایی هستن که ميشن آدمای موفق. (حالا شما گير ندين که موفقيت يعنی چی؟) حالا با اجازه بزرگترا آقای گودرزی رو به خانم شقايقی ربط بدم. من و اون دو تا آدميم، دو تا آدم مختلف. دو تا آدم متفاوت. سر يه موضوع به چه سادگی عکس العملهای شبيه هم داريم. موضوعات اگر پيچيده تر هم بشه باز اکثر واکنش ها مثل هم ميشه. تا خودمون رو نشناسيم، تا محيط اطرافمون رو نشناسيم روال همينه. يه نمونهء بزرگترش قدرت. بابا خاصيت قدرت اينه که آدم قدرتمند رو وادار به زورگويی ميکنه. مگر اينکه طرف خودش خودش رو ساخته باشه. (هر چقدر هم اينطور باشه بالاخره يه جايی پاش ميلغزه). قدرتمند که ديگه کاری با اخلاقيات نداره. حرف حرفِ خودشه. مگر اينکه يکی ديگه پر زورتر باشه. فرقی هم نميکنه که اين قدرتمند مثلاً رانندهء تاکسی باشه که کرايه بيشتر از من ميخواد يا رئيس من باشه که مجبورم ميکنه به خيلی کارا يا مثلاً يه حکومت باشه. مشکل اون قدرته است، اون قدرتمنده نيست. قدرتمند خاصيتش اينه، قدرت رو بايد محدود کرد. وگرنه فردا حکومت رو از نانواها بگير و بده دست نجارا، از نجارا بگير بده دست قصابا، از اونا بگير بده دست ملاها. اول و اخر همشون يکی هستن. اون نظام، اون سيستمِ که بايد درست شه. عرض شد در ساعت 10:16 PM  |  ........................................................................................
Friday, April 12, 2002
٭ يه خبر خوب بهم دادن. سه شنبه ساعت 6، جلوی دانشکده، قرار بچه های همدوره ايمونه. آخ جون. دلم برای دانشگاه خيلی تنگ شده. تو سه سال گذشته فقط يه بار پا مو گذاشتم اون تو. اونم وسط تابستون پارسال. دانشگاه تعطيل بود و خلوت. در و ديوارش هم برام قشنگه. هميشه خاطرهء اون روزا تو ذهنم هست. هر روز از جلو در اصليش رد ميشم تا برم سر کار، و حسرت لحظاتی که از دست رفت و من ازش استفاده نکردم هر روز برام تکرار ميشه. يادش بخیر!
عرض شد در ساعت 11:24 PM  | 
٭ شب جمعه، ساعت حدود 10.5 . چند بار به chat room گروه farsiblogging سرک کشيدم. اما فقط خودم هستم. وسوسه ميشوم که بروم و ليست اعضا را ببينم. ببينم که چه کسانی Online هستند. از روی خيلی اسامی ميگذرم. تا اينکه يکی از اسمها در من حس غريبی بوجود مي آورد. چند شب هست که در فکر ارسال Mail به او و يکی ديگر هستم. اما هر بار با ترديد منصرف شدم. هر روز دنبالش ميکنم و هر بار ....
هنوز در ترديدم. زمان ميگذرد. يک بار ديگر دکمهء F5 را فشار ميدهم تا ببينم رفته يا هنوز هست. بدون اينکه بدانم چه چيزی ميخواهم به او بگويم، قبل از اينکه بتوانم تصميمی بگيرم اولين پيغام من ارسال شده : سلام! و خيلی سريع جواب گرفته ام: سلام! ادامهء داستان اما لطف اوست و سردرگمی من که شايد او را هم به تعجب کشانده باشد. تعجب از اينکه کسی امده اما بيخبر از آنچه که بدنبالش ميگردد. امکان تماس را از طرف او يافته ام. اول آنرا به آينده واگذار ميکنم اما طاقتم کم شده. پس بلافاصله تماس ميگيرم و صدای گرمی جوابم را ميدهد. با پررويی از او هم طلب تماس ميکنم و .... لعنت بر اين زبان که حرف دل را منتقل نميکند! عرض شد در ساعت 12:48 PM  |  ........................................................................................
