عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Tuesday, January 31, 2006

٭ 
گوشي تلفن را بر نميدارم و شماره‌ات را نميگيرم.. صدايت از آن طرف خط نمي‌آيد و لبخند روي لبان من نمي‌نشيند. آرام آرام سر صحبت را باز نميكنم و كم كم جريان صحبت را دست تو نميدهم و خودم را به آرامش جاري شده از صدايت نميسپارم.. تو نميگويي و من سرخوش از بودنت گوش نميكنم. كلماتت پروازم نميدهند و ذهنم نميپرد و نميرود و كنار تو نمينشيند و آرام نميگيرد. در خيالم به آغوش نميكشمت و آرام در گوشت زمرمه نميكنم كه دوستت دارم...
نام ديگرش انتظار است... همه كارهايي كه نميكنم.



........................................................................................

Saturday, January 28, 2006

٭ 
قبل از اينکه بیایی همه را خبر میکنی.. رعد میفرستی که همه بشنوند و برق که همه ببینند. وقتی که آمدی به پنجره و سقف میکوبی و آمدنت را به رخ همه میکشی. موقع رفتن سریع میروی و همه جا خشک میشود و دیگر نشانی ازت نمیماند...
من اما دوست دارم آرام و بی و سر و صدا بیایم.. پشت در خانه ات بمانم تا زمانی که پرده ها را کنار بزنی یا در را باز کنی و ببینی که همه اطرافت از حضور من پر شده است. زمانی که میروم آرام آرام زیر پایت آب شوم و بروم و اگر روزی دلتنگم شدی دور دستها را نگاه کنی و اثر حضورم را لابلای سفیدی کوهها ببینی و بدانی که هنوز هستم...
تو بارانی هستی و من سعی میکنم برفی شوم...



........................................................................................

Friday, January 20, 2006

٭ 
تفاوت:
او مثل ملک الموت همه جا میرود و من مثل قبله عالم یک جا ایستاده ام...



........................................................................................

Wednesday, January 18, 2006

٭ 
و رودِ خسته که خود را فدای دریا کرد...



٭ 
آن اولي كه افتاد هواپيما بود و آن دومي كه افتاد هواپيما بود.
آن اولي كه افتاد عكاس و خبرنگار داشت و آن دومي كه افتاد عكاس و خبرنگار نداشت.
آن اولي كه افتاد جماعت ژورناليست وبلاگنويس كلي سر و صدا كردند و آن دومي كه افتاد لابد به جماعت ژورناليست وبلاگنويس هيچ ربطي نداشت.
حتماً فرق ميكند كه در اولي چه كساني از دست رفتند و در دومي چه كساني، بالاخره همه شان كه آدم نبودند چون ما از همه آدمتريم.
خيلي فرق نميكند كه صدا و سيما براي اولي چه نكرد و براي دومي چه كرد، اصولاً صدا و سيما پيش از اين نشان داده كه از آن هيچ انتظاري نميرود.
خيلي فرق ميكند كه جماعت ژورناليست وبلاگنويس براي اولي چه كرد و براي دومي چه نكرد، اصولاً همان بهتر كه صدا و سيما دست اين عده نيست.
آدمها پر از برخوردهاي دوگانه‌اند. آدمهاي حسابي اين برخوردهاي دوگانه‌شان را كمتر كرده‌اند.



........................................................................................

Saturday, January 14, 2006

٭ 
آدم تصمیم نمیگیره با یکی دوست شه... آدم چشم باز میکنه میبینه با یکی دوست شده



........................................................................................

