| ||
|
Sunday, February 17, 2002
٭ امروز یا بهتر بگم امشب وقتی رسيدم خونه همچين که در و باز کردم اولين صدايي که شنيدم صدای خنده مامان بود. طفلک از وقتی که بابا رفته ديگه خيلی تنها شده. منم که هيچ وقت خونه نيستم. داداشمم همين طور. اون محصله ولی وضع مدرسش جوريه که تا برسه خونه ديگه ساعت شده هفت. تازه من که اگرم خونه باشم خيلي فرقی نميکنه. يه کم ميشينم و زود حوصله ام سر ميره، اينه که زود ميام سراغ اين کامپيوتر. واقعا نميدونم من اين جور بی حوصله هستم يا اين که فاصله بين نسل ما و والدينمون اينقدر زياد شده که حرفی برای گفتن پيدا نميکنيم. خلاصه اينکه يه چيزی خيلی حال ميده و اونم بلند شدن صدای خنده است. مخصوصا اگه صدای خنده يه مادر تنها باشه وقتی احساس ميکنی نميتونی کمکی بهش بکنی.
عرض شد در ساعت 8:12 PM  |  ........................................................................................ |