Wednesday, April 10, 2002
٭ يک خبر و چند تحليل:
خبر : سالن رنگ شماره 1 شرکت ايران خودرو در روز 28 اسفند سال 80 دچار آتش سوزی شد و کاملاً در آتش سوخت. اين سالن جهت رنگ کردن بدنه خودروهای پژو 405، 206، پارس (همون پرشيا)، RD، سمند و بخشی از خودروهای پيکان مورد استفاده قرار ميگرفت. تحليل 1 : آتش سوزی عمدی نبوده. بالاخره در اين روز که روز شروع سرويس و تعميرات سالانه است و در اين سالن که پر از مواد قابل اشتعال مثل تينر و اينجور چيزاست يه جرقهء کوچيک ناشی از جوشکاری يا مثلاً يه سيم کشی قديمی يا يه بی دقتی کوچيک ممکنه چنين فاجعه ای ببار بياره! تحليل 2 : آتش سوزی عمدی بوده. روز وقوعش هم با دقت انتخاب شده، 28 اسفند روزيه که ديگه پاداش آخر سال بين کارکنان توزيع شده. يکی يا عده ای از کارگرا هم که زير فشار سخت کاری قرار دارن، وقتی پاداش های چند ده ميليونی مديرا رو ميبينن و اون رو با زحمت خودشون و پاداشی که خودشون گرفتن مقايسه ميکنن، طاقتشون طاق ميشه و برای انتقامجويی دست به اين کار ميزنن! تحليل 3 : آتش سوزی عمدي بوده. با توجه به روند کاهش قيمت خودرو در بازار، عده ای از مديرای شرکت که آينده رو در خطر ميديدن دست به اين کار زدن تا هم از تسهيلات بيمه استفاده کنن و سالن رو بازسازی کنن، هم دليلی برای کاهش توليد خودرو در امسال بتراشن، هم با کاهش توليد از روند رو به کاهش قيمتها جلوگيری کنن. هميم که نرخ سهام شرکت هم نزول نکرد معلومه که کار حساب شده بوده! تحليل 4 : کار، کارِ انگليسی هاست! عرض شد در ساعت 11:56 PM  | 
٭ وسط بازی يه دفعه سرم داد زد : "ای بابا! چرا از بازی کردن ميترسی؟!" پيش خودم گفتم بايد در بازی زندگی هم چنين دادی سرِ خودم بکشم!
عرض شد در ساعت 12:18 AM  | 
٭ نه اينکه من اون قضيهء درس و فوق برنامه رو ديروز به هدف اين حرفِ الانم نوشته باشم ها! نه. اما همين امروز سر کار يه موضوع مشابهی اتفاق افتاد. واحد ما واحدی بود که وقتی تشکيل شد، خيلی خوب به اهداف خودش رسيد. همين باعث شد که زمينهء کاری بزرگتری توسط شرکت براش در نظر گرفته بشه. کم کم اما اين بزرگتر شدن باعث شد تا ما از اون اهداف اصلی دور شيم. اهدافی که در حقيقت شايد بدرستی مشخص نشد. فکر ميکنم که امر بر رئيس عزيز من مشتبه شد و او سعی کرد که زمينهء نفوذ و قدرت خودش رو در شرکت بيشتر کنه. اما کم کم دور شدن از اهداف شروع شد و حالا امروز رسيديم به جايی که رئيس جون با جمع کردن پرسنلش يه مشت فعاليت سر کاری رو با اسم دهن پرکن پروژه های تحقيقاتی تعريف کرد تا يه مشت جوون بيچاره رو سر کار بذاره. چيزهايی که من نميدونم ارتباطش با مجموعهء ما چقدره و تا کجای اونها ميتونه در حوزهء کاری ما تعريف شه. اين طور اگر پيش بريم وقت گذاشتن روی اين مطالب باعث بيشتر دور شدن ما از فعاليتهای اصليمون ميشه که همين الان حجمش بقدری زياد شده که در عمل ما بدليل کمبود وقت اونها رو تا حد زيادی رها کرديم. اميدوارم وضعيت ما به ثبات برسه و مجبور نباشيم سال آينده در اين روزها در يک واحد ديگه از اين شرکت فعاليت کنيم!
عرض شد در ساعت 12:16 AM  |  ........................................................................................