Tuesday, January 10, 2006

٭ 
تازه از مرخصي و سفر برگشته است. بزرگتر از منست و ادب حكم ميكند كه به ديدنش بروم. ميروم و مينشينم و چند كلمه اي صحبت ميكنيم، اما دلم جاي ديگري است...
عجله دارد و ميخواهد برود. در راه مرا ميبيند و همراه خودش تا بيرون از در ميكشاندم. از بايد و نبايد و احتمالات ميگويد و نقشي كه بايد بازي كنم. چند تايي كار حواله‌ام ميكند و سوار ماشين ميشود و ميرود. من ميمانم و كارها اما دلم جاي ديگريست...
صدايم ميكند كه بنشينيم و پروسه هاي كاري را مرور كنيم. سعي ميكنم با حوصله جوابش را بدهم و ميدانم هر چه بهتر از راه و روش كار سر در بياورد امكان استفاده از سوادش برايمان بيشتر فراهم ميشود، اما دلم جاي ديگريست...
ميدانم بچه هاي با عرضه‌اي هستند و كار را سپرده‌ام دستشان. هر از گاهي مي‌آيند كه اينجا را اينطور كنيم يا آنطور. سعي ميكنم چند تا سئوال بندازم به جانشان و جواب روشن و صريحي ندهم كه خودشان فكر كنند و همان كاري را انجام دهند كه به نتيجه ميرسند بهتر است. نميدانم منتظر همينند يا جواب قاطع و صريح. به هر حال ميفرستمشان پي باقي كار، اما دلم جاي ديگريست...
هر از گاهي ميروم تا به ياد گذشته‌ها گپي بزنيم. سر جايش نيست و معلوم نيست كجا رفته كه همه وسائلش ولو روي ميزش مانده. دو تا ليوان چايي ميريزم و مينشينم روي صندليش تا پيدايش شود. نمي‌آيد و هر دو تا چايي را خودم ميخورم و برميگردم، اما دلم جاي ديگريست...
با اينكه از من فقط چند سالي بزرگتر است مريض احوال شده و خانه نشين و درگير دوا و دكتر و فيزيوتراپي و احتمال عمل. با اينكه بفهمي نفهمي براي عيادت دير وقت است بلند ميشوم و ميروم ديدنش، اما دلم جاي ديگريست...
زنگ ميزند و ميفهمم كه بيرون از خانه است. برف مي‌آيد و من هم همان حواليم. بهانه ميكنم و ميروم سراغش كه چند دقيقه‌اي هم شده با هم بگذرانيم، اما دلم جاي ديگريست...
انتهاي شب است و ماشين زير برف و باران خراب شده. هل ميدهيم تا گوشه خيابان و زنگ ميزنم اين طرف و آن طرف تا بلكه كسي پيدا شود كه از ماشين سر در بياورد. امداد و مكانيك سيار و اينها كه انگار سرشان به اندازه كافي شلوغ است جوابم ميكنند و من ميمانم و باقي قضايا، اما دلم جاي ديگريست...
كوهي هست وسط صحرا كه بيشتر شبيه تپه است. بالاي كوه و دامنه‌ و صحراي اطرافش پر ميشود از آدمهايي كه هركدامشان به يك رنگ و يك قيافه و يك شكل هستند و به زبانهاي مختلف صحبت ميكنند، ولي همه يك جور لباس پوشيده‌اند. هركسي پي كار خودش است. از ظهر تا غروب وقوف مي‌كنند و بعد تك تك و گروه گروه به سمت مقصد واحدي حركت ميكنند و ميروند. هيچكدامشان را نمي‌شناسي و هيچكدامشان انگار كه ديگري را نمي‌شناسد. دل من اما به نظرم جايي وسط آن صحرا جا مانده است.



........................................................................................

Sunday, January 08, 2006

٭ 
نقل به مضمون از نمیدانم چه کسی:
تکرار بکارید ... عادت درو کنید
عادت بکارید ... فرهنگ درو کنید



٭ 
بی ادبیات:
با من از دلتنگیت میگویی و من متعجب که چرا تنگیِ دلت را با گشادیِ جای دیگری جابجا نمیکنی



........................................................................................

Thursday, January 05, 2006

٭ 
تو آمدي كه مرا با غمت محك بزني
دلي نبود كه آن را به غمزه تك بزني!
چنان به بوي سوخته دماغت عادت كرد
كه خواستي كه بماني كمي كپك بزني
بلند شدي و نشستي، نرفته برگشتي
دلت چو خواست كه ما را كمي كتك بزني
بلند شد لگدت تا به سمت من آيد
لگد رسيد و دلت باز خواست چك بزني
چنان زياد شد پس از آن اعتماد بر نفست
كه نيتت شده توليدي پفك بزني
درست مثل زماني كه عاشقم بودي
پفك به هيچ و هوس كرده اي الك بزني
عزيز من! نه چنين عاقبت بدست آري
به من زدي، به خودت ميشود كلك بزني؟
نگفتم از نظرت برنگرد و راسخ باش؟
قدم به سوي هدف به كه نم نمك بزني
نگير خرده به اين آب بسته در اين پست
چه عيب اگر كه تو هم حرف بي نمك بزني؟



........................................................................................

Tuesday, January 03, 2006

٭ 
از کارایی که قراره یه دفعه انجام بشن تجربه خوبی ندارم
------------
این چراغ برای تو روشن بود که اونم امشب خاموش میکنم
------------
اینم نصفه است، اما حس تکمیل کردنشو الان دیگه ندارم. همینجوری نصفه و بیربط بمونه

ز حد بگذشت درد آشنایی ... خداوندا! خداوندا! جدایی
نمیدانم کجا سر زد گناهی ... عذابی ماند و این بی انتهایی
چنان بگرفته در من مشکلاتش ... که افتادم به سیر قهقرایی
کجا رفت آن خیال و خواب راحت؟ ... که ما را اینچنین کرده هوایی
گرفت آسایش و آرامش از من ... چو گنجی کو ستاندش از گدایی
...



........................................................................................

Monday, January 02, 2006

٭ 
با تو میگویم که نمیتوان همه چیز را با هم داشت و خودت و خودم میشویم شاهدش...



........................................................................................

[Powered by Blogger]