Tuesday, April 09, 2002
٭ 36 ساله است. اون موقع دانشجوی فوق ليسانس بود و الان ديگه بايد درسش تموم شده باشه. ساکن اکباتان. مثل تمام اکباتانيهای بلاگستان که خيلی فعالن، اونم يه لحظه آروم و قرار نداشت. هميشه در حال کار و تحرک بود و اصلاً روی پاش بند نميشد. تنها فرزند خانواده ای که پدرش استاد دانشگاهه. امروز که ديدمش هنوز چسبهای بعد از عمل رو دماغش بود. هنوز کمکهايی رو که به من کرد تو ذهنم هست. وقتی تو يه دستگاه عريض و طويل برای اولين بار پا ميذاری، خيلی چيزاست که بايد بدونی و من نميدونستم. اما اون هر چی ميتونست با محبت و مهربونی به من ياد داد. بعيد ميدونم با کسی به جز اون ميتونستم به اون خوبی شروع کنم. 6 ماه باهاش تو يه اتاق کار ميکردم و 5 ماه از اين مدت بعد از ظهرا فقط من و او در اتاق بوديم. و اين باعث ميشد که بعضی اوقات سفرهء دلش رو پيش من باز کنه. حرفايی رو به من ميزد که شايد به کمتر کسی گفته. از اون روزا تقريباً دو سال و نيم ميگذره...
... هيچ کس بيشتر از پدر و مادر دلسوز آدم نيستن. اما گاهی دل پدر و مادرها به قدری برای آدم ميسوزه که جز خاکستر چيزی از انسان باقی نميمونه. وضعيت او ميتونست خيلی بهتر از الانش باشه اگر پدر و مادرش بيشتر به خواسته هاش احترام ميذاشتن و اگر موفقيتهاش رو نديده نميگرفتن. مسلماً اونها هم الان غصه دار هستن. نميدونم چرا فکر ميکنم که مجردها هيچوقت کامل نميشن! ============================ يه توضيح برا اون آقايی که همه چيز رو از يه سوراخ تنگ ميبينه! نديديش و نميشناسيش. اشتباه نگير. هيج جوريم گير نده که اصلاً حوصله ندارم!!! عرض شد در ساعت 12:19 AM  |  ........................................................................................
Monday, April 08, 2002
٭ بعضی وقتها وقتی در مقابل يه چيزی کم مياريم سعی ميکنيم عوض جبران، در مقابلش در يک زمينه ديگه ای خودمون رو فعال جلوه بديم. يه مثالی بزنم. دورهء دبيرستان، فعاليتهای فوق برنامه در مدرسهء ما خيلی پر رنگ بود و مدرسه هم به شدت بچه ها رو درگير اين کارها ميکرد. (توضيح اينکه من با اين آقا يه مدرسه ميرفتيم که اون يه سال از من جلوتر بود). بعضی اوقات بچه هايی که تو درس کم مياوردن به شدت در فوق برنامه فعال ميشدن. نکته ای که هست اينه که فوق برنامهء زياد اونا رو از درس دور نميکرد. از درس که خيلی جا ميموندن ميرفتن دنبال فوق برنامه. معلومه که هدف تو مدرسه درسه نه فوق برنامه، و اين کار اونا به معني بيشتر دور شدن از هدف بود. ميفتادن تو يه حلقهء تکرار. درس ضغيف ميشد. برا نشون دادن خودشون ميرفتن فوق برنامه رو زياد ميکردن. اين يکی که زيادتر ميشد، وقت برا درس کمتر ميشد و درس ضعيفتر. باز فشار رو فوق برنامه بيشتر. در صورتي که هرچيزی يه جايگاهی داره برای خودش. بعضی وقتا که به يه چيز بيشتر اهميت ميدم با خودم ميگم نکنه دارم از يه مسئلهء مهمتر خودم رو دور ميکنم. نمونهء اين جور چيزا دور و برمون زياده. يه نگاه بکنيد ميبينيد.
عرض شد در ساعت 3:00 PM  |  ........................................................................................
Saturday, April 06, 2002
٭ زمان بچگی دغدغه های ما چی بود؟ شيطنتمون بزرگترها رو عصبی نکنه، وقت توپ بازی شيشه ای نشکنه و ... اين جور چيزا. يه وقتی درس ميخونديم يا ميخونيم، اون زمان دغدغه های ما چی بود؟ تکليف فلان معلم را هر جوری که هست بگيرم بنويسم، موهام اينقدر بلند نشه که ناظم بهم گير بده، فلان نمره ام از اينقدر کمتر نشه، فلان واحد حتماً پاس شه و باز هم از اين جور چيزا. خيلی چيزهای مهمتری هم حتماً در اين جور دوره ها بوده که دغدغه های ما بوده.
اما تا بحال دغدغهء خيلی چيزها رو داشته ايم. الان که به گذشته نگاه ميکنم ميبينم که خيلی چيزها بوده که بخاطرشون تن من بارها لرزيده. هميشه مواظب بعضی چيزها بودم که اتفاق بيفته يا اتفاق نيفته. اما الان که فکر ميکنم ميبينم که خيلی از اون چيزا که نبايد اتفاق ميفتاد، اگرم رخ ميداد چيزی نميشد. خيلی ها هم که اتفاق افتاد، اگر نميفتاد خيلی به جايی بر نميخورد. الان به نظر اون همه حرصی که ميخوردم خنده دار مياد. الان اما هنوز دغدغهء خيلی مسائل رو داريم. برای خيلی چيزا تلاش ميکنيم. حرص ميخوريم. خون دل ميخوريم. چه بسا که مجبور شيم که منت ديگران رو بکشيم. دردسرها رو قبول ميکنيم. چقدر ممکنه که چند سال ديگه به الان نگاه کنيم و به دغدغه های امروزمون بخنديم؟ شايد افسوس بخوريم که انرژيمون رو برای چه مسائل پيش پا افتاده ای مصرف کرديم يا هدر داديم. شايد هم در روزايی که به آخر خط نزديک شديم کل اين جريانات برامون خنده دار باشه.... سخت نگيريم ... خيلی از دغدغه های امروز ما هستند که تا چند سال ديگه به اونها خواهيم خنديد. عرض شد در ساعت 11:55 PM  | 
٭ بدون شرح :"رهبر معظم انقلاب اسلامی با اشاره به تعطيلات طولانی در آغاز هر سال آن را خلاف مقررات، بدون منطق و به ضرر فعاليتهای اقتصادی، علم، تحصيل و زندگی روزمره مردم دانستند و تاکيد کردند همهء مسئولان بايد تصميم بگيرند تا اين تعطيلات را کاهش دهند."
از روزنامه همشهری به تاريخ امروز عرض شد در ساعت 11:54 PM  | 
٭ نميتوان خرده گرفت بر ملتی که که خود را به آتش ميزند، اگر صدای فريادش به جايی نرسيده است. و اگر من مظلومم دليلی نيست بر اينکه ديگر مظلومی در عالم وجود ندارد. و اگر ديگری از من مظلومتر بود نميتوانم بگويم که من مظلوم نيستم.
عرض شد در ساعت 1:05 AM  |  ........................................................................................
Friday, April 05, 2002
٭ يه اصلی داشتيم تو يکی از درسامون به نام داستان قورباغهء پخته. قضيه از اين قرار بود که ميگفت اگه يه قورباغه رو بندازی تو يه ظرف آب داغ، يه دفعه واکنش نشون ميده و از ظرف ميپره بيرون. اما اگه بندازی تو ظرف آب معمولی و بعد شروع کنی يواش يواش آب رو گرم کنی، يه جور احساس لختی بهش دست ميده و کم کم ميپزه. اون موقع ديگه نميتونه واکنشی نشون بده. يه وقتی متوجه ميشه که ديگه توان حرکت نداره. قورباغهء پخته رو برای ما تعريف ميکردن که بگن حواستون به اطراف باشه. گاهی يه تغييرات کوچيکی که در نظر اول مهم نيستن شروع يه حرکتيه که نتيجه اش ميشه چيزی که شما دلتون نميخواد. يه جور ديگه اما ميشه به اين قصه نگاه کرد. اگر ميخوای به يه چيزی برسی خيلی عجله نکن. يه حرکت آروم و تدريجيه که ميتونه به هدف برسوندت. اين قضيه آزادی هم انگار برای ما همين طور شده. انگار بايد به شکل تدريجی آزاد شيم. بعضی اونهايی که يه دفعه اومدن ديدن اينجا تو وبلاگ آزادن، خيلی نتونستن طاقت بيارن. يه جورايی آدم وقتی ميبينه يه عده ای که يه ادعاهايی هم تو روشنفکری و نويسندگی و آزادی دارن وقتی رفتن اونطرف آبها و هوای آزاد تنفس کردن و محيطشون يه دفعه از اين رو به اون رو شد، آب و هوای جديد با مزاجشون سازگار نميشه، به اين فکر ميکنه که اصلاحات واقعاً اين قدر تدريجيه که ممکنه قربانيهاش رو نه از يک نسل که از چند نسل بگيره. اين عرايض برای اتفاقاتیه که داره اينجا ميفته.
عرض شد در ساعت 4:27 PM  |  ........................................................................................
Thursday, April 04, 2002
٭ بچه که بودم هميشه در گوشم ميخوندن که ديگران. هر غلطی که ميخواستم بکنم اولين چيزی که مد نظرم بود ديگران بودن. کم کم من فراموشم شد. شدم بی اهميت ترين چيزها. حال و هوای جامعه در اون زمان هم که ديگه گفتن نداره. ديديم و ديديد جوونهايی رو که جونشون رو در راه ديگر چيزها و ديگران دادن و شد آنچيزی که همه ميبينيم. نسل من الان بيشتر از هر زمان ديگه ای و بر خلاف خيلی از چيزهايی که سالها در گوشش خونده شده، بدنبال اون چيزی ميگرده که خودش دوست داره، و نه اون چه که ديگران ازش ميخوان. اما هر ديگرانی رو نميتوان ناديده گرفت، حتی اگر من از همه چيز برای من مهمتر باشه. اين ميشه شروع يک تضاد و خدا نکنه که در تضاد ماندگار بشی. هر چيز رو بايد به اندازه خودش اهميت داد. هر ديگرانی بايد در جايگاه خودش قرار بگيره. و من هم جايگاهی برای خودش داره. جايگاهها رو اگر نشناسيم، تضادها شروع به گرفتن قربانی ميکنن و اين قربانی هم ممکن است من باشم و هم ديگران.
عرض شد در ساعت 11:50 PM  |  ........................................................................................
Wednesday, April 03, 2002
٭ داره بارون مياد. دو روزه که ميباره به چه قشنگی. بارونی که خيلی ها آرزوشو داشتن. اما من دلم نميخواد بباره. دومين سفری که تو عيد ميرفتم با ماشين تو جاده تصادف کردم. خيلی خوش شانس بودم که الان فقط به اندازه دو تا کف دست رو يه طرف ماشين رو دادم صافکاری کردن. اما نقاشی مونده و من نگران اينم که زير بارون بدنهء رنگ نشده زنگ نزنه (که البته زده). مسخره نيست که اينجوری بخوای بارون نباره؟ قديمتر بارون بيشتر ميباريد. تا همين چند سال پيش. چرا الان کمتر شده؟ چون مردم دوست ندارن بارون بياد؟ نميدونم چند تا پدر که نتونستن برا خانواده شون سرپناه مناسب فراهم کنن، چند تا مادر که نتونستن لباس گرم تن بچه هاشون کنن، چند تا بچه که کفش هاشون پر از آب ميشه بايد از خدا خواسته باشن که حالا اينقدر کمتر ميباره؟
عرض شد در ساعت 9:38 PM  |  ........................................................................................
Tuesday, April 02, 2002
٭ تا همين 10، 12 سال پيش، وقتی ميرفتيم مسافرت خونه عمو مهدی، صبحها بلند ميشديم ميرفتيم يه کم بالاتر از خونه شون، يه مزرعه ای بود، شير گاو ميخريديم ازشون، سبزی تازه ميگرفتيم. دم ظهری ميرفتيم لب چشمه. يه آب خنکی ميزديم به سر و صورتمون. درختای ميوه رو ميديدی که تو بهار شکوفه دادن، يا تو تابستون ميوه دادن. کم کم خونه ها رو زمين پهن شدن و جای همه چيزو گرفتن. تا همين پارسال وقتی مينشستی تو ايوون خونه شون ميتونستی سرت رو بچرخونی تو دامنه زاگرس، از يخچال تا الوند رو تماشا کنی، تو دامنه اش درختای راجی رو ميديدی که باد ميپيچه توی شاخه هاشون و اون برگهای دو رنگ چه جوری بهم ميخورن و ميرقصن. کم کم ساختمونا قد کشيدن و جلو ديد رو گرفتن. خدايا! چند سال ديگه مونده که ميشه آسمون پر از ستاره رو ديد؟
عرض شد در ساعت 5:41 AM  | 
٭ عرض شود که ... يه جايی، تو يه گوشه ای، يه کنجی، من يه گلدون ميشناسم، که بعضی وقتايی که حوصله کسی رو ندارم، ميرم سراغش. سراغ خود گلدون. اون گلدون هم بعضی وقتها يه شاخه گلی ميچينه و ميده دست من. اين بار اما خود گلدون اومده سراغ من. شايد به اين خاطر که "گلدون برا اينه که يه بذر يا نهال رو توش پرورش بدن تا بشه گل". گلدون! ممنون.
عرض شد در ساعت 5:40 AM  |  ........................................................................................ |